چراغهای بصره از دور سوسو میزد و شعله اشتیاق ما را برای رسیدن به آنجا بیشتر میکرد. هدف بزرگ و پر ابهت بود. این بار تیرهای رزمندگان میبایست قلب حزب بعث را نشانه رود.
تصرف شهر بصره میتوانست شریانهای حیاتی ارتش عراق را قطع کند و حرکت حزب بعث را در سراشیبی، سرعتی بیشتر ببخشد.
اشتیاق رسیدن به پشت دیوارهای بصره هیجان خاص در تک تک بچهها بوجود آورده بود. همه در انتظار عملیات، ثانیه شماری میکردند.
قرار بود سه لشکر برای عملیات محاصره بصره وارد عمل شوند و بعد از گذشتن از خطوط دفاعی دشمن در جاده آسفالت فرعی بصره که بنام موقعیت «شهید آجرلو» نام گذاری شده به یکدیگر ملحق شوند.
نحوه عملیات هم به این صورت بود که میبایست لشگر 9 بدر که متشکل از بچههای عراقی بود از سمت راست لشگر 21 ابی طالب (ع) بچههای قم از سمت چپ و لشگر 10 سیدالشهداء از وسط وارد عمل شویم و بعد از گذشتن از خطوط دشمن بین ساعت 6 تا 7 و 30 دقیقه صبح در موقعیت « شهید آجرلو » بهم بپوندیم.
در موقعیت سوقالجیشی منطقه پلی وجود داشت که دو لشگر بدر و ابیطالب (ع) از دو سمت چپ و راست این پل وارد عمل میشدند و لشگر ما هم از وسط و روی پل میبایست وارد عمل شود عملیات کربلای 5 با فتح پل « یا زینب » که یکی از اهداف مهم آن بود، با فتح آن پل، در شب گذشته و با گذشت و ایثار دلاوران بسیجی شروع شده بود و حالا نخلستانی عظیم و خطرناک در پیش روی مان بود.
ساعت 4 و 45 دقیقه صبح _ گردان حضرت المهدی (عج)
دل در سینه آرام و قرار نداشت. نماز صبح را خواندیم و به انتظار فرمان شروع عملیات، لحظهشماری میکردیم. تمام هوش و حواسم به بیسیم و بیسیمچی بود. جنگ سختی در پیش داشتیم، با مواضع عجیب و مستحکمی که عراقیها در نخلستان ایجاد کرده بودند تنها خدا میتوانست در این جنگ نابرابر یاور ما باشد، طپش قلب را در قفس تنگ سینهام به وضوح احساس میکردم. نگاهم به بچهها بود و از آرامش آنها، آرامش مییافتم. در این هنگام صدای بیسیم بلند شد و فرمانده گردان، آخرین اطلاعات بدست آمده از منطقه را به ما ابلاغ کرد. موقعیت هر لحظه حساس و حساستر میشد. ده دقیقه بعد، فرمانده گردان همراه با معاونش با شتاب خود را به ما رساندند و اعلام آمادهباش کردند.
ساعات انتظار به سر آمده و زمان وارد عمل شدن فرا رسیده بود. ولوله عجیبی در بین بچهها افتاد و آنها با شور و شوق زیادی، مراسم وداع را با اشک دیده انجام دادند. در این هنگام تعداد 12 وانت تویوتا به موقعیتی که ما در آنجا بودیم، وارد شدند.
از طرف فرماندهی گردان، مسئولیت پدافندی پل یا زینب به گروهان « ایثار » داده شد تا گروهانهای «جهاد» و «شهادت» بتوانند به راحتی وارد عمل شوند. در همینجا بود که « حاج حسین فدایی اسلام » به شهادت رسید.
ساعت 5 و 15 دقیقه بود که با خبر شدیم که تلفات بچههای گروهان ایثار، به حد بالایی رسیده است. روی همین حساب، از طرف فرماندهی گردان، به گروهانهای جهاد و شهادت دستور حرکت به منطقه عملیاتی، صادر گردید. وانتهای تویوتا حاضر بودند و بچهها سوار شدند و به سمت خط حرکت کردند.
تویوتاها در تاریکی محض که چشم، چشم را نمیدید، به حرکت ادامه میدادند. محورها از مین و سیمهای خاردار پاکسازی نشده بود. و علاوه بر این مشکل، زمین باتلاقی و پر از دستانداز، موجب کند شدن حرکت تویوتا شده بود؛ لاجرم یکی از بچههای کادر گردان بهنام «کربلایی حبیب چیذری» که بعدها شهید شد، در جلو ماشینها شروع به حرکت کرد و با دادن علامت با چراغ قوه، آنها را به طرف خط هدایت کرد. هوا روشن شده بود و در همین لحظات هواپیماهای عراقی در آسمان ظاهر شدند و آن منطقه را با بمبهایی که فرو میریختند به جهنمی تبدیل کردند. یکی از بمبها مستقیما به تویوتایی برخورد کرد و دقایقی بعد، هیچ اثری از آن تویوتا و رانندهاش به چشم نمیخورد. بچهها زمینگیر شده بودند.
دقایقی بعد که اوضاع آرام شد، به حرکت خود ادامه دادیم تا به پل زینب رسیدیم، به محض رسیدن به پل، چشممان افتاد به قائم مقام لشکر، «حاج یدالله کلهر». ایشان دستور حرکت را به مسئول گردان ابلاغ کردند و قرار شد که دو گروهان جهاد و شهادت، حرکت خود را به سمت نخلستان شروع کنند. حرکت را میبایست از داخل خاکریز دو جدارهای که قتلگاه بسیاری از بچهها بود، شروع میکردیم. در همین نقطه بود که برادر بزرگوار «حاج یدالله کلهر» قائم مقام لشکر به شهادت رسید و دل همه را به درد آورد. اولین گروهان عمل کننده، گروهان شهادت بود.
گروهان شهادت که از ما جدا شد، ضربان قلبمان هم شدت گرفت. زمزمه دعا بر هر لبی جاری بود: «خدایا یاورشان باش!»
در حال پیشروی بودیم که با بیسیم اطلاع دادند، فرمانده گروهان شهادت،«حاج قربان ابراهیمی» به شهادت رسیده است. «حاج قربان ابراهیمی» که خود را خادم بسیجیها، معرفی میکرد، در شب عملیات لباس مقدس سپاه را برتن کرده بود. وقتی از او پرسیدند که علت پوشیدن این لباس در شب عملیات چیست؟ جواب داد که این لباس را به این خاطر پوشیدم که یک قدم به هدف نزدیکتر شوم و به مقصود خود برسم. او در همه جا پیش قراول بود و بعد از دستور فرماندهی، بیباکانه بر دشمن بعثی یورش برد و در حال پیشروی به سمت نخلستان، با اصابت گلوله دشمن به شهادت رسید.
با شهادت «حاج قربان ابراهیمی» بار مسئولیت من بیشتر شد. به قدمهایمان سرعت بیشتری دادیم و از روی پل گذشتیم. وارد نخلستان که شدیم با جنازه قربان مواجه شدیم. بالای سر او جمع شدیم و به خونش قسم یاد کردیم که راهش را ادامه دهیم. بعد از آن یکی از بچههای پیک بنام «عزیزی» را مأمور کردم تا جلو رود و اطلاعاتی بدست آورد. او بعد از مدتی برگشت و گفت که در جلو چند کانال آب است که قادر به عبور از آنها نیستیم. با شنیدن این حرف مسیرمان را عوض کردیم و از سمت چپ و از روی جاده و کنار نخلستان، شروع به پیشروی کردیم و دقایقی بعد به آرامی در سیاهی نخلستان، فرو رفتیم. در پشت نخلها کمین کرده بودیم و مترصد فرصتی بودیم برای پیشروی. هنوز چند متر جلو نرفته بود که به یکباره سکوت نخلستان در هم شکست. نخلستان در عرض چند دقیقه به جهنمی تبدیل شد. تیربارها که از سنگرهای بتونی و از لابلای نخلها شلیک میشد، تعدادی از بچهها را شهید و زخمی کرد. بهتزده و نگران، خط سیر آتش دشمن را نگاه کردم. چند تیربار از جایی نمیبرد. قدرت حرکت از بچهها سلب شده بود. به یکی از بچهها که نزدیکم بود اشاره کردم تا برود و آتش تیربار را خاموش کند. او به محض اینکه از پشت نخل جدا شد تا به هدف نزدیک شود، بدنش هدف آماج گلولههای دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید.
بغضی سنگین گلویم را میفشرد. با خشم و ناراحتی به چند تا از بچهها اشاره کردم و فریاد زدم: «سینهخیز به زمین بچسبید و به آنها نزدیک شوید.»
همزمان با پیشروی بچهها، ما هم برای رد گم کردن مواضع آنها را به رگبار بستیم. دقایقی بعد آتش دشمن خاموش شد و با احتیاط شروع به پیشروی کردیم. صدای آه و ناله بچههای زخمی و جنازههای به خون آغشتهمان آتش به قلبم میزد. با غم و اندوه دل از آنها کندم و همراه بچهها در قلب نخلستان فرو رفتیم. نخلستان را تا نیمه طی کرده بودیم. به جایی رسیدیم که از حجم نخلها کاسته میشد در آنجا نه سنگری به چشم میخورد و نه از عراقیها خبری بود از سکوتی که در پی آن آتش انبوه در نخلستان بوجود آمده بود، به وحشت افتادم.
سکوت سرد و گزنده. چشم به محوطه باز دوخته بودم و با دیدن گودال وسیعی که به صورت حوضچه نمایان بود خوره شک و دلهره وجودم را فرا گرفت. آرامش مرگباری منطقه را فرا گرفته بود. یکی از بچهها را مأمور کردم تا بطرف حوضچه برود و آنجا را شناسایی کند. او راه افتاد و هنوز به وسط محوطه نرسیده بود که یکدفعه، تعدادی از سربازان عراقی از داخل حوضچه سردرآوردند و او را به گلوله بستند. آرامش نخلستان بار دیگر شکسته شد. از جای جای حوضچه به سمت ما شلیک میشد. محوطه به گونهای بود که اگر حتی گامی جلو مینهادیم بدنمان آماج گلوله قرار میگرفت. بین ما و حوضچه تنها یک نخل وجود داشت که در صورت کمین گرفتن در پشت آن نخل تا حدودی میتوانستی بر حوضچه مسلط شویم و با نارنجک و سلاحهای دیگر آتش حوضچه را خاموش کنیم.
اما رسیدن به آن نخل کاری بس مشکل بود. بچهها چشم به من دوخته و منتظر دستور من بودند به یکی از آنها اشاره کردم تا خودش را به نخل برساند او سری تکان داد و به یکبار از جا جهید. تنها چند متری از ما دور شده بود که با بدنی آغشته به خون بر زمین افتاد. اشکی که در چشمانم جوشیده بود بر گونههایم جاری شد نگاهم در چشمان یکی دیگر از بچهها گره خورد. او که مفهوم نگاهم را درک کرده بود، سری از روی رضایت تکان داد و چند ثانیه بعد، با فریادی از جا جهید و به صورت زیگزاگ شروع به دویدن به طرف آن نخل کرد. نگاههای مضطرب و هیجانزده ما به گامهای او دوخته شده بود، تنها چند متر با آن نخل فاصله داشت که فریاد دردآلودش بلند شد و بر زمین غلطید. آه از نهاد همهمان بلند شد. خشم و کینه دلم را پر کرده بود. با اشاره دست به بچهها اشاره کردم که چند نفر با هم به آن طرف هجوم آوردند. بار دیگر در نخلستان غوغایی بپا شده بود. سه چهار نفر از بچهها از چند گوشه به طرف آن نخل حرکت کردند و تنها یکنفرشان بدانجا رسید. او کار خود را میدانست. نارنجک از پی نارنجک و به رگبار بستن حوضچه راهی را برای ما باز کرد که تا حدودی بر حوضچه مسلط شویم. بجای هر عراقی که به درک واصل میکردیم، چند عراقی دیگر جایگزین آنها میشدند. تعدادی از بچهها زخمی شده بودند و تعدادی هم در پی یکدیگر به شهادت میرسیدند. اگر اینگونه پیش میرفت، لحظه به لحظه از تعداد بچهها کم می شد. میبایست از حوضچه رد میشدیم. هدف رسیدن به جاده اسفالته فرعی بصره بود. همانگونه که تیراندازی میکردیم از حوضچه رد شدیم و آن طرف، در نخلستان فرو رفتیم.
ساعت 7صبح
یارای دور شدن از نخلستان را نداشتیم. در جای جای آن نخلستان پیکر شهیدی را به ودیعه سپرده بودیم. جاده اسفالته فرعی بصره، در پیش رویمان همانند ماری جلوه میکرد. چشمانم را پردهای از اشک پوشانده بود. دلم میخواست جایی پیدا کنم و در عزای عزیزان شهیدمان اشک بریزم و عقده دل باز کنم. به خود نهیب زدم و سعی کردم لبخندی بر لب داشته باشم و گرد غم را به ظاهر از چهره بزدایم. بچهها راهی سخت در پیش داشتند. باید به آنها روحیه میدادم.
به جاده اسفالت که رسیدیم، خستگی امانمان را برید و برای چند لحظه روی زمین ولو شدیم. دقایقی بعد، به بچهها دستور دادم تا با در نظر گرفتن فاصله لازم شروع به کندن سنگرهای یکنفره بکنند.
ساعت 7 صبح بود. قرار بود لشکرهای دیگر هم در این ساعت به ما ملحق شوند. اما هیچ نشانی از آنها نبود. خورد و خسته، غمگین و ناراحت، گوش و هوش به اطراف داشتیم تا شاید، نشانی از آنها بیابیم. نبرد سختی را پشت سر گذاشته بودیم، تعداد زیاد شهید و زخمی داغی بود بر دل ما. بیسیمچی را صدا زدم و سعی کردم با ستاد تماس بگیرم. وقتی تماس برقرار شد. موقعیتمان را برای «حاج علی فضلی» فرمانده لشکر مشخص کردم و گفتم: «حاجی؛ پس چرا لشکرهای دیگر نرسیدند؟!» حاجی دلمان را گرم کرد و گفت: «آنها به زودی به شما میپیوندند.»
همراه با بقیه بچهها مشغول کندن زمین شدم. زمین سفت و سخت بود و کندن آن به کندی پیش میرفت. سرمایی را که در کشاکش نبرد نخلستان و در حجم انبوه نخلها، از یاد برده بودیم، در این دشت صاف، بیداد میکرد. سرما آنچنان شدید بود که دندانهایم به شدت بهم میخورد. گرسنگی، باقیمانده توانمان را گرفته و کار به سختی و کندی پیش میرفت. بچهها مضطربانه نگاهم میکردند. از نگاهشان میخواندم که دلواپس دیرکردن نیروها هستند. موقعیت بد و دشواری داشتیم. با روشن شدن هوا، عراقیها، میتوانستند آنجا را قتلگاه ما کنند. نخلستان را پشت سر گذاشته بودیم، اما هنوز منطقه را پاکسازی نکرده بودیم و هنوز عراقیها، با آن حوضچه مرگبار و آن سنگرهای بتون آرمهشان، در آنجا بودند؛ روبرویمان بصره قرار داشت و سمت راست هم که در قرق عراقیها بود. در دام مرگ گیر کرده بودیم. لحظه به لحظه دلهره و اضطراب بچهها بیشتر می شد. با دادن آنهمه شهید به جایی که از قبل تعیین شده بود رسیده بودیم و اکنون نه راه به عقب داشتیم و نه راه به جلو. از کل گردان، تنها موفق شده بودیم یک تیم را به لب جاده برسانیم.
بچهها سخت تلاش میکردند تا دل زمین سخت و سفت را بشکافند. همانگونه که کار آنها را نظاره میکردم، فریاد زدم: «بچهها، مواظب باشید. با خون به اینجا رسیدهایم. کنار هر نخلی دو سه تا شهید دادهایم.»
زمان میگذشت و از لشکرهایی که قرار بود به آنجا برسند، خبری نشد. 8 و 30 صبح شد، باز هم نیروها نرسیدند. بچهها در سنگرهایی که تا نیمه کنده بودند، در انتظار به سر میبردند. نه چیزی برای خوردن داشتیم و نه جان پناهی برای در امان ماندن از سرما؛ بدتر از همه احتمال حمله عراقیها، از پشت سر و از طرف نخلستان بود. به بچهها سر میزدم و سعی میکردم تا با گفتن جملاتی به آنها روحیه بدهم.
ساعت 30/9 صبح
دیگر از آمدن نیروها مأیوس شده بودیم و خودمان باید راه چارهای پیدا میکردیم. بار دیگر با ستاد تماس گرفتم و وضعیتمان را به آنها اطلاع دادم. تأکید آنها این بود که باز هم بمانیم. تماس با مقر که پایان یافت، متوجه شدیم که صدای خش خشی از لای علفزارها شنیده میشود. یکی از بچهها بلند شد و به طرف صدا رفت لحظهای بعد، به آرامی جلو آمد و با اشاره انگشت جایی را نشان داد و گفت: «آن طرف، لای بوتهها، دو عراقی کمین کردهاند.» در کمال خونسردی بچهها را از چند سمت به طرف آنها روانه کردم. چند دقیقه بعد آن دو در محاصره ما قرار داشتند و ناگزیر بدون هیچگونه مقاومتی تسلیم شدند. بعد از اینکه دستهایشان را بستیم، آنها را جلو انداختیم و به محل استقرارمان بردیم. آنها پریشان بودند و مضطرب. یکی از بچهها با دیدن آنها گلندگدن را کشید و خواست تا هر دوی آنها را بکشد. او را آرام کردم و گفتم: «باید از آنها اطلاعات بگیریم.» آنها عرب زبان بودند و مشکل میتوانستیم گفتههایشان را درک کنیم. دنبال یک مترجم میگشتم که یکی از بچهها گفت: «برادر حکمت پناه میتونه با آنها صحبت کنه.» با شنیدن نام او یکدفعه یاد آن پیر عابد افتادم. او مردی با تقوا و دارای تحصیلات عالی. برادر حکمت پناه را نزد آن دو عراقی بردیم. بعد از اینکه او یکسری حرفهای عربی را با آنها رد و بدل کرد، رویش را به طرف ما گرداند و گفت: «یکی از آنها بعثی است. آن رذل هیچ اطلاعاتی به ما نمیدهد.»
اطلاعات چندانی نتوانستیم از آنها بدست آوریم. مانده بودم که با آنها چکار بکنم. در وضعیتی که ما داشتیم، نگهداری از آنها مشکل بود و چارهای جز کشتن آنها نداشتیم. چند نفر از بچهها را صدا زدم و گفتم: «آنها را ببرید و در نخلستان تیرباران کنید.» بچهها آنها را پیش انداختند و آماده حرکت بودند که چند نفر دیگر از بچهها شروع به التماس و در خواست که کشتن اسیر گناه دارد و ما نباید آنها را بکشیم. نگاهم به چهره وحشتزده آن دو عراقی بود و حواسم در پی در خواستهای مکرر بچهها، بچهها چنان عاجزانه درخواست بخشیدن آن دو عراقی را میکردند که دیگر جای هیچگونه ضدیتی با درخواست آنها را نمیدیدم. از اینهمه محبت و رحمی که بچهها داشتند، شگفت زده شده بودم. آنها با چشمانشان، تکهتکه شدن دوستان همرزمشان را دیده بودند، اما در اینجا مردانگی و رفعتشان اجازه نمیداد که شاهد قتل آن دو عراقی باشند.
ناچار آنها را با دستان بسته به یکی از بچهها به نام «هادی ایزدی» سپردم و به فکر گریز از این مخمصه افتادم. دیگر به کلی از آمدن نیروها قطع امید کرده بودم. حالا باید به گونهای از حلقه محاصره بعثیها خارج شویم. تعدادی از بچهها را صدا زدم و بعد از اینکه به طور خلاصه وضعیتمان را برایشان شرح دادم، گفتم: «موقع عمل فرا رسیده. باید هر طور شده خود را از این وضعیت نجات دهیم. برای اینکار هم باید مقر عراقیها را شناسایی کنیم. روی همین حساب بهتر است من و چند نفر از شما، برای شناسایی، آماده شویم.»
بچهها سر به زیر انداخته بودند و به صحبتهای من گوش میدادند. داشتم هدفهایی را که میبایست شناسایی کنیم، برایشان توضیح میدادم که یکی از آنها حرفم را قطع کرد و گفت: «آمدن شما برای شناسایی اصلا ضروری نیست. اگر خدای ناکرده شما نتوانستید به موقع برگردید، تکلیف بچهها در این شرایط سخت چه میشود.»
حرفهای او به نظر درست میآمد. وضعیت بچهها در اینجا بد و طاقتفرسا بود، اگر منهم نمیتوانستم به موقع برگردم، احتمال داشت بچهها نتوانند در برابر مشکلات احتمالی دوام بیاورند. ناگزیر حرف آنها را قبول کردم و از آنها یک تیم چهار نفره برای شناسایی تشکیل دادم. بعد از اینکه هدف را برای آنها مشخص میکردم، دو نفرشان را در نوبت اول به طرف نخلستان فرستادم. نفراتی که برای شناسایی فرستادم عبارت بودند از: شهید پتراکو، علی عزیزی، علیاکبر جباروند و هادی ایزدی.