دوباره با نقض تمام قوانین به مرزهای میهن اسلامیمان هجوم آورد، بهروز که نامش با خرمشهر عجین شده بود، آر پی جی بر دوش به همراه دیگر همرزمانش به شکار تانکهای اهدایی دنیای شرق و غرب به صدام پرداخت و بنا به روایت همرزمانش در چهارم خردادسال 1367 پس از انهدام هشت تانک دشمن در حالی که در اثر شلیک فراوان خون از گوشهایش جاری بود، در شلمچه هدف تیر تجاوز دشمن قرار گرفت و در کنار پیکر همرزمان شهیدش در گلزار سراسر صفای خرمشهر در آغوش شهری قرارگرفت که قلبش همیشه برای او میتپید.
مطالب زیر گزیدههایی از دست نوشتههای بهروز است که پارهای از آنها را در روزهای آغازین روزهای آزادی خونین شهر نگاشته است و درد دلهای اوست با دوستان شهیدش:
18 تیر 1361:
جنازه محمد رضا دشتی را بعد از بیست و دوماه در خرمشهر ،پیدا کردم. ساعت 4:30 بعد از ظهر
19 تیر 1361:
مجدا همراه بچههای سپاه به دیدن استخوانهای محمد دشتی رفتیم.
26تیر 1361:
دفن محمد در قبرستان خرمشهر
بسم الرحمن الرحیم
در یکی از روزهای مهرماه سال59، که با دشمن توی کوچههای پشت مدرسه خرمشهر درگیر بودیم، سه نفر از دوستانم به خانهای که مقر عراقیه بود حمله کردند و جنازه یک نفرشان داخل کوچه جا ماند. سه نفر محمدرضا دشتی، محمد رضا باقری و توتو نساب بودند، و امروز که بعد از پیروزی، قدم به شهرمان گذاشتهایم این چهارمین نفری است که استخوانهایش پیدا میشود. وقتی استخوانهای دوستم را پیدا کردم، برای لحظهای گریستم و در برابر خدا زانو زدم، و زمین را به شکرانه امانت داریاش بوسیدم. برادر کوچکم همراهم بود. او را آورده بودم تا از نزدیک با واقعیتهای جنگ آشنا شود.
مدتی را در راهروهای زیر زمینی و سنگرهای دشمن قدم زدیم و برای او حماسههای جوانان شهر را میگفتم که چگونه فرزندان اسلام در غربت، رقص مرگ میکردند، و او هاج و واج مانده بود. بعد از ظهر که شد، به او گفتم: ((داخل یکی از این کوچهها یک آشنا هست بیا برویم. شاید اثری از او باشد.)) قدم قدم پوکههای ژ3 روی زمین ریخته بود. سر این کوچه، پوکههای شلیک شده از طرف ما بود که سر کوچه آن طرفتر، پوکههای کلاشینکف عراقیها. بیست و یک ماه پیش اینجا، در و دیوار و خانهها شاهد یک جنگ خونین سخت بود و امروز ما آمده بودیم – که اگر خدا کمک کند – جنازه یکی از قربانیان این جنگ را بیابیم. آهسته کوچهها را پشت سر گذاشتیم، به خانهای نزدیک شدیم که هنوز فریاد وحشتناک عراقیها را از آنجا به خاطر داشتم. جلو خانه، استخوانهای محمد را پیدا کردم و آن طرفتر ساعت مچی اورا، داخل جیب شلوارش چند تیر ژ3 بود و بلوز سبز و پیراهن سفید او بعد از دو سال هنوز سر جایش بود، و یک لنگه کفش او را زیر درخت فرسوده خرما پیدا کردم، در کنار او 6گلوله آرپی جی که از پشت بام خانه روبرو شلیک شده بود، در دل زمین بود، در آن لحظه زانوهایم سست شد و اشک چشمانم را گرفت. زمین را بوسیدم، زیرا عهد کرده بودم که اگر به خرمشهر زنده رسیدم، بروم آنجا که دوستانم شهید شدهاند خاک مقدسشان را زیارت کنم. برادرم به من نگاه میکرد در حالی که چشمانش از حدقه در آمده بود.
به یاد پدر و خانواده محمد افتادم که هنوز که هنوز است، در انتظار بازگشت فرزندشان لحظه شماری میکنند. تا امروز خبر شهادت محمد را به مادرش نداده بودم، اما دیگر خوشحال هستم که لااقل استخوانهای او را پیدا کردهام و این میتواند باعث آرامش موقت قلب یک مادر باشد.
به یاد مادر سعید افتادم، آن روز که ما جنازه سعیدمان را در جبهه آبادان جا گذاشتیم، مادر سعید به صمد گفته بود "کاش بند پوتین سعید را برایم میآوردی، تا من لااقل یک یادگار از پسرم داشته باشم."
میبینی که ما، در چه دنیایی زندگی میکنیم، و با این وضع برای من سخت است که از جبهه دست بکشم.جبهه برای من همه چیز است. در جبهه دوستانم را یکی یکی از دست دادم و حالا که دارم این نامه را برای تو مینویسم، صدای انفجار پیاپی خمپاره خصم، سکوت شب را میشکند و شاید هم ... بعد از آن خدا میداند چه بشود؟
قبل از فتح خرمشهر، نوشتن چند خط نامه همراه بود با اعتراض دوستم علی نعمت زاده که میگفت: "گلوپ را خاموش کن" اما الان که دارم این نامه را مینویسم، شاید جنازه علی در قبرستان آبادان پوسیده باشد و کسی نیست که به من بگوید خستهام، چراغ را خاموش کن، میخواهم بخوابم. من نمیدانم بعد از این چه خواهد شد؟ به مادرم گفتهام در جبهه بچهها خواب امام حسین(ع) را میبینند و در بیداری، در نخلستانهای جزیره مینو، مهدی(عج) را میبینید و شما در تهران، در خواب، کوپن را میبینید و در بیداری صف مرغ کوپنی را. مادرم قانع شد که پسرش حق دارد در جبهه باشد. میبینی که دنیای جبهه چه دنیای عجیبی است؟ یک دنیا حماسه است، و این حماسهها گاه در دل خاک مدفون میشوند. و گاه اثری از آنها که یک تکه استخوان باشد بعد از دو سال پیدا میشود.
بسمه تعالی
راستش را بخواهی چیزی برای نوشتن ندارم. بنابر این مجبورم گاهی ازپرندگان روی آسمان برایت بنویسم و گاهی از ماهیهای ته رودخانه. نامه قبلی را که نوشتم(بعد از پیدا شدن استخوانهای محمدرضا دشتی) سخت پریشان بودم، و دلم میخواست یک بنده خدایی یک سیلی محکم توی گوشم میزد تا لااقل بهانهای برای گریستن پیدا میکردم. اما خوب چه کنیم که خیلی از بغضها در گلو خفته میشود.
هنوز اشک در چشممان نخشکیده، یک اتفاق دیگر میافتد و اینجا مجالی برای اندیشیدن و تفکر بر حادثهها و لحظهها و صحنهها کمتر حاصل میشود. تا میآیی سرت را بخارانی، روزها از پی هم و هفته در پی او و پشت سرش ماهها، مثل واگنهای قطار، پشت هم از تو جلوتر میگذرد؛ که توی هر کدام از این واگنها، انباری از خاطرهها نهفته است؛ و بعد که همه چیز از شور و هیجان افتاد و در گوشهای مثل این اتاق که من در آن نشستهام آرامشی حاصل شد، تازه میفهمی که ای بابا کجا بودهای و حالا کجا آمدی؟
آن روز توی کوچهها دنبال یک فرغون میگشتی که مجروح تیر خوردهای را با آن به مسجد جامع برسانی. دیروز تو کوچههای پشت گل فروشی، جنازه سامی و محمود به حالت سجده بر زمین بود و امروز تصویر آنها بر دیوار نمازخانه. آن روزها فریاد بر سینه آسمان، خط سرخ میکشید که آی به داد ما برسید، بچهها دارند قتل عام میشوند و کسی پاسخگو نبود به جز خدا.
آیا کسی از رقص مرگ چیزی میداند؟
خدایا کجا بودیم؟ چه برما میگذشت؟ آیا کسی از مظلومیت فرزندان روح خدا چیزی میداند؟ یا هنوز همه در فکر آبگرمکن و زیلو و بخاری هستند؟ آیا کسی از رقص مرگ چیزی میداند؟ آیا کسی میداند که توی کوچههای شهر، خون این حماسه آفرینان در میان دود و خاکستر انفجار خمپارههای خصم، چه سان برزمین میریخت؟ یا هنوز همه در فکر این هستند که ای کاش مرز باز میشد و ما هم سری به دوستان خارج از کشور میزدیم؟ و در زیر سرخی نور چراغها و در میان دود سیگارها، جامی شراب سرخ مینوشیدیم و اگر حالی باشد به رقص و پایکوبی... این دو کجا ؟ آن دو کجا؟ این سرخی کجا ؟ آن سرخی کجا؟ ای مرده دیدهایم. آی بزک کردههای شمال شهر، ای بزک کردههای شمال ایران، ای دلقکهای سیرک، که دوست دارید برشما بخندند؛ آی بیچارهها، آی شما که روسریتان شل و ول است – مثل ارادهتان. آی شکم گندهها، ای میمونهای آبستن، آی شما که وقتی سگتان میمیرد، عزا میگیرید، اما وقتی جنازه یک شهید را میبینید خوشحال میشوید... کجای کارید؟ آی شما که روی دیوار محلتان نوشته است؛ در بهار آزادی جای آبجو خالی و مردی در این محل نیست، لجنی روی این شعر بکشد. شماها کجای کارید؟
انسان در پشت جبهه زنده به گور است
ای مردههای متحرک... ما مرده دیدهایم، اگر شما ندیدهاید ما دیدهایم. ما جنازههای متعفن عراقیها را دیدهایم و شما را هم دیدهایم، ما جنازههای باد کرده و کرم زده عراقیها را دیدهایم. فرقتان هنوز این است که هنوز میخورید و میخوابید و هنوز نشخوار میکنید. اما به زودی کرم خواهید زد، زیاد بر تن خود عطر نمالید که آب در هاون کوبیدن است. شما هنوز از روزی خداوند بهره میبرید ولی شاکر نیستید و لابد حق دارید، چون شما قبلا شاکران در گاه اعلی هرزه بودهاید، و از خوان بیپایان بهره مند!
مرا بگو خوش حال هستم از این که آرامشی حاصل شده و میتوانم دمی به گذشتهها فکر کنم، غافل از این که تازه اول کار است.گفتم چند روزی از جبهه خارج شوم، برای تقویت روحیه خوب است. غافل از این که انسان در پشت جبهه زنده به گور است. ما هم سر خر ملا را کج کردیم و برگشتیم همین جا که بودیم.
بعد از مرخصی/شهریور ماه 1361
آبادان ،هتل پرشین ،اتاق 223
بهروز مرادی
آخرین وداع
ای شهید ،امروز در ساحل شط سرخ بر جنازه تو نشستهام و دستهای گرمم را در میان انگشتان سرد و استخوانیت میگذارم و با تو حرف میزنم. ای شهید، فراموش نکن که ما تا آخرین گلولهمان مقاومت کردیم در حالی که میدانستیم هیچ کدام از این معرکه جان سالم به در نمیبریم.
ای شهید، دو دستم را در میان انگشتان سرد و استخوانیت میگذرام و با تو حرف میزنم. ای شهید سکوت سخت و سنگین آخرین لحظات مقاومت را فراموش نمیکنم که چون پرندهای در قفس پرپر میزدیم و در تاریکی آخرین شب مقاومت سفیدی چشمهایمان، سیاهی شب را به مبارزه میطلبید و نفسهایمان در سینه محبوس(بود).ای شهید، آیا به یاد داری که وقتی در تاریکی آخرین شب مقاومت از تو خواستم بر خصم آتش کنی، مخلصانه اطاعت کردی و با گامهای استوار از پلکان مسجد جامع دور شدی و در میان کوچههای تنگ و تاریک شهر خلوت، از ما فاصله گرفتی و بعد رگبار سنگین تو فضای ماتم زده آغشته به خون را به لرزه در آورد. آنگاه... لحظهای بعد جنازه خونین تو را روی دست آورند در حالی که کسی جرأت نفس کشیدن نداشت و تنها صدایی که به گوش میآمد خش خش گامهای هم رزمانت بود که تو را در تاریکی بر سر دست آورند و قطرههای خون تو چکه چکه بر سنگفرش خیابان میچکید. ای شهید، آیا به یاد داری که باهم پیمان بستیم در مقابل قداره بندان تاریخ سرخم نکنیم؟ با تو حرف میزنم ای شهید، آیا میشنوی چه میگویم؟! میخواهم قصه آخرین شب را دوباره بازگو کنم:
مسجد جامع را آزاد کردیم، بیت المقدس را هم آزاد خواهیم کرد
وقتی پیکر خون آلودت را به مسجد جامع آوردند قلب تو میتپید. انگار گواهی میداد که هنوز شهر زنده است و اندک باقی ماندهها برگرد تو حلقه زدند و آرام بر چهره معصومت اشک میریختند. در آن لحظات میدانستم که شهر در محاصره دشمن است و تو هم این را میدانستی. نمیدانستی؟ ای شهید، ما بعد از شهادت تو بسیار زجر کشیدیم ولی باز هم مقاومت کردیم. به ما هم مقاومت کردیم. به ما گفته بودند به زودی نیروی کمکی خواهد رسید، اما ثابت شد که دروغ میگفتند. ای شهید، ما قربانی خوش باوریمان نشدیم. ما خودمان با پای خودمان به قربانگاه ابراهیم آمدیم. دیدی که به وعدههای بی خود، اعتنایی نکردیم. ای شهید، وقتی در آخرین شب دستور ترک شهر صادر شد، باز هم مصصم بودیم که اعتنا نکنیم، مثل دفعههای قبل. آیا به یاد داری باهم پیمان بستیم که شهر را ترک نکنیم؟ اگر به یاد داشته باشی، قرارمان این بود که تصمیمان را آن وقت بگیریم که مهماتمان تمام شده است و آن شب، شهادت تو وقتی بود که خشابهایمان همه خالی شده بود . ای شهید، ما تو را به همراه خود از میدان شهدا تا اینجا آوردیم در حالی که، شهر در آتش میسوخت و تو هنوز زنده بودی، وقتی که فهمیدیم عبور از پل غیر ممکن است، زانوهایمان سست شد و لحظهای در کنار تو تأمل نمودیم تا آهسته پلکهایت بر هم فرود آمد و تن خون آلود تو سرد شد. ای شهید، بعضی از همرزمان تو از زیر پل، شهر را ترک کردند و عدهای اندک هم به داخل شهر برگشتند. به مسجد برگشتیم. براین بودیم که باز هم مقاومت کنیم، اما مگر با خشابهای خالی میشد؟ ای شهید در میان سیاهی شب، فضای جامع را خالی یافتیم در حالی که، بغض گلویمان را میفشرد. ما به ناچار آجرهای سرد مسجد جامع را بوسیدیم و برای آخرین بار از شهر خداحافظی کردیم، در حالی که هرکدام یک نارنجک دستی برای آخرین ضربه به همراه داشتیم. ما به مسجد ساحل رودخانه آمدیم و تن خستهمان را به امواج کارون سپردیم.
ای شهید، این قصه را برای تو میگویم. به تو نمیگویم که بعضی از برادران غرق شدند. از آن روز تا به حال چند سال میگذرد و امروز ما دوباره به شهر برگشتهایم. ای شهید، برتو مژده باد جنازه سید مهدی و سید احمد را هم پیدا کردیم. جنازه محمد را هم پیدا کردیم و جنازه چند تای دیگر از شهدا را و باز هم تعدادی دیگر...که یکی از آنها تو هستی. ای شهید، در این کوچهها باز هم شهید هست همرزمان تو...ما به پاس خون شما، بر دروازه نوشتهایم: (کوچههای این شهر به خون مطهر است، با وضو وارد شوید)
ای شهید، مارا همان راه حسین است و تا وقتی امام هست، مبارزه میکنیم. ای شهید،در فکر خمینی مباش ما امام را تنها نمیگذاریم و ان شاءالله نماز وحدت را در بیت المقدس با امامت روح خدا میخوانیم، مطمئن باش. ما مسجد جامع را آزاد کردیم، بیت المقدس را هم آزاد خواهیم کرد. مطمئن باش روزی بر مزار شما خواهیم آمد و فریاد خواهیم زد: ((هان ای شهیدان،برخیزید،کربلا آزاد شد قلب امام شاد شد! ))