چه خوش روزی بود پنجشنبه دوازدهم دی ماه ۹۲ که پدر و مادر امیرحسام جمع ما را به میهمانی پذیرفتند. عقربه های ساعت مشتاق تر از من بودند برای این دیدار. خیلی زود عقربه کوچک و بزرگ جفت و جور شدند بروی اعداد ۳ و دوازده و ما هم خرسند از اینکه لحظه دیدار فرا رسید.
از قبل شنیده بودم که تنها برای دستیابی به چیزهای ارزشمند باید در صف انتظار بایستی و من هم برای رسیدن به دیدار پدر و مادر شهید در راهروهای باصفای منزل شان در صف به انتظار ایستاده بودم. بانوان ابتدا وارد منزل شدند و بعدتر آقایان/ تقریبا اخرین نفری بودم که پا به خانه شهید گذاشتم
نمی دانم برای شما هم اتفاق افتاده است یا نه اما بعضی مکان ها را حتی برای اولین بار هم که می بینی، در آنجا احساس غربت نمی کنی، انگار طبق طبق آرامش در برابرت تعارف می کنند و تو نوش جان می کنی! نفس راحتی می کشی که به جای امنی آمده ای.
مادر شهید به استقبال آمده بود اما از پدر خبری نیست. وقتی سراغش را از مادر میگیرم می گوید به مراسم ختم مادر شهید غیاث آبادی رفته است و کم کم پیدایش می شود.
در خانه باز و جمع مان جمع شد. پدر از راه رسید. چهره اش شکسته است اما براحتی می توان نور ایمان را در چشمانش دید. مو و ریش های جو گندمی اش صلابتی مثال زدنی به صورتش بخشیده است. محکم است. هیچ نشانی از جوان، از دست داده ها ندارد. بعدها در میان صحبت هایش گفت که غم ما در برابر غم حسین ابن علی (ع) که علی اکبر و اصغرش را از دست داد هیچ است و حالا راحت تر می شد فهمید که دلیل استواری قامتش، گامهای محکمش و قاطعیت صدایش چه بوده است، ایمانی که موهبتی نیست، اکتسابی است و او با قدرت ایمانش با این غم بزرگ کنار آمده است.
حاج عباس خوش بیان است و کلامش بر دل می نشیند. از شهید غیات آبادی و مادر شهید گفت و اینکه چرا همه محله به این شهید و مادرش مدیون هستند و عذرخواهی کرد از جمع که چرا کمی با تاخیر به استقبال میهمانانش آمده است.
چند کلامی جسارت نمودم و در بین دوستان صحبت کردم. گفتم از غربت شهدای فتنه و اینکه هر بار نامی از جلبک ها برده می شود عکس ندا آقا سلطان را بالا می برند و از او بعنوان افتخار نام می برند و من چه بی عرضه بوده ام در عدم شناخت شهدای فتنه. و باز گفتم که همه ما مدیون خون شهدای فتنه ایم و در قبال آنها مسئولیم. در قبال ۳۲ شهیدی که به صورت میانگین هفته ای یک شهید برای دفاع از انقلاب داده ایم.
و باز هم گفتم که آنها رسانه دارند و ما نداریم. آنها در راه باطل خود با یکدیگر متحد هستند و ما در راه حق مان پشت یکدیگر را خال می کنیم.
بی پرده به بچه ها و خانواده شهید گفتم که وقتی از بعضی رسانه ها برای پوشش خبری دعوت کردیم که در جمع مان حاضر شوند قبل از هر چیزی پرسیدند که آیا شخصیت سیاسی هم در بین شما هست یا نه و زمانی که با پاسخ منفی روبرو شدند به خیال خودشان بسیار محترمانه گفتند که شرمنده! ارزش خبری ندارد. البته برای آنکه دل ما را هم نشکنند گفتند که خودتان زحمت تهیه خبر را بکشید و برایمان ارسال کنید تا در رسانه وزینمان! منتشر کنیم…
و من تاسف خوردم به حال سیاستی که حتی شهدای فتنه را هم به خود وابسته کرده است. اما نمی فهمند که اگر همین جوانان در هشت ماه نبرد سایبری نبودند و اگر امیرحسام ها نبودند معلوم نبود که آیا امروز سیاستمداری باقی می ماند که تبدیل به ارزش خبری شود یا خیر! و بازهم دلم سوخت به حال مظلومیت شهدای فتنه که به عقیده من مظلومترین شهدای انقلاب اند.
دوست دیگری مادر شهید مفقودالاثر بهروز صبوری را به جمع معرفی کرد که او هم امروز به میهمانی امیرحسام آمده و جانباز شیمیایی «بیات» را نیز معرفی کرد که به عشق دیدار پدر و مادر شهید خودش را از بیمارستان به خانه شهید رسانده بود و من باز هم شرمنده خودم شدم که با ریه سالم و کوله باری از ادعا و باد در قب قب به خانه شهید آمده بودم.
از حاج عباس خواستیم برایمان بیشتر از امیرحسام بگوید و او هم گفت از مهربانی های امیرحسام و احترامی که برای برادر بزرگتر و پدر و مادرش قائل بود. گفت از ارادت شهید به امام حسین (ع) و اینکه در ایام محرم کمتر او را می دیدند و پاتوقش مسجد محله بود.
حاج عباس از صبح روز شهادت می گوید: «بعد از نماز امیر حسام اومد تو هال و گفت بابا اجازه میدی کنارت بخوابم؟ من که تعجب کرده بودم گفتم بخواب…»
پدر از ادامه گفت و گوها صبح روز شهادت و ماجرای بالشتی که بین او و امیرحسام هم رد و بدل می شد گفت اما من در جملات ابتدایی اش مانده بودم. امیرحسام خبردار شده بود و چه راحت می خواست آخرین لحظاتش را در کنار پدر سپری کند…
به سراغ مادر رفتیم
از حجب و حیای امیرحسام گفت و رابطه خوبش با حاج عباس و برادر بزرگتر امیرحسین
و او هم از روز قبل شهادت امیر حسام گفت
روزی که امیر حسام به آغوش مادر می رود و می گوید مادر اجازه بده تو را بو کنم و مادری که در عالم زمینی پاسخ می دهد من که به جز بوی پیازداغ بوی دیگری نمی دهم اما غافل از اینکه امیر حسام از چند روز قبل دل از زمین و زمینیان کنده و این چند روز در حال وداع بوده است.
حاج عباس از تظاهرات سال ۸۸ می گوید. از روزهایی که معمولا به همراه امیرحسام و امیرحسین به تظاهرات و دفاع از انقلاب می رفتند و می گفت همیشه امیرحسام به ما نصیحت می کرد بچه های مردم را کتک نزنید. آنها فریب خورده اند و مقصر نیستند.
حاج عباس ماجرای کتک خوردنش از فتنه گرها را هم تعریف کرد و گفت حتی زمانی که من زیر مشت و لگد آنها بودم بازهم امیرحسام هیچ کدام از آنها را کتک نمی زد و تنها یک به یک آنها را از روی من بلند می کرد و زمانیکه امیرحسین (برادر بزرگتر) قصد کتک زدن آنها را داشت با او جر و بحث می کرد که حق کتک زدن کسی را نداری و فقط آنها را از روی پدر بلند کن.
امیرحسین که گویا قصد صحبت کردن نداشت با اصرار ما به کنار پدر نشست و رابطه نزدیکش با امیرحسام گفت. رابطه ای که از دوران ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان و …. ادامه داشت تا روز شهادت!
برادر بزرگتر در حالیکه اشک در چشمانش موج می زد و کمی هم مراعات حال مادر را می کرد ماجرای شهادت و خبری که به او داده بودند را تعریف می کرد…
گویا عقربه های ساعت هم دلشان نمی خواست که رو به جلو حرکت کنند اما گویا زمان رفتن بود. رفتن از کنار کسانی که اسوه ایمان و صبرند…
روزی شان چفیه متبرک به مقام معظم رهبری بود که از طرف یکی از دوستان حاضر به دستم رسید و من هم با افتخار چفیه را به گردن پدر انداختم و با ذکر صلوات برای شهادی روح امیر حسام و همه شهدای فتنه دلم را در محله وحیدیه تهران جا گذاشتم و آرام آرام از آن دور شدم.