شهدای ایران:به نقل از جوان، در روزهایی که بر ما گذشت، شهید آرمان علیوردی ۲۲ ساله میشد، در نخستین سالی که در میان ما نیست و با ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت محشور است. این موسم، اما فرصتی نیک برای گفتن و شنیدن از اوست. هم از این روی فرصت را برای مصاحبه با سرکار خانم آرزو فروغی مادر شهید، مغتنم شمردهایم.
اگرچه تداعی خاطره «روز واقعه» برای شما دشوار است، اما لطفاً در آغاز گفت و شنود، از واپسین دیدار خود با شهید آرمان علیوردی بگویید؟
آخرین دیدار ما، صبح روز چهارشنبه بود. آن روز آرمان ساعت ۵/۹، ۱۰ صبح از منزل بیرون رفت. البته همیشه در روزهای دیگر، ساعت ۵، ۵/۵ صبح از خانه بیرون میرفت. معمولا بعد از نماز صبحش، به حوزه میرفت. آن روز صبح به علت اینکه کلاس صبحش تشکیل نشده بود، نتوانست برود. ساعت نه که از خواب بیدار شد، صبحانه را آماده کردم و ایشان میل میکرد. موقع رفتن از آنجایی که آن شب قرار بود به منزل مادرم برویم، به آرمان گفتم: «شما هم شب به منزل عزیز بیایید، چون ما هم آنجا هستیم.» آرمان گفت: «باشه مامان، من کلاس دارم، اما اگر توانستم حتما میآیم.» گفتم: «پس آمدنت را به من خبر بده.» پس از آن قدری با هم صحبت کردیم. مثل اینکه قسمت بود، که آن روز آرمان دیرتر از منزل برود و ما بیشتر کنار هم باشیم. موقع رفتن هم طبق معمول، با من دست داد. باز هم موقع رفتنش، مقداری صحبت کردیم و من دوباره تأکید کردم، که شب را حتما توانست به منزل عزیز بیاید، که منتظر هستم. گفت باشد و طبق معمول همیشه که موقع خداحافظی «یا علی» میگفت، گفت یاعلی و رفت! اما باز دوباره دیدم که آرمان آیفون را زد و گفت: «مامان کیف پولم جامانده، اگر میتوانید از بالکن پایین بیندازید!» به محض اینکه آمدم کیف را داخل یک کیسه گذاشته و پایین بیندازم، دیدم خودش بالا آمد! گفتم مامان من داشتم کیف را برایت پایین میانداختم، چرا بالا آمدی، آرمان گفت: «مامان خواستم خودم کیف را از دستت بگیرم، کاری نداری.» گفتم: «نه شب زودتر بیا.» بعد هم گفت یا علی، خداحافظ. این آخرین دیدار من و آرمان بود. بعد پدرش، او را به حوزه رساند. بعد از رساندن آرمان به حوزه، همسرم با من تماس گرفت، که آماده باشید تا خیابانها شلوغ نشده شما را به منزل مادرتان ببرم. ظهر بود که ایشان به دنبال ما آمد و به منزل مادرم رفتیم. ساعت ۳ بعدازظهر بود، که با آرمان تماس گرفتم و کمی صحبت کردیم. بعد از آن دوباره خودش نزدیک به ساعت ۴، تماس گرفت. یک مقدار با هم صحبت کردیم و بازهم تأکید کردم: آرمان مامان امشب زودتر بیا، ممکن است، امشب خیابانها شلوغ باشد. آرمان هم گفت: «باشه مامان، به همه سلام برسان، یاعلی، خداحافظ!» این آخرین تماس آرمان و گفت بود.
خبر مجروحیت شدید آرمان و بستری شدن او، چگونه به شما رسید؟
آن روز خیلی نگران بودم! بیآنکه علت آن را بدانم، اضطراب و استرس شدیدی داشتم. همین دلشورههای من، باعث شد که پیاپی با آرمان تماس بگیرم. البته روزهایی هم که آرمان سر کلاس میرفت، روزی سه، چهار بار تا هنگام شب با او در تماس بودم و جویای حالش میشدم. اما آن روز، چون به واسطه اغتشاشات خیابانها شلوغ شده بود، دلشوره عجیب و خاصی گرفته بودم. طوری که تا آن وقت، چنین دلشوره و نگرانیای نداشتم؛ لذا بعد از تماس آرمان، دوباره ساعت پنج با او تماس گرفتم، اما جواب نداد! بار دیگر در ساعتهای شش و شش و نیم، دوباره با آرمان تماس گرفتم، اما گوشی اش را برنداشت. ساعت هفت شب، دوباره با آرمان تماس گرفتم و دیدم گوشی تلفنش خاموش است! مادرم که نگرانی مرا میدید، پرسید: چه شد، با آرمان صحبت کردی، گفتم: «نه مامان، جواب نمیدهد، گوشی اش خاموش است و شارژر تلفنش هم در خانه است. احتمالا شارژ گوشی اش تمام شده باشد». با آنکه به مادرم چنین گفتم، ولی باز هم به خودم میگفتم، امکان ندارد آرمان مرا از خود بیخبر بگذارد، به خاطر آنکه وقتهایی که با آرمان تماس میگرفتم و سرکلاس بود، حتماً با پیامکی اطلاع میداد که «مامان من سرکلاس هستم، از کلاس که بیرون آمدم تماس میگیرم» یا پیش از آنکه گوشی تلفنش خاموش شود، حتماً اطلاع میداد که «مامان شارژ گوشیم دارد تمام میشود.» حال یا با گوشی خودش یا با گوشی دوستانش، به من خبر میداد که نگرانم نباشم. اما آن روز هرچه منتظر ماندم، آرمان دیگر تماس نگرفت! نهایتاً وقتی پدرش نگرانی مرا دید، کمی دلداریم داد و گفت: حتماً گوشی تلفنش خاموش شده و سرکلاس است، نگران نباش! با این حال دلشورهام همچنان ادامه داشت. بازهم مدام از تلفن منزل مادر و گوشی همراه، آرمان را میگرفتم. تا اینکه نزدیک ساعت یازده و نیم شب، یک تماس ناشناس با همسرم گرفته و به ایشان گفته شد: «اگر همسرتان کنار شماست، با بله و خیر جواب دهید، که ایشان متوجه نشود!». در آن تماس به همسرم گفتند: «آرمان زخمی شده و در بیمارستان است. خودتان بیایید، ولی به همسرتان چیزی نگویید!» البته به ایشان نگفته بودند که جراحت آرمان در چه حدی است. همسرم که تلفنی صحبت میکرد، دیدم خیلی نگران است! با آنکه لحن کلامش خیلی آرام بود و با بله و خیر پاسخ میداد، صورتش سرخ شده بود. وسط صحبتهایش هم شنیدم که گفت: ۸۰! بعد از اینکه همسرم با آن فرد خداحافظی کرد، دیدم این پا و آن پا میکند! چون از بعدازظهر دائم نگران آرمان بودم، از ایشان پرسیدم: «چه شده»، گفت: «چیزی نیست، در مورد سهام صحبت میکرد». دوباره پرسیدم: «قضیه ۸۰ که گفتید، چه بود». ایشان گفت: «هیچی آن طرف اندازه هشتاد تا سهام میخواست!» با اینکه همسرم سعی میکرد رفتارش عادی باشد، اما دیدم داخل اتاق میرود و با تلفن صحبت میکند. بعد از آن هم ایشان به من گفت: «شما میتوانید امشب کنار مادر و خواهرهایتان بمانید، من به منزل میروم». اما من آنقدر نگران آرمان بودم، که گفتم: «نه، من هم همراه شما میآیم». ایشان گفت: «نگران نباشید، آرمان با من تماس گرفت و اطلاع داد، که گوشیاش خاموش شده است!» گفتم: «پس آرمان با شما تماس گرفت»، همسرم گفت: «بله، نگران نباشید، من به منزل میروم و فردا همراه با آرمان دنبال شما خواهیم آمد!» بعد از صحبتهای همسرم، کمی آرام شدم. موقع خداحافظی، غذای آرمان را که در ظرفی کشیده بودم، به دست همسرم دادم و گفتم: «به منزل که میروید، این را هم به آرمان بدهید». بعد از رفتن همسرم، یک حسی به من میگفت: نه، رفتار او یک طور دیگر و غیرعادی است، مثل همیشه نیست و مشکوک صحبت میکند! لذا از خواهرم پرسیدم: «این قضیه ۸۰ چیست». خواهرم گفت: «۸۰ که آرمان است!» این را که گفت، من بیشتر نگران شدم و فوراً شماره تلفن یکی از دوستانش را گرفتم. دوست آرمان هم فکر کرده بود، چون همسرم از ماجرا خبر دارد، حتماً من هم آن را میدانم و برای همین به ایشان تلفن کردهام. به محض اینکه تماس گرفتم، ایشان گفت: «سلام حاج خانم، نگران نباشیدها! آرمان پیش من است!» این را که گفت، من بیشتر نگران شدم و دلشوره گرفتم. گفتم: «یعنی چه که نگران نباشم، مگر اتفاقی افتاده؟» ایشان یکدفعه هول شد و گفت: «نه چیزی نشده!»، اما چون نمیتوانست بیشتر درباره وضعیت آرمان صحبت کند و برای اینکه حرفی نزند، با گفتن چند الوالو تلفن را قطع کرد! دوباره با ایشان تماس گرفتم. با اصرار و گریه گفتم: «چه اتفاقی افتاده؟ چرا مشکوک صحبت میکنید؟ چرا گفتید چیزی نشده؟ اگر آرمان کنار شماست، گوشی را بدهید تا با او صحبت کنم». دیدم ایشان دائم صحبتهایی میکند که با هم نمیخواند! برادرم گوشی را گرفت و گفت: «خواهرم نگران آرمان است، از غروب به این طرف هرچه با گوشی آرمان تماس میگیریم، جواب نمیدهد و خاموش است، چه اتفاقی افتاده؟» که دیدم یک لحظه برادرم توی سرش زد و دیگر هیچ چیز نفهمیدم! بعد که به خود آمدم، از برادرم پرسیدم: «چه شده؟» ایشان گفت: «هیچی آبجی در درگیری ضربهای به سر آرمان خورده و گیج میزند، دکترها گفتهاند چیز مهمی نیست و مشکل خاصی پیش نیامده است، اگر میخواهی به بیمارستان برویم». تا به بیمارستان برسیم، خیلی گریه و بیتابی کردم. البته در راه چند بار با همسرم تماس گرفتم، ولی ایشان جواب تلفنش را نمیداد! چون وقتی همسرم به بیمارستان صارم میرسد، آرمان را از آنجا به بیمارستان بقیهالله انتقال میدادند. همسرم همان موقع سوار آمبولانس میشود و همراه آرمان به بیمارستان بقیهالله میرود. ایشان هم بهخاطر آنکه وضعیت آرمان را دیده بود، دیگر نمیتوانست جواب تماس مرا دهد و واقعاً چه بگوید. با این حال در اواسط راه، همسرم با شوهرخواهرم تماس گرفت. بلافاصله گوشی تلفن را گرفتم و گفتم: «چرا جواب تلفن من را نمیدهی، میدانی که نگرانم، برای آرمان چه اتفاقی افتاده؟» همسرم گفت: «نه چیز خاصی نیست، آرمان الان کنار من است، پایش شکسته است». گفتم: «اگر پایش شکسته، گوشی را به او بده تا با من صحبت کند». همسرم گفت: «نه نمیتواند. چون دکترها بالای سرش هستند و کارهای اولیه را انجام میدهند». بعد از این تماس، هرچه با ایشان تماس میگرفتم، دیگر جواب تلفنم را نمیداد تا به بیمارستان بقیهالله رسیدیم، با اصرار و گریههای من، دکترها اجازه دادند که آرمان را ببینم. به طبقه بالا که رفتم، مرا به اتاق آیسییو بردند. نفهمیدم چطور داخل اتاق شدم. اصلاً لحظهای که آرمان را دیدم، یادم نمیآید، فقط به دکتر گفتم: «این آرمان من نیست. آرمان من صبح که از خانه بیرون رفت، این شکلی نبود!» بعد هم از حال رفتم! وقتی به خودم آمدم، آرمان را از ابروهایش شناختم. دیدم این آرمان من است. دوباره بیحس شدم و مرا از آیسییو بیرون آوردند.
روزهای بستری بودن آرمان در بیمارستان بقیهالله، بر شما چگونه گذشت؟
در بیمارستان ما فقط خدا خدا میکردیم، که هرچه سریعتر آرمان از کما بیرون بیاید، چون وضعیت سلامتی آرمان، خیلی بد بود. دکترها به ما گفته بودند: ضریب هوشی آرمان پایین و زیر سه است، فقط برایش دعا کنید. در آن زمان من فهمیده بودم، که کار آرمان تمام است! یک حسی به من میگفت، که آرمان ماندنی نیست! با این حال همسرم میگفت: فقط دعا کن و از امام حسین سلامتی آرمان را بخواه. شب اول ما تا ساعت ۴، ۵ صبح در بیمارستان ماندیم. بعد به ما گفتند، که به منزل بروید. وقتی به منزل برگشتیم، در آن چند ساعت فقط لباسهایمان را عوض کرده و دوباره صبح پنجشنبه به بیمارستان بازگشتیم. آن روز هم تا نزدیک ساعت ۳ صبح، منتظر شنیدن خبر سلامتی آرمان پشت در آیسییو ماندیم و بعد دوباره به منزل برگشتیم. برای آنکه اقواممان در شهرستان، ماجرای مضروب شدن آرمان را شنیده و قرار بود برای ملاقاتش، به منزلمان بیایند. صبح روز جمعه که همراه با فامیل به بیمارستان رفتیم. مسئولان بخش اجازه ملاقات با آرمان را نمیدادند. هرچه میگفتم: اجازه دهید بروم بالا و آرمان را ببینم، اجازه نمیدادند. گویا همان زمان آرمان شهید شده بود و با توجه به شرایط روحی که داشتیم، آن را به ما نمیگفتند! بالاخره به طبقه بالا و اتاق آیسییو رفتم و زنگ در را زدم. گفتم: آمده ام تا آرمان را ببینم. گفتند: افت فشار پیدا کرده، برایش دعا کنید. نگو آرمان شهید شده و میخواهند که پیکرش را از آیسییو به سردخانه انتقال دهند و، چون من آنجا حضور دارم، نمیتوانستند؛ لذا به هر صورتی که بود، سعی کردند تا مرا به طبقه پایین هدایت کنند. میگفتند: برای دیدار با آرمان، در طبقه پایین منتظر بمانید تا صدایتان کنیم. از طرفی، چون معمولاً اجازه نمیدادند همزمان آرمان را ملاقات کنیم، همسرم از طبقه پایین با من تماس گرفت و گفت: شما به طبقه پایین بیایید، که داییتان برای ملاقات آرمان برود. من که به طبقه پایین آمدم، برای اینکه کمی حالم بهتر شود، به حیاط بیمارستان رفتم. چند لحظه بعد دیدم، که همسرم اقوام را صدا زد و بعد از آن مطلبی گفت، که داییهایم تو سرشان زدند و از حال رفتند! همانجا فهمیدم که آرمان شهید شده است. آن لحظه تا مدتی، هیچ چیز نفهمیدم، اما بعد چند دقیقه که به خود آمدم، مرا بالای سر آرمان بردند. تا بالای سرش رسیدم و آن صورت ماهش را دیدم، گفتم: «مامان به آرزویت رسیدی! من هم خوشحالم از اینکه به آرزوت رسیدی، ولی نمیدانم با دلتنگی و جای خالیت چکار کنم!» دوباره از حال رفتم و کارم به بستری شدن در بیمارستان کشید! بعد از آن هم که به منزل آمدیم، دیدم که کوچهمان مملو از جمعیت است! گویی عاشورا شده بود. همه خبر شهادت آرمان را شنیده بودند، چون زمانی که آرمان در بیمارستان بستری بود، به یک معنا دکترها او را جواب کرده و به همسرم گفته بودند آرمان به کما رفته و مرگ مغزی شده است، دیگر برای او بازگشتی به این دنیا نیست! همان موقع همه فهمیده بودند که آرمان شهید میشود، جز من! برای همین هم وقتی آرمان شهید شد همه میدانستند و خیلی زود به منزل آمده بودند. آخرین دیدارمان هم زمانی بود، که پیکرش را به منزل آوردند و در آنجا با آرمان وداع کردم.
پس از شهادت آرمان، چه عاملی باعث آرامش روحی شما شد؟
واقعا حسی به من میگفت: «آرمان به آرزویش رسیده است، پس نباید ابراز دلتنگی، گریه و بیقراری کنم». همین مسئله که او به خواست خود رسیده است، آرامم میکند. چون آرمان، شهادت را دوست داشت. همیشه میگفت: «مامان برای ما جوانها دعا کن، در نمازهایت برای من هم دعا کن که عاقبت به خیر و شهید شوم، چون میگویند دعای مادر میگیرد». البته یک وقتهایی دعوایش میکردم و میگفتم: «آرمان این چه حرفهایی است که میزنی؟ حرفهای خوب بزن، چرا دائم از شهادت میگویی؟» که آرمان میگفت: «مامان مردن حق است، مردن را که همه میمیرند، این شهادت است که نصیب هرکسی نمیشود، چه خوب است که با شهادت از این دنیا برویم و روسفید باشیم». البته الان هم اکثر جوانهایی که به دیدنم میآیند، میگویند: «مادر دعا کن ماهم شهید شویم». وقتی این صحبتهای آرمان را به یاد میآورم و یا آن لحظهای که شهید شد و بالای سرش رفتم، حس میکنم انگار خود آرمان در لحظه شهادتش کاری کرد که قدری آرام شوم. همین مسائل هم، جلوی شیون و گریههایم را گرفت. چون آرمان همیشه به من میگفت: «مامان اگر یک زمانی من شهید شدم، نکند برای من گریه کنید، خوب نیست، خوشحال باشید». دائماً اینگونه با من حرف میزد. الان میبینم که در آن لحظات هم، او خودش مرا آرام کرده است. همه وابستگی من به آرمان را میدانستند؛ لذا وقتی که آرمان در بیمارستان بستری شد، با خود میگفتند اگر او شهید شود، مادرش میمیرد! بعدا به من گفتند که در آن مقطع، ما در فکر تو مانده بودیم که بعد از شهادت آرمان، چه خواهی کرد! واقعاً هم بعد از شهادت آرمان، او خودش مرا آرام نگه داشته است. طرز فکر و شهادت و اینکه واقعاً آن دنیا جای خوبی است و آرمان به خواستهاش رسیده، من را آرام میکند و سبب آرامشم شده است.
با علاقه شدیدی که به آرمان داشتید، آیا او را از حضور در صحنههای آشوب و اغتشاش نهی میکردید؟
البته که آن موقعها، آرمان را از حضور در صحنه آشوبها نهی میکردم، آرمان یکی، دو شب اول که این جریانات آغاز شد، برای کمک به دوستانش، همراهشان میرفت. البته بدون اینکه به من گفته باشد. بعد از دو شب که صحبت شد، گفت: «مامان خودتان میدانید که من هر کاری انجام دهم، به شما میگویم. این دو شب کاری کردهام که به شما نگفتهام و عذاب وجدان دارم. راضی باشید، من هم یکی، دو شب همراه با دوستانم رفتم». من همانجا مخالفت کردم و گفتم: «مامان جان تو چرا؟ تو درست را بخوان، این همه نیرو هستند. بالاخره از تو بزرگترها، نیروی انتظامی و مسئولین هستند. شماها چه کار میتوانید بکنید؟» ایشان گفت: «اگر همه مادرها اینطور فکر میکردند، که معلوم نبود الان کشور دست چه کسی بود؟ عاقبت زنان و کودکان چه میشد؟ اگر آن زمان که کشور در جنگ بود و دشمن تا خرمشهر پیش آمده بود، مادرها و پدرها اجازه نمیدادند که فرزندانشان به جبهه بروند، اوضاع کشورمان چطور میشد یا اگر همین مدافعین حرم به جنگ نمیرفتند، داعش وارد کشور ما هم شده بود. این جوانها بودند که به جنگ رفتند و جلوی دشمنان را گرفتند. الان که ما راحت زندگی میکنیم، هم بهخاطر آنهاست. پس حالا هم وظیفه و تکلیف من و امثال من است، که به میدان بروم». پیش از آن هم، آرمان همیشه میگفت: «حیف شد که نتوانستم همراه مدافعین حرم باشم، اگر به سنم میخورد حتماً میرفتم». گاهی وقتها هم میگفت: «مامان اگر همین الان هم در کشورمان جنگ شود یا اتفاقی رخ دهد، من اولین نفر هستم که به جبهه میروم، شما هم برایم دعا کن و راضی باش که شهید شوم». البته همانطور که گفتم، آن شب من با حضورش در این جریانات مخالفت کردم، اما آرمان با حرفهایش مرا متقاعد کرد. از این روی، دیگر واقعاً او را به خدا سپردم و فکر هم نمیکردم که اینطور شود. تصور کردم که میروند، اغتشاشات را آرام میکنند و برمیگردند. فکر اینکه آرمان را بگیرند و آنطور شکنجه اش کنند که منجر به شهادتش شود، را اصلاً نمیکردم، وگرنه هیچ پدر و مادری، دلش به این امر راضی نمیشود. به همین خاطر هم مدام به آرمان میگفتم: مواظب خودت باش. البته آرمان میگفت: «مامان خدا شاهد است که من فقط دوست دارم، جوانهای ما در باره مسائل آگاه و توجیه شوند، آنها نادانسته و ناخواسته این کارها را میکنند». حتی شب قبل از مجروحیتش هم میگفت: «این جوانهای ما واقعیت ماجرا را نمیدانند، اگر کسی آنها را راهنمایی کند و رسانهها ما درست و به هنگام وقایع را بگویند، آنها هیچ وقت این کارها را نمیکنند. مامان من خودم دوست دارم وقتی به صحنه میروم، یکییکی این جوانها را کنار بکشم و به آنها بفهمانم که کارشان اشتباه است». خدا شاهد است که پسر من، فقط دوست داشت که به جوانها آگاهی دهد، چون معتقد بود: «این بچهها خام هستند و حقیقت و راه درست را نمیدانند و تحت تأثیر رسانههای غربی این کارها را میکنند. متأسفانه رسانههای آنها، خیلی قویتر از رسانههای ما فعالیت میکنند. هر فرد بیاطلاعی پای صحبت رسانههای غربی بنشیند، فکر میکند که مقصر این طرف است! باید از این طرف هم جوانان را آگاه کرد. جوانهایهای ما حیف هستند و گناه دارند که در این مسیر افتادند و به ابزار اغتشاش و آشوب تبدیل شدهاند». به گفته دوستانش، روزی هم که آرمان به اکباتان میرود، خانمی را میبیند که با دیدن فضای موجود -که آتش روشن بوده و از بالکنها، گلدان و سنگ و آجر روی سر نیروهای حافظ امنیت و بسیجیان میریختند- دچار استرس و دلهره شده است. آرمان به او میگوید: «مادر چرا گریه میکنید؟ ما به اینجا آمدیم که شما ناراحت نباشید و گریه نکنید، به اینجا آمدیم تا چوب بخوریم و فحش بشنویم، که شما در آسایش باشید»، بعد هم ایشان را از آن منطقه دور میکند.
برخی معتقدند آرمان به هنگام حضور در صحنه آشوب اکباتان، بیاحتیاطی کرده و بدون وسیله دفاعی به فعالیت پرداخته است. ارزیابی شما در این باره چیست؟
علت اینکه آرمان وسیله دفاعی در اختیار نداشت، این بود که از سر کلاس حوزهاش به اکباتان رفته بود. اصلاً قرار بود که ایشان در آن روز، در حوزه باشد. اما وقتی سر کلاس حوزه بود، خبر دادند که اکباتان شلوغ است! برای همین هم آرمان به هنگام حضور در اکباتان، کتابهای درسی حوزه را به همراه داشت. اما اینکه میگویند ایشان عبا به همراه داشته، اشتباه است. علاوه بر کتابهای حوزه، آرمان همیشه یک قرآن هم در کیفش بود. دوستان آرمان میگویند: آن روز بعد از اینکه کلاس تمام شد، دیدیم که آرمان کولهپشتی و کتابهایش را برداشت، تا برود. پرسیدیم: «آرمان کجا؟» گفت: «فراخوان دادند، به اکباتان میروم». دوستانش میگویند: «تو کجا؟ بنشین درست را بخوان، بیکاری!» آرمان میگوید: «آدم نباید سیبزمینی باشد، کشور ما در خطر است، جوانان، دختران و مادران ما در خطر هستند، ماها باید برای دفاع برویم». دوستانش هم میگویند: «برو، اما مواظب خودت باش». آرمان تا وسایلش را جمع میکند و به اکباتان میرود، زمانی میرسد که لباس فرمی که بر تن نظامیان و بسیجیان است، تمام شده بود. برای همین آرمان لباس فرمی نداشت، که بر تن کند و عملاً از آن محرم شده بود.
برحسب شواهد و منقولات موثقی که بعدها از آن اطلاع یافتید، در صحنه درگیری بر آرمان چه گذشته بود؟
آن روز موقع اذان مغرب که میشود، آرمان موتور یکی از دوستانش را میگیرد که برای نماز به مسجد برود. البته به دوستانش هم میگوید: «با هم برای خواندن نماز برویم». اما آنها میگویند با پوتینی که به پا داریم، سختمان است! از آنجا که آرمان بسیار به نماز اول وقت معتقد بود و میگفت: «آدم هرکاری دارد، باید به هنگام نماز آن را کنار بگذارد و این واجب را انجام دهد» به دوستانش میگوید: «من به مسجد میروم، نمازم را میخوانم و بعد میآیم». اما به ناگاه، در کانون شلوغیها قرار میگیرد. دوستانش میگویند: دیدیم از بالای بالکن برخی خانهها، همینطور سنگ و آجر است که پایین میریزند! حتی یکی از آجرهایی که پرت میکردند روی سر یکی از بچه افتاد که اگر کلاه بر سر نداشت، واقعاً معلوم نبود چه بر سرش میآمد. در آن لحظات هر کسی به سمتی میدوود که جانش را نجات دهد. برای همین بچهها پخش میشوند. اشتباه آرمان هم این بود، که نه لباس فرم داشت و از طرفی کوله پشتی هم روی دوشش بود. علاوه بر آن محاسنش بلند بود و دکمه پیراهنش را تا بالا میبست. تیپش همیشه به بسیجیها و حزباللهیها میخورد. آرمان که از دوستانش جدا میشود، اغتشاشگران از دور به او شک میکنند و به هم پیام میدهند که یک بسیجی آنجاست. بعد از شناسایی، او را دنبال میکنند که کولهپشتیاش به زمین میافتد! کوله را که باز میکنند، میبینند در آن قرآن و کتابهای درسی حوزه است؛ لذا بعد از اینکه فهمیدند آرمان طلبه است، او را مضروب و شکنجه میکنند. هر باری هم که آرمان را میزدند، میگفتند: «به علی و حسین (ع) فحش بده! به رهبرت توهین کن، وگرنه تو را میکشیم!». این جملات را میگفتند و هر بار، شدت آزار و شکنجهشان شدیدتر میشد! آخر سر آرمان به آنها میگوید: «من به امیرالمومنین (ع) و امام حسین (ع) فحش نمیدهم، من به رهبرم توهین نمیکنم، رهبر نور چشم من است، اگر میخواهید بزنید، بزنید!». با وجود شکنجههای سخت، آرمان زیر بار حرف زور نرفت و تا آخر ایستادگی کرد. هر بار که اغتشاشگران از آرمان میخواستند توهین کند و او مقاومت میکرد، آنها شکنجههایشان شدیدتر میشد. فیلمی که بخشی از آن صحنه را در خود دارد، بهترین گواه است.
پس از شهادت آرمان و به عنوان مادر او، از بدنه اجتماعی و مردم چه واکنشهایی دریافت کردید؟
واقعاً رفتار و واکنشهای مردم، بسیار خوب بود. من بابت این امر، همیشه خدا را شاکر هستم. در این مدتی که آرمان شهید شده، همیشه و در همه جا گفتهام که وقتی میگویند ملت ایران حرف ندارند و همیشه در صحنه و متحد هستند، کاملاً درست است. من واقعاً این اتحاد را، بعد از شهادت آرمان حس کردم. همه به من لطف داشتند. خیلیها به منزل ما آمدند و رفتند. همه مثل پدران، مادران، برادران و خواهران دلسوز، برای آرمان اشک ریختند. همه خودشان را مدیون او میدانستند و میگفتند: «ما شرمنده پسرتان هستیم، ما واقعاً نمیدانیم که با چه رویی به منزلتان بیاییم!». حتی میگفتند: «ما در ابتدا، با یک دلشوره و حسی عجیب میخواستیم به منزل شما بیاییم و نمیدانستیم که با شما چگونه روبهرو شویم؟»، اما بعد که به منزلمان میآمدند و مرا میدیدند، میگفتند: «واقعاً آرمش شما، ما را هم آرام کرد. با آن صبر و استقامتی که شما دارید، ما هم قوت قلب پیدا کردیم». الان هم که به سر مزار آرمان میروم، همه میآیند و میگویند: ما مدیون پسرتان هستیم، ما واقعاً شرمنده پسرتان هستیم! علاوه بر این خبرهایی به من رسید که خیلیها بعد از شهادت آرمان گفتهاند: ما بلاتکلیف مانده بودیم که چه کسی راست میگوید! چه کسی حق و چه کسی ناحق است! اما پس از شهادت آرمان، راهمان را پیدا کردیم. حتی برخی میگویند: بعد شهادت آرمان، یک انقلاب در جوانان بهوجود آمد که چرا یک جوان بیگناه که جرمش طلبگیاش بوده را اینطور گرفتند و شکنجه دادند؟ این جماعت به هیچکس رحم نمیکنند و مشخص است که واقعاً شعار زن زندگی آزادیشان، هم دروغ است. مگر شما شعار آزادی نمیدهی؟ تو دوست داری آنطور باشی، این جوان هم دوست داشت طلبه باشد یا دیگری دوست دارد بسیجی باشد. این چه نوع آزادی است که وقتی فهمیدید این جوان طلبه است، آنطور شکنجهاش کردید و او را به شهادت رساندید؟ اینجاست که واقعاً باید بفهمیم، دشمن هدفش زن زندگی آزادی نیست، مگر قبل از این جریانات، زنان آزاد نبودند؟ مگر زنان چادری ما، این همه افتخار علمی و عملی نیافریده بودند؟ چطور این جماعت میگویند که آزادی نبوده و نیست؟ الان هم جوانان ما باید این نکته را دریابند که دشمن در پی آن است که از طریق حجاب در کشور نفوذ کند. آنها از سال گذشته تاکنون، وقتی دیدند که هیچ کاری نمیتوانند انجام دهند، به تحریک جوانان در مسئله حجاب پرداختهاند. خاطرم هست دختر خانمی که بعد از شهادت آرمان پوشیه به صورت گذاشته بود، به من میگفت: «من حجابم خیلیخیلی بد بود، ولی همه تغییر پوششم را مدیون خون پسر شما هستم!». دختر خانم دیگری از لندن که فیلم شهادت آرمان را دیده و تحت تأثیرش قرار گرفته بود، میگفت: «وقتی دیدم جوانی در این سن کم، بهخاطر ناموس و زن و فرزند مردم رفت و تا آخرین قطره خون خود ایستادگی کرد و جانش را داد، منقلب شدم. در هیچ کجای دنیا، یک جوان بهخاطر دیگری جان خودش را نمیدهد. به خاطر این، من دیگر نتوانستم در خارج از کشور بمانم و به خودم گفتم، باید به ایران برگردم. ما باید از روزی که امثال آرمانها نباشند، بترسیم». این خانم در مراسمی که برای آرمان در اکباتان گرفته شد، هم صحبت کرد. در واقع شهادت آرمان، درسی بود برای بسیاری از کسانی که در گمراهی به سر میبردند. پس از شهادت آرمان، پیامهای بسیاری از اینگونه افراد برایم آمد، با خیلیهایشان هم رودررو شدم، که از راه انحراف برگشتهاند و میگفتند: این همه را مدیون خون آرمان هستیم.
پرونده قاتلان آرمان در چه مرحلهای است و آنان از چه روی تا کنون به سزای خود نرسیدند؟
در مورد پرونده آرمان، آخرین خبر همان است که آقای مسعودی ستایشی، سخنگوی قوه قضائیه اعلام کردند. فعلاً متهمان دادگاهی نشدهاند. هنوز در حال تجمیع اطلاعات و تکمیل مدارک هستند. ما هم همان را میدانیم که در تلویزیون و رسانه گفتند، هفت نفر از متهمان را بازداشت کردهاند که سه نفرشان از عناصر اصلی هستند. این را گفتهاند، اما تاکنون هیچ دادگاهی تشکیل نشده است.
شما پیگیر تشکیل هرچه زودتر دادگاه قاتلان آرمان هستید؟
ما پیگیر هستیم و میپرسیم که چه شد؟ ولی مسئولان امر میگویند: اعلام میکنیم. به هرحال تسلیم قانون هستیم.
قدری هم به شخصیت آرمان بپردازیم. در او چه خصال و ویژگیهایی نمایانتر و برجستهتر مینمود؟
هر وقت از من میپرسند که اخلاق آرمان چطور بود، میگویم اصلاً جدای از اینکه من چه بگویم، شما اگر فیلم هولناک شکنجههای او را دیده باشید، باید به مجموعه خصوصیات آرمان پی ببرید. با مشاهده همان فیلم و چهره و رفتاری که آرمان در آن لحظات داشت، حتی اگر من یا پدرش هم نباشم و یا کسی نباشد که از خصوصیاتش بگوید، به پاسخ سوال خودتان میرسید. آن فیلم، آئینه اعتقادات آرمان است. نشان از احترام و ادب اوست. علامتی است برای عرق ملی اش. نشان میدهد که حفاظت از دختران و مادران سرزمینش، برای او مهم است. کل آن ۱۱ ثانیه فیلم -که من آن را ندیدهام و نخواهم دید - بیانگر جمله خصوصیات آرمان است. یک جوان از خود و لذایذ دنیاییاش و خانوادهای که واقعاً به او وابسته بودند و خود هم به آنها وابسته بود، برای کشور و ناموسش گذشت. پس این جوان باید بسیار نزد خدا و مردم محبوب باشد که توانسته به چنین مقامی برسد. سختترین شکنجهها را، من نوعی که بزرگتر آرمان هستم هم نمیتوانم تحمل کنم، اما او تحمل کرد و به جان خرید. آرمان انسان بسیار معتقدی بود. عاشق رهبر و کشورش بود. به بزرگتر از خود احترام میگذاشت. بارزترین اخلاقش، احترام به بزرگترها و درجه اول، پدر و مادر بود. او به دیگران میگفت: «اگر شما نماز بخوانید، ولی دل پدر و مادرتان را بشکنید و آن دو از شما راضی نباشند، هرگز به درد نمیخورد. همیشه احترام بزرگترها و حتی کوچکترها را داشته باشید». آرمان خیلی تأکید میکرد که به کودکان و نوجوانان بیشتر اهمیت دهید، میگفت: «بچهها شخصیتشان از سن پایین شکل میگیرد، آیندهسازان کشور هستند، باید به آنها احترام ویژهای گذاشت، نگویید بچه هستند و نمیفهمند، از قضا بچهها در سن پایین، بیشتر میفهمند و از نظر شخصیت رشد میکنند. هر طور با آنها رفتار کنید، همانطور هم بار میآیند». آرمان جوان خودساختهای بود. هرگز اهل دروغ و تهمت نبود. از قضاوت بیجا پرهیز داشت. اگر کسی میخواست دیگری را قضاوت کند یا اگر شخص سومی در جمع نبود و دیگران میخواستند درباره او صحبت کنند، تذکر میداد، اگر هم میدید که آن بحث همچنان ادامه دارد، آن محفل را ترک میکرد. همیشه میگفت: «چیزی که برای خودتان نمیپسندید، برای دیگران هم نپسندید. آیا دوست دارید وقتی در جمعی نیستید، از شما بد بگویند؟ طرف مقابل هم دوست ندارد تا در غیابش از او صحبت کنید». آرمان در غذا خوردن خود نیز خیلی دقت میکرد. چون همسرم اهل شمال است، ما سالانه از شمال برنج میگرفتیم، اما آرمان تا زمانی که مطمئن نمیشد که ما خمس برنج را پرداخت کردیم یا نه از آن نمیخورد! تا این حد مسائل شرعی را رعایت میکرد. آرمان هر قدر که در توان مالیاش بود، به نیازمندان کمک میکرد، بدون آنکه کسی بفهمد. اما وقتی که در مورد آن صحبت میکرد، من میفهمیدم. مثلاً میگفت: «مامان، فلانی وضع مالیاش ضعیف است، حاضر هستید تا برای او فلان کار را انجام دهیم؟» آن زمان بود که من متوجه میشدم. زمان شیوع کرونا هم با آنکه اغلب از آن بیماری ترس داشتند و بیرون نمیرفتند و حتی بازار هم تا یک مدت بسته شد، ایشان شبها برای سمپاشی میرفت و از جان و سلامتیاش مایه میگذاشت. در بحث فعالیتهای جهادی هم، در سال ۱۳۹۸ که در پلدختر لرستان سیل آمد، آرمان یک هفته برای کمک رفت. آن هم در سختترین شرایط، که همه جا بهم ریخته و به زور میتوانستید یک قدم بردارید. او در آن شرایط، سختترین کارها را انجام میداد. در منزل هم هر کمکی که میتوانست، انجام میداد. من در خانه از آرمان کار نمیکشیدم. حتی دوست نداشتم که او در منزل ظرف بشوید. هرگاه آرمان برای من کاری انجام میداد، از او بارها تشکر میکردم و میگفتم: «ای مامان، تو دست نزن، خسته میشوی». همواره دغدغه کمک به اطرافیان، مردم و کشورش را داشت. در سال گذشته هم که دید کشورش در خطر است، به میدان رفت و تا آخرین قطره خونش ایستاد و مقاومت کرد.
درباره رابطه آرمان با والدین خود بگویید؟ به طور ویژه رفتارش با شما چگونه بود؟
رابطه آرمان با والدینش، عالی بود. رابطه من و آرمان خیلی عالی بود و این را همه اطرافیان میدانند، چون فاصله سنی ما با هم، خیلی کم بود. ما با هم بیست و یک سال، فاصله داشتیم. با هم مثل دوتا دوست بودیم، نه مانند یک مادر و پسر. در مورد هر مشکلی، باهم حرف میزدیم و درددل میکردیم. مشکلات را با هم در میان میگذاشتیم و حل میکردیم. از کوچکی فرزندانم را عادت داده بودم، که در مورد هرکاری که میخواهند انجام دهند، با هم صحبت کنیم؛ لذا آرمان راجع به هر کاری که انجام میداد، با من صحبت میکرد. من هم از لابهلای همین سخنانش میفهمیدم که دوستانش چه کسانی هستند و چه کارهایی انجام میدهند. به این ترتیب، بیشتر با آرمان آشنا میشدم و راهنماییش میکردم که مثلا فلانی اگر هر کاری کرد خوب نیست، یا اگر فلانی این حرف را زد خوب نیست، تو اینطور رفتار نکن. وقتی آرمان خیلی کوچکتر بود، هم لالاییها و هم قصههای شبانه او، کار مامان بود. من آنها را از روی کتاب میخواندم و تا جایی که بلد بودم، برایش تعریف میکردم. تا آخرین روزها که آرمان زنده بود و حتی تا آخرین ساعتها که وقت داشت، با هم مینشستیم و حرف میزدیم. چون آرمان خیلی مشغله کاری داشت. هم حوزه میرفت و هم شاگرد داشت. در مسجد محل هم، مربی مجموعهای از نوجوانان بود. در اواخر اوقاتی که برای ما میماند، آخر شبها بود. نزدیک به دو، سه ساعت، مینشستیم و با هم صحبت میکردیم، میخندیدیم و شوخی میکردیم، رابطهای بسیار صمیمی داشتیم. من برای فرزندانم، بسیار وقت گذاشتم و گوش شنوا بودم، که هر درددل و حرفی که دارند، بیایند و به من بزنند. آرمان که در بیمارستان بود، من فکر میکردم و در دل به آرمان میگفتم: «مامان، اگر تو نباشی من میمیرم، من میدانم که میمیرم!...» یعنی ما تا این حد به هم وابسته بودیم. با این حال مثل زنده بودنش، که هیچ وقت دوست نداشت ناراحتی من را ببیند، خودش کمک کرد که بتوانم این داغ را تحمل کنم. خاطرم هست که یک وقتهایی که من حوصله نداشتم، آنقدر مثل پروانه دور من میچرخید و میرفت و میآمد و شوخی میکرد شکلک درمی آورد که من یک لبخند داشته باشم. من هم با خودم میگویم، الان هم هست و هیچ تفاوتی با گذشته ندارد. الان هم با من، همان رابطه قبل را دارد و هم او من را آرام میکند. با پدرش هم بسیار ارتباط خوبی داشت و با ایشان هم راجع به هر اتفاقی در کشور میافتاد، حالا نه لزوماً سیاسی، بلکه هرچه رخ میداد، بحث و صحبت میکردند. ایشان حقیقتاً احترام پدر و مادر را داشت. اما میدانید که پسرها مامانیتر هستند و با پدرشان کمی رودربایستی دارند. آرمان هم با من راحتتر بود و مسائلش را در میان میگذاشت.
آرمان بیشتر به چه کارهایی علاقهمند بود و چه تفریحاتی داشت؟
هر فرزندی در هر سنی، یک نظر یا علایقی دارد. هرچه او بزرگتر شود، علایقش نیز نسبت به سنش تغییر میکند. آرمان هم در این سالیان آخر، علاقه و دغدغهاش این بود که مثلاً یک هیئت یا ایستگاه صلواتی بزند. حتی فامیل، دوستان و آشنایان هم، تفریحات ایشان را میدانستند که یا به گلزار شهدا میرود یا سری به کهف الشهدا میزند. آرمان در کنار درس و کارش، برای خود یک زمان خالی هم گذاشته بود، که به این تفریحاتش -که عمدتاً زیارت مزار شهدا بود- برسد. همه پنجشنبه و جمعههایش را، به گلزار شهدا اختصاص داده بود. بعضی شبها هم که زمانی پیدا میشد و با هم صحبت میکردیم، یکدفعه میگفت: «مامان، نظرت چیست که بیرون برویم؟» بعد که راه میافتادیم، میرفتیم به کهف الشهدا. ساعتها سر مزار شهدای گمنام مینشستیم و بعد به منزل باز میگشتیم. آرمان در آنجا میگفت: «مامان میبینید اینهایی را که اینجا خوابیدهاند؟ آرامش و امنیتی که ما الان داریم، مدیون همین شهیدان است. من تا جان در بدن دارم و تا آنجایی که توان دارم، به مزار شهدا، مخصوصاً شهدای گمنام میروم. من واقعاً آنچه که امروز هستم، را مدیون اینها میدانم». تفریح آرمان همین بود و همه هم آن را میدانستند. احتی اگر فرصت کمی هم داشت، حداقل هفتهای یک بار را باید به گلزار شهدا میرفت.
چه شد که آرمان طلبگی را انتخاب کرد و تا چه سطحی دروس حوزوی را خواند؟
چون نسبت به مسجد محل و مربیهایش شناخت داشتیم، از کودکی اسم آرمان را برای دوره کلاسهای تابستانه، در آنجا مینوشتیم. کمکم ۱۴، ۱۵ ساله شد و دیگر خودش به آنجا میرفت و میآمد. در واقع شروع آشناییها و دوستیهای آرمان، از همان مسجد محل آغاز شد. البته ما خودمان هم، با آرمان همراه بودیم. هر مراسمی که بود، چه در ماه محرم یا در اعیاد و ولادات، تا جایی که میتوانستیم هم خودمان شرکت میکردیم و هم آرمان را -که در آن دوره کودک بود- با خودمان میبردیم. راهنماییش میکردیم، که اگر به هیئت کمک کنیم، خوب است. او هم واقعاً علاقه نشان میداد. کمکم که بزرگتر شد، با یکی، دو تا از دوستانش که طلبه بودند، رفت و آمد پیدا کرد. البته آنها، پنج، شش سال از آرمان بزرگتر بودند. اما آرمان، چون در همان فضای مسجد با آنها آشنا شده بود، همراهشان به جلسات سخنرانی حاج آقا جاودان یا حاج آقا میرهاشم حسینی میرفت. یعنی از همان ۱۳، ۱۴ سالگی، آرمان پای سخنان چنین اشخاصی در مساجد یا هیئتها میرفت. کمکم به این فضاها علاقه پیدا کرد، تا اینکه وقتی درسش تمام شد و در شُرف کنکور بود، دیدم زمزمه رفتن به حوزه دارد و فکر و ذکرش تفاوت کرده است. آرمان مدام از حوزه و طلبگی میگفت، تا به کنکور رسید و در رشته مهندسی عمران قبول شد. ایشان نزدیک به دوسالی هم دانشجو بود، ولی واقعاً دید که دیگر نمیتواند ادامه دهد! به همین دلیل روزی به من گفت: «مامان من هرکاری که میکنم، نمیتوانم مطلوب خودم را در دانشگاه پیدا کنم، اگر اجازه دهید به حوزه بروم و به عنوان سرباز امام زمان (عج)، هدف و فکری که دارم را پیگیری کنم». البته ما در آن اوایل میگفتیم: حالا در این یکی، دو سال هم درست را بخوان، بعداً اگر میخواهی به حوزه بروی، برو. اتفاقا من به آرمان گفتم: اگر از طریق دانشگاه به حوزه بروی، اتفاقا فکرت بازتر و بهتر است. آرمان هم میگفت: «بله. اینطور که شما میگویید بهتر است، اما عیبش این است که خیلی عقب میافتم». نهایتاً با مشورت پدرش راضی شدیم که آرمان به حوزه برود. وقتی هم که ما راضی شدیم، انگار دنیا را به او دادند. ایشان هم درسش را در حوزه آغاز کرد و ادامه داد، سال سوم بود که برایش این اتفاق افتاد.
پس شما مخالف طلبگی آرمان نبودید؟
خیر. چون ما خودمان هم به این فضاها علاقهمند بودیم، ولی به آرمان میگفتیم: «شما که دو سال درس خواندهای، یکی، دو سال دیگر را هم بخوان، بعد که فوقدیپلمت را گرفتی، به حوزه برو». در آغاز، روی این حساب میگفتیم که به حوزه نرود، وگرنه ما با تصمیماش مخالف نبودیم، اتفاقا پشتش هم بودیم و حمایتش میکردیم.
وضعیت درسی آرمان، چه در مقطع دانشجویی و چه در دوره طلبگی چگونه بود؟
درس آرمان خوب بود. در دبیرستان ریاضی فیزیک خواند و در دانشگاه هم، مهندسی عمران قبول شد. حوزه هم که رفت با جدیت تحصیل میکرد، چون دروس حوزه را دوست داشت. میگویند اگر کسی چیزی را دوست داشته باشد و با علاقه آن را انجام دهد، موفقتر است. آرمان هم همینطور بود. بدون اینکه ما بگوییم، یک وقتهایی آنقدر درس میخواند، که به او میگفتم: «آرمان، مامان جان، یک کم به خودت استراحت بده، همهاش که درس خواندن شد!». میگفت: «مامان، آن موقعها که بچه بودم، دائم میگفتید درس بخوانم! حالا میگویید نخوانم؟» من هم میگفتم: «نه، تو دیگر خیلی درس میخوانی!» خدا را شکر که در دروس حوزوی و تحقیقات و پژوهشهای مربوطه، آنگونه که اساتید و دوستانش میگویند، خیلی خوب بوده است.
آرمان برای آینده خود، چه برنامههایی داشت؟
میگفت: «من در حوزه، تا جایی که امام زمان (عج) کمکم کند، درسم را میخوانم که مدیون و شرمنده ایشان نشوم. درسم را میخوانم، تا جایی که خدا بخواهد و کمکم کند، ملبس هم خواهم شد و راهم را در این مسیر ادامه میدهم. همه کارهایم را در حوزه و جامعه، به عنوان یک طلبه و روحانی ادامه میدهم». حال فکرهای دیگر هم در سر داشت، ولی میخواست همه آنها را از طریق حوزه ادامه دهد.
در حال حاضر از سوی بسیاری از افراد و اقشار جامعه، علاقه زیادی به شناخت آرمان نشان داده میشود. در پاسخ به علاقه و نیاز اجتماعی، برنامهای دارید؟
راستش من هنوز جرئت این را پیدا نکردم که به لپتاپ و هارد آرمان دست بزنم. هر عکسی که از آرمان در اختیار دارم، مربوط به زمانی میشود که خودش آنها را گرفته و برای ما فرستاده است. اتاق آرمان، همچنان مثل قبل است. من بعضی از مادران شهدا را دیدم که وسایل دیگری را به اتاق شهید آویختند، ولی من با اینکه دوست دارم چنین کاری انجام دهم، اما باز میگویم که نه، بگذار همانطور که قبلاً بوده باشد؛ لذا اتاق آرمان همانطور به همان حالت ساده که خودش چیده بود، باقی مانده است. طبعاً برای کاری که به آن اشاره کردید، باید به وسایل و کتابها و نوشتههای آرمان مراجعه کنیم؛
و کلام آخر؟
کلام آخرم این است که من به آرمان، چه قبل و چه بعد از شهادتش افتخار میکردم و میکنم. یک وقتهایی به خودش هم میگفتم و همیشه خدا را شکر میکردم که چنین فرزندی به من داده است. گاهی هم میگفتم: «آرمان مامان، بهت افتخار میکنم، واقعاً از ته دل خوشحالم که خدا تو را به من داده است». بعد هم پیشانیاش را میبوسیدم. آرمان هم که میدید خوشم میآید، میگفت: «جدی مامان، تازه اینکه چیزی نیست، کارهایی میکنم که بیشتر به من افتخار کنید!» الان هم وقتی با عکسهای آرمان صحبت میکنم، میگویم: «مامان به دلتنگیهای من نگاه نکن، همچنان به تو افتخار میکنم، من برای خودم گریه میکنم، نه برای تو!». توقعم این است که مردم هم قدر این شهیدان را بدانند. همه آنها برای یک هدف، که کشور و ناموسشان باشد، رفتند و شهید شدند. شاید نحوه شهادتشان فرق کند، ولی هدفهایشان یکی بود. انشاءالله بتوانیم راه این شهدا را ادامه دهیم و روسیاهشان نشویم. امیدوارم که آنها هم در آن دنیا ما را ببخشند و شفیع ما باشند.