بعد از چند روز استراحت، به اردوگاه شهید «دست بالا» رفتیم، تا برای انجام عملیات بعدی آماده بشویم. حال و هوای بین دو عملیات کربلای 4 و 5، خیلی عجیب و روحانی بود! دیگر احتیاجی به روضه و مرثیه نداشتیم. میشد کربلا را احساس کرد. نمازها انسان را تا عرض اعلا پرواز میدادند و راز و نیازها، او را از خود میبردند. یاد شهدا و اجساد مطهر به جای مانده آنها، همه را بیقرارتر میکرد. هر شب، مجلس عزاداری و سینه زنی برپا بود.
منطقه عملیاتی ما، همان منطقه عملیاتی کربلای 4 بود. بچهها مصمم و آماده، در انتظار به سر میبردند و امید داشتند که در این عملیات، اجساد شهدا را بیابند. آموزش و مانور که با موفقیت کامل به پایان رسید، از اردوگاه آموزشی، به اردوگاه معاد و از آنجا به منطقه عملیاتی رفتیم.
هوا هنوز روشن بود. در سنگرهایی که از قبل روی خاکریزها کنده شده بود، مستقر شدیم. هنگام شروع عملیات، حدود ساعت دو بعد از نیمه شب، بعد از پدید آمدن نور ماه تعیین شده بود. کامیونهایی که نیروها را پیاده کرده بودند، داشتند برمیگشتند. با وجود تردد زیاد، انگار دشمن کور شده بود.
عراقیها اصلا فکر نمیکردند که تنها پس از بیست روز، ما بتوانیم عملیات دیگری را تدارک ببینیم. چند روز قبل، «عدنان خیرالله» در جواب سوالی با این مضمون که آیا امکان انجام عملیاتی از سوی ایران وجود دارد، جواب داده بود: «امکان همه چیز هست، ولی ایرانیان باید تا دو-سه ماه دیگر، مجروحان خود را مداوا کنند.»
غفلت دشمن، موقعیت جوی منطقه و مددهای غیبی، انجام یک عملیات غافلگیر کننده را عملی میکرد. روشنایی و نور ماه برای ما مسئله مهمی بود: چرا که دشمن با استفاده از نور ماه، به راحتی میتوانست هر حرکتی را ببیند. از این رو مجبور بودیم بعد از نیمه شب-که نور ماه ناپدید میشد، کار کنیم. مانند عملیات کربلای 4 ابتدا باید با قایق، حدود پنج، شش کیلومتر راه را طی میکردیم.
ساعت ده شب بود. هر سه گروهان، پشت خاکریز، آماده سوار شدن بر قایقها بودیم. هوای سرد و زمین گلی، بچهها را به خاکریز چسبانده بود. فرصتی پیش آمد بود برای اندکی استراحت! مسئولان در تکاپو و تلاش بودند. یک جیپ فرماندهی، مجهز به بیسیم، با دو مسئول محور، در چند قدمی ما ایستاده بود که گاهگاه برای کسب خبر نزد آنها میرفتم و برمیگشتم.
غواصان به آب زده بودند. نفسها در سینهها حبس شده بود. در دل تاریک و سکوت سرد شب، جز ذکر و دعا، گرمابخشی یافت نمیشد. ناگهان آتش سنگین و پرحجم عراق باریدن گرفت. تیربارها، خمپارهاندازهها و سلاحهای سنگین، یکباره با هم غریدند. فهمیدیم که عملیات لو رفته است؛ ولی دیر شده بود. یک گلوله 120 به جیپ فرماندهی اصابت کرد و آن را به آتش کشید. خودم را به جیپ رساندم. جز چند جسد، در میان شعلههای آتش، چیزی نبود. شهادت دو مسئول محور در لحظههای اول عملیات، برای لشکر خیلی سنگین بود. نگران بودم. یکی از بچهها را دیدم. گفت: «چند دقیقه پیش، برادر هاشم اعتمادی-مسئول محور- و یکی دیگر با موتور به سنگر فرماندهی رفتهاند. خبر امیدوارکنندهای بود.
بعثیها متوجه غواصان شده بودند و با وحشت و اضطراب آتش میریختند. غواصان زیر نور ماه کاملا دیده میشدند. همه در تیررس دشمن بودند؛ ولی چیزی مانع حرکت آنها نمیشد. محمد کدخدا، «امانالله عباسی» و چند نفر دیگر، از همان جا راهی کربلا شدند. قسمت کمی از خط دشمن شکسته شد. دیگر ما باید وارد عمل میشدیم.
ساعت دوازده و نیم شب بود. دستور حرکت صادر شد. بی هیچ سرپناه و زیر آتش مستقیم دشمن، باید یک ساعت و نیم دیگر، حرکت میکردیم. قایقها راه افتادند. قایق ما بین قایقهای گروهانهای اول و دوم بود. عمق کم آب، حرکت قایقها را کند میکرد. اگر سکاندار قدری بر سرعت میافزود، قایق از حرکت میایستاد. سکاندار فکر میکرد موتور خراب شده است. حتی چند بار خواست به خاطر خراب بودن موتور، به عقب برگردیم. میدانستم قایق چرا حرکت نمیکند. به سکاندار گفتم: «هول نشو! یواش یواش برو، زیاد هم گاز نده.»
زوزه تیربارها و انفجار گلولههای خمپاره، لحظهای قطع نمیشد. انگار لحظات اصلا نمیگذاشتند؛ اما در آن حال بهتر میشد سیمها را وصل کرد. کمی که جلوتر رفتیم. همه قایقهای جلویی ایستادند. فرمانده آنها را خواستم و علت توقف را پرسیدم. گفت: «سکاندارها راه را گم کردهاند.»
گفتم: «پشت سر ما حرکت کنید.»
بعد ستونهای انتقال برق را-که تا نزدیکی خط دشمن میبایست از کنار آنها حرکت میکردیم-به او نشان دادم.
قایق ما اولین قایقی بود که به خط دشمن نزدیک شد و پیکرهای بیجان و نیمهجان غواصان، اولین منظرهای بود که به چشم میآمد. غواصان مجروح با آنکه خود نیاز به کمک داشتند، سعی میکردند قایقهای ما را از بین سیمهای خاردار و مواضع دیگر عبور دهند و آنها را هدایت کنند و در آن حال تأکید داشتند که ما خود را به کمک برادران درگیر با دشمن برسانیم. بیشتر برادران غواص، به خصوص فرماندهان آنها، به شهادت رسیده بودند و تنها گروه اندکی، با یاری خدا توانسته بودند خط دشمن را بشکنند. دشمن هم، همه امکانات خود را برای ترمیم خط، بسیج کرده بود.
مأموریت ما پاکسازی خط دوم دشمن بود؛ ولی باید از خط اول شروع می کردیم. در زیر آتش پرحجم دشمن، از لابهلای سیمهای خاردار و تلههای مین گذشتیم و به خط دشمن رسیدیم. در قسمتی که خط شکسته بود، آتش سنگینتر بود. وارد کانال شدیم. با بیسیم از ما خواستند که یک گروهان را به قسمت راست بفرستیم.
لشکری که در سمت راست ما مأموریت شکستن خط دشمن را داشت، نتوانسته بود به خط برسد. یکی از ما جهت پاکسازی و تأمین جناح راست، باید کار انجام میداد و در این مورد، گروهان شهید فرمانی، به فرماندهی شهید ناصر ورامینی بود. مسئولان گروهان و فرماندهان در قرارگاه بودند. وقتی از جریان مطلع شدم، «جعفر قشقایی» از گروهانها- را خواستم و با صدای بلند به بچهها گفتم جعفر قشقایی فرمانده شماست. همراه او بروید.»
از همان اول، نبرد تن به تن شروع شد. سریعتر خود را به خط دوم میرساندیم و چهار راهی را که با چند گردان فتح نشده بود، تصرف میکردیم. هنوز جلو نرفته بودیم که پیک گروهان شهید نوری، خود را رساند و به سختی خبر مجروح شدن فرمانده گروهان را آورد. گفتم: خبر پخش نشود، از فرمانده مواظبت کند و اگر توانست او را به عقب ببرد.
به راهمان ادامه دادیم. به قسمتی رسیدیم که حدود صد متر، به صورت جادهای در آب بود یک غواص آنجا ایستاده بود. چشمش که به ما افتاد، مرا صدا کرد و گفت: «چند نفر عراقی در کانال هستند. ممکن است بچهها یا کانال را از وسط قطع کنند.»
اصرار داشت که چند نفر را بفرستم عراقی ها بکشند یا اسیر کنند. موافقت نکردم. عراقیها در حال عملیات نمیتوانستند کاری کنند. باید آنها را به حال خودشان میگذاشتیم. به غواص گفتم همان جا بماند و مواظب عراقیها باشد. بعد، از آنجا دور شدیم.
به سه راهی خط دوم که رسیدیم، یکی از دستهها را برای تأمین به جلو فرستادیم و بقیه مشغول پاکسازی خط شدند؛ اما رسیدن به خط دوم همان و شروع به جنگ تن به تن همان! بعد از یک ساعت، فرمانده دسته اول با بیسیم خبر داد که چهار راه را تصرف کردند. سنگر تیرباری که در کربلای 4 هیچ گاه خاموش نشد و تعداد زیادی از بچهها را به شهادت رساند، با یک نارنجک و آرپیجی خفه شد.
چند دقیقه بعد از تصرف چهار راه، فرمانده دسته اول، نزدیک شدن نیروهای زیادی را به اطلاع ما رساند. چهار راه، نقطه الحاق لشکر ما با لشکر دیگری بود. فرمانده دسته ابتدا فکر کرده بود آنها نیروهای لشکری است که به ما ملحق میشود. از فرماندهان بالاتر سوال کردم که آیا لشکر سمت راست ما توانسته جلو بیاید؟ جواب آنها منفی بود. فهمیدم آنها عراقی هستند؛ اما فرمانده دسته ما وقتی متوجه قضیه شد که آنها به نزدیکی محل استقرار نیروهای ما رسیده بودند.
چیزی نگذشت که سر و صدای سلاحهای سبک هم بلند شد و طولی نکشید که نیروهای عراقی عقب کشیدند و اولین پاتک آنها شکست خورد. چند لحظه بعد، گردان امام حسین (ع) از لشکر ما سر رسید و به طرف راست چهار راه رفت. سمت چپ هم یکی از لشکرها-که نتوانسته بود خط دشمن را بشکند- از طریق خط ما وارد شد و خط دوم به تصرف رزمندگان ما درآمد.
هوا داشت کمکم روشن میشد. یکی از مسئولان محورها نزد ما آمد. او را میشناختم، پرسیدم که مأموریت شما کجاست؟ کالک عملیاتی منطقه را نشان داد. من که منطقه را به خوبی میشناختم، محل مأموریت آنها را روی نقشه نشان دادم و یکی از بچهها را همراهشان فرستادم تا بهتر وارد محل خود را پیدا کنند.
بچهها مشغول ساخت و پرداخت سنگرها شدند. هر لحظه امکان داشت عراقیها پاتک کنند. بچههای تعاون در حال تخلیه مجروحان و شهدا بودند. حاج مجید سپاسی هم در کنار بچهها از منطقه پدافند میکرد. بعثیها با پانزده تانک فشار زیادی میآوردند که چهار راه را پس بگیرند. نیروها نیاز به مهمات و گلوله آرپیجی داشتند. با چند نفر از بچهها و هاشم اعتمادی، تعدادی گلوله آرپیجی به جلو رساندیم.
چهارراه برای عراق خیلی اهمیت داشت و اگر آن را پس میگرفت، عملیات کربلای 5 ناکام مانده بود. پاتک عراق، با آتشی پرحجم در اطراف چهارراه شروع شد. تعداد ما خیلی بود. مهمات هم داشت تمام میشد، تانکهای دشمن لحظه به لحظه نزدیکتر میشدند. تنها گاهی گلولههای آرپیجی تانکها را زمینگیر میکردند. چند نفر از بچهها در حال جمع کردن مهمات از سنگرهای عراقیها بودند. چند بار هم از پشت خط درخواست مهمات کردیم که هر بار چند گلوله آرپیجی رسید.
از طرف فرماندهی لشکر، به حاج مجید سپاسی و هاشم اعتمادی مأموریت جدیدی داده شد. فرمانده گردان امام حسین(ع) با ما بود. در کنار ما و داخل کانال، چند نفر از بچهها مجروح افتاده بودند.
«محمد مرآت»-معاون گروهان-که دانشجوی سال آخر ادبیات انگلیسی بود، در میان مجرحان دیده میشد. به سختی مجروح شده بود. او را روی برانکار گذاشتیم و منتظر ماندیم تا او را به عقب ببرند. نمیتوانستیم از بچههای رزمنده برای بردن مجروحان استفاده ببرند. فشار دشمن هر لحظه در حال افزایش بود و نیروهای ما در حال کاهش بودند. باز هم از عقبه درخواست گلوله آرپیجی کردیم. هر چه میگذشت، حجم آتش دشمن سنگینتر میشد. دود ناشی از انفجارات پیدرپی، همه جا را پر کرده بود؛ با این حال، حتی یک گلوله درون کانال منفجر نشده بود.
سنگرهای دشمن که به تصرف نیروهای ما درآمده بود، یکی پی از دیگری منهدم میشد. یکی از بچهها پرسید: «مهمات ما تمام شده، باید چه کار کنیم؟»
گفتم: آماده باشید تا با نارنجکها سراغ تانکها برویم.»
عراقیها توانسته بودند در سمت راست چهارراه، جای پایی برای پیشروی در اول خط دوم باز کنند. فرمانده گردان امام حسین(ع) همراه با چند نفر دیگر، خود را به طرف سمت راست چهارراه کشیدند. به آنها گفتم که به محض رسیدن مهمات، خودم قدری برایشان میبرم. جعفر عباسی-معاون گردان-با کمک چند نفر دیگر، تعدادی گلوله آرپیجی برایمان آوردند.گلولهها که رسید، بچهها جان دوباره گرفتند. چند لحظه بعد، یک تانک به هوا رفت و یکی دیگر از آنها از کار افتاد. فشاری که از دو طرف به نیروهای عراقی وارد آمد و مقاومت بچهها باعث فرار بعثیها شد. نیروهای پیاده عراق، پشت به، ما برای حفظ جانشان میدویدند. خیلی از آنها هم-به مقصد نرسیده- راهی آن دنیا میشدند.
با چند نفر از بچهها به آن طرف چهار راه رفتیم. اجساد شهدا روی زمین افتاده بود. عراقیها هنوز در حال فرار بودند. بالای خاکریز و درون کانال، منتظر زمان مناسب برای حمله به عراقیها شدیم، جعفر قشقایی کنارم ایستاده بود. یکدفعه مرا صدا زد و گفت: «ببین؛ از آن گوشه، تعدادی عراقی دارند فرار میکنند.»
هنوز جملهاش را کامل نگفته بود که نقش بر زمین شد. کانال را خون گرفت. دیگر هیچ نگفت و آرام آرام پر کشید. تیر قناصه توی سرش گل کرده بود. آنقدر این حادثه سریع اتفاق افتاد که برادر دیگری کنار جعفر ایستاده بود، با تعجب از من پرسید: «جعفر کجا رفت؟»
جعفر را نشانش دادم و گفتم: «اینجاست.»
و او مبهوت فقط نگاه میکرد.
خسته و پایدار
به بچهها گفتم: «با احتیاط و سرعت، خودتان را به مقر عراقیها برسانید.»
بعد با عقبه تماس گرفتم و از آنها خواستم برای بردن مجروحان و شهدا، نیرو بفرستند و تأکید کردم که محمد مرآت را هم ببرند. آنها فکر میکردند مرآت شهید شده است.
راهی مقر تسخیر شده دشمن شدیم. در راه، اجساد زیادی از مزدوران، روی زمین ریخته شده بود. به مقر اصلی-مقر فرماندهی تیپ- رسیدیم. تعداد زیادی از اسرای عراقی آنجا بودند. چند نفر از فرماندهان عالیرتبه ارتش بعث هم در آن مقر، راهی جهنم شده بودند. اطراف آن محل را یک کانال پر از آب و سیمهای خاردار پوشانده بود. فقط از یک راه میشد وارد آن مقر شد که آن هم دور تا دورش را خاکریز بلندی ساخته بودند و روی آنها سنگرهای نگهبانی و تیربار قرار داشت. تعداد زیادی سلاح و تجهیزات نظامی و چند تانک و خودرو و وسایل تبلیغاتی و تدارکاتی، در این مقر، به غنیمت درآمده بود.
یک شب و یک نیمه روز سخت و طاقتفرسا را پشت سر گذاشته بودیم. همه مشغول آماده کردن سنگرها برای پاسخ دادن به پاتکهای دشمن بودند و در همان شرایط، نماز ظهر و عصر را هم اقامه کردیم. مقر به طور موقت، بنه تدارکاتی و تاکتیکی لشکر شد. تعدادی از مسئولان و فرماندهان لشکر مشغول مطالعه و بررسی نقشههای تاکتیکی و سری به دست آمده از مقر بعثیها بودند.
همه برادران را در سنگر بزرگی-که سنگر اورژانس بعثیها بود-جمع کردیم و آمار گرفتیم. فقط پنجاه نفر باقی بودند که بعد بیشتر آنها به شهادت رسیدند. برای کسب تکلیف، همراه جعفر عباسی به سنگر فرماندهی رفتیم. از هاشم اعتمادی پرسیدم: «چه کنیم؟ میتوانیم برگردیم یا نه؟»
گفت: «حملات دشمن هنوز ادامه دارد. ما نیرو کم داریم. امشب هم عملیات است. باید بچهها را آماده کنید.»
گفتم: «ما فقط پنجاه نفریم و همه خستهاند.»
گفت: «ما به نیرو احتیاج داریم. اگر نیروی کمکی به ما نرسد، فقط شما میتوانید کمک کنید.»
بالاخره قرار شد استراحت کنیم و در صورتی که احتیاج شد، ما را خبر کنند.
به سنگر برگشتیم. به جعفر گفتم: «بچهها را جمع کن و چند دقیقه برایشان صحبت کن.»
خستگی از همه چهرهها هویدا بود؛ ولی با دل و جان، اعلام آمادگی کردند. به سنگر فرماندهی رفتم و از بچهها خواستم استراحت کنند و گفتم که اگر احتیاج شد، خودم خبرشان میکنم. بعد از نماز مغرب و عشاء شام مختصری خوردیم و بچهها از فرط خستگی خوابیدند. به سنگر فرماندهی برگشتم. سپاسی و اعتمادی، آنجا بودند. اعتمادی برای کمی استراحت، به داخل کیسه خواب رفت. خیلی خسته بود. زود خوابش برد.
بیسیم اعتمادی را خواست. از طرف فرمانده لشکر بود. خود اعتمادی را میخواستند. بالای سر هاشم رفتم. چند بار صدایش زدم؛ انگار نه انگار! دستش را گرفتم، تکان دادم و صدایش زدم که یکدفعه از خواب پرید. گوشی بیسیم را برداشت و صحبت کرد. یک مأموریت جدید به او و مجید داده شد. حتی کلمهای که حاکی از خستگی باشد، به زبان نیاورد.
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که همراه مجید و بیسیمچیها از سنگر خارج شدند. مثل اینکه گردانهای جدید به منطقه آمده بودند! به ما هم دیگر احتیاجی نبود. همگی تا صبح استراحت کردیم.