شهدای ایران:به نقل از دفاع پرس،«علی علیدوست قزوینی» از آزادگان دوران دفاع مقدس به روایتی از اعزام اسرا در زمان اسارت به زیارت حرم اباعبدالله پرداخته است که مشروح ماجرای آن را در ادامه میخوانید.
سال ۶۶ چند روز بعد از کشتار حجاج ایرانی، عصر قبل از آمار اسم چند نفر رو از بلندگو صدا کردند که اسم من هم بود. آمدیم جلو در، اسامی را با افراد تطبیق دادند و گفتند بروید!
بعد از چند روز، آخر شب سرباز آمد پشت پنجره و گفت: صبح زود حمام کنید و لباس تمیز بپوشید که میخواهند شما را ببرند کربلا! فردا صبح قبل از آمار، درها را باز کردند و همه ما را در جلوی در مقر جمع کردند، ۱۳ نفر بودیم. شوربای صبحانه را تناول کردیم و سوار مینیبوس شدیم. قبل از خروج از در اردوگاه، چشمهایمان را بستند. تا از اردوگاه دور شدیم چشمانمان را باز کردند و مسیر موصل بغداد را طی کردیم.
در کرکوک «ملازم کریم» پالایشگاه نفت کرکوک را نشان داد و گفت: بزرگترین پالایشگاه خاورمیانه است! ما نگاهی کردیم و چیزی نگفتیم! مینیبوس به مسیرش ادامه داد تا به بغداد رسیدیم. نزدیکیهای دژبانی که رسیدیم دوباره چشمان ما را بستند تا اینکه جلوی یک اتاق نگهداشتند و پیادهمان کردند و یکی از ۱۳ نفر بنام ناصر را که میگفت: افسر است به اردوگاه افسران منتقلش کردند.
بچههای آسایشگاه وقتی متوجه شدند که ما به کربلا مشرف میشویم تعدادی انگشتر برای متبرک کردن به من داده بودند و بخاطر اینکه عراقیها این انگشترها را نگیرند تو راه یکی از انگشترها را دادم به ناصر، آن خوش انصاف هم نگفت مسیر من از شما جداست و انگشتر رو با خودش برد و مرا شرمنده آقای ملاصالحی کرد.
خلاصه «ملازم کریم» دم در اتاق گفت: امشب را در این اتاق بخوابید و ما فردا صبح میآییم و چهار نفر، چهار نفر، شما را به کربلا میبریم، روزی چهار نفر! ملازم و سربازهای اردوگاه که ۸ نفر بودند رفتند و ما را به دژبانها سپردند.
تقریبا ظهر بود تا ما مستقر شدیم برایمان نهار آوردند که نسبت به غذای اردوگاه خیلی زیادتر بود، ولی کیفیت نداشت. به هرحال یکی دو ساعتی که گذشت دمای اتاق بطور عجیبی گرم شد، یه کلمن کوچکی در اتاق بود و آب یخ داشت هرچه آب یخ خوردیم فایدهای نداشت.
در زدیم نگهبان اومد پشت پنجره پرسید: چه میخواهید؟ گفتیم: اینجا خیلی گرمه قابل تحمل نیست! در را باز کرد و کلمن رو برد و پر یخ کرد و آورد. ولی یخ چارهساز نبود. نفس ما میگرفت!
نیم ساعت بعد دوباره در زدیم، نگهبان اومد، گفت: چیه گفتیم: گرمه، داریم میمیریم یه فکری بکنید. گفت: باشد، صبر کنید تا برگردم. رفت و کلید در رو آورد و در رو باز کرد، یک پتو زیر پای ما بود، پتو را جمع کرد و برد از پشت میخکوب کرد به پنجره تا هیچگونه هوایی داخل نشود و بعد هم گفت: دیگر صدا نزنید! اگه دوباره صدا بزنید میام شکنجهتون میکنم و رفت!
یادم نیست دوباره در زدیم یا نه، ولی اولین نفری که افتاد و غش کرد علی ضامن بود رفته بود داخل حمام آب به سر و صورتش بزند که داخل حمام افتاد و رفقا زیر بغلش رو گرفتند آوردند بیرون و جلو در انداختند. زیر در یکی دو سانت باز بود طوری قرار دادند که از هوای منفذ استفاده کند و بعد از آب کلمن ریختند رو سرش بهوش آمد و بعد یکی یکی رفقا از حال میرفتند و به حال میامدند.
اینقدر هوا گرم شد و که بوی عرق تمام اتاق را گرفته بود و نفس کشیدن مشکل بود. این بیحالی و از هوش رفتنها ادامه داشت تا شب از نیمه گذشت و هوا کمی بهتر شد، ولی باز هم از گرما نمیشد خوابید.
خلاصه صبح شد ما منتظر بودیم بیایند در رو باز کنند. وقتی ملازم کریم و سربازها آمدند نگهبانها حسابی پرشان کرده بودند که اینها دیشب سر و صدا کردند، ایجاد مزاحمت نمودند، افسر را حسابی شاکی کرده بودند. وقتی در رو باز کردند فریاد زد: «اطلع بره» یعنی بیایید بیرون! ولی ما جوابی ندادیم، بنا کرد تهدید کردن!
افسر خواست وارد اتاق بشود از حرارت و بوی عرق نتوانست وارد شود. گفت: «یالله اطلع بره» عبدالامیر با صدای ضعیفی گفت: «سیدی ما نگدر، کلنا قریب الموت» یعنی قربان، نمیتونیم ما رو به موت هستیم! افسره به سربازها گفت: برید داخل ببینید چه خبره سربازها هرکدام یه چیزی گرفتن جلوی دهن شان آمدند داخل، ماهم خودمان رو زدیم به مردن و بیحالی سربازها زیر بغل ما را گرفتند آوردن بیرون.
افسر وقتی ما را در این حال دید سر نگهبانها داد کشید و گفت: قشامر! (مسخرهها) اگر اینها میمردند کی جواب میداد! اگر من جای اینها بودم این پنجره را از جا میکندم اینها نزدیک بود بمیرند بعد میگوئید: سر و صدا کردند! یک ماشین آتشنشانی در نزدیکی ما بود شیلنگ آنرا باز کرد. آب فشار قوی و نسبتا سرد باعث شد که ما حالت تب و لرز گرفتیم!