شهدای ایران: در مسیر پیادهروی اربعین با چند خانواده شهید همراه شدیم که به نیابت از شهدای شان پا در این مسیر گذاشته بودند. آنها از سنگتمام میزبان در حق میهمان میگویند. از دعا و استمداد از شهدا و راهیابیشان به کربلا و پیادهروی اربعین. میان حرفهایشان یاد شهداست و این حضورشان را مرهون خون شهدا میدانند، همانهایی که پشت لباسهایشان از عشق به کربلا نوشتند و برای بازشدن مسیر کربلا از جانشان مایه گذاشتند. ماحصل همراهی و گفتوشنودمان را در این نوشتار پیشرو دارید؛ خواندنش خالی از لطف نیست.
شهید مفقودالاثر والفجریک
اهل جهرم است. ۶۰ سال دارد. فاطمه خندانی توفیق داشته که چند سالی در ایام اربعین به زیارت امامحسین (ع) مشرف شود. کنارش که مینشینم، متوجه میشوم که او خواهر شهید هم است. برای همین گفتوگویمان با او رنگ و عطر شهدایی میگیرد. او میگوید: «برادرم محمدرضا زمان شهادت ۱۹ سال داشت. او پاسدار بود و بعد از حضور در عملیات والفجریک به شهادت رسید و مفقودالاثر شد. وقتی حال و هوای او را در لحظه شهادت از دوستان و همرزمانش جویا شدیم، گفتند که او تیر خورد و ما نمیتوانستیم او را به عقب بیاوریم، برای همین در منطقه ماند.»
صبر زینبی مادر
خواهر شهید در ادامه میگوید: «مدتها بعد گفتند دیگر منتظر آمدنش نباشید، او شهید شده است. ساک برادرم همراه با خبر شهادتش برایمان آمد، اما مادرم صبوری کرد و باز هم منتظرآمدن برادرم ماند. مادر خیلی مقاوم بود. ما هرچه بیتابی میکردیم و بیقرار بودیم او آرام بود و منتظر. میگفت از خدا صبر زینبی خواستهام.
برادرم خیلی خوب و مهربان بود. نماز و روزهاش ترک نمیشد. شاید بگویند بعد از شهادت همه از خوبی و نیکی شهید صحبت میکنند، اما من میدانم چه برادری داشتم که لایق شهادت شد. هرچه از دلسوزی او بگویم کم گفتهام. این دلسوزیاش برای همه بود و شهادت او برای من که به او وابسته بودم، خیلی سخت بود. گویی همه دنیا روی سرم خراب شده است.»
به شهادتش افتخار میکنم
خانم خندانی از چشم انتظاری مادر شهید میگوید: «مادرم داغ دو پسر دیگرش را دید، اما داغ این برادر برای او چیز دیگری بود. هر مرتبه که تشییع شهدای گمنام بود میرفت و به این فکر میکرد که یکی از این شهدا فرزند اوست. همیشه از خاطرات برادر برای ما روایت میکند و همیشه در خانه حرف برادرم است، حتی بعد از گذشت ۴۰ سال، اما همیشه از خدا خواستهام که کمی از صبر مادرم هم به من بدهد. مادرم میگوید: «من دلتنگیهای خودم را دارم، اما برای آنچه در راه خدا دادهام ناله و افسوس نمیخورم. محمدرضا امانت بود که با شهادت به خدا بازگرداندمش و به این شهادت افتخار میکنم. جز صبوری چارهای نداریم. مادر بارها خواب برادرم را دیده است که به او میگوید، چرا آنقدر ناراحتید، جای من اینجا خیلی خوب است. گفته بود من از ناراحتی شما ناراحتم، شما ناراحت من نباشید.»
برادرم خودش این مسیر را انتخاب کرد. از همان دوران جوانی به بسیج رفت و آموزشهای لازم را دید. اهل درس و مدرسه بود. بسیار فعال بود. شهادت را دوست داشت از همان دوران نوجوانی به بسیج رفت. قبل از شهادت مجروح شده و در بیمارستان اصفهان بستری بود. تیر به فکش خورده و از بینیاش بیرون آمده بود، اما به دوستانش اجازه نداده بود که به خانواده اطلاع بدهد، نمیخواست که ما نگرانش شویم.»
کربلا کربلا ما داریم میآییم
خواهر شهید از آخرین دیدار با برادر روایت میکند و میگوید: «بیسیمچی شهید همت بود. آخرین باری که میخواست برود، خودم را به اتوبوس رساندم و به او گفتم، داداش نرو!»
گفت آبجی من خودم دوست دارم به جهاد بروم. خودم این مسیر را انتخاب کردهام. خواهشاً شما مانع من نشوید. بعد از شهادت او همرزمانش از محمدرضا و شجاعتهایش بسیار برای ما روایت کردند. آنها میگفتند ما بسیار به محمدرضا توصیه میکردیم که به خط مقدم نرود تا شهید نشود، اما محمدرضا میگفت پس ما برای چه به جبهه آمدهایم؟! از کربلا و سفر اربعین میپرسم یاد برادر میکند و میگوید: «محمدرضا عاشق کربلا بود. من و دیگر زائران اربعینی وقتی پا در مسیر کربلا میگذاریم، باید بدانیم که مرهون خون شهدا هستیم. شهدایی که پشت لباسهایشان مینوشتند، عازم کربلا.»
کربلا کربلا ما داریم میآییم. حسرت زیارت اباعبدالله را داشتند. اگر شهدای دفاعمقدس نبودند، این راه باز نمیشد. شهدای جبهه مقاومت و شهدای مدافع حرم هم این راه را تثبیت کردند.
زائر رضوان نادری
شهید علی نادری
زائر اربعینی خانم رضوان نادری ثواب زیارتش را به شهدا، عموی شهیدش و برادر شوهر شهیدش هدیه کرده است و میگوید: «عمویم شهید علی نادری در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید. او چهار فرزند داشت که زمان شهادت آخرین فرزندش چهار ساله بود. خوب به یاد دارم. شب ولیمه عروسی همه خانه مادربزرگ جمع شده بودیم، او برای خداحافظی آمد! مادربزرگ به عمو گفت: خیلی به موقع آمدی، شکستن قندها با خودت! اما عمو گفت: من باید بروم، نمیتوانم درنگ کنم. فقط آمدهام که با شما وداع کنم. رفت و ۲۰ روز بعد هم خبر شهادتش برای ما آمد.
همرزمانش میگفتند به علی گفتیم شما خط مقدم نرو بمان! شما بچه کوچک داری! اما عمو در پاسخشان گفته بود نه من باید بروم مگر خون من از بقیه شهدا رنگینتر است. میروم اگر قسمت باشد برمیگردم و اگر نه که شهید میشوم. عمو رفت و با اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. نیمی از پیکرش نبود. زنمویم او را شناسایی کرد.»
شهید حبیبالله کریمیان
خانم نادری در ادامه از شهید دیگر خانواده هم روایت میکند و میگوید: «برادر همسرم شهید حبیبالله کریمیان است. مادر شهید برایم تعریف میکرد وقتی حبیبالله را باردار بودم، مادر شوهرم خوابی دیده بود. او درخواب بانویی را دیده بود که به او میگوید: «عروس شما باردار است. (او که از بارداری من بیاطلاع بود.) به خانه ما آمد و خوابش را برای من تعریف کرد بعد به من گفت در خواب به من گفتند فرزندی که در انتظار تولدش هستید پسر است و باید نامش را «حبیبالله» بگذارید.»
او در ادامه از شاخصههای اخلاقی شهید روایت میکند و میگوید: «شهید حبیب الله تا کلاس دوازدهم درس خواند و بعد راهی جبهه شد. خیلی به خانوادهاش کمک میکرد و همراه والدینش بود. او رفت و ۲۷ ماه مبارک رمضان به شهادت رسید. بعد از شهادتش پیکر سوختهاش را برای ما آوردند.»
در مسیر الیالله
خانم نادری به زیبایی مسیر اربعین اشاره میکند و میگوید: «چند روزی است که در مسیر هستیم، خدا شاهد است هر چه دیدیم همه زیبایی مکتب عاشورای امامحسین (ع) بود. هر چه خواستیم در اختیار ما قرار دادند.
۱۴۰۰ سال از عاشورا میگذرد، اما هنوز هم حال و هوای کربلای حسین (ع) برای زائران در پیادهروی حس میشود. وقتی دختر بچههای سه یا چهار ساله را میدیدم به یاد حضرت رقیه میافتادم. به یاد خیزران بر لبهای امام حسین (ع).
وقتی نوزادان را در آغوش مادر میدیدم یاد علیاصغر برایم تداعی میشد.
کربلا زنده شده است. هر لحظه خودت را در مسیر الیالله میبینی. مسیری که به لطف خدا قدم در آن نهادهای. کمی که راه میرویم تشنه میشویم و میگوییم چه سخت است سریع دنبال این هستیم که تشنگیمان را رفع کنیم. خسته میشویم و با اصرار ما را به استراحتگاه و خانهها میبرند تا غبار از تن و بدن بزداییم. سالیان دور هم همین مسیر بود؛ خیزران، تازیانه و اسارت. در تمام مسیر همین مرور میشود و برایت دردناک است. از مهر و محبت خادمام متحیریم. در مسیر ما را به خانهشان میبرند و یک طبقه از خانهشان را با همه امکانات در اختیار ما قرار میدهند و همه وسایل زندگیشان را به ما میسپارند و میروند برای خدمترسانی به دیگر زائران در موکب. با اینکه موکب استراحتگاه داشت، اما ما را با میل و شوقی وصفناپذیر به خانهشان میبرند. خانم خانه برای ما غذا مهیا میکند و با جان و دل پذیرای ما میشود. من هر چه دیدم همه زیبایی بود. اتفاقات قشنگی در مسیر پیادهروی برای ما شکل گرفت. صحنههایی که برای ما یادآور روز عاشورا بود.»
زیارت به نیابت از شهدا
خانم نادری در ادامه میگوید: «خیلی حسرت حضور در میان حاضران در پیادهروی اربعین را داشتم و دوست داشتم حلاوت این پیادهروی را با جان و دل بچشم. کودکان کوچک که به سختی میتوانند راه بروند هم در مسیر از ما پذیرایی کردند. با دادن حتی یک برگ دستمال کاغذی یا جرعهای آب. من آمدم برای پیادهروی به نیابت از شهدا به نیابت از همه آنهایی که آرزوی داشتند پا در این مسیر بگذراند و به هر دلیلی امکان سفر نداشتند. شش ماه پیش از این سفر همسرم به رحمت خدا رفت و میدانست چقدر من آرزوی زیارت کربلا را دارم، برای همین همیشه میگفت تو را به زیارت میفرستم. او به رحمت خدا رفت و بعد از شش ماه که حقوقش را برای اولین بار گرفتم راهی کربلا شدم، او به قولی که به من داده بود، عمل کرد.»
زائر امالبنین میرزایی
استجابت دعا به همت شهدا
کناری نشسته و آرام به زائران نگاه میکند. میروم کنارش و از او میخواهم چند کلامی با ما همراه شود و از چرایی آمدنش بگوید. صحبت را که آغاز میکند، لهجه شیرین اصفهانیاش معرفش میشود. همان ابتدا برات آمدنش به پیادهروی اربعین را از نگاه شهدا میداند و میگوید: «من امالبنین میرزایی متولد سال ۱۳۵۶ هستم. وقتی تصاویر پیادهروی را از تلویزیون نگاه میکردم با خود میگفتم، یعنی میشود یک روز من هم میان این جمعیت عشاقالحسین (ع) باشم. تا اینکه در روستایمان یک یادواره برگزار شد. یادوارهای برای گرامیداشت یاد و نام ۳۶ شهید روستا که از شهدای دوران دفاعمقدس بودند. در همین یادواره به شهدا متوسل شدم و آنها را واسطه حاجتم قرار دادم. از خدا خواستم برای یکبار هم که شده، قسمتم کند بتوانم راهی شوم و پیاده به دیدار امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) بروم. شهدا خیلی زود آمینگوی دعای من شدند و امسال قسمتم شد که همراه خانواده راهی شوم. حالا دو سالی است که میآیم و دل به دریای معرفت و عشق زائران میزنم. هر سال هم به جمع خانوادگی ما برای پیادهروی افزوده میشود. امالبنین میرزایی از دیدهها و شنیدههایش در مسیر پیادهروی میگوید: «بیشتر از هر لذت و شعفی برای حضور در میان خیل زائران، حس تلخی به سراغ آدم میآید. وقتی روزهای عاشورای سال ۶۱ هجری را در مسیر مرور میکنی، وقتی به یاد خاندان امام حسین (ع) میافتی به یاد اهل بیتی که بعد از شهادت حسین (ع) چه کشیدند و در این مسیر تا کوفه و شام چه بلاها و شکنجههایی بر آنها روا شد، حکایت اربعین برایت دردناک میشود. وقتی به این فکر میکنی که حالا میان این هم دوستدار امام حسین (ع) هستی و همه با عزت و احترام از تو استقبال میکنند، هر کسی هر چه در توان دارد در این مسیر میزبانی زائران قرار داده و آن سال، اشقیا تشنگی و سختی و شکنجه بر اهلبیت رسولالله (ص) روا داشتند، دلت میسوزد.»
اینجا خود بهشت است
به اینجای همکلامیمان که میرسیم، امالبنین میرزایی سکوت میکند و دست بر چشم میگذارد و گریه سر میدهد. کمی بعد میگوید: به دخترم میگفتم مادر خیلی دوست دارم که بروم. یک حس عجیبی من را به سمت خود میکشاند و میگوید بیا. در تمام طول مسیر هرچه از خدا خواستیم، برای ما فراهم شد. سختی مسیر با مهر مردمان عراق به حلاوت رسید. کام میهمانان حسین (ع) شیرین شد. مسیر مسیر بهشت است، اینجا اصلاً خود بهشت است. هرچه میخواهی برایت مهیا میشود. من نمیدانم به جز این عزیزان عراقی، میزبان چه کسی دیگر است که اجازه نمیدهد که زائران امام حسین (ع) به مشقت بیفتند و بعد مسیر و سختی بیش از اندازه به آنها فشار بیاورد. به نظر من میزبان اصلی این ضیافت معنوی، حضرت زهرا (س) است که از میهمانان پسرشان پذیرایی میکنند.»
میزبانانی مهربان و دست و دلباز
خانم میرزایی در ادامه از فضل و سنگتمام میزبانان عراقی هم روایت جالبی میکند و میگوید: «در مسیر پیادهروی به دعوت یک خانواده عراقی میهمان خانهشان شدیم. نشستیم و استراحتی کردیم. خانهای کوچک که نشان از فقر اهل خانه میداد. از وقت ناهار گذشته بود. بیآنکه انتظار داشته باشیم از ما خواستند کمی صبر کنیم تا ناهار آماده شود. نمیخواستیم ناراحتشان کنیم. نشستیم و صبر کردیم. کمی هم از وقت ناهار گذشت. رفتم آشپرخانه تا کنار میزبان خانه باشم. آنجا متوجه شدم با اینکه خودشان چیزی برای خوردن نداشتند، اما برای ما یک مرغ تهیه کرده و مشغول پخت آن بودند. من ماندم و یک دنیا شرمندگی برای دل بزرگی که خدا به آنها داده است. کمی بعد سفره را چیدند و خودشان رفتند تا ما راحت باشیم. ما هم به غذا لب نزدیم. گفتیم تا شما نیایید و کنار ما ننشینید و با ما همراه نشوید ما نمیخوریم. آمدن تا ما بیناهار از خانهشان نرویم. نشستند کنار ما. با خود گفتم اینها در معرفت و مهربانی، ثروتمندترین هستند.»
خادمان امامرضایی
امالبنین میرزایی در پایان خاطرهای از ارادت عراقیها به امام رضا (ع) روایت میکند و میگوید: «سال گذشته، در میان یکی از موکبها یکی از خانمهای عراقی متوجه شد که نام من امالبنین است. آمد کنارم و با کلی احترام و محبت به من بستهای را داد و گفت هر وقت که به زیارت امام رضا (ع) رفتید، این امانتی من را به حرم برسانید. من فقط گریه میکردم و میگفتم چرا من؟
اتفاقاً بعد از بازگشت از کربلا قسمتم شد و به زیارت امامرضا (ع) رفتم. قبل از رفتن من، چند نفری از همراهان کربلاییام به من گفتند امانتی را به ما بده تا ببریم، نپذیرفتم! خود امام رضا (ع) میطلبد و خودم امانت را به او میسپارم. نهایتاً زیارت امام رضا (ع) نصیب من شد و من توانستم به قولی که به آن خادمالحسین (ع) داده بودم، عمل کنم. آنها از امام رضا (ع) دور هستند، اما هر وقت نامش را میشنوند و بر زبان میآورند از ذوق زیارت ایشان گریه میکنند و دلتنگ امام خود میشوند.»/جوان آنلاین