به گزارش شهدای ایران به نقل ازجهان، شهید مدافع حرم محسن کمالی دهقان یکی از جوانان بیریا و بیادعایی بود که شبیه بسیاری دیگر از مردم زندگی میکرد. ظاهری بسیار ساده و بیآلایش داشت. اما پرورش در خانوادهای متدین و بهرهمندی از نان پاک و زیست سالم باعث شد تا ره صدساله را یک شبه بپیماید و به بالاترین درجه انسانیت، یعنی شهادت در راه خدا و اولیای الهی دست یابد. جوانی که به خاطر خوش خلقی و آرامش و مهربانیاش، شهرت یافته بود، اما در میدان جنگ، شجاعت و دلیریاش همه را شگفت زده میکرد.
محسن، متولد 9 بهمن 1363 بود. در دانشگاه امام حسین(ع) تحصیل کرد و در راه آن امام و دفاع از حرم آل الله لباس رزم پوشید. او دو سال در جبهه سوریه علیه تروریستهای تکفیری به جهاد پرداخت. سرانجام، روز 27 فروردین سال 1394، به مقصود خود نائل آمد و جام شهادت را نوشید.
آشنایی با مادر شهید مفقودالاثر
یکبار موقع برگشت از نمازجمعه با مادر شهیدی آشنا میشود که پسرش 33 سال مفقودالاثر می باشد، محسن شد پسر آن مادر... هر هفته به دنبال مادر می رفت و او را به نمازجمعه می آورد و برمی گرداند و کارهای مادر را انجام میداد. بعد از شهادت محسن، مادر بار دیگر پسر خود را از دست داد.
کمک به مستمندان
محله های فقیرنشین را خوب می شناخت، با کمک خیرینی که میشناخت برای آنان خانه اجاره میکرد. یک روز که به بهشت زهرا رفته بود،مادر شهیدی را دید که فرزندی نداشت و همسرش هم به رحمت خدا رفته بود، با کلی اصرار متوجه شد که سقف خانه آن مادر شهید بر اثر باران از بین رفته است، بلافاصله برای ترمیم خانه پیش قدم شد.
یکی دیگر از کارهایش ﺷﻨﺎﺳﺎﯾﯽ ﻣﻨﺎﺯﻝ ﻣﺴﺘﻤﻨﺪﺍﻥ ﺁﺑﺮﻭﻣﻨﺪ ﻭ ﮐﻤﮏ ﻣﺨﻔﯿﺎﻧﻪ ﺑﻪ آنها ﺑﻮﺩ.
ﺗﻬﯿﻪ ﺟﻬﯿﺰﯾﻪ ﻋﺮﻭﺱ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﻫﺎﯼ ﻣﺴﺘﻤﻨﺪ ﻧﯿﺰ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻼﻗﻪ وی ﺑﻮﺩ.
عاشق شهادت بود
نزدیک نیمه های شب بود که از هیئت برمی گشتم، دلم گرفته بود، به مسجد جامع رسیدم، خواستم کنار مزار شهدای گمنام فاتحه ای بخوانم، اول فکر کردم درب مسجد بسته است اما جلوتر رفتم دیدم باز است، داخل شدم، شهید محسن کمالی تک و تنها در دل شب کنار مزار شهدا خلوت کرده بود و انگار زیارت عاشورا میخواندجلو رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی احساس کردم مزاحمش باشم،خواستم زودتر تنهایش بگذارم که شروع کرد به صحبت کردن و گفت، کاش ما هم مثل این شهدا کربلایی بشویم، کاش ما هم شهید بشیم اما ما کجا و شهادت کجا، او عاشق شهادت بود.
گوشت را در پاکت می گذاشت
*اخلاق خاصی داشت که دلش نمیخواست با کارهایش بقیه ناراحت شوند. هر بار که گوشت و... میخرید آنها را در پاکت میگذاشت تا کسی در راه چشمش به آنها نیفتد و دلش بخواهد.
یک بار که بچهها را برای تفریح به پارک برد برایشان بستنی خریده بود، ولی همین که دید چند بچه دیگر هم در پارک هستند و شاید دلشان بخواهد برای تمام آنها هم بستنی خرید.
پیرمرد پیرزن های نماز جمعه را سوار می کرد
روزهای ﺟﻤﻌﻪ، بعد ﺍﺯ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﻌﻪ، ﻫﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﯾﺎ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺭا ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺳﻮﺍﺭ ﭘﺮﺍﯾﺪ ﺧﻮﺩ میکرذ ﻭ ﺗﺎ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻟﺸﺎﻥ ﻣﯽﺭﺳﺎﻧﺪ.
فرازی از وصیتنامه شهید
وقتی خاطرات شاهرخ ضرغام را خوندم به خودم گفتم ناامید مباش، چون منم مثل شاهرخ خیلی از عمرم رو به گناه و نافرمانی گذراندم ولی در آخر خدا شاهرخ را خرید، منم امیدم فقط به خداست.
اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر و پرستویی که مقصد را در پرواز میبیند از ویرانی لانهاش نمیهراسد.
چگونه دم از شهادت بزنم؟، نه لیاقت دارم، نه در حدش هستم و چگونه دم از زندگی بزنم در حالی که از آینده خود خبر ندارم.