شهدای ایران shohadayeiran.com

بعثی‌ها ابوترابی را کتک می‌زدند و می‌خواستند به امام توهین کند، اما سید شروع کرد به گفتن ذکر یا زهرا (س)، یکی از سرباز‌های بعثی با جفت پا پرید روی سینه سید و تیغی که سیدبرای اصلاح از قبل در جیبش گذاشته بود، به سینه‌اش فرو رفت و خون فواره زد

به گزارش شهدای ایران ، حجت‌الاسلام علی علیدوست، طلبه جوانی بود که در سومین روز جنگ تحمیلی در جبهه غرب قصرشیرین به اسارت درآمد. او از اولین اسرای جنگ تحمیلی بود که پس از اسارت به اردوگاه موصل منتقل شد و آنجا مدتی با مرحوم سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد ملقب به سیدآزادگان همراه بود. علیدوست خاطرات بسیاری از سختی‌های اسارت در اردوگاه بعثی‌ها دارد که بخشی از این خاطرات را در گفتگو با ما بیان داشته است. 

اهل کجا هستید و چطور وارد جریان انقلاب شدید؟
من اهل قزوین هستم. در دوران کودکی، مادر، خواهر و برادرهایم را در زلزله بوئین‌زهرا از دست دادم. پدرم کشاورز بود و ما در روستا زندگی می‌کردیم. از سن شش سالگی در امور کشاورزی کمک دست پدرم بودم. در ۱۵ سالگی یک کشاورز باتجربه شده بودم و از تمامی کار‌های کشاورزی به پدرم کمک می‌کردم؛ ۱۵ سالگی یک نقطه عطف در زندگی‌ام بود. سال ۵۳- ۵۴ که وارد ۱۵ سالگی شده بودم، تصمیم گرفتم از روستا به شهر بیایم و وارد حوزه علمیه قزوین بشوم. همزمان با شهادت حاج‌مصطفی فرزند حضرت‌امام (ره)، وارد کار‌های سیاسی شدم. در فعالیت‌هایی مثل تظاهرات و تکثیر نوار‌های امام‌خمینی (ره) شرکت می‌کردم. آن موقع من یک جوان کم سن و سالی بودم و شور هیجان زیادی در کار‌های انقلابی داشتم. خیلی دوست داشتم اعلامیه‌های امام‌خمینی (ره) را در بین مردم پخش کنم تا مردم با واقعیت اسلام آشنا شوند. چندین مرتبه ما را ساواک گرفت و سوار اتوبوس کرد، ولی بعد از رسیدن به مقرشان ما را برای بازجویی نبردند و دستور دادند آزاد شویم. 

شما به عنوان یک طلبه مشغول تحصیل و تدریس بودید، چطور شد تصمیم گرفتید به جبهه اعزام شوید؟ 
وقتی شنیدم عراق به کشورمان حمله کرده است، نتوانستم در حوزه بمانم. آن موقع روز‌های آغازین جنگ بود که همراه سه تن از همدرسی‌های حوزه علمیه به نام محمد غفاری، حسین نومیر و حسین مروتی بدون هماهنگی با هیچ نهادی از قم به غرب کشور رفتیم. با این هدف که بجگنیم و برگردیم یا اینکه در راه اسلام شهید شویم. دیگر فکر نمی‌کردیم که ۱۰ سال در اسارت می‌مانیم! از ستاد عملیاتی کرمانشاه مجوز حضورمان در منطقه عملیاتی را از شهید محمد بروجردی گرفتیم و به قصرشیرین رفتیم، اما فقط سه روز از جنگ می‌گذشت که سر‌پل‌ذهاب همراه فرمانده گردانی که آنجا مستقر بود به اسارت دشمن درآمدیم. من دوم مهر ۱۳۵۹ اسیر و ۲۶ مرداد سال ۶۹ آزاد شدم. تقریباً ۱۰ سال اسیر بودم، ما جزو اولین گروه آزادگان بودیم که در تبادل اسرا به ایران برگشتیم. 

در حالی که جنگ تازه شروع شده بود، رفتار دشمن با اسرا چطور بود؟
خب دوران اسارت سختی‌های خودش را داشت. از همان لحظه‌ای که به اسارت دشمن در آمدیم، شروع سختی‌ها بود. دست‌های ما را بستند و در مقابل آفتاب سوزان خواباندند. با آنکه یک روز تمام در اول اسارت در مقابل آفتاب بودیم، ولی دریغ از جرعه‌ای آب که به ما بدهند. تشنگی امان بچه‌ها را بریده بود و همه را بی‌حال و بی‌رمق کرده بود. تا فردای آن روز از آب خوردن خبری نبود تا اینکه ما را سوار ماشین کردند تا پشت خط ببرند. مدتی هم ما را در یک پاسگاه نگه داشتند، دیگر صدای بچه‌ها بلند شد، چون ۲۴ ساعت بود که آب نخورده بودیم. یک سرباز عراقی آمد و شلنگی به شیر آب وصل کرد و انداخت جلوی ما و گفت بروید آب بخورید. ۲۰۰ نفر اسیر در صف ایستاده بودیم که نوبت‌مان بشود و آب بخوریم. بعد ما را سوار اتوبوس کردند و به بغداد بردند. ما را در خیابان‌های بغداد گرداندند و جمعیتی از مردم شروع کردند به هلهله‌کردن و هر کسی هر وسیله‌ای در دست داشت به سمت ما پرتاب می‌کرد. با آنکه چشمان‌مان بسته بود، اجازه نمی‌دادند سرمان را بالا بگیریم. وقتی که من سرم را بالا گرفتم سربازی که جلویم ایستاده بود با مشت زد توی سرم و به عربی گفت: «سرت پایین باشد.» تا دم غروب کار ما در بغداد طول کشید و بعد اسرا را وارد ساختمان استخبارات وزارت دفاع عراق کردند. 

استخبارات قصد داشت از شما اطلاعات کسب کند؟
بله. بازجویی‌های منحصر به خودشان را داشتند؛ بازجویی‌هایی که با کتک و شکنجه همراه بود. چون ابتدای جنگ بود، نمی‌دانستند باید ما را به کجا منتقل کنند. چند ماه در یک زندان کوچک و قدیمی ماندیم که سقف آن را با سیم خاردار پوشانده بودند. یعنی وقتی از محوطه، سقف زندان را نگاه می‌کردیم، می‌دیدم سیم خاردار‌ها را طوری به هم بافته‌اند که حتی گنجشک هم نمی‌تواند از بین آن‌ها عبور کند. در مدت پنج ماه با ۱۸۰ اسیر در آن زندان کوچک سپری کردیم. این زندان هیچ امکاناتی نداشت، تنها امکاناتش سه تا آفتابه بود! حتی ما همچنان لباس‌های دوره رزمندگی تن‌مان بود و به ما لباس مخصوص اسرا را هم نداده بودند. پتو یا زیرانداز نداشتیم. همه کنار هم در روی سیمان‌ها می‌خوابیدیم. از لحاظ نظافت هم وضعیت بسیار بدی داشتیم. همه با بلندشدن ریش‌های‌مان و مو‌های سرمان ظاهرمان مانند دراویش شده بود. شپش هم از سر و گردن‌مان بالا و پایین می‌رفت. بعد از گذشت پنج ماه با این منوال و شرایط سخت ما را به اردوگاه موصل یک منتقل کردند. 

تعریف شما از اردوگاه موصل چیست؟ 
اردوگاه موصل اولین اردوگاهی بود که برای اسرای ایرانی در نظر گرفته شد. یک‌ماه بعد از انتقال به اردوگاه موصل از طرف صلیب‌سرخ آمدند و برای اسرای ایرانی کارت صادر کردند. یک‌سری وسیله مانند دو عدد پتو، دو دست لباس، صابون و تیغ به اسرا دادند. موصل یک فرماندهی به نام سرهنگ فیصل داشت که انسانی بسیار درنده‌خو و پلید بود. این فرد در شکنجه‌کردن افراد روش‌های مخصوص به خودش را داشت. مثلاً اسرا را مجبور می‌کرد داخل گونی بروند و این گونی تا کمر فرد می‌آمد. بعد یک گونی دیگر نیز از سرطرف می‌انداخت و شروع می‌کرد به شکنجه‌دادن تا موقعی که اسیر از فرط شکنجه بی‌حال می‌شد. سپس دو نفری او را بلند می‌کردند و با کمر به زمین می‌کوبیدند. من هم اینطور شکنجه شده بودم. آخر ضرب و شتم که من را از زمین بلند کردند و باز به زمین کوبیدند، احساس کردم دل و روده‌ام پاره شده است. من نوع شکنجه‌های سرهنگ فیصل را در هیچ موقعیت دیگری از اسارت ندیدم. همین سرهنگ فیصل در موصل دو نفر از اسرا به نام‌های علی بیات و عبدالله الماسی را به ستون بست و زیر پای‌شان گازوئیل ریخت و آن‌ها آتش زد. 

از چه زمانی با مرحوم ابوترابی هم بند شدید؟
از آنجا که لطف خدا شامل حال بندگانش می‌شود و اسرای ایرانی در فشار عصبی و جسمی بودند، آقای ابوترابی را در اوایل فروردین سال ۱۳۶۱ به ارودگاه ما فرستادند. منش و رفتار حجت‌الاسلام سیدعلی‌اکبر ابوترابی در دوران اسارت علاوه بر ایجاد وحدت و همدلی در میان اسرای ایرانی، موجب تحول عمیق در رفتار و منش سربازان و درجه‌داران رژیم بعث عراق شده بود. به عنوان نمونه عراقی‌ها می‌خواستند بلوک‌زنی را به خود اسرا بسپارند، ولی اسرا زیربار نمی‌رفتند. خدا سیدابوترابی را به داد اسرا رساند و بعد از گذشت چند روز از آمدن‌شان، هیئت صلیب‌سرخ آمد و، چون آن‌ها ابوترابی را می‌شناختند به ایشان گفتند، شما می‌توانید مشکل را از طرف اسرا حل کنید. از طرفی هم صلیب به عراقی‌ها گفته بود: «اگر می‌خواهید مشکل آن چند آسایشگاه حل شود و اسرا هم اعتصاب را بشکنند باید دست به دامن ابوترابی شوید.» ابوترابی هم گفت: «شما اسرا را داخل آسایشگاه انداختید، در‌ها را هم بستید و با هم هیچ ارتباطی نداریم. اگر می‌خواهید مشکل حل شود در‌ها را باز کنید که بیایند در محوطه و با هم مشکل را حل کنیم.» عراقی‌ها هم گفتند چند روز به شما مهلت می‌دهیم و در‌های آسایشگاه را باز می‌کنیم تا شما مشکل اعتصاب اسرا را حل کنید. سپس حاج‌آقا بین ما سخنرانی کردند و گفتند: «شما امانت خدا هستید و باید مواظب سلامتی خود باشید و از روی اصرار کارکردن برای دشمن اشکالی ندارد. ما اختیارمان دست خودمان نیست. ما اسیر هستیم و اسیر مجبور است در جا‌هایی که برخلاف شرع نیست، تبعیت بکند.» این صبحت‌ها منجر شد که بچه‌ها با رضایت بلوک بزنند و اعتصاب هم بین اسرا تمام شد. 
نکته دیگر، در مورد شام بچه‌ها بود. در اردوگاه‌های عراق دادن شام مرسوم نبود و تقریباً بعد از صرف ناهار کمی که به ما می‌دادند تا صبحانه فردا غذایی نداشتیم. بچه‌ها جوان بودند و ناهار عراقی‌ها هم کافی نبود. به همین دلیل فشار مضاعفی وارد می‌شد، حتی بسیاری از اسرا شب‌ها به دلیل گرسنگی نمی‌توانستند بخوابند. ایشان با هماهنگی کارگران آشپزخانه و صرفه‌جویی در ناهار برای بچه‌ها شام تهیه کردند و شب‌ها شام مختصری که بیشتر نان و ماست بود به بچه‌ها داده می‌شد. آقای مرحوم ابوترابی تا چهار ماه پیش ما بود و بعد ایشان را به استخبارات عراق منتقل کردند. 

دیگر با حاج‌ابوترابی هم‌بند نشدید؟
در مدت ۱۰ سال اسارت دو بار با ایشان هم اردوگاهی که حدود چهارماه با هم بودیم.

 شرایط اردوگاه موصل ۲ چطور بود؟ چرا شما را به آنجا منتقل کردند؟
بعد از عملیات خیبر عراقی‌ها شروع کردند به جا‌به‌جایی اسرا. هر اسیری را که جابه‌جا می‌کردند مفصل کتک می‌زدند. ۱۸ اسفند ۱۳۶۲ نیمه شب ما را وارد اردوگاه موصل ۲ کردند. وقتی از اتوبوس پیاده شدیم، دیدیم سربازان عراقی دو طرف مانند صف ایستاده‌اند و با چوپ، کابل، شلنگ و... منتظر هستند که اسرا پیاده شوند و هنگام ردشدن از بین تونل کتک‌مان بزنند. یک سرباز عراقی هم پای اتوبوس ایستاده بود تا وقتی اسرا اولین قدم را روی زمین می‌گذارند، ابتدا یک سیلی محکم به آن‌ها بزند. بعد که طرف تعادل خود را از دست می‌داد و وارد تونل وحشت می‌شد از چپ و راست او را کتک می‌زدند. 
آن شب ۷۰۰ نفر از اسرا به موصل ۲ جابه‌جا شدند که همه مورد شکنجه قرار گرفتند. در اثر این شکنجه چند نفر بینایی خود را از دست دادند و یک نفر چشمانش از حدقه درآمد؛ خیلی از گوش‌ها پاره شد و خیلی‌ها زخمی که مجبور شدند شبانه آن‌ها را به بیمارستان منتقل کنند. وضعیت آنجا هم خیلی نابسامان بود. جلوی در وسایل و لباس‌های‌مان را گرفتند. حتی وسایل شخصی مانند نامه و عکس که صلیب از ایران برای‌مان آورده بود را گرفتند و حدود ۴۵ روز الی دو ماه در‌ها بسته بود و فقط دو ساعت برای استفاده از سرویس بهداشتی باز می‌گذاشتند. 

مرحوم ابوترابی چه زمانی به موصل ۲ آمدند؟
یک روز دیدیم اسرای جدیدی را وارد اردوگاه می‌کنند و داخل اتاقی که خالی بود، می‌برند. آرزو داشتم ابوترابی هم میان آن‌ها باشد تا این اردوگاه را از نابسامانی در بیاورد. صبح وقتی وارد آن اتاق شدم دیدم بله سیدابوترابی نیز بین اسراست. یکی زودتر از من رفته بود، ایشان را بغل کرده و می‌بوسید. من هم که سید را می‌شناختم با او روبوسی کردم. آن روز همه اسرا از دیدن ابوترابی خوشحال بودند. تعداد اسرای جدید ۵۰ نفر بود و آن‌ها از تونل وحشت رد نشده بودند. عصر آن روز آمدند، آمار گرفتند و بعد از اتمام آمار، ۲۰ سرباز عراقی آمدند با کابل و چوب وارد آسایشگاه ۱۳ شدند. روز بعد پرسیدیم در آسایشگاه ۱۳ چه خبر بود؟ شاهدان عینی اینطور نقل کردند: «۲۰ سرباز عراقی که وارد آسایشگاه شدند به ما گفتند همه یک طرف بایستید. یک عراقی قد کوتاه که شکم بزرگی و چشمان‌ریزی داشت، بچه‌ها او را ژاپنی صدا می‌زدند به نام «ظایط احمد» گفت ما شما را دیشب آوردیم و احترام گذاشتیم. طبق ضوابط جابه‌جایی اسرا رفتار نکردیم، ولی شما صبح تجمع و دیگران را دور خود جمع کردید. بعد سوت زد و ۲۰ سرباز عراقی آمدند و ما را کتک زدند.» 
 ظایط احمد گفت ابوترابی کیست، جلو بیاید. ابوترابی جلو آمد، دوباره سوت زد و این دفعه آن ۲۰ نفر ریختند سر یک نفر و شروع کردند به زدن ایشان. به ابوترابی می‌گفتند: «به امام (ره) توهین و جسارت کن» و همچنان مرحوم ابوترابی سکوت کرده بود، کتک می‌خورد و جسارتی نمی‌کرد. مدتی که از کتک‌خوردن ابوترابی گذشت، ایشان سکوت را شکستند و پشت‌سر هم گفتند: «یازهرا، یازهرا» یک دفعه دیدیم یکی از سربازان جفت پا پرید هوا و روی سینه ابوترابی فرود آمد. سید یک تیغ از قبل برای اصلاح صورت در جیبش گذاشته بود که با عمل آن سرباز، تیغ بر سینه سید فرو رفت و فواره خون بیرون زد. وقتی عراقی‌ها این منظره را دیدند از کتک‌زدن دست کشیدند و سید را به بهداری بردند. دو نفر از بچه‌ها زیر بغل سید را گرفتند و تا بهداری که راهی نبود، بردند. بچه‌های بهداری می‌گفتند ما تا به حال ابوترابی را ندیده بودیم. مواد بیهوشی نداشتیم که مکان بریدگی را بی‌حس کنیم و بخیه بزنیم. خون هم فواره می‌زد. مجبور شدیم بدون مواد بی‌حسی جای بریدگی را بخیه کنیم و درد این دوختن بخیه کمتر از درد زدن آن کابل‌ها نبود. دکتری به نام حسینی از سید پرسید: همه را زدند؟ سید گفت: «بله» دکتر مجدد پرسید: «ابوترابی را چطور؟» ایشان گفت: «زدند که الان مزاحم شما شدیم.» دکتر وقتی متوجه شد ابوترابی است و سینه‌اش بدون مواد بی‌حسی دوخته شده و آخ نگفته، خیلی ناراحت شد، اما سید به او گفت: «مشکلی نیست. این روز‌ها هم می‌گذرد.» در آخر باید بگویم «رفتار ابوترابی یک مکتب برای دیگر آزادگان بود.»

*جوان

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار