به گزارش شهدای ایران،«فَجَمَعوا الحُطَب ببابنا و اَتو بالنار لیحرقوا البَیت» آنگاه پشتهای از هیزمها را بر درب خانه ما جمع کردند و با شعلههایی در دست، برای سوزاندن خانه آمدند. بر آستانه خانهای که نزولگاه وحی ملائک بود و بر در خانهای که تا چندی پیش، رسول خدا بر چارچوبش میایستاد و به لبخندی شیرین ندا سر میداد که سلام بر اهلبیت نبوت. حالا طواغیت مدینه به آتشی نمرودگونه با کوهی بزرگ از هیزمها بر آستانهاش ایستاده اند و در پنجه هر یک، مشعلی بزرگ است برای آتش انداختن بر بیت وحی. میگویند حجم هیزمهای سوخته و سیاه بر آستانه درب اهلبیت، آنقدر بود که پس از واقعه، روزها و هفتهها اهالی مدینه برای اجاق تنورشان در سرمای شبهای مدینه از آنجا هیزم میبردند. آه... نفرین به تنورها و نان حرامی که از آن خارج شد و شکمها را پر کرد.
«فَاَخذَ... السوطَ و ضَربَ به عَضدی... حَتی صار کالدَملَج». سپس او تازیانهای چرمین را از دستان زمخت آن غلام سیهچرده سیهدل گرفت و با خشمی سالها نهفته در دل، آن را بالا برد و با شدتی مردانه بر بازوی نحیفم نواخت؛ آنقدر کبود شد که گویی رد دستبندی ظریف و دخترانه بود بر دستم. بر دستان پاک و مطهری که بوسهگاه رسول خدا بود. دستبندی زخمآلود از لختههای کبود و نیلی رنگ خون؛ هدیهای از امت به دختر عزادار و غمگین رسول خدا؛ فقط چند روز پس از رحلت. آه... چه امتی و چه هدیهای.
«و رَکل البابَ برجله فَردّه عَلی و اَنا حامل و جائَنی المُخاض». سپس وقتی که من درست در پشت درب نیملق خانه بودم، درب را با پای خود به سوی من به عقب راند و من در آن هنگام باردار بودم. عرب به درد حاصل از بارداری مُخاض میگوید. مردان در زمان مخاض بیشترین ملاطفت و مراعات را با زن باردار میکنند و او را، چون ملکهای ظریف در حریرهای نرم و ابریشم میپیچند و طعام خوب میدهند و با او مهربانی میکنند. زن مخاض، قدم جز بر گلبرگ و حریر نمیگذارد. قرآن درباره مریم میگوید که «چون درد مخاض بر او عارض شد، او را در خلوتی آرام و تنها به زیر سایهسار نخلی بلند هدایت کردیم.» یگانه دختر رسول خدا و دردانه خلقت اما، مخاض خویش را نه به نخلی بلند و استوار، که بر درب نیمسوختهای تکیه زد. با لگدهایی بسیار بر آن سوی درب. آه...
«فَاسقَطت مُحسنا. قَتیلا بِغیر جُرم». پس پاره تنم، محسن دلبندم، که ماهها همصحبت و گوش شنوای شبهای تنهایی من در مناجاتم بود، سقط شد. کشتهای مظلوم و بیهیچ گناه. لباسهای کوچک بافتهاش را که رج به رج با هزار امید و آرزو و ذوق دوخته بودم، همه را با کمک اسماء، آرام بقچه پیچ کردیم. آرزوهایم را بقچهپیچ کردم و گوشهای نهادم و بهجایش توشه آخرتم را آماده کردم. تا روزی که از جهان شما رخت بربندم و شکایت این مردم را به پدرم رسول خدا عرضه کنم.