به گزارش شهدای ایران به نقل از فارس، مهدی دادخدایی یکی از جانبازان شیمیایی دوران دفاع مقدس، تعریف میکند: «یکی از بچهها در جبهه ریشهایش تا روی سینهاش قد کشیده بود؛ تا نزدیک شکم.
یکی دیگر از بچهها به او میگفت: «هوی حاجی! توی جبهه همه چی مفته. میفهمی؟ مفت.»
ـ «خب که چی؟»
+ «یعنی سلمونیام مفته.
میتونی مفتی ریشت رو کوتاه کنی. میدونی اگه با این ریش گیر عراقیا بیفتی چی میشه؟»
ـ «چی میشه؟»
+ «میگن ریش آدمایی مثل تو رو گچ میگیرن بعدش دنبالت میکنن.
توام این قدر میدویی تا پوست ریشت کنده بشه.»بیخیال میخندید، دستی به ریشش میکشید و میرفت.یک شب، بستان توی سنگر دعا بود.
چراغها همه خاموش. یکی از بچهها کنارش نشست. سیگاری لای لبهایش گذاشت و آتش زد. دود سیگار را به هوا فرستاد. سرش را به او نزدیک کرد و آهسته پرسید: «میکشی؟»
ـ «میکشم.»
سیگاری از جیب پیراهن نظامیاش بیرون آورد و به دستش داد و از جایش بلند شد و رفت.
او هم کبریت کشید. سیگار را گیراند. سیگار گر گرفت، شعله کشید، تکههای آتش روی سینه و شکمش ریخت و ریشهایش سوخت. بوی باروت و موی سوخته قاتی شده بود. بنا کرد با دست روی سینهاش زدن تا آتشها را خاموش کند. یکی از بچههایی که کنارش نشسته بود از خنده رودهبر شد.
+ «هی حاجی! هنوز وقت سینهزنی نرسیده. تازه دعا شروع شده.»
موهای سوخته را از ریشش جدا کرد و رفت. مجلس به هم ریخته بود. بچهها سرشان را وسط زانوهایشان فرو کرده بودند. معلوم نبود میخندد یا گریه میکند.
صبح روز بعد، وقتی با ریش و سبیل اصلاح شده آمد، خیلی ها او را نشناختند.»
منبع: کتاب «آدلا هنوز شام نخورده!» به قلم یاسر سیستانینژاد
*جهان