به گزارش شهدای ایران، عباس گفت: «اگر خدا بخواهد می خواهیم برویم خانه اش.» بینهایت خوشحال شدم، از اینکه می خواهیم جایی برویم که هر مسلمانی آرزوی رفتنش را دارد، از اینکه بعد از ده یازده سال دو نفری یک مسافرت درست و حسابی غیر از مسیر تکراری تهران ـ قزوین که خانه پدرهایمان بود می رفتیم. قبلاً برای خودش هم جور شده بود که برود ولی نرفته بود. گفته بود مکۀ من این است که نفتکش ها به سلامت از خلیج فارس رد شوند. فرمانده ها برنامه ریزی کرده بودند که با هم برویم تا راضی شود که بیاید. از خوشحالی در پوست خودم جا نمی شدم ولی نمی دانم چه چیز بود که به من الهام شده بود. به یکی از همکارانم گفتم: «فکر کنم قرار است یک اتفاقی بیفتد!» گفتم:« فکر کنم وقتی می روم و برگردم با صحنه دلخراشی روبه رو می شوم.» گفت:« همه مسافرهایی که می خواهند سفر طولانی بروند، چنین احساسی دارند. در این فکرها نباش.»
همکارم حق داشت که نفهمد من چه می گویم. عباس حرف هایی می زد که تا قبل از آن اینقدر رک و صریح نگفته بود. قبلاً هم در مورد مرگ و قیامت و آخرت با هم زیاد حرف می زدیم. ولی تا حالا اینجور یکباره چنین سؤالی از من نپرسیده بود. گفت: «اگر یک روز تابوت من را ببینی چه کار می کنی؟» گفتم: «عباس تو را به خدا از این حرفها نزن! عوض اینکه دو نفری نشسته ایم یک چیز خوب بگی؟» گفت: «نه، جدی می گویم!» دست زد روی شانه ام. گفت: «تو باید مرد باشی. من باید زودتر از اینها می رفتم، ولی چون تو تحمل نداشتی خدا مرا نبرد. اما حالا احساس می کنم دیگر وقتش شده.» گفتم: «یعنی چه؟ این چه صحبت هایی است؟ یعنی می خواهی واقعاً دل بکنی؟» گفت: «آره!» گیج بودم. نباید قبول می کردم. گفتم: «خودت اگر جای من بودی شنیدن این حرف ها برایت راحت بود؟»...
آن روزها من به کلاس های آمادگی برای حج می رفتم. عباس جزوههایم را نگاه می کرد و با من آنها را می خواند. حتی معاینات پزشکی را هم آمد و انجام داد. ساکش را هم بسته بود. همه چیز توی ساکش آماده بود. یکی دو روز قبل از حرکت بود که فهمیدم نمی آید. به آقای اردستانی گفت: «مصطفی! من همسرم را اول به خدا، بعد به تو می سپارم!» گفتم: «مگر تو نمی آیی؟» گفت: «فکر نکنم بتوانم بیایم.» دلم خالی شد. گفتم: «عباس جداً نمی آیی؟» نگفت که نمیآی د. گفت: «کار من معلوم نیست. یکباره دیدید قبل از اینکه لباس احرام بپوشید و بروید عرفات، رسیدم آن جا. معلوم نیست!» چیزهایی هم خواست. وقتی کعبه را دیدم دعا کنم که جنگ تمام شود، برای ظهور امام زمان(عج) دعا کنم، برای طول عمر امام دعا کنم. سفارش کرد که برای خرید و اینها خودم را اذیت نکنم. فقط یک چیز برای دلخوش شدن بچهها بیاورم. سفارش کرد سوار هواپیما که می شوم آیت الکرسی بخوانم.
اتوبوس ها در مسجد منتظرمان بودند. همسفرهایمان همه دوست و همکارهای عباس و خانمهایشان بودند. توی حیاط مسجد از شلوغی مرا کناری کشید. می دانست خیلی هلو دوست دارم. زود رفته بود هلو گرفته بود. انگار دورۀ نامزدی مان باشد. رفتیم یک گوشه و هلو خوردیم. بچه ها هم که می آمدند می گفت بروید پیش مامانی یا باباجون، می خواهم با مامانتان تنها باشم. اتوبوس منتظر آمدنم بود. همه سوار شده بودند. بالاخره باید جدا می شدیم. آقایی کنار اتوبوس مداحی می کرد و صلوات می فرستاد. یکباره گفت: «سلامتی شهید بابایی صلوات!» پاهایم دیگر جلوتر نرفتند. برگشتم به عباس گفتم: «این چه میگوید؟» گفت: «این هم کار خداست.» پایم پیش نمی رفت. یک قدم جلو می گذاشتم، ده قدم برمی گشتم. سوار اتوبوس که شدم هیچکدام از آدم هایی را که آنجا نشسته بودند با آنکه همه آشنا بودند نمی دیدم. فقط او را نگاه می کردم، که تا وسطهای اتوبوس هم آمده بود بدرقه ام. گریه می کردم. جایم را با خانم اردستانی عوض کردم تا وقتی ماشین دور می شود بتوانم ببینمش. بی تابم می کرد. لحظۀ آخر از قاب پنجرۀ اتوبوس او را دیدم که سرش را بالا گرفته و آرام لبخند می زند. یک دستش را روی سینه اش گذاشته و دست دیگرش را به نشانۀ خداحافظی برایم تکان می داد.
حج آن سال حج خونین مکه بود. شلوغ بود. بیمارستانها پر از مجروح بودند. سعی کردم با دقت و حوصله همۀ مناسک را به جا بیاورم. انگار اصلاً دو تایی آمده باشیم. مُحرم شدم. همه وقتی لباس سفید احرام را می پوشیدند خوشحال می شدند. ولی من امیدم برای دیدن دوبارۀ عباس کمتر و کمتر می شد. دیگر بعد از رفتن ما به عرفات، پروازی نبود که او را از ایران به اینجا بیاورد. عباس نمی آمد. برای رفتن به عرفات آماده شدیم. داشتیم سوار اتوبوسها میشدیم تا برویم که خبر دادند عباس تلفن زده. صدایش را که حداقل می توانستم بشنوم. دوان دوان با لباس احرام آمدم طرف هتل. دم گوشی تلفن یک صف پانزده شانزده نفره برای صحبت با عباس من درست شده بود، که من نفر آخرش بودم. بالاخره گوشی را به من رساندند. گفت: «سلام ملیحه! شنیدم لباس احرام تنته، دارید می روید عرفات. التماس دعا دارم. برای خودت هم دعا کن. از خدا صبر بخواه. دیگر من را نخواهی دید. وقتی برگشتی مبادا گریه کنی، ناراحت بشی. تو قول دادی به من» گفتم: «من فکر می کردم تو الان توی راهی و داری می آیی.» گفتم: «به همین راحتی؟ دیگه تمومه؟» گفت: «بله! پس این همه باهم حرف زدیم بیخود بود؟ از خدا صبر بخواه. ارتباطت را با امام زمان(عج) بیشتر کن!» او حرف می زد و من این طرف گوشی گریه کردم و توی سر خودم می زدم. دست خودم نبود. گفت: «با مامانت با حسین و با محمد و سلما نمی خواهی صحبت کنی؟» گفتم: «هیچکدام عباس. فقط می خواهم با تو صحبت کنم.» گفت: «ملیحه! مامانت؟» گفتم: «هیشکی. فقط خودت حرف بزن. یک چیزی بگو». گفت: «الان دیگه باید بری، نمیشه» گفتم: «آخه من چه طوری برگردم و تو را نبینم؟»
گوشی از دستم افتاد. آن قدر زار زده بودم که از حال رفتم. یکی گوشی را گرفت که ببیند چه شده. رفتم توی اتاق و سرم را کوبیدم به دیوار. نزدیک بود دیوانه شوم. می دانستم معصیت می کنم ولی توی سر خودم می زدم. خانمهای هم اتاقی ام می گفتند چه شده. کسی خبر نداشت که بین من و عباس چه گذشته. خودم هم خبر نداشتم که قرار است چه پیش بیاید. طاقت نیاوردم. از اتاق بیرون زدم. هنوز بعد از من، یکی داشت با عباس صحبت می کرد. گوشی را علیرغم سماجتش گرفتم. گفتم: «عباس نمیتوانم بهت بگویم خداحافظ. من باید چه کار کنم؟ به دادم برس!» چیزی نگفت. نمیتوانست چیزی بگوید. دیگر نه او میتوانست حرفی بزند، نه من. همین جور مثل بهت زدهها گوشی دستم مانده بود. وقتی گفتم: «خدا حافظ!» گوشی از دستم افتاد. خودم هم افتادم. خانمها آمدند و مرا بردند.
آمدیم عرفات. عرفات عجیب بود. توی چادرمان نشسته بودم که یکهو تنم لرزید. حالم انگار یکباره به هم خورد. به خانمهایی که در چادر بودند گفتم: «نمی دانم چرا اینطوری شدم؟ دلم میخواهد سر به کوه و بیابان بگذارم.» بقیه اش را نفهمیدم. یکباره بوی خوب و عجیبی آمد و از حال رفتم. عرفات خیلی عجیب بود. چون درست در همان لحظه، مردهای چادرِ بغل دستی ما، عباس را دیده بودند که کنار چادر ما ایستاده قرآن می خوانَد. حتی او را به یکدیگر نشان می دهند و از بودن او در آنجا تعجب می کنند.
روز آخر عرفات، روز سوم، قبل از آنکه اعمال سعی و تقصیر و قربانی را انجام دهیم، برای استراحت برگشتیم هتل. توی خنکی هتل و بعد از اینکه نماز امام زمان(عج) را خواندم، خوابم برد. خواب دیدم: یک سالن بزرگ پر از آدمهایی است که لباس نیروی هوایی تنشان است. حسین داشت طبق معمول وسط آن آدمها بازیگوشی می کرد. به عباس که آنجا بود گفتم: «با این پسر شیطونت من چه کارکنم؟ تو هم که هیچ وقت نیستی!» حسین را گرفت و برد. مدتی طول کشید. توی جمعیت پیدایش کردم. گفتم: «چه کار کردی حسین را؟ نگفتم که اذیتش کنی!» حسین را به من پس داد و گفت: «بیا، این هم حسین.» خیالم راحت شد. گفتم: «خودت کجایی؟» دیدم جایی که او قبلا ایستاده بود، یک عکس بالا آمد. گفت: «من اینجام!» گفتم: «این که عکسته!» توی عکس روی گردنش سه تا خراش خورده بود، انگار که مثلاً تیغهای یک بوته گُل، دست آدم را بخراشد. گفت: «نه خودمم!» صدایش دورتر می شد. عکس رفت وسط آدمها و پلاکارد شد. دنبال صدایش که دور می شد راه افتاده بودم و می گفتم که می خواهم با خودت صحبت کنم.
ناراحت از خواب پریدم. حالم دست خودم نبود. بین راه که داشتیم برای آخرین اعمال می رفتیم، به آقای اردستانی گفتم که چه خوابی دیده ام. برای رفع بلا صدقه دادم. اعمال که تمام شد و می خواستیم برگردیم هتل دیگر ظهر شده بود. حالت عجیبی داشتم. بیتاب بودم. انگار زمین برایم تنگ شده بود. به آقای اردستانی گفتم: «نمی توانم برگردم هتل. دلم می خواهد بروم بالای کوه داد بزنم!»...
[در تهران] احساس کردم که آنچه عباس قبل از سفر به من می گفته اتفاق افتاده و دیگر نمی توانم ببینمش. حالا تازه می فهمیدم همۀ آن مجلس ختم و پنهان کاری همسفرهایم و روزنامه جمع کردن ها برای چه بوده. با دست، کوبیدم توی شیشۀ هلی کوپتر که دیگر در حال فرود آمدن بود. از توی شیشه جمعیت سیاهپوش را در آن پایین دیدم. دخترم با دسته گلی در دستش جلوی آنها ایستاده بود. دیگر یقین کردم که شهید شده. پایین که آمدم انگار همۀ زمین روی شانه هایم آوار شده باشد. پاهایم نای حرکت نداشتند. افتادم روی زمین. یاد حرف خودش افتادم که توقع داشت در چنین شرایطی مثل یک مرد رفتار کنم. بلند شدم و کفشهایم را درآوردم و دنبال عکسش توی جمعیت گشتم. درست مثل خوابی که در مکه دیده بودم. عباس حالا فقط عکسی میان جمعیت شده بود.
امام خواسته بودند: «جنازه را دفن نکنید تا خانمش بیاید.» او را سه روز نگه داشته بودند تا من برگردم و حالا برگشته بودم و باید بدن او را روی دستها میدیدم. حالم قابل وصف نبود. حال آدمی که عزیزش را از دست بدهد چه طور است؟ در شلوغی تشییع جنازه نتوانستم ببینمش. روز شهادت عباس عید قربان بود. روزی که ابراهیم خواسته بود پسرش را قربانی کند. درست سر ظهر. عباس سرم کلاه گذاشته بود. مرا فرستاده بود خانۀ خدا و خودش رفته بود پیش خدا.
اصرار کردم که توی سردخانه ببینمش. اول قبول نمی کردند ولی بالاخره گذاشتند. تبسمی روی لبهایش بود. لباس خلبانی تنش بود و پاهایش بر خلاف همیشه جوراب داشت. صورتش را بوسیدم. بعد از آن همه سال هنوز سردی اش را حس می کنم. دوست داشتم کسی آنجا نباشد و کنارش دراز بکشم و تا قیامِ قیامت با او حرف بزنم.
منبع : مشرق