به گزارش شهدای ایران به نقل از جوان،پایگاه بسیج «شهید عبدالهادی» در منطقه ۱۷ تهران و محله جلیلی قرار دارد. قبلاً مثل خیلی از اهالی این محله فکر میکردم عبدالهادی از مجاهدان عراقی مخالف حکومت صدام بود. چند روز پیش که با علی پیوستهگر، برادر شهید عبدالهادی مصاحبهای انجام دادم، متوجه شدم نام اصلی این شهید عبدالهادی پیوستهگر است. خانواده پیوستهگر اصالتاً اهل اردبیل هستند و اواخر دهه ۳۰ پدر خانواده به نجف مهاجرت میکند و عبدالهادی و علی در نجف به دنیا میآیند. سال ۵۱ دوباره به ایران برمیگردند و ابتدا در شرق تهران و بعد در محله جلیلی که جنوب غرب تهران است، ساکن میشوند. همانجا عبدالهادی با دو نفر از دوستانش به نام شهیدان حسن قلیزاده و محرم مقدم، پایگاه بسیجی را در مسجد امام زمان (عج) تأسیس میکنند. بعد از شهادت عبدالهادی، نام پایگاه به نام او تغییر میکند و هنوز هم این پایگاه از فعالترین پایگاههای بسیج تهران به شمار میرود. گفتوگوی «جوان» با برادر شهید عبدالهادی را پیشرو دارید.
چطور شد شهید عبدالهادی در نجف به دنیا آمد؟
ما اصالتاً اردبیلی هستیم، اما اواخر دهه ۳۰ پدرمان که به زیارت عتبات عالیات رفته بود، تصمیم میگیرد در نجف ساکن شود؛ بنابراین ما متولد شهر نجف هستیم. آنجا پدرمان مغازه داشت و من، عبدالهادی، برادر بزرگترمان و تنها خواهرمان که کوچکترین فرزند خانواده بود، مدتی در عراق زندگی کردیم. اوایل دهه ۵۰ یا دقیقتر بگویم در سال ۵۱ به دلیل اختلافاتی که شاه و حکومت بعث عراق پیدا کرده بودند، از عراق اخراج شدیم. به ایران برگشتیم و مدتی در افسریه و حوالی میدان بروجردی زندگی کردیم. بعد از سال ۵۲ به محله جلیلی در منطقه ۱۷ تهران که به فلاح هم شهرت دارد آمدیم. سال ۵۴ پدرمان به رحمت خدا رفت و سال ۵۵ هم مادرمان فوت شد. آن زمان من یک نوجوان ۱۵، ۱۶ ساله بودم.
شهید متولد چه سالی بود؟ چند سال با هم فاصله سنی دارید؟
عبدالهادی متولد سال ۳۷ و دومین فرزند خانواده بود. من هم متولد سال ۳۹ هستم. تقریباً یک سال و نیم با هم فاصله سنی داشتیم. یک برادر قبل از عبدالهادی و یک خواهر هم بعد از من متولد شدند. زمان فوت پدر و مادرمان چهار فرزند بودیم که پسرها همگی در شغل خیاطی مشغول بودیم. برادر بزرگمان خیاط بود و من و عبدالهادی هم با او کار میکردیم. مدتی هم در ساختمان پلاسکو مشغول بودیم و در نبود والدینمان خودمان هزینههای زندگی را تأمین میکردیم.
پس شهید عبدالهادی حداقل از نوجوانی مشغول کار شده بود؟
بله، آن زمان اغلب بچهها از سنین کم مشغول کار میشدند. خصوصاً ما که پدر و مادرمان را طی یک سال از دست دادیم و به هرحال باید هزینههای زندگی را تأمین میکردیم. زمان فوت پدرمان عبدالهادی ۱۷ ساله بود. سال بعدش که مادرم فوت کرد، عبدالهادی قیم من شد. فاصله سنی چندانی با هم نداشتیم، ولی به هرحال ایشان سرپرست من و خواهرم شده بود. البته برادر بزرگترمان هم بود و هر سه برادر در صنعت پوشاک و خیاطی و اینطور کارها مشغول بودیم.
چطور شد برادرتان و دوستانش پایگاه بسیج مسجد امام زمان (عج) را تأسیس کردند؟
ما همسایه مسجد امام زمان (عج) بودیم. منزل پدری ما دو یا سه خانه با مسجد فاصله داشت. از نوجوانی آنجا نماز میخواندیم و شهید هم فعالیتهای انقلابی را همانجا انجام میداد. موقع انقلاب عبدالهادی و دوستانی مثل شهید حسن قلی زاده در پخش اعلامیه، شعارنویسی و تظاهرات با هم بودند. عبدالهادی و حسن خیلی با هم رفاقت داشتند. بعد از پیروزی انقلاب این دوستی محکمتر هم شد. شهید محرم مقدم نفر سوم حلقه دوستانی بود که بعدها همگی به شهادت رسیدند. عبدالهادی، حسن و محرم به اتفاق دیگر جوانهای انقلابی محله، پایگاه بسیجی را در مسجد امام زمان (عج) راهاندازی کردند. این پایگاه چه آن زمان و چه حتی الان بسیار فعال است.
چطور شد نام برادرتان را روی این پایگاه گذاشتند؟
عبدالهادی بسیار فعال بود. چون زبان عربی را از زمان سکونتمان در نجف تا حدی بلد بود، خودش هم روی قرائت قرآن کار کرد و تا حد زیادی در قرائت قرآن مسلط شده بود به بچههای پایگاه قرآن یاد میداد و همچنین آنها را پیش اساتید قرآن میبرد. یادم است ماه رمضان بچهها را پیاده تا حوالی پارک شهر میبرد و آنجا در کلاسهای قرآن استاد مولایی شرکت میکردند. خیلی از شاگردان عبدالهادی بعدها خودشان در تلاوت قرآن صاحب اسم و رسمی شدند. مثلاً رمضان توحیدلو که بعدها از نفرات برگزیده مسابقات بینالمللی قرآن شد، از شاگردان شهید به شمار میرود. غیر از بحث آموزش قرآن، شهید عبدالهادی بچههای پایگاه را به کوه و اردو میبرد و سعی میکرد هم جسم و هم روح آنها ساخته شود. به خاطر فعالیتهای زیادی که در بسیج داشت، بعد از شهادتش بچههای پایگاه تصمیم گرفتند نام او را روی این پایگاه بگذارند.
شهید به زبان عربی تسلط داشت؟
شاید تسلط کامل نداشت ولی تا حد قابل قبولی بلد بود. ما در نجف به مدرسه ایرانیها میرفتیم و در خانه هم بیشتر به زبان آذری حرف میزدیم. چون اصالتاً اردبیلی هستیم. زبان عربی را به صورت محاوره و همان حدی یاد گرفتیم که کارمان را راه بیندازد. نوجوان بودیم که به ایران برگشتیم، اما خود عبدالهادی، چون به قرائت قرآن علاقه داشت، زبان عربیاش را هم تقویت کرده بود. خلاصه طوری بود که بتواند به سایرین قرآن یاد بدهد.
در صحبتهایتان به دو نفر از دوستان برادرتان به نام شهیدان قلی زاده و مقدم اشاره کردید. هر سه بچههای یک محله بودند؟
بله، همگی بچه محله جلیلی بودیم. هر بار که قرار میشد به اردوی کوهنوردی برویم، من هم همراه برادرم و شهیدان قلیزاده و مقدم به امامزاده داود (ع) میرفتم. خیلی وقتها با شهید محرم مقدم در کوه مسابقه دو میدادم. میدویدیم و آمادگی جسمانی مان را به رخ همدیگر میکشاندیم. برادرم با هر دوی این شهدا رفیق بود خصوصاً با شهید حسن قلیزاده که بسیار با هم جور بودند و همیشه و همه جا با هم بودند. من بیشتر سرگرم درس بودم ولی اغلب اوقات فراغتم با جمع بسیجیهای پایگاه میگذشت به ویژه با برادرم هرجا که میرفت، همراه میشدم. فاصله سنیمان کمتر از دو سال بود. آنقدر چهرهمان شبیه هم بود که دوستانمان ما را با هم اشتباه میگرفتند. شهید عبدالهادی یک خال روی صورتش داشت. چند باری پیش آمده بود که دوستان ایشان به من میگفتند تو یک خال روی صورتت داشتی، خالت چطور شد؟ من هم میگفتم که خال روی صورت عبدالهادی است و من علی هستم. ما را اشتباه گرفتید. اینقدر شبیه همدیگر بودیم.
شهیدان قلیزاده، پیوستهگر و مقدم با هم به جبهه رفتند؟
نه هر کدام به جبهههای مختلف اعزام شده بودند. شهید قلیزاده به سیستان و بلوچستان رفته بود و عاقبت هم در ایرانشهر به شهادت رسید. اوایل انقلاب میگفتند سیستان و بلوچستان «تنگه حر» انقلاب اسلامی است و باید از مرزهای آنجا محافظت شود؛ بنابراین شهید قلیزاده به سیستان و بلوچستان رفته بود. برادرم هم به جبهه غرب و شهید محرم به کردستان رفته بود. حسن قلیزاده اسفند ۶۰ در ایرانشهر به شهادت رسید و برادرم چند ماه قبل از او در شهریور ۱۳۶۰ در منطقه بازی دراز شهید شد. محرم مقدم هم در کردستان به شهادت رسید. ما بعدها به نامههایی دست پیدا کردیم که برادرم و شهید قلیزاده به هم نوشته بودند. صدها کیلومتر فاصله بین آنها بود ولی این دو رفیق و همرزم نمیتوانستند دوری هم را تحمل کنند و با نامه از احوال هم خبر میگرفتند. در یکی از این نامهها برادرم خطاب به شهید قلیزاده نوشته بود که دو بار خواب امام زمان (عج) را دیدم و اگر عمری باقی باشد و هر دو به تهران برگشتیم، برایت تعریف میکنم چه خوابی دیدم. اما این دیدار میسر نشد و مدتی بعد برادرم به شهادت رسید. کمتر از شش ماه بعد هم قلیزاده شهید شد و به این ترتیب هر دوی این شهدا در جهانی دیگر با هم ملاقات کردند.
عبدالهادی چه خصوصیات اخلاقی داشت؟
خیلی خوش اخلاق و خندهرو بود. با آنکه فاصله سنی کمی با هم داشتیم و گاهی برادرها با هم دعوایشان میشود، ولی من یاد ندارم که یکبار هم با او بحثم شده باشد. چون اخلاق بسیار خوبی داشت. عبدالهادی از کودکی نماز میخواند و تقید زیادی به قرائت قرآن و انجام واجبات و مستحبات داشت.
چه خاطراتی از شهید دارید؟
کل زندگیام با او خاطره است. از کودکی، دوران مدرسه، حضور در بسیج و اردوهایی که میرفتیم و... فقط زمانی که به مناطق عملیاتی رفت من همراهش نبودم. آن زمان بیشتر در فکر درس بودم. البته یک هفته قبل از شهادت عبدالهادی به غرب کشور رفتم و در پادگان ابوذر او را دیدم. کمی با هم صحبت کردیم و گفتم میخواهم در منطقه بمانم، اما گفت تو جایی ثبتنام نکردی و اینجا هیچ واحدی تو را قبول نمیکند. بهتر است برگردی تهران و اگر خواستی به جبهه بیایی، اول بروی و برای اعزام اقدام کنی. این آخرین دیدار ما با هم بود. یک هفته بعد عبدالهادی در بازی دراز شهید شد. البته پیکرش چند روز در منطقه عملیاتی باقی ماند و سپس رزمندگان بومی منطقه پیکر او را پیدا کردند. پیکر شهید به رغم اینکه در تابستان چند روزی در منطقه باقی مانده بود، اما سالم بود. رزمندگان بومی ابتدا فکر میکنند او از شهدای خودشان است، یعنی بومی منطقه است. میخواهند پیکر عبدالهادی را ببرند که سردار حاجیزاده (فرمانده کنونی هوافضای سپاه) عبدالهادی را میشناسد و پیکر را به تهران میفرستد.
سردار حاجیزاده چه شناختی نسبت به شهید عبدالهادی داشت؟
سردار حاجیزاده خودش بچه محله فلاح است و گویا عبدالهادی را در محله دیده بود و از همان طریق او را میشناخت؛ بنابراین به رزمندههایی که پیکر عبدالهادی را منتقل میکردند میگوید من این شهید را میشناسم. بچه محله ماست. بعد سردار حاجیزاده ترتیبی میدهد که پیکر عبدالهادی را به تهران بفرستند. ما هم که پیکر او را دیدیم، به خواست خدا سالم مانده بود. پیکر برادرم را در قطعه ۲۴ بهشت زهرا (س) دفن کردیم. من یکبار هم برای دیدن شهید قلیزاده به زاهدان رفتم. ایشان چند ماهی آنجا مستقر بود و من که در تهران بودم، هم به دیدار شهید قلیزاده در سیستان و بلوچستان رفتم و هم به دیدار برادرم که در سرپل ذهاب و مناطقی، چون بازی دراز بود. حسن قلیزاده که به شهادت رسید، پیکر او را هم در قطعه ۲۴ بهشت زهرا (س) دفن کردند.
خود شما هم به جبهه رفتید؟
من تا قبل از شهادت برادرم به جبهه نرفته بودم. عرض کردم زمان ملاقاتم با عبدالهادی در پادگان ابوذر به او گفتم میخواهم در منطقه بمانم ولی قبول نکرد و از من خواست به تهران برگردم. بعد از شهادت برادرم و وقتی پیکرش به تهران برگشت، مراسمی برایش گرفتیم. به محض اینکه مراسم هفتم شهید تمام شد، به دوستانم گفتم میخواهم به جبهه بروم تا اسلحه عبدالهادی روی زمین نماند. گفتند حداقل صبر کن بعد از چهلم شهید برو، قبول نکردم و به جبهه رفتم. از اواسط سال ۶۰ تا اواخر همین سال به صورت بسیجی اعزام میشدم. اواخر ۶۰ سپاهی شدم و بعد از آن مرتب به مناطق عملیاتی میرفتم. اولین عملیات بزرگی که شرکت کردم والفجر مقدماتی بود که البته اواخر عملیات وارد آن شدم. بعد در عملیات والفجریک، والفجر ۴، خیبر، بدر، کربلای ۵ و... حضور داشتم. تا سال ۶۶ تقریباً در تمام عملیاتهای بزرگ حاضر بودم. سال ۶۶ به نیروی هوایی سپاه رفتم و تا پایان جنگ در نیروی هوایی بودم. الان هم که بازنشسته سپاه هستم.
پایگاه بسیج شهید عبدالهادی که یادگار شهدایی مثل برادرتان است، الان هم از فعالترین پایگاههای بسیج در تهران به شمار میرود.
بله همین طور است. هرچند بیشتر از ۱۵ سال است که از محله جلیلی رفتهایم و الان در کرج ساکن هستیم، اما کمابیش با بچههای قدیمی محله ارتباط داریم. این پایگاه بسیج چه آن زمان و چه الان بسیار فعال است. پایگاهی که یادگار شهدایی، چون قلیزاده، مقدم، پیوستهگر و شهدای دیگر است، خدا را شکر که هنوز دارد به فعالیتش ادامه میدهد. در زمان جنگ و حتی قبل از شروع دفاع مقدس، آنجا مأمن بسیجیهای مخلصی بود که تعدادی از آنها در جبهههای غرب و شرق کشور شهید شدند. از قلیزاده بگیر که در سیستان شهید شد و از مقدم که در کردستان به شهادت رسید و همین طور برادرم که در بازی دراز به دوستان شهیدش پیوست، در همه جای کشور از این پایگاه، شهید تقدیم شده است. منطقه ۱۷ بیش از ۴ هزار شهید دارد و به همین دلیل به آن دارالشهدای تهران میگویند. زمان جنگ خیلی از مساجد این منطقه پایگاه بسیج داشتند و هزاران جوان از همین مساجد و پایگاهها به جبههها اعزام میشدند. هزاران نفر از آنها هم یا شهید شدند یا جانباز و یا آزاده. خدا همه شهدا را خصوصاً شهدای دفاع مقدس را رحمت کند.