به گزارش شهدای ایران به نقل از جوان،معصومه قربانی، همسر سردار شهید ابوالفضل مهرابی و خواهر شهید محمدحسین قربانی است. خانواده او در روستای محمدآباد از شهرستان دامغان با خانواده همسرش همسایه بودند. ابوالفضل و محمدحسین به حکم همسایگی با هم به مدرسه رفتند و با هم وارد فعالیتهای انقلابی و سپس جبهه و جنگ شدند. محمدحسین قربانی در عملیاتی به شهادت رسید که ابوالفضل مهرابی فرمانده آن عملیات بود. بعد از شهادت محمدحسین، ابوالفضل به خواستگاری خواهرش آمد و این دو با هم ازدواج کردند؛ زندگی مشترک یک سالهای که خیلی زود با شهادت ابوالفضل به پایان رسید، در حالی که ثمره ازدواجشان یک دختر به نام مرضیه است. گفتوگوی «جوان» با معصومه قربانی پیرامون همسر شهیدش سردار ابوالفضل مهرابی را پیشرو دارید. خانواده مهرابی یک شهید دیگر به نام جعفر مهرابی نیز دارد.
درس خواندن در کولاک زمستان
در روستای محمدآباد از شهرستان دامغان با خانواده شهید ابوالفضل مهرابی همسایه بودیم. او فرزند اول خانواده و متولد سوم فروردین ۱۳۴۱ در جوار آستان مبارک امامزاده جعفر (ع) (حومه محمدآباد) بود. به گفته پدر و مادر شهید، خداوند قبل از تولد او چندین فرزند به این خانواده داده بود، ولی همگی در دوران نوزادی از دنیا میرفتند. نهایتاً با نذر و نیاز و متوسل شدن به حضرت عباس (ع)، شهید ابوالفضل مهرابی سال ۴۱ به دنیا میآید و میماند. بعد از ابوالفضل، خدا چهار پسر و چهار دختر دیگر به خانواده مهرابیها میدهد. ما و خانواده ابوالفضل با هم همسایه بودیم. من متولد سال ۴۲ هستم و یکسال از همسرم کوچکتر بودم. خانواده شهید با ۹ فرزند در روستای محمدآباد که نه برق داشت و نه آب لولهکشی با مشکلات فراوانی برای زندگی روبه رو بودند. تا آنجا که این خانواده در سال ۱۳۴۴ به علت وجود نظام ارباب رعیتی مجبور شدند به یک روستای دیگر نقل مکان کنند.
اما شهید ابوالفضل از همان دوران بچگی همچنان برای ادامه تحصیل به روستای ما میآمد. در فصل سرما که با برف زیاد روبهرو بودیم، او به هر طریقی خودش را سرکلاس درس میرساند. حتی در اثر پیادهروی از منزل تا مدرسه کفشهایش پاره و پاهایش مصدوم میشد، اما با خنده میگفت: «هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد.» تا کلاس پنجم دبستان را به سختی گذراند و شبهایی که برایش سخت بود به منزلشان برگردد، خانه عمویش یا در خانه پدری ما میماند. چند سال بعد خانواده شهید مهرابی دوباره به روستای محمدآباد برگشتند.
دو شهید در مسیر انقلاب
در مقایسه با وضعیت زندگی جوانان امروز، آرامش و آسایشی که بچههای الان دارند آن موقع یک صدمش برای ما وجود نداشت. در مقطعی برادر شهیدم محمد حسین قربانی و همسرم شهید ابوالفضل مهرابی مجبور شدند برای ادامه تحصیل به شهر دامغان بروند. به دلیل دور بودن مسیر یک خانه استیجاری در دامغان گرفتند و همانجا ساکن شدند. این دو بچه برای اینکه بتوانند کرایه خانه را بپردازند، در کنار درس خواندن کار هم میکردند. هنگامی که شهیدان (ابوالفضل و برادرم) به سال دیپلم رسیدند و انقلاب شد، ترک تحصیل کردند و هر دو در مسیر انقلاب قرار گرفتند. روی دیوارها شعارنویسی و در تظاهرات حضور پیدا میکردند. همین طور در روستاها کارهای جهانی انجام میدادند. یادم میآید روزهایی که راهپیمایی بود، برادر شهیدم ما را از روستای محمدآباد به شهر میبرد تا بتوانیم در راهپیمایی شهر دامغان شرکت کنیم.
برگشت پیکر برادرم به دامغان
هنگامی که انقلاب به پیروزی رسید و جنگ تحمیلی شروع شد برادرم و ابوالفضل مثل دو برادر همیشه با هم بودند. یاران انقلابی همرزم جبهههای جنگ شدند. با هم به منطقه جنگی میرفتند و میآمدند. ناگفته نماند قبل از شروع جنگ تحمیلی هر دوی آنها در ستاد مبارزه با مواد مخدر کار میکردند. در شناسایی اعضای منافقین هم فعال بودند. با آنکه ابوالفضل سن کمی داشت ولی سمت فرماندهی را در جبهه دفاع مقدس بر عهده داشت. در سال ۱۳۶۰ ابوالفضل فرماندهی همان عملیاتی را برعهده داشت که برادرم محمدحسین در آن به شهادت رسید. محمدحسین روز دوازدهم آذر ۱۳۶۰ آسمانی شد. محل شهادت برادرم در محور بانه- سردشت بود. ضد انقلاب از پشت گلولهای به قلب او شلیک کرده بودند.
ابوالفضل خودش پیکر برادرم و شهید دیگری را که همراهش بود به دامغان منتقل کرد ولی خودش نتوانست آن موقع در مراسم تشییع شهدا شرکت کند. زود به منطقه رفت و چند روز بعد توانست به دامغان برگردد. سخن ابوالفضل همیشه این بود: «باید گوش به فرمان امام باشیم. ولایت، حجت خدا بر زمین است.» ابوالفضل بعد از شهادت محمدحسین در عملیاتهای متعددی مثل محرم، فتحالمبین، والفجر مقدماتی، خیبر و... شرکت داشت.
خواستگاری مستقیم شهید
سال ۱۳۶۱ وقتی ابوالفضل از جبهه برگشت، خودش مستقیم از من خواستگاری کرد. آن زمان اینطور مرسوم نبود. پدر و مادر شهید گفته بودند بگذار برایت خواستگاری برویم، ولی شهید گفته بود ابتدا خودم صحبت میکنم اگر جوابش مثبت بود، آن وقت شما بروید صحبتها را کنید. ابتدای خواستگاری، ابوالفضل با لباس سپاه به منزل ما آمد و یادم است به پشتی تکیه داده بود. صحبتش را با خواندن آیهای از قرآن شروع کرد و بعد آن آیه را برای من تفسیر کرد. با اشاره به لباس سپاه که بر تن داشت، گفت: «این لباس شهادت من است» نظر شما در مورد من چیست؟ در جواب گفتم من با شما و جبهه رفتنهایتان مشکلی ندارم هرچه خدا بخواهد. باز شهید حرفش را تکرار کرد اگر جانباز شوم یا مفقودالاثر و شهید شوم چطور؟ جواب مثبت دادم و گفتم مگر برادرم محمدحسین نبود که با دو فرزند رفت و به شهادت رسید. ما با مقوله شهادت بیگانه نیستیم. در مسیری که قدم میزنیم اول خدا و آخرش هم خدا برای ما تصمیم میگیرد. همه چیز دست خداست و اگر خواست او باشد با هم زندگی را ادامه میدهیم و اگر تقدیر طور دیگری باشد و من تنها بمانم، آن هم دست خداست. اگر خدا خواست من لیاقت همسر شهیدی را داشته باشم و پیرو راه زینب (س) و راه خانم حضرت فاطمه (س) باشم، برایم باعث افتخار است. اگر هم اینطور نشد، باز زندگیام دست خداست و او میداند چه چیزی برای ما بهتر است.
تحویل سال ۶۲ بر مزار برادرم
بعد از صحبتهای اولیه، قرار شد مراسم عروسیمان مانند یک میهمانی ساده برگزار شود. ضمناً قرار بود در عرض این دو ماه همه برنامههای عروسی را جمع و جور کنیم که ابوالفضل گفت: «باید به جبهه برگردم!» تا آن موقع نمیدانستیم او مسئولیتهایی در سپاه دارد و فرمانده محور عملیاتی است. رفت و بعد از ۴۳ روز ماندن در منطقه، به دامغان برگشت. بعد از آن با گرفتن مراسم سادهای سر خانه و زندگی مان رفتیم. در این مدتی که با شهید زندگی میکردم ایشان در مسیر جبهه در رفت و آمد بود. اولین تحویل سال که با هم بودیم، چند دقیقهای بیشتر به سال تحویل ۱۳۶۲ نمانده بود که دیدم خبری از ابوالفضل نیست. او سر مزار برادرم محمدحسین رفته بود. سال تحویل نو به جای اینکه دو نفری با هم سر سفره هفت سین باشیم، ابوالفضل به تنهایی سر مزار برادر شهیدم بود. همسرم همان سال ۶۲ به شهادت رسید. شاید سر مزار محمدحسین قول و قرارهایی با هم داشتند. بعد از شهادت ابوالفضل، پیکرش را کنار برادرم محمدحسین در روستای محمدآباد از توابع شهرستان دامغان دفن کردند. ثمره زندگی ما در این مدت کوتاه دختری به نام مرضیه است که الان در تهران زندگی میکند. از او دو نوه دارم و خدا را شکر میکنم.
یکسال زندگی مشترک
از زندگی مشترک یکسالهای که با همسرم داشتم، چیزی نفهمیدم، چراکه او بیشتر اوقات در جبهه بود. شبی که خداوند دخترمان مرضیه را به ما داد، همسرم در تهران و در پادگان امام حسن (ع) به نیروهای بسیجی آموزش میداد. در همان شب قبل از دنیا آمدن مرضیه، به دامغان آمد و یک شب ماند و دوباره به منطقه برگشت. برای لحظهای دخترش را دید و اسم او را انتخاب کرد. چون تولد مرضیه روز جمعه بود، پدرش از روی قرآن اسمی برایش انتخاب کرد.
برادر شوهرم جعفر مهرابی که او هم بعدها به شهادت رسید بعد از شهادت ابوالفضل خیلی به مرضیه توجه و محبت داشت. تا احساس میکرد مرضیه شیر میخواهد صدا میزد: «زن اخوی کجایی؟ هرچی دستته بذار زمین بیا که دختر ما گرسنه است؟» مرضیه هم به عمویش خیلی علاقه داشت. الان مرضیه میگوید برای خاک عمو دلم پر میزند، چون این بچه از پدرش چیزی به یاد نداشت، عمویش را مثل پدرش دوست داشت.
ایمان رمز شهادت ابوالفضل
باید بگویم رمز شهادت ابوالفضل ایمانش بود و خواندن نماز در نیمههای شب که با خلوص تمام قامت میبست و با خدایش راز و نیاز میکرد. هیچ گاه اخلاق حسنه او را از یاد نمیبرم. زمانی که ابوالفضل نماز شب میخواند، در قنوتهایش آنچنان اشک میریخت و شانههایش تکان میخورد که من وقتی او را در چنین حالی میدیدم، از لرزش شانههایش تعجب میکردم. باید بگویم ابوالفضل فردی پاک و با ایمان بود و بسیار به پدر و مادرش احترام میگذاشت. همچنین به مردم روستا کمک میکرد و هر کاری از دستش بر میآمد دریغ نمیکرد. شغل پدر شهید هم کشاورزی بود و هم در قنات کار میکرد. از این راه امرار معاش میکردند. این پدر به سختی توانست با رزق حلال فرزندانش را بزرگ کند. با آنکه مهرابیها یک خانواده روستایی بسیار ساده بودند، ولی پدرش از همان لقمهای که با زحمت فراوان به دست میآورد توانست دو شهید را به انقلاب و اسلام تقدیم کند.
شهادت مثل مولایش ابوالفضل (ع)
همسرم در عملیات خیبر، فرماندهی یک محور را بر عهده داشت. او از همرزمان شهید مهدی زینالدین بود. قبل از شهادت فرماندهی یکی از تیپهای لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب (ع) را برعهده داشت. در شانزدهم اسفند ۱۳۶۲ خبر شهادت ابوالفضل را برایمان آوردند. محل شهادت همسرم در عملیات خیبر در جزیره مجنون بود. هنگامی که پیکر همسرم را آوردند با دیدن جنازه او، خود به خود یاد صحنه شهادت علمدار کربلا حضرت ابولفضل (ع) در روز عاشورا افتادم، چراکه سرش دو قسمت شده بود!