به گزارش شهدای ایران به نقل از جوان،«ترور»، همچنان دستاویز دشمنان نظام اسلامی و ایادی منطقهای و فرامنطقهای آن است. پس از سپری شدن ۴۵ سال، هم سازمان منافقین ترور میکند، هم دولت اسرائیل! از این روی آنان که امروزه مرثیه خوان «سید مقاومت»اند، مناسب است بر پیشینه این روند نیز مروری داشته باشند. روزهای اکنون، تداعیگر سالروز شهادت عارف واصل و عالم مجاهد، آیتالله سید عبدالحسین دستغیب شیرازی است. به همین مناسبت و مقال پی آمده، روایتهایی از این رویداد تاریخی، مورد بازخوانی تحلیلی قرار گرفته است. امید آن که تاریخ پژوهان انقلاب اسلامی و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
او با سرعت به سوی شهادت شتافت
مرحوم آیتالله سید محمدهاشم دستغیب، فرزند، وصی و شاهد رویداد شهادت آیتالله سید عبدالحسین دستغیب بود. او با مدیریت شرایط پس از ترور پدر در شیراز، توان ویژهای از خویش نشان داد و شهرتی به سزا نیز یافت. وی بعدها در یادنامه پدر، «روز واقعه» را اینچنین روایت کرد:
«آن روز حدود ساعت ۱۱، طبق معمول نزد آقا رفتم و دیدم قیافه ایشان گرفته است. علت را جویا شدم، اما ایشان سعی کرد خود را عادی جلوه دهد. پس از تجدید وضو، شهید محمدعلی جباری، محافظ ایشان آمد و گفت: ماشین آماده است. آقا لباس پوشید و کلید اتاق مخصوصش را به من داد، تا در را قفل کنم و همین یکی دو دقیقه تأخیر، باعث شد من که همواره سعی میکردم همراه ایشان باشم، عقب افتادم. ایشان معمولاً از پلههای اندرونی پایین میرفت و اندکی توقف میکرد و از خانه بیرون میرفت، اما آن روز، بدون معطلی از پلهها پایین رفت، لحظهای جلوی در خروجی ایستاد، شال سبزش را بر کمر محکم کرد، یک دست را به سینه گذاشت و با دست دیگر به آسمان اشاره کرد و به قول پاسداران منزل آیه استرجاع را خواند که: انا لله و انا الیه راجعون و نیز لا حول ولا قوه الا بالله. در اتاق را بستم و پایین آمدم و منتظر ماندم آقا از اندرونی بیرون بیایند. یکی از پاسدارها گفت، آقا تشریف بردند! بهسرعت از منزل بیرون آمدم و از پیچ دوم کوچه، ایشان را دیدم. چند قدم بیشتر با ایشان فاصله نداشتم و صدای زنی را شنیدم که اصرار میکرد نامهای را به ایشان بدهد، اما ناگهان صدای مهیبی بلند شد! آتشی جلوی چشمم دیدم و صورتم سوخت و دیوار روی سرم خراب شد! احساس کردم زلزله آمده و من زیر آوار ماندهام، ولی از طرف دیگر از آتش احساس سوزش کرده بودم و ناگهان متوجه شدم، بمب بوده است. سعی کردم خود را تکان دهم و از زیر آوار بیرون بیایم، اما از دیدن منظره رو به روی خود وحشت کردم! ابتدا سر زن جوانی را دیدم که جدا شده و در گوشهای افتاده بود! سپس دست و پاهایی را دیدم که این سو و آن سو افتاده بودند. اغلب جنازهها، قطعه قطعه شده بودند. همه سراسیمه و رنگپریده بودند و برخی فریاد میزدند: آقا را کشتند! آقا را کشتند! نگاه کردم و دیدم، عمامه به سر ندارم و لباسم سوخته و پر از خون و قطعات بدن عزیزانم شده است! قسمتی از محاسن و لبهایم سوخته و خاک غلیظی، سراپای بدنم را پوشانده بود. نمیدانم چگونه الطاف خداوندی را شکر کنم. در آن لحظاتی که اغلب افراد با دیدن آن منظره، اختیار از دست داده و حتی در بیمارستان بستری شدند، من توانستم بر اعصاب خود مسلط شوم و موقعیت را درک کنم و تکلیف فعلی خود را بفهمم...».
آقا گفت: بگذارید بیاید و نامهاش را بدهد
بانو بتول دستغیب، دیگر فرزند شهید آیتالله دستغیب و همسر مرحوم، حجتالاسلاموالمسلمین سید عبدالله زبرجد است. وی اگرچه در صحنه شهادت پدر حضور نداشت، اما آن را از شاهدان و مطلعان استفسار کرده و نتایج را اینگونه به تاریخ سپرده است:
«آن روز وقتی آقا از در منزل بیرون میروند، عصایشان را به زمین میزنند و میگویند: انالله و اناالیه راجعون. شب قبل هم، به خواب نمیرفتند. پرستارشان هم نقل میکرد، آن شب نمیخوابیدند. ایشان میپرسد: چرا استراحت نمیکنید؟ خوابی چیزی دیدهاید؟ آقا میگویند: فردا متوجه میشوید! ایشان درست متوجه نمیشود. میگوید: آقا آمدند در حیاط و چندین بار نگاه به آسمان کردند و گفتند: انالله و اناالیه راجعون! فردای آن روز وقتی وارد کوچه میشوند، ایشان هم همراه آقا میرود، اما کمی دیرتر میرود و شهید نمیشود. آقا هیچ وقت، دسته کلیدشان را به کسی نمیدادند. برادرم میخواستند تجدید وضو کنند. آقا میگویند که زودتر میروند. یک چیزی را فراموش کرده بودند بردارند. کلید را به برادرم میدهند و میروند. آقا وارد کوچه میشوند. عصایشان را به زمین میزنند و نگاهی به آسمان میکنند و میگویند: انالله و اناالیه راجعون و آرام راه میافتند. یک عده هم، پشت سرشان میروند. در همان روزها، امام فرموده بودند: خانهتان را عوض کنید و آقا گفته بودند: در همین خانه میمانم! امام تأکید کرده بودند، چون اوضاع خطرناک است، این کار را انجام دهید. قرار شده بود که در معالیآباد، منزل بگیرند که نشد. ماشین ضد گلوله هم برای ایشان آورده بودند، منتهی خانه در پسکوچه بود و نمیشد ماشین را به داخل بیاورند. برادرم وضو میگیرند و راه میافتند، ولی دیر میرسند. سرپیچ که میرسند، ناگهان صدای انفجار میشنوند و عمامهشان میافتد. ایشان خیلی با شهید فاصله نداشتند. خانمی که تی. ان. تی را به شکمش بسته بود و مثل یک زن حامله بوده، میآید جلو و میگوید: محتاجم و نامه دارم! پاسدارها نمیگذارند. یکی از پاسدارها که تا مدتی جان داشته و صحبت میکرده، این حرف را زده که: نمیخواستیم اجازه بدهیم جلو بیاید، ولی خود حاجآقا گفته بودند بگذارید بیاید. او هم هنگامی که نزدیک میشود، چاشنی بمبی را که به خود بسته بود میکشد! میگویند: سر خود آن دختر هم، داخل چاهی در آن نزدیکی میافتد! میدانستیم که این کار گروهکهاست، ولی دقیقاً نمیدانستیم چه کسانی بودهاند. عجیب اینجاست که از فردای آن روز، پد و مادر و اقوام برخی از عوامل آن عملیات میآمدند و خبر میدادند، بچههای ما این کار را کردهاند و این خیلی مسئله مهمی است. چند نفرشان را اینطور گرفتند. افسری را که تی. ان. تی داده بود، یکی شان را که در خانه بحث کرده بود، مادرش آمد و او را لو داد...».
مردم به خیابان ریخته بودند و نمیدانستند چه باید بکنند!
مرحوم سید بهاءالدین دستغیب، دیگر فرزند آیتالله دستغیب، تا چند روز پیش از شهادت پدر، در مجاورت او زندگی میکرد. تازه چند روز میشد، در منزلی جدید ساکن شده بود. وی از طریق رادیو شیراز نمازجمعه را پیگیری میکرد که به ناگاه صدای انفجاری مهیب را شنید و پس از لختی پی جویی، به ماهیت فاجعه پی برد:
«ما تازه از خانه آقا، به چند کوچه آن طرفتر، یعنی کوچه عطاالدوله رفته بودیم. پیش از ظهر جمعه بود و رادیو، مستقیماً مراسم را پخش میکرد. من صدای انفجار را شنیدم و به خانوادهگفتم: احتمالاً کپسول گاز منفجر شده است! منتظر بودیم که دیدیم، آسیدهاشم دارد از رادیو صحبت میکند و از آنجا متوجه شدم، چه روی داده است. مردم به خیابان ریخته بودند و نمیدانستند چه باید بکنند و اگر صحبتهای اخوی نبود، شاید درگیریها پیش میآمد! ایشان مردم را آرام کرد و بعد نماز ظهر و عصر را خواند، ولی مردم تا غروب در خیابانها بودند و عزاداری و سینهزنی و گریه و زاری میکردند. قریب به ۲ میلیون نفر، در تشییع جنازه ایشان شرکت کردند...».
وقتی زمین و دیوار کوچه خونین شده بود
خاطرات بانو فاطمه حقنگهدار، همسر آیتالله دستغیب، از منابع موثق و خواندنی در باب سیره و واپسین روزهای حیات سومین شهید محراب، قلمداد میشود. وی در باب قبل و بعد این ترور بزرگ و نیز چهرههای همراه امام جمعه فقید شیراز، اظهار داشته است:
«در اواخر حیات، آیتالله دستغیب سفری به خدمت امام رفته بودند. ایشان تأکید کرده بودند، شما حتماً باید با ماشین ضد گلوله آمد و شد کنید. منزل آقا پشت مدرسه خان و توی کوچه پسکوچهها بود و ماشین از آن عبور نمیکرد. به این ترتیب منافقین از هر طرف میتوانستند به ایشان صدمه بزنند، ولی آقا پای پیاده برای نماز به شاهچراغ یا مسجد جمعه میرفتند. آن روز ماشین ضد گلوله را سر کوچه آورده بودند که در همان کوچه به شهادت رسیدند. روز بعد که برای تشییع جنازه رفتیم، زمین و دیوار کوچه خونین شده بود. با آقا، جمعاً ۹ نفر به شهادت رسیدند. ماشین آتشنشانی آمده بود و همه جا را شستشو میداد و خونها را میشست. جوانهای ما، نسل سوم و چهارم انقلاب باید بدانند، شهدای ما قطره قطره خونشان را در راه اسلام و انقلاب دادند، برای اینکه دینمان پا برجا باشد، رهبرمان پابرجا باشند، معتقد به دین و انقلابمان باشیم. از شهدایی که همراه با آیتالله دستغیب به شهادت رسیدند، اول شهید محمدرضا عبداللهی است که او، رئیس دفتر آقا بود. دیگر شهید جباری، شهید منشی، شهید سادات، شهید رفیعی، شهید جوانمردی، شهید حبیبزاده و شهید محمدتقی دستغیب است که نوه آقا بودند. چند وقت پیش خانم شهید عبداللهی هم از دنیا رفتند، اما با دختران ایشان آمد و شد دارم. شهیدعبداللهی، یک پسر و چند دختر داشت که هر وقت بنیاد شهید دعوت میکند یا در مجالسی حضور داشته باشند، این دخترخانمها را میبینیم. یکی از آنها تعریف میکرد: قبل از اینکه آقا امام جمعه شوند، از بازار حاجی به مسجد میرفتند. یک روز شهید عبداللهی جلو میدود و دست آقا را میبوسد. آقا میگویند: نمیآیی همراه با هم برویم؟ شهید عبداللهی میپرسد:کجا؟ آقا میگویند: تو بیا و ببین که به کجا میرویم. ایشان تعریف کرده بود که همراه با آقا رفتم. ایشان نماز جماعت را برگزار کرد و پس از آن هم ایشان را در رفتن به یکی- دو جا همراهی کردم. شهیدعبداللهی از آنجا، دیگر آقا را رها نکرد! با اینکه بچههای زیادی داشت و خانمش هم گله داشت، که ما اصلاً ایشان را نمیبینیم، اما ایشان آقا را رها نمیکند! بعد از شهادت هم به خواب دخترش میآید که من همراه آقا هستم! با مادر شهید جباری هم آشنا و بالاخره با خانواده هر یک از این شهدا، به یک صورت در تماس هستم. در گلزار شهدا که میروم، خانوادهها آنجا میآیند و همدیگر را ملاقات میکنیم. این شهدا، خیلی مراقب آقا بودند. شهید جباری، شبانهروز روی پشت بام بود و پاسداری میداد. من برایم خیلی عجیب بود. یک وقت به آقا گفتم: این آقا نمیخواهد اصلاح کند، حمام برود یا مرخصی برود؟ خیلی هم جوان بود و ۱۹- ۱۸ سال بیشتر نداشت، ولی شبانهروز روی پشتبام مراقب بود و برایش هم مهم نبود، خوراک چه میخورد، یا چگونه و کجا استراحت میکند. هیچ چیز برایش مهم نبود و برای آقا جان فدایی محض میکرد...».
هنگام شرکت در مراسم ترحیم برادرزادهام، برادرم به شهادت رسید
مرحوم آیتالله سیدمحمدمهدی دستغیب، برادر آیتالله دستغیب و تولیت سابق آستان مقدس شاهچراغ (ع)، به دستور وی در مراسم بزرگداشت برادرزادهاش شرکت کرده بود که صدای انفجاری مهیب را شنید. او نیز مجلس ترحیم را رها کرد و به جستوجوی علت برآمد. نتیجه، اما بسیار تلخ بود: برادر نیز با شهادت روی به ابدیت نهاده است:
«ایشان از سن ۱۸ سالگی که بنده به یاد دارم، متعبد بود، مجاهد بود و شهادتی هم که خداوند نصیب ایشان کرد، اجر زحماتش بود. با اینکه ضایعه بسیار بزرگی برای انقلاب بود، لکن اجری بود که خدای تعالی در مقابل یک عمر به ایشان داد. بسیار مشتاق لقا ربالعالمین بود. نمیدانم همان جمعهای بود که ایشان شهید شد یا قبل از آن بود که به منزلشان و خدمتشان رفتم. دو نفر از جبهه آمده بودند. بعد که آن دو نفر رفتند، به من گفتند: نگاه کن این انقلاب چه کرده، اینها به یک قدم میروند و به لقای ربالعالمین میرسند و ما یک عمر است داریم خون دل میخوریم و معلوم هم نیست، عاقبت کارمان به کجا بکشد!... در روز شهادت ایشان، ختم پسر برادر دیگرم آقا سید ابوالحسن دستغیب، در بیتالعباس بود. ایشان در جبهه شهید شده بود. اخوی شهید به من فرمودند: من الان نمیتوانم بیایم، تو بلند شو و برو ختم پسر برادرم... من بلند شدم و به مجلس ختم رفتم و طولی نکشید که ناگهان صدای مهیبی به گوش رسید! بیرون آمدیم ببینیم صدا از کجاست که خبر شدیم چه اتفاقی واقع شده است. شهید عمری در راه خداپرستی بود، خدا هم کمکش کرد. این را هم میدانم اشخاصی که همراهش بودند، همه به نور تدین و تقوا منور شده بودند و بعضیهایشان هم، عندالله مقام پیدا کرده بودند...».
حکایت شگفت یک کفن که کیسهای در کنار خود داشت
مرحوم حجت الاسلاموالمسلمین سید عبدالله زبرجد، داماد آیتالله دستغیب، از جمله همراهان او در اغلب اجتماعات دینی و انقلابی بود. وی قصد داشت تا در جمعه موعود نیز همگام با وی در نمازجمعه شیراز حاضر شود که به امر شهید در مراسم بزرگداشت برادرزادهاش شرکت جست و همین امر، مانع از آن شد که در معیت او به سوی میعادگاه جمعه حرکت کند. وی سالها بعد و در یک گفتوشنود، ماوقع را چنین بازگفت:
«در روز شهادت آقا، خدمت ایشان رفتم و قصدم این بود به اتفاقشان برای نماز جمعه برویم. در آن روز، مراسم ترحیم پسر برادرشان مرحوم آقاسید ابوالحسن دستغیب بود. ایشان به من گفتند: من نمیتوانم برای مراسم چهلم بروم، شما از طرف من بروید و فاتحهای بخوانید و از اخوی هم عذرخواهی کنید... همین باعث شد، ما شهید نشویم. پدر عیال من بودند و بر من حکم پدری داشتند و باید از امر ایشان اطاعت میکردم، لذا رفتم. در دلم واقعاً مایل بودم همراه با ایشان به نماز بروم، ولی، چون امر کردند، گفتم چشم و به طرف بیتالعباس رفتم. مرحوم آقاسید ابوالحسن، عنایتی هم به بنده داشت. من رفتم، تسلیت عرض کردم و پیغام عذرخواهی آقا را هم رساندم. بعد از آن رفتم و در صف اول نمازجمعه نشستم و منتظر شهید بودم که ناگهان صدای مهیبی بلند شد! دو، سه دقیقه بعد گفتند، آقای دستغیب شهید شدهاند و به این ترتیب، ما سعادت شهادت را از دست دادیم. منافقین در کوچهای که محل عبور آقای دستغیب بود، در منزلی بیتوته کرده و آنجا را زیرنظر گرفته بودند. در آن انفجار کسانی که همراه ایشان بودند، هم شهید شدند. این نکته را هم عرض کنم، مادر عیال ما میگفتند: ایشان کفنی داشت که کیسهای هم در کنار آن بود. وقتی از ایشان پرسیدم: این کیسه برای چیست؟ کفن که کیسه لازم ندارد، گفتند: لازم میشود! وقتی ایشان شهید شد، گوشتهای بدنشان لای دیوارهای اطراف پخش شده بود. قبل از دفن به خواب یکی از نزدیکان آمده و گفته بودند: کیسهای که در کفن من بود، برای این بود که گوشتهای بدن مرا از لای دیوارها جمع کنید و در این کیسه بگذارید. این مطلب، برای مادر عیال ما بسیار تعجبآور بود. عرفان و خداشناسی آن بزرگوار بود که ایشان را به این مرتبت رساند...».
کلام آخر
اشتراک انقلابیون ۴۵ سال قبل با انقلابیون امروز، همچنان مواجهه با ترور و البته نهراسیدن از این تهدید و استقبال از آن است. به واقع دشمنان نظام اسلامی همچنان در نیافتهاند، با ترور نمیتوان یک مکتب با پیروانی ثابت قدم را از میان برد. این درک نکردن موجب شده است، بسا سرمایهگزاریهای ایشان بینتیجه و ناکام بماند.