شهدای ایران shohadayeiran.com

فریاد محمدمهدی دوباره از خواب بیدارم می‌کند. درد از مچ دست‌های ورم کرده و کبودم آوار می‌شود روی سرم. چهره سیاه و ناپیدایی بالای سرم نمایان شده است.
به گزارش شهدای ایران به نقل ازفارس؛فریاد محمدمهدی از خواب بیدارم کرد. بی محابا داد می زد "بابا... بابا...". دوست داشتم محکم در آغوش بگیرمش و ساعت ها از خودم جدا نکنم. آمدم دست هایم را به سرعت سمتش ببرم که زخم طناب ها درد را از مچ هایم تا مغز استخوانم خزاند. نور لامپ بالای سرم انگار سوزن به چشم هایم فرو می کرد. نگاهی به تنم انداختم. به جز سرم و مچ دست هایم، جوارح دیگرم بی درد و آرام به نظر می رسید. آنقدر آرام و بی درد که انگار نبودند. شوق یدن مهدی دوباره افتاد به جانم. این تن اما دیگر خسته شده است. زیادی تاب آورده. زیادی زجر کشیده. از دیدن شان خجالت می کشم. سبب آزار رسیدن بی حدشان شده ام اما نمی توانم دست نوازش به آنان بکشم. دوباره از هوش می روم.

فریاد محمدمهدی دوباره از خواب بیدارم می کند. درد از مچ دست های ورم کرده و کبودم آوار می شود روی سرم. چهره سیاه و ناپیدایی بالای سرم نمایان شده است. گنگ و مبهم. هنوز خشمگینانه طناب بسته شده به دستم چپم را تکان می دهد تا به هوشم آورد. تنها می توانم ناله ای کنم تا بفهمد که به هوشم. کمی عقب تر می رود. "طارق" است که نور لامپ سلول روی صورت اش افتاده. نگاهم ناگاه به در باز سلول می افتد. به سرعت نگاهم را گسیل می کنم سمت بیرون. فقط دیواری با نور کم می بینم. دلم کمی باز می شود. مدت ها بود نگاهم از در و دیوارهای تنگ سلول آن طرف تر را ندیده بود. بوی دود سیگار طارق که روی صورتم پف کرده بود دوباره حالم را منقلب می کند. دو سرباز وارد سلول می شوند. دست هایم را باز می کنند. پاهایم را هم. طارق می گوید: "اطلق". هنوز نتوانسته ام از روی تخت بلند شوم. برجستگی های فلزی اش مثل میخ به پشتم رفته و احساس می کنم مصلوب شده ام به آن. دلم قرص نیست از حرف طارق. بنابراین زیاد به خودم فشار نمی آورم که بلند شوم. احساس می کنم دوباره بازی تازه ای است و شکنجه ای تازه. با این حال برای حفظ روحیه خودم را مجاب می کنم که واقعا دارم آزاد می شوم و برمی گردم به وطنم. به طارق لبخند نیم بندی می زنم. پیش خودم می گویم اگر محمدمهدی من را با این بدن نحیف ببیند حتما توی ذوقش می خورد. حتما مادرش و اطرافیان گفته اند که پدرش برای خود مبارز خستگی ناپذیری بوده و از جنگیدن با طاقوت هیچ وقت خسته نشده. اما این حالی که من در آن هستم آنی نیست که محمدمهدی با یادش بزرگ شده.

دو سرباز دیگر که مثل سفیران مرگ جلو صورتم ایستاده اند سرم داد می زنند و می خواهند که هر چه سریعتر سرپا بایستم. با اینکه دست های جان گرفتن لبه تخت را ندارند یاعلی می گویم و به همراه دنیایی از درد بالاتنه ام را بلند می کنم. احساس می کنم محمدمهدی پشت در سلول ایستاده. به همراه مادرش. بتول خانم چهره اش مثل همیشه مهربان است. می درخشد. دخترکم لبه چادر مادرش را گرفته و به من زل زده است. مریم چقدر بزرگ شدی بابا! هدی هم در آغوش بتول خانم، همان طور که دست چپش را دارد می خورد به من نگاه می کند. لباس قرمز و سفید دل انگیزی به تن دارد و دلم با دیدن اش هری می ریزد. خداوند چه نعمت های بزرگی به من داده که با هیچ چیز قابل برابری نیست. دو سرباز به سمت من می آیند و حرف هایی می زنند. صورت طارق را می بینم که عضله هایش دائما در حال تلاطم است و انگار با فریاد و انرژی زیاد دارد چیزهایی به من می گوید. صدای هیچ کدامشان را نمی شنوم. حواسم بیشتر به بچه ها و مادرشان است. تنم دائما در حال سبک شدن است و درد کم کم از وجودم بیرون می رود. نور دوست داشتنی فضای اطراف بچه ها را پر کرده. از تخت بلند می شوم و به سمت شان می روم. مثل پروانه شده ام. چابک و سبک. طارق و دو تا سربازها، درگیر تختی هستند که من روی آن بسته شده بودم. قدم دوم را که بر می دارم یادم می افتد که باید سر و رویم را مرتب کنم. ریش ام نرمی خاصی پیدا کرده. دیگر لزجی خون و کف به آن نچسبیده. نور که بیشتر به لباس هایم می افتد متوجه می شود چقدر تمیز و سالم اند. آن همه خون و چرک و پارگی کجا رفتند؟ عجب برکتی دارند این بچه ها. هر چهارتایشان را به یکباره در آغوش می گیرم. عطر بهارنارنجشان مستم می کند. می گویم: "بتول جان! شما چرا زحمت کشیدید؟ من خودم به زودی می آمدم خدمت تان." بتول خانم خنده دلربا و آرامش را می کند و می گوید: "دلتنگتان بودیم آقامحمدجواد". و بعد سرش را زیر می اندازد. به پسرم می گویم: "بابا جان با کی آمدید اینجا؟ سخت نبود؟ اذیت نشدید؟" شاد و شنگول جوابم می دهد: "ما از راه خواب آمدیم پیش شما. دیگر طاقت نداشتیم دوری تان را." نگاه نگرانی به درون سلول می کند و می گوید: "بابا جان مثل اینکه دارند جسم شما را بدجوری آزار می دهند. دست تان را یکی از آنها شکست. آن دوتای دیگر هم افتاده اند به جان گلویتان." به سرعت نگاهش را به درون سلول سد می کنم تا نبیند این صحنه ها را. می گویم: "بابا جان نگران نباش. جسم ام دیگر به کارم نمی آید." با هم به سمت بیرون می رویم. من دائما سر بچه ها را نوازش می کنم. هوا، حسابی سرخوش کننده است.

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار