شهدای ایران:مبل پذیرایی خانه پدری شهید حسن حیدری نمایشگاه دائمی از عکسها و یادگاریهای اوست و تمام دلخوشیهای مادر این یادگاریهای فرزند شهیدش است. هنوز بعد از گذشت ۳۸ سال از شهادت حسن، مادر نتوانسته با شهادت او کنار بیاید. مرضیه حیدری خواهر شهید میگوید: «داداش حسن پنچ سالی مفقودالاثر بود و مادرم نتوانست پیکر کامل داداش را بعد از شهادتش ببیند. مادرم با نبود داداش حسن خود را وابسته یادگارهای او کرده است و هر صبح با دیدن یادگارهایش که کنار مبل خانه چیده شده، خود را برای آغاز صبحی جدید دلگرم میکند.» شهید حسن حیدری متولد ۱۳۴۸ در مشهد بود که دهم شهریور سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۲ به شهادت رسید. گفتوگوی ما را با خواهر شهید پیشرو دارید.
به عنوان خواهر شهید چه تعریفی از زندگی با برادر شهیدتان دارید؟
من از داداش حسن سه سال بزرگتر هستم. حسن متولد ۲۵ شهریور ۱۳۴۸ بود. ما یک خانواده ساده و مذهبی داشتیم. پدرم ذبیحالله حیدری کارمند علوم پزشکی مشهد بودند و مادرم فاطمه اشراقی بانوی مؤمنهای است. ما خانواده پرجمعیتی هستیم با داداش حسن پنج برادر و شش خواهر هستیم و شهید فرزند هفتم خانواده بودند. داداش حسن نسبت به ما سنش کم بود، ولی با همان سن کم بسیار به حجاب تأکید داشت و به مسئله محرم و نامحرم خیلی حساس بود.
یک نکتهای را بگویم. همیشه دعای کمیل در شبهای جمعه در حرم امامرضا (ع) از قبل تاکنون برپا بوده و هست. زمان جنگ بچههای رزمنده و انقلابیون خیلی مقید بودند که در مراسم دعا شرکت کنند. من خواهر سومی شهید هستم و دو خواهر دیگر خیلی بزرگتر از شهید هستند. بهخصوص خواهر بزرگم مانند مادر برای حسن حساب میشد. ما که میخواستیم در مراسم دعای کمیل حرم شرکت کنیم، حسن ژستی برای ما میگرفت و به گونهای با ما رفتار میکرد که انگار ایشان دارد ما را به مراسم میبرد و مانند یک بابا مواظب ما سه خواهر بود. مثلاً میگفت این جوری نکنید و حرف نزنید یا این کار را بکنید و... رفتار حسن که آنقدر با مزه بود، هر سه خواهر میخندیدیم.
چه خاطراتی از دوران کودکی برادرتان دارید؟
بعد از پیروزی انقلاب با فرمان تشکیل جهاد سازندگی که از سوی امامخمینی (ره) داده شد، مردم برای جمعآوری محصول کشاورزها به روستاها میرفتند. چون آن موقع مردهای خانواده یا در جبهه بودند یا شهید میشدند؛ بنابراین صبح زود مینیبوس میآمد و بچههای جهادی را سوار میکرد و در روستاهای اطراف مشهد برای کمک به خانواده شهدا میبرد. ما سه خواهر صبح زود قبل از اذان صبح برای رفتن به جهاد آرام از خواب بیدار و آماده میشدیم تا داداش حسن نفهمد و دنبال ما نیاید. گاهی میشد که نماز صبح را میرفتیم آنجا میخواندیم، ولی تا ما از جایمان بلند میشدیم، داداش هم سریعتر از ما بلند میشد و با ما آماده رفتن میشد. او هم همراه با ما در دروکردن گندم کمک میکرد. داداش حسن خیلی چابک و زرنگ بود. آچار محله شده بود. هر وقت پیرزنهای محله یادشان میرفت، موقع بیرون رفتن کلید همراه خودشان بیاورند و پشت در میماندند، از حسن کمک میگرفتند و او هم به راحتی از روی در بالا میرفت و از آن طرف در را باز میکرد. یا اگر میدید توپ بچهها موقع بازی بالای درخت افتاده، مثل قرقی بدون هیچ کمکی از درخت بالا میرفت و توپ آنها را برای ادامه بازی پایین میانداخت. زمان جنگ بعضی اقلام مصرفی با کوپن توزیع میشد. یک روز حسن که خانه آمد، مادر خسته از کار روزانه به حسن گفت: «مادر صبح تا شب نیستی، نمیگی باید یک مرد باشد کوپنها را بگیرد»! حسن در حالی که داشت حرفهای مادر را گوش میداد از خستگی نشسته خوابش برد. فردایش وقتی آمد دستش پر بود. رفته بود و کوپنهای هر سه خانواده را گرفته بود.
شهید قبل از جبهه رفتن چه شغلی داشت؟
داداش حسن در همان سن کم خیلی فعال بود. تابستانها به زادگاه مادرمان در شاهرود میرفت و به پدربزرگم در کارهای کشاورزی کمک میکرد. واقعاً پرانرژی بود. به رشته ورزشی فوتبال و کاراته هم خیلی علاقه داشت. همیشه دوست داشت همه را شاد کند و بخنداند. چون خانواده ما پنج پسر داشت، حسن و برادرهایم میرفتند مغازههای اطراف محله منزلمان کاری برای خودشان دست و پا میکردند تا منبع در آمدی داشته باشند. گاهی هم داداش حسن فرفره درست میکرد، روی جعبه نصب میکرد و به بچههای کوچکتر میفروخت. او موقع شهادتش فقط ۱۸ سال داشت، چون سنی نداشت بنابراین شغل ثابتی هم نداشت.
شهید فعالیتهای انقلابی هم داشت؟
بله. سالهای ۵۶ و۵۷ اوج انقلاب بود. داداش حسن هم همانند دیگر اعضای خانواده در کارهای انقلابی شرکت میکرد. اصلاً آرام و قرار نداشت. خیلی در کارهایش چابک و زرنگ بود. از کارهایی که حسن به خوبی از عهدهاش برمیآمد، پخش اعلامیه بود. اعلامیههای امام یا اعلامیههایی که از مراکز تصمیمگیری انقلاب منتشر میشد را داخل منازل مردم میانداخت. یک روز غروب با فاصله کم از خانه خارج شد و دوباره برگشت. تا نزدیکیهای صبح این رفتوآمد ادامه داشت. مادر پرسید: «حسن جان چکار میکنی؟! کجا میروی و میآیی» گفت: «خانه یک ساواکی را پیدا کردهام. اعلامیه به دیوار خانهاش میچسبانم، ولی ساواکی آن را پاره میکند. من دوباره میروم یکی دیگر میچسبانم. میخواهم این ساواکی را خستهاش کنم» و با خنده گفت «خسته شد.» البته غیر از حسن باقی اعضای خانواده هم در فعالیتهای انقلابی بودند. بابا و برادرهای دیگر هم تظاهرات میرفتند. حتی ما خواهرها هم میرفتیم. مادرم که باردار بود با آن وضعیتی که داشت خود را به صف انقلاب میرساند. ۲۶ آذر سال ۵۷ سربازان رژیم بیرحمانه به بیمارستان امام رضا (ع) (شاه رضای سابق) حمله کردند و تمام بیماران و کادر درمانی را به رگبار بستند و عدهای را هم به شهادت رساندند. این کار آنها خشم مردم انقلابی را در پی داشت. یادم است که امامخامنهای در جمع کثیر مردم در صحن بیمارستان امامرضا (ع) علیه این اقدام وحشیانه سخنرانی کردند. من و دو خواهر بزرگترم در جمع تحصنکنندگان بودیم. سکوت حکمفرما بود. وقتی در آسمان پرندهای را با چشم تعقیب میکردم آمد و آمد تا بالای درختی که ما پای آن نشسته بودیم، نشست. چشمم افتاد به حسن و برادر بزرگترم که به خاطر ازدحام به بالای درخت رفته بودند. به آنها لبخند زدم و با اشاره آنها را به خواهرانم نشان دادم. خواهرانم نگران بودند که بچهها سقوط نکنند. درختی که پای آن ما سه خواهر بودیم و بالای آن دو برادرمان لابهلای شاخههای درخت نشسته بودند.
چطور شد که داداش حسن با سن کم مسیر راه جبهه را پیش گرفت؟
بعد از انقلاب همه اعضای خانواده ما از کوچک و بزرگ برای کمک به جبهه تلاش میکردند. از دوخت لباس و بافت لباس و کلاه و شال گردن تا پخت مربا و بستهبندی آجیل و خیلی کارهای دیگر در مسجد انجام میشد و ادامه بعضی از کارها را هم میآوردیم خانه و شب تمام میکردیم. اول برادرهای بزرگترم راهی جبهه شدند و حسن همزمان در مغازه آلومینیوم کاری خیابان سناباد بدون اطلاع مادر مشغول به کار شده بود. اوایل جنگ فقط ۱۱ سال داشت. زمان زیادی نگذشته بود، خبر آمد که برادر بزرگترم در جبهه مجروح شده و برای مداوا به تهران منتقل شده است. مردها که نبودند و ما زنها هم با بچههای کوچک نمیتوانستیم به تهران برای دیدن برادربزرگمان برویم. تا اینکه یک روز صبح برادرم بعد از مرخص شدن از بیمارستان تنهایی به خانه آمد. ترکش به چشمش خورده و چشم برادرم کامل تخلیه شده بود. داداش حسن اصلاً این واقعه را نتوانست تحمل کند و بارها به زبان آورد که من میخواهم اسلحه برادرم را بردارم. هیچ کداممان باور نمیکردیم حسن با سن کم و جثه کوچک بخواهد به جبهه برود، اما او تصمیمش را گرفته بود و نهایتاً در سن ۱۶ سالگی به جبهه رفت.
نحوه شهادتش را به چه صورت برایتان تعریف کردند؟
چند تا از دوستان داداش حسن برایمان تعریف کردند: «حسن در عملیات کربلای ۲ در سال ۱۳۶۵ شرکت داشت. این عملیات در منطقهای به وسعت ۵۰ کیلومتر مربع در چومان مصطفی و حاج عمران عراق آغاز شده بود. یک روز بعد هم به پایان رسیده بود. در این عملیات محمود کاوه، فرمانده لشکر ویژه شهدا سپاه پاسداران به شهادت رسید. بعد از اینکه سردار کاوه به شهادت رسید، دشمن بچهها را زمین گیر کرده بود. بچهها در یک شیار در دامنه کوه پنهان شدند. در همین زمان حسن گفت من میروم ببینم راهی هست. از شیار که درآمد و رفت، دیگر کسی او را ندید.» حکایت مفقودالاثری داداش حسن ماجرایی مثل پیراهن یوسف شده بود تا مدتی ما نمیدانستیم که داداش حسن شهید شده یا به اسارت درآمده است تا آنکه به ما اعلام کردند مفقودالاثر شده است. برای همین هر چند وقت یکبار ما را به تعاون سپاه میبردند و میگفتند که این فیلمهای اسرا از عراق است، ببینید برادرتان در بین آنها هست یا نه؟
یکبار که ما را بردند و فیلمهایی که از تلویزیون عراق گرفته بودند را به ما نشان دادند، دیدیم بله یکی از بچههای رزمنده در بین اسرا داداش حسن است. تیر به پایش خورده بود. با یک چوپ زیر بغل لیلی میکرد و سرش هم زخمی و باند پیچی شده بود. وقتی دوربین صورت او را نشان داد و سرش را بالا آورد ما از نزدیک ایشان را دیدیم. داداش حسن بود. شکی هم در آن نبود. خیلی خوشحال شدیم که داداش حسن زنده است. (اما در واقع اشتباه میکردیم و او حسن نبود) خودمان را از خانواده اسرا میدانستیم و اخبار تلویزیون را پیگیری میکردیم که ببینیم اسرا چه موقع آزاد میشوند تا حسن هم برگردد. موقعی که قطعنامه پذیرفته شد و قرار شد اسرای ایرانی و عراقی با هم تبادل شوند، مادرم رفته بود در صف تعاونی ایستاده بود و یک جعبه لامپ گرفته بود تا کوچه را برای آمدن داداش چراغانی کند. ما میگفتیم مادرجان هر وقت داداش آمد ریسه کرایه میکنیم (آن موقع ریسهها را کرایه میدادند) ولی مادرم میگفت، آنها میگویند باید ریسهها را زود تحویل بدهیم، ولی من میخواهم تا چند روز محلمان چراغانی باشد. همچنین مادرم تمام مایحتاج برای یک میهمانی بزرگ را تهیه کرده بود. میگفت میهمان از تهران، شاهرود و سبزوار زیاد داریم. آن موقع اعلام میکردند که مثلاً چند اسیر وارد مرز ایران شده است و از کدام مسیر وارد مشهد میشوند و مردمی که رزمندههایشان مفقودالاثر بودند، عکس بچههایشان را برمیداشتند و در بین مسیر این اتوبوسها میایستادند. ما هم دقیقاً همین کار را میکردیم. مادرم با برادرم که جانباز بودند صبح زود با هم میرفتند تا سر نخی از داداش حسن از اسرا بگیرند و شب خسته برمیگشتند.
چگونه پیکر داداش حسن بعد از ۵ سال مفقودالاثری شناسایی و تأیید شد؟
تا آمدن تمام اسرای ایرانی ما پیگیر داداش حسن بودیم و به نتیجه نرسیدیم. بعد از اتمام آمدن اسرا، ایران و عراق توافق کردند زمینهای عملیاتی ما بین مرز دو کشور تفحض شود و اگر جنازه سربازان عراقی را هم پیدا کردند به آنها تحویل بدهند. پیکر دادش حسن از سوی گروه تفحص پیدا شد. گویا موقعی که داداش تیر خورده و به شهادت رسیده بود، از پشت روی کولهپشتیاش افتاده بود و تمام وسایل از جمله مسواک، خمیر دندان و خودکارش در کولهپشتی سالم مانده بود. با تفحص و شناسایی پیکرش، طی مراسمی باشکوه پیکر داداشم تشییع شد و آرامگاهش در باغ بالای خواجه ربیع است. آنجا در وسط ردیف اول گلزار شهداست.
مادرم میگفت وقتی حسن به دنیا آمد داخل پردهای بود که دور تا دور جنین را احاطه کرده بود. ما مشهدیها در اینطور مواقع میگوییم: «فلانی بچهاش داخل نقاب به دنیا آمده است» که باید با جداکردن آن پرده، جنین را درآورند. قدیمیها به آن پرده جنین اعتقاد خاصی داشتند و میگفتند آن پرده باعث برکت و رفع بیماری در آن خانه میشود. یا برکات دیگری به آن خانواده میدهد. داداش حسن پنج سال مفقودالاثر بود. وقتی پیکرش را به ما تحویل دادند، استخوانهایش را لای پارچهای پیچیده بودند، اندازهاش به اندازههای نوزادیاش شده بود که گویی در پردهای احاطه شده است.
مادر با مفقودی و شهادت حسن چطور کنار آمد؟
در خانه پدری یک نمایشگاه دائمی از یادگاریهای داداش حسن وجود دارد که تمام دلخوشیهای مادرم است. هنوز بعد از گذشت ۳۸ از شهادت داداش حسن نتوانسته با شهادت او کنار بیاید. داداش چند سالی مفقودالاثر بود و مادرم نتوانست پیکر کاملش را بعد از شهادت ببیند. مادرم با نبود داداش خود را وابسته یادگارهای او کرده است و هر صبح با دیدن یادگارهای داداش حسن که کنار مبل خانه چیده شده، خود را برای آغاز صبح جدید دلگرم میکند.
*منبع:جوان آنلاین