به گزارش شهدای ایران از فارس، بررسی خاطرات هنرمندان از سالهای دفاع مقدس بسیار جذاب و خواندنی است . ریز بینی این افراد بسیار جالب و زیباست: بدترین لحظات دفاع مقدس پاتکهای وحشتناک عراق بود که بعد از هر عملیات خودش را به آب و آتش میزد تا حیثیت از دست رفته را پس بگیرد. یکی از آن لحظات، کربلای پنج بود که دشمن منطقه را زیر آتش پر حجمش جهنم کرده بود.
آن روزها من به محورهای عملیاتی سر میزدم و حماسهها و حادثهها را به تصویر میکشیدم. پس از فیلمبرداری میآمدم بازبینی میکردم و میدیدم که چه نکتههای جذاب و قابل توجهی دارد و حسرت میخوردم که چرا تلویزیون ما اینها را نشان نمیدهد.
اگر ما این برخورد، رابطه و این زیباییهای کار را که در جبهه اتفاق میافتاد به موقع نشان میدادیم. جذابیتهای بیشتری برای اعزامها ایجاد میکرد و داوطلبین بیشتری به جبهه میرفتند ولی در آن زمان کمتر به آن زیباییها پرداخته میشد. من نمونههای کوچکی از این نکتههای برجسته را بازگو میکنم تا ببینید بچهها دارای چه روحیه و حال و هوایی بودند.
وصف عملیات کربلای پنج را همه شنیدهاید. واقعا یکی از حماسههای بزرگ در این عملیات اتفاق افتاده بود. چون در شرایطی بود که کربلای چهار لو رفته بود و بچهها قتل عام شده بودند و روحیه رزمندهها به شدت پایین آمده بود. تصمیم ارزشمند امام (ره) در آن زمان این بود که گفتند «به هر شکل و به هر نحوی شده باید از همان محور دوباره حمله کنید و به خط بزنید!» شاید بخاطر این بود که بچهها روحیه ازدست داده را دوباره به دست بیاورند و شاید حکمت دیگری داشت.
بزودی بچهها دست به کار حملهای جانانه شدند و عراق به خاطر شکست قبلی، هرگز فکر نمیکرد لشکریان اسلام باز از همان محور ناامن خطرناک وارد کار شوند این یکی از شانسهای ما بود ولی موانع بازدارنده زیادی وجود داشت. از جمله مینهای خورشیدی فراوان -به زعم آنان- غیر قابل نفوذی که حتی عبور پرندهها را هم غیر ممکن میساخت چه رسد به رزمندههایی که روحیه خود را از دست داده بودند اما به هر حال بچههایی با حملهای بیامان و غافلگیرانه موفقیتهای خوبی کسب کردند و دوباره روحیه گرفتند. پس از آن بود که عراق زخم خورده با تمام توانش به میدان آمد و از زمین و آسمان حمله ور شد و بمباران سخت و وحشتناکی کرد، حتی آن نامردها بچهها را با گلولههای ضد هوایی که برای سرنگونی هواپیما نشانه میرفتند.
انگار همین دیروز بود... در یکی از آن پاتکها قرار بود به منطقه بروم. مقدمات سفر را آماده کردم. رفتم از قرارگاه خاتمالانبیاء برگه تردد گرفتم و با وسایل و تجهیزات لازم به سمت محور مربوطه حرکت کردم.
در مسیر میبایست از هفت خان عبور میکردم و بازرسی و دژبانیهای متعدد را پشت سر می گذاشتم. عبور از خانهای اولیه خیلی مشکل نبود اما به جایی رسیدم که شکل و شمایلش شبیه یک سنگر کمین بود. وقتی به آن جا نزدیک شدم یک پسر بچه بسیجی از مخفیگاه آرام بیرون آمد جلویم ایستاد و پس از دیدن برگه مجوز سری تکان داد و گفت: «نه، نمیشه، نمیتونی بری»
گفتم: «چرا؟»
گفت: «همینکه گفتم خواهر، نمیتونی بری.»
من خیلی عصبی شدم و گفتم: «تو چیکارهای که نمیذاری برم؟ من از مسئول بالادست تو برگه و مجوز دارم، این پلاک و این هم ...»
و بعد همه مدارکی را که لازم بود تمام و کمال نشانش دادم، اما این پسر بچه سمج یک وجبی پا در یک کفش کرده میگفت نمیشود.
ناگفته نماند که من بخاطر از دست دادن و شهادت تعداد زیادی از بستگان حال خوشی نداشتم و در وضعیت روحی بد و نامناسبی به سر میبردم. این بود که از کوره در رفتم و به بچه دژبان 17 - 18 ساله کلاش به دست برخورد و پرخاش کردم که «یعنی چه؟!»
بعد دیدم یک مرتبه گلنگدن اسلحه را کشید و نشست روی زانو و به طرف من نشانه رفت و گفت: «اگه یک قدم جلو بری شلیک میکنم!»
من هم بیشتر عصبانی شدم و گفتم: «من میرم، تو هم شلیک کن»
با گامهای مصمم پشت به او رو به محور عملیاتی شروع به حرکت کردم. ضمن اینکه هر لحظه منتظر بودم که این بسیجی نوجوان عصبی دست به ماشه ببرد و شلیک کند ولی اصلا برایم مهم نبود، تصمیم گرفته بودم و آماده هر حادثهای بودم، از کشته شدن هم واهمهای نداشتم چون در حالت روحی مناسبی نبودم. چند قدمی که دور شدم دیدم هیچ اتفاقی نیفتاد و صدای شلیکی شنیده نشد. اندکی تردید کردم، ایستادم برگشتم دیدم آن بسجی اسلحه را کنار گذاشته سرش را در میان دو دست گرفته روز زانو خم شده! با دیدن این صحنه خیلی به هم ریختم. حیران به طرفش برگشتم و پرسیدم: «چی شد، چرا شلیک نکردی؟!»
دستش را از روی پیشانی برداشت نگاهی به من کرد. دیدم روی مژههایش خاک نشسته چشمهای خستهاش پر از رگههای خونی بود. پیدا بود که حداقل سه چهار شبانه روز است نخوابیده، خیلی حالت معصومی داشت. من که احساس پیروزی میکردم بار دیگر پرسیدم، چی شد؟ پس چرا نزدی؟! او بیآنکه به من پاسخ بدهد بلند شد، آهی کشید و رفت توی آن اتاقک کمین مانند. پس از چند لحظه برگشت، دیدم یک چاقوی ضامن دار آورد، داد به من و گفت: «اگر اسیر شدی خودتو بکش!»
دستش میلرزید و من تازه فهمیده بودم که تمامی سماجت و سرسختی او از جنس نگرانی، شرف و غیرت بسیجیاش بود.
البته آن بسیجی یک هفته بعد شهید شد و من آن چاقوی یادگاری را هنوز در خانه دارم اگر یادم بود با خودم میآوردم نشانتان میدادم.
ماجرای آن روز و آن بسیجی دلسوز روی من خیلی اثر گذاشت. آن جا به خودم گفتم: «کجا دارم میروم؟! میروم که از یک سری هیجانات و احیانا چند جنازه عراقی و خودی فیلم بگیرم؟ در حالیکه هر چه هست اینجاست. اینجا توی این نگاههای پر از رگههای خونی، توی این چشمهای خسته بیدار مانده... کجا بروم از اینجا بهتر.»
بعد از او خواستم یک چایی به من بدهد. کمی هم شوخی کردم و گفتم: «باشه، نمیرم.»خوشحال شد. البته تا بعدازظهر آن جا ماندم و دمدمای عصر با یک لنکروز سپاه مرا فرستاد جلو توی خط و سفارش کرد که جاهای خطرناک نروم...
در پایان میخواهم بگویم وقتی بحث از رزم و جنگ و جبهه میشود چه خوب است از واقعیتها، حقیقتها حرف بزنیم و آدمهایش را آنگونه که بودند ترسیم و فضا سازی کنیم نه آنچنان آسمانی و دور از واقعیت که نسل امروز و آینده نتواند به آن دست پیدا کند و آنها را الگو قرار دهد. جوانها ما باید باور کنند که اینها مثل خودشان بودند در این محافل از عوامل و تحولی بگویم که باعث شد تا اینها یک شبه ره صد ساله بروند و رستگار شوند.