به گزارش شهدای ایران به نقل ازجوان، سردار جانباز کریم نصر اصفهانی، فرمانده تیپ قمربنیهاشم (ع) در دوران دفاع مقدس در کتاب تاریخ شفاهی خود، خاطرات جالبی از چند فرمانده لشکر شهید دفاع مقدس روایت میکند. این خاطرات مربوط به عملیات والفجر ۴ میشوند که با هم برگیهایی از خاطرات او را مرور میکنیم.
ارتفاعات لری
مأموریت یگانها برای مرحله سوم عملیات مشخص شد. مسئولیت ارتفاعات لری بر عهده بچههای لشکر ۸ نجف اشرف به فرماندهی احمد کاظمی بود. مأموریت ما در کنار لشکر۳۱ عاشورا در جناح راست عملیات بود و باید چوارتر به ماووت را آزاد میکردیم. مهدی باکری، فرمانده لشکر عاشورا بود و برادرش حمید باکری، قائممقام لشکر و با اینکه در عملیاتهای قبلی هم حضور داشت، ما او را کمتر میدیدیم و در این عملیات، ارتباط بیشتر و نزدیکتری با هم داشتیم.
همراه مهدی باکری، حسین خرازی، احمد کاظمی وبقیه دوستان بهغیر از منطقه خودمان برای شناسایی به ارتفاعات کلهقندی رفتیم. آنجا محور عملیاتی لشکر محمد رسولالله (ص) به فرماندهی ابراهیم همت بود. در مسیر بازگشت، عباس کریمی، فرمانده اطلاعات لشکرشان (لشکر ۲۷) را دیدم که از سیستانوبلوچستان با هم دوستی نزدیک داشتیم. بعد از شناسایی حدود مغرب بود که به ما خبر دادند، خودمان را برای جلسه اضطراری به قرارگاه برسانیم. من بودم و حسین خرازی و احمد کاظمی.
احمد خسته بود
از ارتفاعات لری، سوار یک وانت شدیم و حرکت کردیم. مسیر طولانی بود و باید هر نیم ساعت، یکی از ما رانندگی میکرد. با اینکه چند شب پشت سر هم عملیات داشتیم و خسته بودم، اول من نشستم و بعد از نیم ساعت زدم کنار و گفتم: احمد، تو بیا بشین پشت فرمون. احمد گفت: من خستهام. تا حسین پشت فرمون نشینه، من نمیشینم. حسین خرازی هم خسته بود و هیچ چیزی نمیگفت. چون به حسین علاقه زیادی داشتم، گفتم: خودم میشینم بهجای حسین. نیم ساعت بعد به احمد کاظمی گفتم: نوبت توست، بیا بنشین. گفت: حسین که رانندگی نکرد تا اون رانندگی نکنه من نمیشینم.
چارهای نداشتم و بدون هیچ حرفی نیم ساعت دیگر را خودم رانندگی کردم و آن دو نفر خوابیدند تا به سنگر فرماندهی رسیدیم. وقتی ماشین را متوقف کردم، حسین را بیدار کردم. دیدم احمد هم چشمهایش را باز کرد و گفت: منم بیدارم. با خنده گفتم: بیانصافا! اگه شما خسته هستین، خب منم خستهام.
ساعت ۳ صبح
هر سه خندیدیم و برای جلسه رفتیم. رحیم صفوی، محسن رضایی و غلامعلی رشید، در قرارگاه منتظر بودند و آنجا ما را برای مرحله سوم عملیات توجیه کردند. جلسه تا ساعت سه صبح طول کشید. در این مرحله از عملیات، باید ارتفاعات شیخ گزنشین، شاخ تاجر و کانیمانگا را میگرفتیم. ما سمت راست عمل میکردیم، لشکر عاشورا به فرماندهی مهدی باکری، سمت چپ ما و در ادامه، لشکر نجف اشرف و لشکر محمد رسولالله (ص) هم به ما الحاق میشدند.
ما در مرحله سوم، سه گردان را وارد عمل کردیم. من فرماندهان گردانها را بیسیمی معرفی کردم. سنگر ما روی ارتفاعات لری بود. از آنجا گردانها را حرکت دادیم تا جاده عقبه که همان چوارتر بود، باز شود. وسعت منطقه زیاد بود و تا چشم کار میکرد، پوشیده از زمینهای کشاورزی بود. حدود ساعت ۱۲شب بود که رمز عملیات گفته شد. بچهها با قدرت حرکت کردند و درگیری شدیدی به وجود آمد. من بیشتر باید عملکرد یگانمان را با مهدی باکری هماهنگ میکردم.
آذری بلد نبودیم!
تنها مشکلی که با بچههای لشکر ۳۱عاشورا داشتیم، این بود که آنها آذری صحبت میکردند و وقتی پشت بیسیم حرف میزدند، ما نمیفهمیدیم خط روی خط افتاده و دشمن هستند یا دوست و از آنها میخواستیم فارسی صحبت کنند. حدود ۱۰دقیقه با فارسی صحبت کردن در تماس بودیم و دوباره برمیگشتند به تنظیمات کارخانه و شروع میکردند به آذری گزارش دادن.
این موضوع چندین بار تکرار شد و من هم مرتب دست به دامان مهدی میشدم که یک کاری کند. مهدی باکری با اینکه به دلیل وضعیت منطقه آشفته بود، به شوخی میگفت: بچههای من اگه ترکی صحبت نکنن، اصلاً نمیتونن راه برن؛ پس این درخواست رو از من نکنین. البته تقصیری هم نداشتند؛ چون من هم هر کاری بکنم نمیتوانم لهجه اصفهانیام را پنهان کنم، چه برسد به آنها که کلاً زبانشان فرق داشت.
با غرولند بچهها پشت بیسیم بالاخره هر طوری بود با همکاری بچههای مهدی باکری، ارتفاعات را گرفتیم و غنائم زیادی از دشمن به دست آوردیم. لشکر امامحسین (ع) هم بعد از اینکه ما منطقه را گرفتیم، از ارتفاعات کانیمانگا از پشت دشمن وارد شدند. صبح که شد، به قرارگاه رفتم. بحث جادهکشی در دل کوه بود. در وضعیت عادی، این کار ششماهه هم حل نمیشد، ولی مسئولان قرارگاه حسابی پایکار ایستاده بودند.