پزشک مسیحی، به محض این که چشمهای عبدالله را معاینه کرد، یک دفعه صدا زد یاعیسی ابن مریم! این چشمها توانایی چشمهای سالم یک جوان پانزده ساله را دارد.
به گزارش شهدای ایران؛ سایت جامع آزادگان به نقل از سید علی اکبر ابو ترابی مشهور به سید آزادگان نوشت: در اردوگاه موصل «4» برادری بود به نام عبد الله که چشم او به مرور زمان آن قدر ضعیف شد عینک ته استکانی می زد. بیش از هشتاد درصد بینایی خود را از دست داده بود.
اسیری دیگر به نام یاسر – که اکنون در عینک سازی کار می کند – مددکار چشم پزشک عراقی بود. روزی عبدالله پیش یاسر می رود و از او می خواهد که پزشک عراقی وی را معاینه کند. یاسر هم به عبدالله نوبت می دهد و روزی که پزشک به اردوگاه می آید، ایشان را نزد او می برد. چشم پزشک هم به احترام یاسر، چشم عبدالله را معاینه ای دقیق می کند و می گوید: این چشم دیگر برای تو چشم نخواهد شد، حتی اگر متخصص ترین جراح آن را عمل کند.
مدتی می گذرد تا این که نوبت زیارت عتبات عالیات، به اسرای موصل «4» می رسد. عبدالله هم در جمع زائران به کربلا می رود و توفیق پیدا می کند قتلگاه شهدای کربلا را زیارت کند. او پس از زیارت، به همراه اسرای دیگر به اردوگاه بر می گردد. شب بازگشت از کربلا، عبدالله در حالی که دلش گرفته بود، دو رکعت نماز می خواند و پس از نماز با خدا راز و نیاز می کند و خدمت امام حسین (علیه السلام) عرض می کند:
آقاجان! من تا حالا شفای چشم و رفتن به ایران را از شما نخواستم. این مدت، اسیر بودم و وظیفه ام بود که اسارت را بگذرانم و سعی من همیشه بر این بوده که وظیفۀ خود عمل کنم. امروز به برکت عنایت شما داریم به ایران می رویم و من با این چشم راهی ندارم جز این که دست گدایی پیش این و آن دراز کنم و این برای من سخت خواهد بود. اگر این جا بمیرم برایم خیلی راحت تر است.
شما را قسم می دهم به حق مادرتان زهرا (س) که نظری بفرمایی تا من بتوانم بینایی چشمم را از شما بگیرم که محتاج کسی نباشم.
عبد الله پیشانی را بر روی مهر می گذارد و اشک می ریزد. سر را بلند می کند، بینایی چشم او برگشته است طوری که شماره های ریزی که روی ظرف های غذای آسایشگاه نوشته شده است را از دور می بیند و به راحتی آنها را می خواند.
فردا صبح، پیش یاسر می رود و به او می گوید: از دکتر عراقی بخواه تا یکبار دیگر چشم های مرا معاینه کند پزشک مسیحی، به محض این که چشم های عبد الله را معاینه می کند، یک دفعه صدا می زند: یا عیسی بن مریم! این چشم ها توانایی چشم های سالم یک جوان پانزده ساله را دارد.
به هر حال، آن پزشک مسیحی اعتراف کرد که چشم های عبدالله شفا یافته و این کار حتی با عمل جراحی محال بوده است.
اسیری دیگر به نام یاسر – که اکنون در عینک سازی کار می کند – مددکار چشم پزشک عراقی بود. روزی عبدالله پیش یاسر می رود و از او می خواهد که پزشک عراقی وی را معاینه کند. یاسر هم به عبدالله نوبت می دهد و روزی که پزشک به اردوگاه می آید، ایشان را نزد او می برد. چشم پزشک هم به احترام یاسر، چشم عبدالله را معاینه ای دقیق می کند و می گوید: این چشم دیگر برای تو چشم نخواهد شد، حتی اگر متخصص ترین جراح آن را عمل کند.
مدتی می گذرد تا این که نوبت زیارت عتبات عالیات، به اسرای موصل «4» می رسد. عبدالله هم در جمع زائران به کربلا می رود و توفیق پیدا می کند قتلگاه شهدای کربلا را زیارت کند. او پس از زیارت، به همراه اسرای دیگر به اردوگاه بر می گردد. شب بازگشت از کربلا، عبدالله در حالی که دلش گرفته بود، دو رکعت نماز می خواند و پس از نماز با خدا راز و نیاز می کند و خدمت امام حسین (علیه السلام) عرض می کند:
آقاجان! من تا حالا شفای چشم و رفتن به ایران را از شما نخواستم. این مدت، اسیر بودم و وظیفه ام بود که اسارت را بگذرانم و سعی من همیشه بر این بوده که وظیفۀ خود عمل کنم. امروز به برکت عنایت شما داریم به ایران می رویم و من با این چشم راهی ندارم جز این که دست گدایی پیش این و آن دراز کنم و این برای من سخت خواهد بود. اگر این جا بمیرم برایم خیلی راحت تر است.
شما را قسم می دهم به حق مادرتان زهرا (س) که نظری بفرمایی تا من بتوانم بینایی چشمم را از شما بگیرم که محتاج کسی نباشم.
عبد الله پیشانی را بر روی مهر می گذارد و اشک می ریزد. سر را بلند می کند، بینایی چشم او برگشته است طوری که شماره های ریزی که روی ظرف های غذای آسایشگاه نوشته شده است را از دور می بیند و به راحتی آنها را می خواند.
فردا صبح، پیش یاسر می رود و به او می گوید: از دکتر عراقی بخواه تا یکبار دیگر چشم های مرا معاینه کند پزشک مسیحی، به محض این که چشم های عبد الله را معاینه می کند، یک دفعه صدا می زند: یا عیسی بن مریم! این چشم ها توانایی چشم های سالم یک جوان پانزده ساله را دارد.
به هر حال، آن پزشک مسیحی اعتراف کرد که چشم های عبدالله شفا یافته و این کار حتی با عمل جراحی محال بوده است.