به گزارش به نقل از جوان شهید محمد آقایینژاد زمان شهادت فقط ۱۰ سال داشت. او متولد ۱۳۵۰ در گرگان بود و ۱۰ سال بعد در همین شهر و به دست منافقین به شهادت رسید. مرداد ۱۳۶۰ کمی بیش از یک ماه از قیام مسلحانه (میلیشیای) منافقین میگذشت. آنها که رو به ترورهای کور آورده بودند، نارنجک خود را داخل یک مغازه کتابفروشی انداختند که بر اثر انفجار، ترکشی به سر محمد اصابت کرد و او را به شهادت رساند. در گفتوگویی که با مژگان آقایینژاد خواهر شهید داشتیم به حادثه شهادت محمد و بازتابهایی که آن روزها در میان مردم گرگان داشت، پرداختیم.
محمد متولد چه سالی بود و هنگام شهادت چند سال داشت؟
برادرم فرزند دوم خانواده و متولد سال ۱۳۵۰ بود. هنگام شهادت فقط ۱۰ سال داشت. تابستان ۱۳۶۰ که شهید شد، سال بعدش باید کلاس پنجم ابتدایی میرفت. من آن موقع ۱۲، ۱۳ سال داشتم و فرزند اول خانواده بودم. محمد فرزند دوم بود و برادر دیگرم رضا بعد از محمد به دنیا آمده بود.
ماجرای شهادت محمد چطور رقم خورد و چرا باید منافقین یک کودک ۱۰ ساله را ترور میکردند؟
روزی که محمد به شهادت رسید، همراه پدرم به خیابان سرخواجه گرگان رفته بود. آنجا آقای ستاری که از دوستان پدرم بود، مغازه تعمیر لوازم صوتی داشت. پدرم هم برای تعمیر ضبط ماشینش پیش آقای ستاری رفته بود. چون کار تعمیر طول کشید، پدرم به محل کارش برگشت، اما محمد گفت من اینجا میمانم تا ضبط تعمیر شود. پدرم به حساب آشنایی که با آقای ستاری داشت قبول کرد و رفت، اما چند دقیقه بعد منافقین یک نارنجک داخل مغازه کتابفروشی که در همسایگی تعمیرگاه آقای ستاری بود انداختند. نارنجک منفجر شد و یک ترکش بزرگ به سر محمد اصابت کرد.
برادرتان همانجا به شهادت رسیدند؟
نه آنجا مجروح شد. حتی در لحظات اول که هنوز هوشیار بود، به مردم گفت من پسر فلانی هستم و شماره پدرم را به آنها داد. کمی بعد از هوش رفت و او را به بیمارستان پنجم آذر منتقل کردند.
پدرتان در لحظه حادثه کجا بودند؟
پدرم آن زمان مدیر یک شرکت تولید آرد بود. محل کارش فقط ۲۰ متر با مغازه آقای ستاری فاصله داشت. صدای انفجار نارنجک و عملیاتی که منافقین انجام داده بودند، مثل توپ در کل گرگان پیچید و حادثهای نبود که کسی از آن با خبر نشود. پدر هم سریع خودش را رساند. ابتدا برادرم را به بیمارستان پنجم آذر برده بودند ولی آنجا پدرم و بعضی از آشناها که کنارش بودند گفتند بهتر است محمد را به تهران ببریم. یک آمبولانس گرفتند و راهی شدند، اما متأسفانه آمبولانس در جاجرود تصادف کرد. محمد را به بیمارستانی در جاجرود بردند که همانجا به شهادت رسید.
شهادت محمد در سن ۱۰ سالگی چه واکنشهایی بین مردم گرگان داشت؟
شهادت برادرم در آن مقطع که هنوز جنگ تحمیلی در اوایل خودش قرار داشت، بازتاب بسیار زیادی بین مردم پیدا کرد. خصوصاً آنکه تشییع پیکر برادرم مصادف با برگزاری روز قدس بود. هشتم مرداد که محمد شهید شد، اواخر ماه رمضان بود. پیکرش در بیمارستان جاجرود بود و امام جمعه وقت آقای نورمفیدی خیلی تلاش کرد تا پیکر شهید در روز راهپیمایی قدس به گرگان برگردد. آن روز بسیاری از مردم در این راهپیمایی شرکت کردند و پیکر برادرم با شکوه زیادی تشییع شد. این جنایت منافقین خیلی روی اهالی گرگان تأثیرگذاشته بود. چون محمد فقط ۱۰ سال داشت و مردم میدیدند که چطور آنها یک کودک کم سن و سال را ناجوانمردانه به شهادت رساندهاند.
هدف منافقین در آن کتابفروشی که داخلش نارنجک انداختند چه کسی بود؟
چند روزی از شهادت برادرم میگذشت که خانمی به منزل ما آمد و گفت هدف ترور منافقین من بودم. یادم است آن خانم خیلی گریه میکرد و میگفت کاش روز حادثه، من دست محمد را گرفته و از آن محل دورش کرده بودم. تا آنجا که یادم است به نظرم آن خانم از فعالان انقلابی بود. آن زمان منافقین بسیاری از مردم را به ظن اینکه انقلابی هستند ترور میکردند. این بار هم قصدشان ترور آن خانم بود که برادرم در این ماجرا به شهادت رسید.
خبری از عاملان ترور نشد؟
تا مدتی هر بار که به مزار برادرم در گلزار شهدای امامزاده عبدالله گرگان میرفتیم، یک نامه روی مزارش میدیدیم که از طرف منافقین بود. آنها نوشته بودند «محمد! قصد ما ترور تو نبود» یا بار دیگر نوشته بودند «به زودی انتقامت را میگیریم». خودشان با حمله کورشان برادرم را به شهادت رسانده بودند و بعد روی نامه مینوشتند که انتقامت را میگیریم!
پدر و مادرتان در قید حیات هستند؟
نه، متأسفانه هر دو مرحوم شدهاند. پدرم در سال ۱۳۸۳ و مادرم در سال ۱۳۹۶ مرحوم شدند. هر دوی آنها از شهادت برادرم بسیار لطمه دیدند. مادرم تا روزی که زنده بود غصه برادرم را میخورد. محمد در سن کم و ناجوانمردانه به شهادت رسید. دکترها میگفتند مادرم به خاطر استرس و ناراحتی به انواع بیماریها مبتلا شده است. این واقعه در زندگی ما ضربه بسیار سختی بود و هیچ وقت خانواده ما مثل قبل نشد.
محمد چطور فرزندی بود و چه خاطراتی از او دارید؟
خیلی بچه دوستداشتنی بود. به تصویرش که نگاه کنید، معصومیت در چهرهاش نمایان است. من دو یا سه سال از او بزرگتر بودم و غیر از برادر و خواهری، مثل دو دوست بودیم. بچگیهایمان با هم گذشت. زمان شهادت برادرم، من اوایل نوجوانی بودم و او هنوز کودکی ۱۰ ساله بود. با این وجود بیشتر از سنش میفهمید. یکی از معلمهای محمد به جبهه رفته و شهید شده بود. به همین دلیل محمد همیشه میگفت من هم دوست دارم شهید شوم. در گرگان در مراسم شهدا قهوه میدادند. محمد به پدرم گفته بود اگر من هم شهید شدم در مراسمم به مردم قهوه میدهند؟ هنوز در عالم کودکی خودش بود که خدا حرفش را شنید و او را شهید کرد. یادم است یک بار محمد بچههای فامیل را دور خودش جمع کرده بود و میگفت من خیلی دوست دارم شهید شوم. آن زمان در فضای جنگ تحمیلی بودیم و هرازگاهی شهیدی در گرگان تشییع میشد. اینها روی روحیه بچههای دوران جنگ تأثیر گذاشته بود. خصوصاً آنکه در اقواممان پسرعمهها و پسرعموهایمان هم به جبهه میرفتند و محمد هم دوست داشت وقتی بزرگ شد به جبهه برود و شهید شود، اما خدا شهادت را در همان کودکی نصیب او کرد.
با وجود اینکه برادرتان کم سنترین شهید ترور استان گرگان است، اما خیلی شناخته شده نیست.
متأسفانه فقط زمان شهادت برادرم بنیاد شهید یا دیگر نهادهای رسمی به ما سرمیزدند و مراسمی برای او میگرفتند. بعد دیگر خبری از بنیاد نشد. منظورم از نظر توجه و برگزاری یادواره است. اینها باعث میشود نسل جوان با شهدای مظلومی، چون محمد آقایینژاد و همین طور جنایات منافقین بیشتر آشنا شوند. البته سال گذشته آموزش و پرورش یادوارهای برای برادرم برگزار کرد و من هم به عنوان خواهر شهید دعوت شدم، اما جا دارد بنیاد شهید که متولی این کار است، بیشتر توجه کند.
از پدر یا مادرتان چه خاطراتی از برادر شهیدتان دارید؟
پدر و مادرم تا زنده بودند فکر و ذکرشان محمد بود. قبلاً عرض کردم که یکی از معلمهای محمد در جبهه به شهادت رسیده بود. مادرم میگفت روزی که برای معلم محمد در مدرسه مراسم گرفته بودند، پسرم به خانه آمد و گفت مادر اگر من هم یک روز شهید شدم، همین برنامههایی را که برای معلممان اجرا کردند برای من هم اجرا کنید. در جوابش گفتم مادر جان! الهی که همیشه زنده باشی. بعد از آن ماجرا وقتی از خانه بیرون میرفت بچههای محلهمان را دور خود جمع میکرد و از شهید و شهادت برایشان صحبت میکرد. به آنها میگفت شهید شدن خیلی راحت است. آدم قبلش مثل پروانه میشود. اگر من هم یک روز شهید شدم به مادرم بگویید من هم مثل پروانه شدم و همیشه در خانه و کنارش هستم... از این حرفهای محمد خیلی نگذشته بود که چند روز بعد به دست منافقین به شهادت رسید. مادرم در خواب محمد را دیده و برادرم به او گفته بود من همیشه بالای سر تو هستم. به همین دلیل مرحوم مادرم معتقد بود پسر شهیدش همیشه همراه اوست. حالا پدر و مادرم هر دو مرحوم شده و پیش فرزند شهیدشان رفتهاند.