شهدای ایران shohadayeiran.com

گفتگو با رزمنده با سابقه جبهه‌های دفاع مقدس و دفاع از حرم؛
زمان دفاع مقدس وقتی به جبهه می‌رفتیم و برمی‌گشتیم، به گوشمان می‌رسید که عده‌ای می‌گفتند: «این‌ها که دارند می‌آیند ساک‌هایشان پر از پول است». زمانی که از سوریه برگشتم نیز همسرم به من گفت: «بعضی‌ها می‌گویند همسرت که رفته سوریه صد میلیون پول گرفته!».

شهدای ایران:به نقل از حریم حرم، «بابا حسن» اسمی است که نوه‌هایش او را با این نام صدا می‌زنند. او مردی از تبار باران و از دیار رنج و برنج است. دیاری که مردان و زنانش یک چشم به آسمان دارند و یک چشم به سخاوت زمین و منت دار خداوندی هستند که این دیار را از نعمت‌های فراوان سرشار کرده است.


«بابا حسن» و ساک‌های پر از پول!

«حسن رحمانی»، 56 سال دارد و اهل گیلان است، از اهالی شهر شهیدپرور و قهرمان‌پرور لنگرود. از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس و جانبازان آن دوران است و در جبهه دفاع از حرم در سوریه نیز حضور داشته است. با آن لهجه شیرین گیلکی از دردهایش می‌گوید، از دردی که در سینه دارد. حرف‌هایش ساده و بی‌تکلف است و بر دل می‌نشیند. گاهی بغضی در گلویش می‌نشیند و گاهی چشم‌هایش در حسرت شهادت، تر می‌شود.

شنیدن حرف‌های بابا حسن و خاطرات او از زبان خودش خوش‌تر و شیرین‌تر است:

اولین مأموریت

سال 61، شانزده یا هفده‌ساله بودم که به اولین مأموریتم در منطقه کردستان، شهرستان مریوان رفتم. وقتی وارد این شهر شدیم، دیدیم که تمام مردم شهر اسلحه به دوش دارند. سه ماه در مناطق عملیاتی مختلف کردستان حضور داشتیم. شرایط سختی بود؛ زمستانش سرد و تابستانش خشک بود. از حیث امکانات نیز بسیار در مضیقه بودیم؛ گاهی شب‌ها و روزهایی را می‌گذراندیم که هیچ غذایی برای خوردن نداشتیم. غذا را باید با قاطر و الاغ از تپه‌های صعب‌العبور برای نیروها می‌آوردند. در فصل زمستان به خاطر برف و سرمای فراوان گاهی غذا به ما نمی‌رسید. در آن صورت مجبور بودیم که اضافه‌های نان خشکی که روستاییان آن را برای حیواناتشان می‌بردند، برای خوردن استفاده کنیم. نان‌ها را داخل کنسرو لوبیا می‌ریختیم تا قابل خوردن باشد.

سرپناهی به وسعت آسمان

اوایل اعزامم در کردستان آرپی چی زن بودم. بعد از سه ماه حضورمان در کردستان و پایان مأموریتمان به پادگانی در گیلان غرب رفتیم تا ازآنجا به شهرمان برگردیم. فرمانده پادگان در سخنرانی‌ که در آنجا داشت گفت عملیاتی در جنوب غربی کشور در پیش داریم. عزیزانی که داوطلب هستند و می‌توانند برای عملیات بروند، با ما همراه شوند. اجباری در کار نبود اما همه ما داوطلب شدیم. ما 12 نفر از بچه‌های گیلان بودیم و تصمیم گرفتیم در این عملیات شرکت کنیم. ازآنجا ما را به منطقه عملیاتی «موسیان» اعزام کردند. ماه محرم بود و قرار بود در آن منطقه عملیات «محرم» شکل بگیرد. نیروهای زیادی در آن منطقه بودند اما امکانات بسیار کم بود و حتی برای برخی از نیروها، چادر و سرپناهی هم وجود نداشت. وقتی ما رسیدیم دیگر چادری برای ما نمانده بود و ما هم خیلی خسته بودیم. با آن‌ همه سختی و مشقتِ راهی که طی کرده بودیم، جا برای خوابیدن نداشتیم. فقط یکی دو تا پتو سهم ما شد. جایی در کمرکش تپه، پتوها را پهن کردیم و همراه دیگر بچه‌های گیلان تصمیم گرفتیم آنجا استراحت کنیم. غروب بود و به‌محض اینکه سرمان را روی زمین گذاشتیم از فرط خستگی خوابمان برد. غافل از اینکه آن شب باران شدید شروع به باریدن کرد. در آن منطقه از کردستان وقتی باران می‌آمد، در نیم ساعت سیل به راه می‌افتاد. ناگهان متوجه شدیم که زیر ما آب است و ما در آب خوابیده‌ایم. سرتاپا خیس شدیم. سرما، به بدنمان رخنه کرده بود و به خود می‌لرزیدیم و تب کردیم.

آن شب تمام چادرها پر بود. نیمه‌های شب یکی از چادرها را کنار زدیم تا ببینیم اگر خالی است در آن استراحت کنیم. دیدیم که تعدادی از بچه‌های رزمنده مشغول خواندن نماز شب هستند. وقتی ما را در آن وضعیت دیدند لباس‌های خودشان را درآوردند و به ما دادند. خودشان هم رفتند بیرون تا ما در چادر آن‌ها استراحت کنیم. از فردای آن روز آموزش‌ها شروع شد. بعد از مدتی آموزش، عملیات «محرم» آغاز شد. عملیات بسیار بزرگی بود. در آن عملیات تعداد زیادی اسیر و غنائم جنگی از دشمن گرفتیم.

معجزه خداوند

در این عملیات، همه‌ ما به ‌وضوح معجزه خداوند را به چشم دیدیم. قبل از اینکه عملیات شروع شود، به سمت بعثی‌ها حرکت کردیم. وقتی آنجا رسیدیم، متوجه شدیم که دشمن بر روی بلندی تپه‌ای مستقر است و به همه‌جا اشراف دارد. آن شب آسمان پر از ستاره بود و مهتاب، همه‌جا را مثل روز روشن کرده بود. با این وضعیت ما زمین‌گیر می‌شدیم. همه‌ی فرماندهان معتقد بودند که در این موقعیت انجام عملیات غیرممکن است. بعثی‌ها هم می‌دانستند که ما آن شب قصد انجام عملیات در آن منطقه را داریم. ستون پنجم دشمن به آن‌ها اطلاع داده بود. دشمن حتی ساعت شروع عملیات را هم می‌دانست. همه نیروهای دشمن در حال آماده‌باش کامل بودند و ما این آمادگی را حس می‌کردیم.  

زمین‌گیر شدیم و بچه‌ها همه دست به دعا برداشتند. یقین داشتیم که اگر حرکتی در این دشت انجام دهیم همگی شهید خواهیم شد. در حال راز و نیاز باخدا بودیم که متوجه شدیم ابری جلوی ماه را گرفته است. همه‌جا تاریک شد. دشت در تاریکی محض بود تا جایی که کناردستی خود را نمی‌توانستیم ببینیم. در یک‌لحظه آن‌چنان بارانی شروع به باریدن کرد که بعثی‌ها یقین کردند که در چنین وضعیتی امکان انجام هیچ عملیاتی از سوی ایرانی‌ها نیست؛ اما ما عملیات را انجام دادیم. وقتی نیروهای دشمن را اسیر کردیم همه بالباس راحتی خوابیده بودند. آن‌هایی که در آماده‌باش صد در صد بودند، با تصور لغو عملیات از سوی ایرانی‌ها در حال استراحت بودند. در آن شرایط بارانی عملیات با موفقیت انجام شد و الحمدالله پیروزی بزرگی نصیب ما شد.

عملیات محرم، کربلای ایران

مرحله‌های بعدی عملیات محرم هم انجام شد. در مرحله سوم عملیات محرم، من به همراه سایر نیروهای آرپی چی زن جلوتر از سایر نیروها حرکت می‌کردم. ناگهان متوجه شدم که دشمن پاتک بزرگی انجام داده و با تانک و گلوله مستقیم نیروهای ما را می‌زد. نیروهای دشمن آن‌قدر پیشروی کردند که تا نزدیکی‌های ما رسیدند. بچه‌ها یکی پس از دیگری بر زمین می‌افتادند. یکی دستش قطع شد، یکی پایش و دیگری سرش. دستور عقب‌نشینی آمد. با خودم گفتم: «خدایا من چطور این بچه‌ها را اینجا رها کنم و به عقب برگردم»؛ اما دستور از فرماندهی بود و مجبور بودیم که برگردیم. اگر می‌ماندیم قطعاً شهید می‌شدیم. هواپیما، توپ، خمپاره، کاتیوشا و خلاصه هر سلاحی مثل باران بر سر ما آتش می‌بارید.

 درراه برگشت می‌دیدم که بچه‌ها یکی‌یکی بر زمین می‌افتند و شهید می‌شوند. من هم نا غافل بر زمین افتادم. دهانم از تشنگی خشک شده بود. از قمقمه‌ای که به همراه داشتم مقداری آب به دهانم ریختم تا آن را تر کنم. به اطرافم نگاه کردم و دیدم که دوستانم هرکدام به طرفی افتاده بودند. یکی از دوستانم دو دست و پایش قطع شده و در حال جان دادن بود. صحنه‌های دردناکی بود. بلند شدم تا به عقب برگردم. در راه، یکی از رزمنده‌هایی که بر روی زمین افتاده بود پایم را گرفت و من هم افتادم. به او نگاه کردم از من می‌خواست تا او را با خودم به عقب ببرم. سن کمی داشتم و جثه‌ام بسیار ریز بود. این رزمنده بسیار قوی‌هیکل و درشت‌اندام بود و یک‌پایش از ران قطع شده بود. خم شدم و در گوشش به او گفتم: «چه طور تو را با خودم ببرم؟!» تانک‌های دشمن پشت سر من بودند و هرلحظه نزدیک‌تر می‌شدند. وقتی آن رزمنده جثه‌ی لاغر مرا دید گفت: «برو». من آمدم و او جا ماند. بالاخره به نیروهای خودی رسیدم. از بالای تپه با دوربین دیدم که دشمن تیر خلاص به بچه‌های ما می‌زند. دیدن این صحنه برای یک نوجوان شانزده-هفده ساله خیلی سخت است.

پشت خاک‌ریزها

وقتی از تپه پایین آمدم یک خمپاره‌ی شصت به پشت سر من و سه نفر دیگر از بچه‌ها اصابت کرد و بر زمین افتادیم. از ناحیه پای راست و پای چپ و از ناحیه دست ترکش خوردم. یکی از دوستانم که از بچه‌های لاهیجان بود، پایش از مچ قطع شد و دیگری دستش. ما پشت تپه‌ها افتاده بودیم و کسی نمی‌توانست ما را ببیند. دشمن هم نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. یک از بچه‌ها نشست و با لهجه گیلکی فریاد زد: «ای خدا، مسلمانی در کار نیه؟!» (خدایا، مسلمانی پیدا نمی شه؟). بالاخره یکی از بچه‌ها ما را دید و سوار آمبولانس کردند. ناگهان خمپاره‌ای به سمت آمبولانس شلیک شد. اگر کمی نزدیک‌تر شلیک شده بود آمبولانس و همه ما منفجر می‌شدیم و اثری از ما باقی نمی‌ماند. به‌هرحال خدا نمی‌خواست که ما به فیض شهادت نائل شویم و زنده ماندیم.

فرار از بیمارستان

آمبولانس، ما را به بیمارستان صحرایی منتقل کرد و بعد از انجام عمل جراحی به بیمارستان اندیمشک و ازآنجا به بیمارستان قم منتقل شدیم. در بیمارستان قم، بازاری‌های این شهر خیلی از ما پذیرایی کردند. خانواده‌هایمان در طول این سه ماه و اندی که در منطقه بودیم از ما خبری نداشتند. بعد از یک هفته، یکی از بازاری‌های قم از من پرسید: «خانواده‌هایتان از شما اطلاعی دارند؟» من هم گفتم: «نه ان شاء‌الله خوب می‌شویم و خودمان می‌رویم و از حالمان باخبر می‌شوند.» گفت: «این‌طوری که نمی‌شود باید به خانواده‌هایتان اطلاع دهید.» سپس از ما آدرس و تلفن گرفتند و به خانواده‌هایمان اطلاع دادند.

پدر و مادرم با تاکسی یکی از همسایه‌ها خودشان را به قم رساندند. مادرم ابتدا می‌ترسید که ملحفه‌ام را کنار بزند.  فکر می‌کرد پایم قطع شده اما وقتی به او اطمینان دادم که حالم خوب است و ملحفه‌ام را کنار زدم کمی خیالش راحت شد.

مدت‌ها در بیمارستان بودم دیگر صبرم تمام شده بود. می‌خواستم هر چه زودتر برگردم به منطقه. بالاخره تصمیم گرفتم که از بیمارستان فرار کنم. وقتی فرار کردم و به بیرون بیمارستان رسیدم پاهایم بی‌حس شد و گوشه خیابان افتادم. مردمی که آنجا بودند به بیمارستان خبر دادند و دوباره به بیمارستان برگشتم.

تا کربلا راهی نمانده بود

اتفاقات و حوادث در ظاهر تلخ اما در باطن شیرین برای رزمنده‌های دوران دفاع مقدس بسیار است. آن زمان آرزوی همه‌ی ما آن بود که شهادت نصیبمان شود. از نگاه من، بهترین دوران زندگی‌ام همان دوران بود. وقتی‌که قطعنامه خوانده شد و اعلام کردند که ایران قطعنامه 598 را پذیرفته همه گریه می‌کردند. بعثی‌ها در آن‌طرف اروند جشن و پای‌کوبی می‌کردند و ما این‌طرف گریه می‌کردیم و حسرت می‌خوردیم که تا کربلا راهی نمانده بود. هر شب در جبهه می‌گفتیم: 200 کیلومتر مانده تا کربلا، 100 کیلومتر مانده تا کربلا. آرزوی بچه‌ها آن بود که به کربلا برسیم. تنها یک عملیات دیگر مانده بود که ما به کربلا برسیم، فقط یک عملیات. وقتی در عملیات والفجر 8 به فاو رسیدیم، همان فاوی که برای دشمن بسیار اهمیت داشت، همه متحیر شدند.

 عملیات والفجر 8 سپاه را در دانشگاه‌های نظامی آمریکا تدریس می‌کنند. می‌گویند که ایرانی‌ها چه طور این عملیات را انجام دادند و به فاو رسیدند. شش ماه نیروهای غواص ما فقط برای شناسایی رفتند تا توانستند عملیاتی با آن موفقیت را رقم بزنند. بعثی‌ها در آن برهه در سطح آب تجهیزات بسیار و تله‌های خورشیدی و بسیاری از موانع دیگر ایجاد کردند. در سطح آب نفت سیاه ریخته بودند. بدن نیروهای غواص ما به‌شدت آسیب می‌دید و تاول می‌زد. یادم هست که دوستان غواص بعد از شناسایی به داخل بشکه‌های نفت می‌رفتند تا این قیر سیاه را از پوست بدنشان جدا کنند و بعد داخل بشکه‌های آب و پودر لباس می‌رفتند تا بدنشان شسته شود. یکی از این عزیزان بدنش خیلی زخم شده بود. من آمدم تا زخم‌هایش را پاک کنم و برایش مرهمی بگذارم اما از شدت درد و ترک‌های پوستی ضجه می‌زد. با این سختی‌ها بچه‌های ما 6 ماه پشت سر هم و هر شب به شناسایی می‌رفتند. آن‌ها حتی خواب‌وبیدار شدن دشمن را شناسایی کردند تا ما بتوانیم عملیات سخت در فاو را انجام دهیم. عراق اصلاً باور نمی‌کرد که این شهر سقوط کرده است. ما این عملیات را انجام دادیم که به کربلا برسیم اما قضیه قطعنامه پیش آمد.

 بازنشستگی

در سال 92 از سپاه بازنشسته شدم. قبل از بازنشستگی در فعالیت‌های فرهنگی بسیج و سپاه فعالیت داشتم و مدت‌ها به‌عنوان فرمانده پایگاه بسیج محله‌ی مان بودم. بعد از بازنشستگی تا الآن در هیئت‌امنای مسجد حضور دارم و در حل مشکلات محله تا آنجا که توان دارم کمک می‌کنم.

بعد از بازنشستگی با خودم می‌گفتم: «خدایا، آرزویم شهادت بود اما نصیبم نشد». کشاورزی می‌کردم و با جراحت‌هایی که به یادگار از جنگ برایم به‌جامانده بود می‌ساختم. مدتی به خاطر ترکش‌های به‌جامانده در بدنم زمین‌گیر شدم.

خرداد فراموش‌نشدنی

بعد از بازنشستگی، در سال 96 یکی از دوستانم که روحانی است، با من تماس گرفت و گفت: «حاجی، ما مأموریتی برای خارج از کشور در سوریه داریم. شما هم تشریف میارید؟ البته من اسم شما رو دادم. می تونید با ما بیاید؟». من هم گفتم: «کار بسیار خوبی کردید. بله البته میام». به‌این‌ترتیب خرداد 96 (14/3/1396) مرحله جدیدی از زندگی برایم آغاز شد.

یار غار

از قبل با همسر و فرزندانم درباره تصمیمم صحبت کردم. همسرم هیچ‌وقت مانع من نمی‌شد. اگرچه نگرانم بود اما هرگز مانع رفتن من نشد؛ چون همان اول ازدواج به ایشان گفته بودم که من وضعیتم به این صورت است و او هم با شرایط من خیلی خوب کنار آمد. خیلی صبر و تحمل کرد. همه‌ی خانواده نگرانم بودند اما من توانستم آن‌ها را قانع کنم.

همسرم تمام کارهای کشاورزی را به همراه اعضای خانواده در فصلی که کار کشاورزی و برنج‌کاری بسیار است بر دوش گرفت. تمام مشقت‌ها و سختی‌ها را به‌تنهایی به دوش کشید. همیشه مدیون ایشان هستم. اگر نبودند، اگر حضور و پشتیبانی و حمایت و همراهی ایشان از من نبود هیچ‌وقت نمی‌توانستم به جبهه بروم

خداحافظی مانند روزهای جنگ

صبح روز چهاردهم خرداد، همان روزی که قرار بود به سمت سوریه حرکت کنیم، از بچه‌ها و خانواده خداحافظی کردم و به سمت پادگان مریدان، منطقه‌ای در اطاقور شهر لنگرود، رفتم. وقتی وارد پادگان شدم اتوبوس‌ها آماده بودند. بعضی خانواده‌ها هم آنجا بودند تا عزیزانشان را بدرقه کنند. در آن آنجا، لحظات اعزام در دوران دفاع مقدس برایم تداعی شد. دو اتوبوس با تقریباً هشتاد نفر از لنگرود حرکت کرد. تاریخ پروازمان به سمت سوریه روز بعد یعنی 15 خرداد بود.

ساک‌های پر از پول

زمان دفاع مقدس وقتی به جبهه می‌رفتیم و برمی‌گشتیم، به گوشمان می‌رسید که عده‌ای می‌گفتند: «این‌ها که دارند می‌آیند ساک‌هایشان پر از پول است». درصورتی‌که آنجا وقتی می‌خواستند به ما حقوق بدهند پول‌ها را در یک سینی می‌گذاشتند و می‌گفتند: «آقایان، هر کس هر چه دوست دارد بردارد». هیچ‌کدام از بچه‌ها پول برنمی‌داشتند. شرم داشتند. زمانی که از سوریه برگشتم نیز همسرم به من گفت: «بعضی‌ها می‌گویند همسرت که رفته سوریه صد میلیون پول گرفته!».

تز بنی‌صدری

بنی‌صدر در زمان خود می‌گفت:زمین بدهیم زمان بگیریم. تز بنی صدر این بود؛ بگذار بیایند بعد آن‌ها را بیرون می‌کنیم! وقتی وارد حریم ما شوند چطور می‌خواهیم آن‌ها را بیرون کنیم؟! باید هزینه گزافی دهیم تا شاید بتوانیم دشمن را بیرون بیندازیم. الآن هم بعضی‌ها همان تز و طرز فکر بنی صدر را دارند که می گویند چرا باید نیروهای ما به عراق و سوریه بروند. دشمن را باید در همان مبدأ خفه کرد. وقتی آن‌ها جایی لانه کنند بیرون کردن آن‌ها سخت است. همین حضور نیروهای ما در کنار نیروهای عراقی و سوری و لبنانی و فاطمیون و زینبیون بود که دشمن تروریست را زمین گیر کرد. ما باید قوی شویم تا بتوانیم در برابر دشمن بایستیم. باید اقتدار داشته باشیم.

عکس آقا و سردار

در دمشق وقتی می‌خواستیم سوار اتوبوس شویم دیدیم که راننده‌ی سوری اتوبوس در داخل اتوبوسش یک‌طرف عکس حضرت آقا و یک‌طرف عکس سردار سلیمانی را چسبانده بود. با زبان عربی و با دست به‌عکس آقا اشاره می‌کرد و می‌گفت که قدر آقا را بدانید، قدر سردار سلیمانی را بدانید. این‌ها خیلی انسان‌های بزرگی هستند.

ویرانی و وحشی‌گری تمام

 مدتی در دمشق ماندیم. پس از دو هفته انتظار راهی منطقه دیر الزور شدیم که در آن زمان داعش آنجا خیلی جولان می‌داد. صبح خیلی زود به راه افتادیم تا به شب نخوریم و بتوانیم از بیابان عبور کنیم. در بین راه، خانه‌های ویرانی را دیدیم که داعش آن‌ها را تخریب کرده بود. در خود دمشق اوضاع بهتر بود اما هر چه از دمشق دورتر می‌شدیم کمتر خانه‌ی سالمی دیده می‌شد. تا چشم کار می‌کرد ویرانی بود. وارد منطقه‌ای در دیر الزور شدیم. در یکی از خانه‌ها هیچ‌چیز سالمی ندیدیم؛ تلویزیون خردشده بود، گهواره بچه را تکه کرده بودند، حتی به عروسک‌های بچه‌ها هم رحم نکرده بودند.

خانه‌ی نیمه‌کاره

وقتی رسیدیم مقر ما مشخص شد. یک شهرک صنعتی بود که مدت‌های زیادی در دست داعشی ها بود. ما در آن منطقه داخل خانه‌ها مستقر شدیم و آن خانه‌ها شدند محل استراحت رزمنده‌ها. قبل از استقرار باید خانه‌ها را پاک‌سازی می‌کردیم. آموزش دیده بودیم که هر وقت جایی وارد می‌شویم به چیزی دست نزنیم. تله‌های انفجاری در خانه‌ها زیاد بود مثلاً به یک عروسک تله وصل می‌کردند و با دست زدن منفجر می‌شد. خیلی از بچه‌ها بر اثر انفجار همین تله‌ها شهید شدند.

بی‌آبی در رمضان

مدتی در آن منطقه آب نداشتیم. بچه‌ها تا مدتی نمی‌توانستند استحمام کنند. مجبور می‌شدیم برای رفع کمبودهایمان به داخل خانه‌ها برویم و از امکانات آن‌ها استفاده کنیم. بعد از مدتی برای بچه‌ها حمام آماده کردم. لوله‌کشی کردم و شیر آب را در حمام نصب کردم. بچه‌ها خیلی خوشحال شدند. آب هم نداشتیم. باید منتظر تانکرهای آب می‌ماندیم تا بیایند و تانکرهایی را که بر روی پشت‌بام‌ها بود پر آب کنند. ماه رمضان بود و هوا گرم و رزمنده‌ها روزه‌دار.

من در آنجا به‌عنوان مبلغ و مسئول فرهنگی و روابط عمومی بودم. در ماه رمضان و شب‌های قدر برای رزمنده‌ها برنامه خوبی برگزار کردیم. برنامه‌ی سینه‌زنی داشتیم. در طول روز کلاس قرآن برگزار می‌کردیم. زمانی هم که بچه‌ها کاری نداشتند برای آن‌ها مسابقه اجرا می‌کردیم. به فکر سرگرمی و تفریح رزمنده‌ها بودیم.

سبک‌بال و راضی اما منتظر

بعد از دو ماه که از سوریه برگشتم مثل همان دوران دفاع مقدس سبک شدم. بعد از جنگ و بازنشستگی در خودم خلئی بزرگ احساس می‌کردم؛ وقتی دوباره وارد عرصه‌ی جهاد شدم این خلأ به‌خوبی پر شد. بار دیگر به آن معنویات دوران جنگ رسیدم.

بعد از برگشت از سوریه، چندین بار دیگر به تیپ نزد دوستان و فرماندهمان رفتم و به آن‌ها سپردم هر زمان که خواستید به سوریه بروید من را فراموش نکنید. هنوز هم به‌ آن‌ها می‌گویم و در آینده هم خواهم گفت. در این مأموریت برخی از دوستانم شهید و برخی هم مجروح شدند و بازهم خدا نخواست که شهادت نصیب من شود و سالم برگشتم. راضی‌ام به رضای خدا و در انتظار شهادت.

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار