به گزارش شهدای ایران از باشگاه خبرنگاران، مرداد ماه سال 90 بود که به واسطه یکی از اهالی روستای عباس آباد ورامین مطلع شدم جانبازی افغانی در حمامی متروکه زندگی می کند. به سرعت خودم را به آن روستا رساندم. غلامعلی ظفرعلی جانبازی افغانی بود که هفت ماه و 23 روز سابقه حضور در جبهه داشت و حدود دوسالی بود که در حمامی متروکه در حاشیه شهر ورامین زندگی می کرد. این جانباز 48 ساله از ناحیه دو چشم نابینا و تنها طعامش غذایی بود که همسایه ها به او می دادند.
رزمنده چالاک گردان مقداد تیپ محمد رسول الله (ص) در سایه سهل انگاری مسئولان زندگی می کرد. وقتی از او پرسیدم پدرجان آیا مدرکی داری که ثابت کند در جبهه بودی و جانباز شدی؟ از زیر پتویی که سالها شسته نشده بود کیسه حاوی مدارکش را بیرون آورد و گفت: همین کاغذ پارهها از زندگی من مانده است.
کارت شناسایی سابقه جبهه با مهر بسیج که تمامی سوابقش را ثبت کرده بود همراه با برگه ای که بنیاد جانبازان گواهی می داد غلامعلی ظفرعلی دارای 30 درصد از کار افتادگی است.
از این جانباز افغانی پرسیدم چه آرزویی داری گفت: مرگ تنها آرزوی من است. جایی را نمی بینم. کسی را ندارم حتی همسرم هم سالهاست از من جدا شده و فرزندی ندارم و مسئولان هم مرا فراموش کرده اند و در این حمام متروکه بیتوته کرده ام و هرشب منتظرم یا درندگان مرا پاره کنند و یا ماری یا گزنده ای مرا نیش بزند... آیا مرگ توقع زیادی است؟
به راستی اگر حاج رضا باصری فرمانده گردان مقداد ظفرعلی را پیدا نمی کرد کسی سراغی از این سرباز هشت سال دفاع مقدس می گرفت؟ روایت جانبازانی مانند غلامعلی ظفرعلی سالهاست در کشور تکرار می شود. فرمانده اش که پیگیر پرونده اوست می گوید: نهایت پاسخی که به من دادند این بود باید تحت پوشش کمیته امداد قرار بگیرد.
پیرمرد گوشهایش سنگین شده بود و یک سوال را چند بار تکرار می کردم. برای پاسخ به هر سوال کمی تامل می کرد و بعد پاسخ می داد. پس از هر مرتبه پاسخ دادن به سوالاتم می گفت: حالا چه کار می کنند، وضع من تغییر می کند؟ نه می توانستم قولی بدهم و نه او را امیدوار کنم زیرا گزارشها و گفت وگوهایی مانند شرح حال ظفرعلی را بارها نوشته بودم اما وضعیت زندگی آنها هیچ تغییری نکرده بود.
پیراهنش را بالا زد و گفت: جوون لاغر شدم... ولی یک روز بدن قوی داشتم و به تنهایی با تیربار یک گردان را حریف بودم. ظفرعلی در حالی که با تیربار از ورود تانکهای عراقی به خط مقدم جلوگیری می کرده بر اثر اصابت گلوله تانک مجروح شده بود.
به او گفتم آقا ظفرعلی چای داری؟ گفت: نه برای چند روز قبل است. بعد از زیر پتو یک کیسه کوچک بیرون آورد و گفت: یک تکه نان و یک عدد گوجه دارم برای شام... بفرمایید شام...
وقتی که از این جانباز نابینا خداحافظی می کردم غروب شده بود و او با چوب دستی که به دست داشت لنگان لنگان مرا تا در حمام بدرقه کرد...
پس از رسانه ای شدن وضعیت ظفرعلی بنیاد شهید و امور ایثارگران اعلام کرد: بر اساس بررسیهای به عمل آمده نامبرده به دلیل نداشتن شرایط منطبق با مصادیق جانبازی و عدم احراز شرایط جانبازی تحت پوشش این بنیاد قرار نمی گیرد و بنیاد شهید و امور ایثارگران قانونا قادر به ارائه خدمات به ایشان نیست. این در حالی بود که مدارک ظفر علی نشان می داد که جانباز 30 درصد بوده و حتی کارت ایثارگری هم داشت!
در آن سال مسئولان زیادی از سوی مقامات برای دیدن ظفرعلی پا به حمام متروکه گذاشتند ولی در نهایت این بهزیستی تهران بود که در اقدامی خدا پسندانه ظفر علی را به آسایشگاه کهریزک منتقل کرد. امروز حدود یک سالی است از این اتفاق تلخ می گذرد و ظفر علی مهمان آسایشگاه کهریزک است.
وقتی وارد آسایشگاه بنفشه در آسایشگاه کهریزک شدم هوای سالن بسیار گرم بود. بوی ادرار و گرمای هوا هر بازدید کننده ای را ناراحت می کرد. با چند پرسش توانستم ظفر علی را پیدا کنم. همه او را می شناختند. کافی بود بگوییم جانباز افغانی! وقتی وارد اتاق شدم حدود 6 مددجو روی تخت بودند. دستانم را به سمت شانه های ظفر علی بردم و گفتم سلام آقا ظفر علی... چشمان بسته اش را به سوی من چرخاند و گفت: سلام! گفتم من همان خبرنگاری هستم که آمدم حمام یادت هست؟ بعد مرا در آغوش گرفت و گفت: ای جوون کجا بودی؟ خیلی وقت است دنبال تو می گردم...
ظفر علی از نامهربانیها گفت. از اینکه برخورد مددیاران با او مناسب نیست و به او بی محلی می کنند. از گرمای هوا و خاموش بودن کولرها و اینکه اینجا کسی به داد او نمی رسد و تک و تنها و غریب است گلایه کرد. با خودم گفتم تنهایی باعث شده تا او به زمین و زمان گیر بدهد ولی گلایه های جانباز فراموش شده را دیگر هم اتاقیهای وی هم بازگو کردند. جالب اینجا بود که در کنار تخت ظفر علی جانباز دیگری خوابیده بود که می گفت در زمان جنگ جزو نیروی هوایی بوده است.
بعد از چند ساعت از ظفر علی خداحافظی کردم و به او قول دادم برایش کاری انجام دهم. متوجه شدم که حجتالاسلام مصطفی پور محمدی قبل از حضور در همایش نشست اعضای شوراهای اسلامی شهرستانهای استان تهران با سازمان بازرسی در شهرداری کهریزک سری هم به آسایشگاه کهریزک بزند. برایم مهم نبود که نیت پورمحمدی تبلیغاتی است یا نه و من تنها به این امید بودم که بتوانم وی را با ظفر علی رو در رو کنم.
وقتی پور محمدی در محاصره مدیران آسایشگاه کهریزک در حال بازدید بود کنارش رفتم و گفتم: حاجی جان اینجا یک جانباز افغانی است که می خواهد شما را ببیند. رئیس سازمان بازرسی هم گفت حتما او را می بینم. به هر زحمتی بود توانستم پورمحمدی را به داخل اتاق ظفر علی هدایت کنم. عکاسان و خبرنگاران صحنه را ضبط می کردند و ظفرعلی صحبت می کرد.
ماجرای ظفر علی را برای حجتالاسلام پور محمدی توضیح دادم و گفتم بنیاد شهید در حق این جانباز کوتاهی کرده است. هر چند رئیس سازمان بازرسی حواسش پی چیز دیگری بود ولی ظفر علی با صدای بلند گفت: حاجی من را از اینجا خلاص کن. می خوام دوباره به ورامین برگردم. میخواهم اینجا نباشم. پور محمدی هم به مدیر آسایشگاه کهریزک گفت: به مشکلات این جانباز گوش کنید.
در هر حال دیدار به پایان رسید ولی نه کاری برای جانباز ما صورت گرفت و نه خبری شد. همچنان ظفر علی تنهای تنها روی تخت آسایشگاه کهریزک نشسته و چشم انتظار اقدامی از سوی مسئولان است. این جانباز دوران دفاع مقدس تنها خواسته اش زندگی آن هم در جنوبی ترین و محروم ترین منطقه تهران است. او نمی خواهد مهمان مکانی باشد که در آن فراموش شدگان زندگی می کنند.
به گزارش تهران امروز، ظفر علی میگوید: چرا من باید فراموش شوم. مگر من رزمنده هشت سال دفاع مقدس نبودم. مگر من جانباز نیستم. من نه ماشین می خواهم و نه تسهیلات خاصی و حتی حق گمرکی برای واردات خودرو هم نمی خواهم. من می خواهم زندگی کنم فقط همین...
ظفرعلی راست میگفت. رسم جوانمردی نبود تا او را اینگونه بعد از جنگ رها کنیم. رسم جوانمردی نبود که روزگارش سالها در فقر و بدبختی رقم بخورد. رسم جوانمردی نبود که خودمان را به خواب بزنیم و بگوییم خب اینکه افغانی است و صدایش را کسی نمی شوند. بیخیال بابا... به راستی اگر فرزند یا همسری داشت که پیگیر کارهایش بودند باز هم روزگار او چنین بود! رسانه به نوبه خود حق خود را ادا کرد و حالا نوبت مسئولان است که قدری خود را از صندلی چرمی پشت میز تکان دهند و سر بچرخانند تا پشت سرشان تصویر رهبری و امام راحل را مشاهده کنند. شاید کمی خجالت بکشند.