شهدای ایران: به نقل از دفاع پرس، این روزها که هنوز شادی حاصل از پاسخ تنبیهی سپاه پاسداران به رژیم صهیونیستی زیر پوست همه مردم جامعه و حتی مخالفان و معاندان نظام جریان دارد خانواده شهدا بیش از هر گروه دیگری خوشحال از این اتفاق هستند. درست مثل مادر شهید «علی هزارپیشه» که میگوید «شهدای ما متعلق به ما نیستند بلکه متعلق به همه کشورند، مثل همین عملیاتی که سپاه علیه رژیم صهیونیستی انجام داد و همه مردم ایران خوشحال شدند. فرزندان شهید ما هم اجازه ندادند دشمن خاک ما را به یغما ببرد.»
یک ماه از عروسیاش بیشتر نگذشته بود که فروردین سال ۱۳۶۵ علی مثل همه که شش سال قبل بیشتر وقتش را در جبهه گذرانده بود، عزم رفتن دوباره به میدان جهاد را کرد. پدرش یک جمله گفت «حالا که زن گرفتی بمان خانه» علی هم قول داد «این آخرین باری است که میروم» قولی که جور دیگری به آن عمل شد.
علی فروردین به جبهه برگشت، ۳۰ اردیبهشت با خانوادهاش تماس گرفت و اوایل خرداد خبر شهادش را به تهران دادند. سرگذشت علی هزارپیشه و ماجرای حضور در جبهه و شهادتش خاطرههایی است که مادر شهید پس از نزدیک به ۴۰ سال از شهادت او در دیداری که اعضای خانه فرهنگ صدف و هیئت فاطمی فرهنگ و رسانه با وی داشتند بیان کرد.
خانواده شهید هزارپیشه به جز علی چند شهید دیگر هم دارند، حسن و محمود که پسرعموهای علی بودند و شاید در رفتن علی به جبهه هم نقش داشتند. مادر شهید حضور فعال علی را در فضاهای انقلابی به ویژه بسیج و سپاه اینطور شرح میدهد و از نحوه حضور او در جبهه میگوید «۴ فرزند دارم که علی فرزند سوم و بزرگترین پسرم است. هنوز ۱۸ سالش تمام نشده بود که اول وارد کمیته و بعد هم سپاه شد. ۱۷ ساله بود که پسر خواهرم حمیدرضا به شهادت رسید، بعد هم پسرعمویش. خب ما از این اتفاق خیلی ناراحت شدیم، چون پسرخاله بچهها اولین شهید خانواده بود، همان موقع علی هم کری میخواند که میخواهد برود جبهه، پدرش بهانه کرد که حالا درست را بخوان و دانشگاه برو، در واقع دلش رضایت نمیداد که علی به جبهه برود. اما علی دیگر نمیتوانست بماند، میگفت باید تفنگ حمیدرضا را بردارم، دیدم اینطور است گفتم برو، تو نروی چه کسی انتقام حمیدرضا را بگیرد. همیشه دخترم میگوید تو با این حرفت علی را تشویق به رفتن کردی.
مادر شهید ادامه میدهد: «سال سوم دبیرستان هنوز نتوانسته بود اجازهاش را از مدرسه بگیرد. سه ماه تابستان را در جهاد سازندگی مشغول شد. سال چهارم که آخرین امتحانش را داد دیگر نماند، همان فردایش رفت جبهه و به ما گفت کارنامهام را بگیرید.»
«از ۱۸ سالگی تا ۲۴ سالگی شش ماه هم در تهران نبود» این را مادر شهید گفت و ادامه داد: در جبهه بودند که یکی از دوستانش گفت چرا ازدواج نمیکنی؟ گفت پدرمو مادرم شرط کردهاند یا جبهه یا ازدواج، اگر میخواهی جبهه باشی، دختر مردم در این رفت و آمدها اذیت میشود. همانجا دوستش پیشنهاد داده بود با خواهر زنش که موافق جبهه رفتن هست آشنا شود. وقتی مرخصی آمد موضوع را مطرح کرد، رفتیم خواستگاری و همه چیز جور شد.»
موشکباران، تهران و برخی شهرها را ترسناک کرده بود، با این وجود زندگی در خانههای و خیابانها جریان داشت. زندگی برای علی، اما جور دیگری رقم خورد. مادر شهید میگوید: «تیر سال ۱۳۶۴ شب عید غدیر عقد کردند و چند روز بعد عقد هم علی به جبهه رفت. عید همان سال زنش را به خانه آورد، درست روز اول فروردین مصادف با مبعث پیامبر (ص) یک جشن مختصر در خانه گرفتیم که جای موسیقی، آژیر موشک باران پخش شد. درست یک ماه گذشته بود که ۳۰ فروردین علی دوباره به جبهه رفت. پدرش گفت حالا که زن گرفتی بمان، گفت این آخرین باری است که میروم. یک ماه بعد ۳۰ اردیبهشت که تماس گرفت خواهرش گفت علی تو باید عکاس مراسم عروسیام باشی، علی رفت و چهارم خرداد خبر شهادتش آمد.»
او ماجرای شهادت علی را اینطور روایت میکند: «پسرم فرمانده دیدهبانی لشکر بود، اواخر جنگ که به شلمچه حمله شد یک روز در حال بازگشت از شناسایی بود که فهمید یکی از دوستانش بالای دکل گیر کرده، با وجود ممانعت همرزمانش از رفتن او، اما علی سوار موتور شد و توانست دوستش را از بالای دکل نجات دهد، اما وقت برگشتن با اصابت خمپاره شهید شد. ما از کار علی خبر نداشتیم، بعضی مواقع سوال میکردم آنجا چه میکنی که میگفت عدس پاک میکنم! بعد از شهادت وقتی پلاکارد آوردند فهمیدم که مسئول دیدهبانی لشکر ۲۸ روح الله است. خدا را شکر میکنم که پیکر علی خیلی زود برگشت، چون بچه خواهرم و پسر عموی علی را دیده بودم که پیکرشان تا سالها نیامد.»