جوان آنلاین: روی سنگ مزار شهید خسرو فریورجو، نوشته که متولد سال ۱۳۳۱ است. اما خودش در وصیتنامهاش مینویسد سال ۱۳۴۰ در تهران به دنیا آمده است. کسی نمیداند او دقیقاً چه زمانی به دنیا آمده است! خسرو یک نوزاد شیرخوار بود که به همراه تکه کاغذ نام و مشخصاتش، مقابل پرورشگاهی گذاشته میشود. او در یک مرکز بهزیستی که حوالی چهارراهولیعصر (عج) تهران بود، بزرگ میشود و برای خدمت سربازی به خانه شهید در خیابان فرصت، مأمور میشود. آنجا مسئولش مهدی قزلباش، از پاسداران تعاون لشکر ۲۷ بود. کسی که حالا راوی خاطرات شهید خسرو فریورجو شده است. شاید اگر پیگیریهای قزلباش نبود، هیچ کسی هیچ خاطرهای از خسرو برای تعریف کردن نداشت. شهیدی که خانوادهای نداشت، اما دل بزرگی داشت که برای مردم و سرزمینش میتپید. او جانش را فدای خاکی کرد که حتی یک وجب از آن به نامش نبود. غریبانه زیست و هنگام شهادت نیز سه ماه پیکرش مفقود بود و اگر دوستانش پیگیری نمیکردند، شاید امروز حتی همین مزار «قطعه ۵۰ ردیف ۵۳ شماره ۷» بهشت زهرا (س) را هم نداشت. مزاری که جا دارد به جای خانواده نداشتهاش، به آن سربزنیم و این شهید غریب را یاد کنیم.
اولین بار شهید فریورجو را چه زمانی دیدید؟
خسرو جوانی حدوداً ۱۹ یا ۲۰ ساله بود که به عنوان سرباز به خانه شهید تعاون سپاه در حوالی میدان فردوسی، خیابان فرصت، مأمور شده بود. من آنموقع پاسدار تعاون لشکر ۲۷ محمدرسول الله (ص) بودم. در واحد تعاون، کار ما رسیدگی به امور شهدای لشکر و خانوادههایشان بود. خسرو هم آمد و به عنوان سرباز در کارها به ما کمک میکرد.
چطور متوجه شدید که او از بچههای بهزیستی است و در پرورشگاه بزرگ شده؟
خودش هیچ حرفی نمیزد. جوان آرام و سربه زیری بود. گوشهگیری میکرد و با کسی نمیجوشید. آنقدر که خودم پیش قدم شدم و رفتم از او علت گوشهگیریاش را پرسیدم. من کلاً آدمی هستم که با افراد دیگر زود جوش میخورم. آنموقع جوانتر هم بودم و حال و حوصله بیشتری داشتم. خلاصه رفتم و از او علت کارهایش را پرسیدم. اما هیچ حرفی نمیزد. اصرار کردم و ناگهان زد زیر گریه. تعجب کردم. گفتم مگر چه شده که گریه میکنی. انگار که قفل زبانش با بغضی که حالا تبدیل به قطرههای اشک شده بود، باز شده باشد، شروع کرد به تعریف ماجرای زندگیاش. گفت که در نوزادی او را با یک تکه کاغذ که رویش نوشته شده بود نامش «خسرو فریورجو» است، به یک پرورشگاه میسپارند. به این ترتیب خسرو در یکی از مراکز بهزیستی حوالی چهارراه ولیعصر (عج) تهران بزرگ میشود. تا چند سال بعد از شهادت خسرو آن مرکز هنوز همانجا بود. بعد تعطیل شد یا جایش را عوض کردند، نمیدانم. خلاصه من دیگر آن مرکز را ندیدم. این را هم بگویم که شهید خسرو به اندازه تمام تنهایی که کشیده بود بغض داشت.
شهید از شرایط زندگیاش در پرورشگاه تعریف میکرد؟
کلاً کم حرف بود. منتها همان روز که موضوع بزرگ شدنش در پرورشگاه را گفت، تعریف کرد که در زندگی سختیهای زیادی کشیده است. گویا تعدادی از کارمندان مرکز بهزیستی با او رفتار خوبی نداشتند. چند نفری هم مهربان بودند که خسرو در وصیتنامهاش به آنها اشاره کرده است. ما که نمیدانیم در دل این بچهها چه میگذرد. یعنی نمیتوانیم خوب درکشان کنیم. در جبهه هم خسرو کمی از گذشتهاش تعریف کرد. الان خیلی حضور ذهن ندارم. با گذشت بیش از ۴۰ سال از آن روزها، خیلی از مطالب از یادم آدم میرود. هرچند من هیچ وقت خسرو را در زندگیام فراموش نکردم. همیشه یادش میکنم. آن زمان هم هرچه میگذشت بیشتر محبت خسرو را در دلم احساس میکردم. من متولد سال ۱۳۲۷ هستم. حداقل ۱۳ سالی از او بزرگتر بودم و یک جور احساس پدر_پسری یا برادر بزرگتری نسبت به او پیدا کرده بودم. حتی میخواستم شناسنامهاش را به نام خودم بگیرم. یعنی نامش به عنوان فرزندم در شناسنامهام بیاید. اما خب عمر خسرو به این چیزها قد نداد و شهید شد.
چرا خسرو نمیخواست کسی بداند در پرورشگاه بزرگ شده است؟
نمیدانم شاید تجربههایی از قبل داشت که نمیخواست کسی متوجه این موضوع شود. شاید میترسید جوانترها زخم زبانی بزنند یا این مسئله باعث ترحم بعضی از افراد شود. او دوست نداشت مورد ترحم قرار گیرد. سرش در کار خودش بود و کمتر با دیگران ارتباط میگرفت. اما من از وقتی متوجه موضوع شدم، خیلی با او گرم گرفتم و نمیگذاشتم تنها بماند. خسرو جایی برای ماندن نداشت. شبها در همان خانه شهید میخوابید. بعدها که با هم به جبهه رفتیم، مرخصی که میآمدیم من او را به خانهمان میبردم. خجالت میکشید و نمیآمد. میگفت خانوادهتان معذب میشود. اما من اصرار میکردم و او را به خانهمان میبردم و میهمان ما میشد.
جبهه را از طریق همان تعاون لشکر ۲۷ رفتید؟
در تعاون و زمانی که تهران بودم، من کارم نیازسنجی خانوادههای شهدا و ایثارگران بود. بعد مأموریت دادند به منطقه برویم. آنجا بعد از هر عملیاتی ساماندهی پیکر شهدا با ما بود. من به خسرو گفتم میخواهم بروم به جبهه میآیی؟ خیلی خوشحال شد. گفت آرزو داشتم به جبهه بروم و حالا خدا جور کرده با هم برویم. یک اکیپ شدیم و به منطقه رفتیم. مدتی آنجا با هم بودیم. اما ناگهان خسرو غیبش زد و تا چند ماه خبری از او نداشتم.
کجا رفته بود؟ علت ناپدید شدنش چه بود؟
بدون اینکه به من چیزی بگوید، رفته بود به یک گردان رزمی تا از آن طریق در عملیات شرکت کند. وقتی ما در تعاون بودیم، معمولاً در خود عملیات شرکت نمیکردیم. بلکه پیکرهای شهدای هر عملیات را ساماندهی میکردیم. گویا خسرو دوست داشت در عملیات رزمی هم حاضر شود و بدون اینکه به من چیزی بگوید، با یکی از گردانهای لشکر همراه شده و به عملیات والفجر مقدماتی ورود کرده بود. البته الان خوب یادم نیست کدام عملیات بود. از روی تاریخ شهادتش که زمستان سال ۶۱ است میگویم، احتمالاً والفجر مقدماتی بود. در همین عملیات هم خسرو به شهادت رسیده بود.
شما چه زمانی از شهادتش مطلع شدید؟
من تا مدتی اصلاً خبر نداشتم او کجاست. بعد یک روز وصیتنامه خسرو و چند تا از وسایلش مثل کارتشناسایی به خانه ما فرستاده شد. خب من در تعاون کار میکردم و بچههای همکار، من را میشناختند. از همین طریق وسایل خسرو را به خانه ما فرستاده بودند. همان موقع خبردار شدم اتفاقی برای او افتاده است. رفتم و از تعاون لشکر خودمان و دیگر همکاران تعاون در واحدهای دیگر پیگیر شدم. کسی اطلاع دقیقی از او نداشت. صرفاً میدانستند او به عملیات رفته و بازنگشته است؛ لذا یکسری از وسایل خسرو که در گردان باقی مانده بود را برایم فرستاده بودند. من خیلی دنبال او گشتم. بچههای تعاون را هم برای این کار بسیج کردم. آنها هم خسرو را میشناختند و با جان و دل دنبالش گشتند. نهایتاً سهماه بعد از شهادت خسرو، پیکر او را داخل یک کانالی در منطقه عملیاتی پیدا کردیم. با گذشت زمان، پیکر آسیب زیادی دیده بود. او را آوردیم و در قطعه ۵۰ ردیف ۵۳ بهشت زهرا (س) دفن کردیم. بعد من یک قطعه از عکس خودم و پسرم را روی مزارش گذاشتم و گفتم: خسرو جان تو تنها نیستی. اول خدا را داری و بعد من را داری. تو جزو خانوادهام هستی و ما همیشه به یادت میمانیم. تا الان هم سعی کردم تا آنجا که میتوانم یادی از او کنم. ولو به قدر فرستادن یک فاتحه برای شهید.
بعد از گذشت سهماه از شهادت، پیکر چطور شناسایی شد؟
بنا به تجربیاتی که در تعاون در برخورد با پیکر شهدا کسب کرده بودم، همیشه به رزمندهها توصیه میکردم نام خودشان و نام پدرشان را در زیر جیب لباسشان، یا قسمتی از لباس که داخل شلوار قرار میگیرد یا در گتر پاچه شلوار بنویسند. این کار باعث میشد اگر رزمندهای مثلاً سر نداشت یا پلاکش گم شده بود، از روی نامش شناسایی شود. خسرو هم سرباز تعاون بود و این مسئله را به خوبی رعایت کرده بود. نامش را در چند نقطه از لباسهایش نوشته بود و به این ترتیب توانستیم او را شناسایی کنیم.
برای خسرو مراسمی هم گرفته شد؟
خودم متولی مراسمش شدم. رفتم از بنیاد شهید برای مراسم خسرو، مرغوبرنج گرفتم. یک حسینیه وقفی داریم در خیابان تختی که «حاج آقا پهلوان» نامی آن را وقف کرده است. مراسمش را آنجا گرفتیم و آشپزخانه حسینیه پختوپز غذای مراسم را برعهده گرفت. کارمندان و بچههای بهزیستی و سه تا از هیئتهای تهران که میشناختم و با آنها ارتباط داشتم را هم دعوت کردم. از بچههای سپاه و همرزمان خسرو و از بنیاد شهید هم آمدند و خدا را شکر مراسم ختم شهید با شکوه برگزار شد. شاید اگر او خانوادهای داشت، اینطور مراسم برایش گرفته نمیشد. اما حالا همه ما خانواده او شده بودیم و سعی کردیم اجازه ندهیم مراسمش غریبانه برگزار شود. من به خسرو قول دادم هیچوقت فراموشش نکنم.
شعری در سنگ مزار شهید فریورجو دیده میشود که به نوعی شرح حال ایشان است. نام خودش هم در یکی از مصرعهای این شعر قرار دارد. این شعر را چه کسی برای ایشان سروده است؟
ما یک آشنایی در بهشت زهرا (س) داشتیم که وقتی ماجرای زندگی خسرو را برایش تعریف کردیم، ایشان وارد بود و خودش این شعر را برای خسرو در سنگش حک کرد. غربت شهید فریورجو باعث شده بود بچهها دست به دست هم دهند تا حداقل کمی او را از غربت خارج کنند. آن دو بیت شعر این است:
پس از عمری غریبی بینشانی/ خدا میخواست که در غربت نمانم/ از آن سرو سرافرازت خسرو جان/ پلاکی بازگشت و استخوانی
گویا در وصیتنامه خسرو اسمی هم از شما برده شده است؟
ایشان در وصیتنامهاش از چند نفر نام برده است. بعضی از آنها کارمندهای همان مرکزی هستند که خسرو در آنجا بزرگ شده بود. از من هم نام برده به عنوان کسی که اندک پس انداز ایشان را به من بدهند تا آن را از طرف شهید انفاق کنم. بعد از شهادت خسرو، یک خانمی به نام معارفوند که گویا از کارمندهای بهزیستی بود، پسانداز خسرو را که ۱۷ هزار تومان میشد به من داد. من هم همان موقع پول را به حساب ۱۰۰ حضرت امام واریز کردم. هنوز رسید این واریزی را نگه داشتهام.
شهید فریورجو چطور اخلاقی داشت؟
بچه مذهبی و معتقدی بود. خیلی هم مردم و کشورش ایران را دوست داشت. وقتی به او گفتم میخواهم جبهه بروم و خواستم با من بیاید، خیلی خوشحال شد. از آن جوانهای انقلابی بود که شوق شهادت داشت. در جبهه انگار خودش را پیدا کرده بود. دوست داشت در خط مقدم باشد و به همین خاطر از تعاون رفت و نیروی یک گردان رزمی شد. در وصیتنامهاش از حضرت امام (ره) یاد کرده و از دیگران خواسته بود همیشه در خط امام باقی بمانند.
فرازی از وصیتنامه شهید خسرو فریورجو
اینجانب برادر «خسرو فریورجو» دارای شماره شناسنامه ۲۱۷ صادره از تهران، متولد سال ۱۳۴۰شمسی در تهران به دنیا آمدهام و در این مدت طولانی مشقتهای زیادی کشیدهام که دیگر لازم به گفتن آن نیست؛ ولی این را باید به تمام برادران در راهم بگویید، همیشه باید در زندگی خطی را انتخاب کنید که آخرش به صراطالمستقیم باشد. این گفته را باید همیشه درنظر داشته باشید... همیشه در خط اسلام باشید و از کارهای زشت دست بردارید و در خط امام باشید...
برادران رسول، بهرام و یوسف، الان در جبهه، خدا میداند چقدر به یاد شما هستم و از اینجا برای شما دعا میکنم، شما هم مرا دعا کنید که خدا مرا ببخشد؛ در ضمن از خواهر معارفوند میخواهم مبلغ پولی را که دارم، اگر به فیض شهادت نائل گشتم، پولم را به برادری که نامش را بعداً میبرم، بدهید، ایشان میداند چکار کند، این برادر نامش «مهدی قزلباش» است و در ضمن مراسم سوگواری را در آنجا که بودم، یعنی همان سرای بهمن تشکیل دهید و اگر ممکن است هر پنجشنبه، سر قبر در بهشتزهرای مزار شهدا حاضر شوید؛ زیرا من را خوشحال میکنید و اگر مقدور نبود، بیایید حداقل برای تمام شهدا و بعد من فاتحه بخوانید. خلاصه امام را زیاد دعا کنید، پشت جبهه را کاملاً پر کنید و نگذارید منافقین، این کوردلان نفوذ کنند، سد راه آنها شوید. در خاتمه سلام مرا به دوستانم بهرام، رسول، یوسف، مجید، ولیالله، منوچهرخان، محمد آقا و کل بچهها و کارمندان برسانید. به امید زیارت کربلای حسینی انشاءالله. امام را زیاد دعا کنید. والسلام.