اواخر سال 1362، یازده سال داشتم و بسیجی بودم. با پافشاری در حوزه، به تیپ 15 امام حسن مجتبی (ع) اعزام شدم.
به گزارش شهدای ایران به نقل ازایسنا؛ سید جعفر موسوی فرزند سید عبّود، متولد 1351/03/14، از شهرستان دشت آزادگان در اطراف سوسنگرد است؛ وی فرزند آخر خانواده ده نفره ای است که کودکی خود را در دشتهای سرسبز سپری کرده و از عشایر دلیر ایران است.
***
اواخر 1365 و اوایل سال 1366 ازدواج میکند و 3 پسر و یک دختر دارد. این رزمنده نوجوان که اکنون تنها 41 سال دارد، میگوید: یک نام نوه به نام رعنا دارم. تحصیلاتم سطح یک حوزوی است و هم اکنون هم دانشجوی رشته کارشناسی حقوق هستم. پدرم روحانی است و زمانی هم در سازمان تبلیغات اهواز از طرف حوزهٔ علمیه و تبلیغات اسلامی به جبهه رفتند. برادرم به نام سید کریم موسوی که بسیجی بود هم در لشکر 7 رأس خوزستان بودند. 2 تا از پسرعموهای من شهید هستند و عمویم هم جانباز است. همچنین یکی دیگری از پسرعموهای من هم آزاده است. ما سادات موسوی هستیم. از ساکنین عشایر دشت آزادگان و قبل از جنگ زندگی عشایری داشتیم، وقتی کلاس سوم بودم جنگ شروع شد؛ به اهواز آمدیم و در منطقه سپیدار شهرنشین شدیم.
*آغاز جنگ هشت ساله بودم
آغاز جنگ هشت سال بیشتر نداشتم بود که با صدای خمپاره و توپ آشنا شدم. رفت و آمد نیروهای اطلاعاتی عراق در سوسنگرد و نیروهای خودی را احساس میکردم اما تعریفی از جنگ نداشتم. رزمندگان ایرانی بین اهالی اسلحه پخش میکردند اما از نظر آرایش نظامی به دلیل اینکه اولین جنگ بود، خیلی خیلی ضعیف بودند و ما زیاد متوجه نبودیم که اینها برای چه آمدند.
در اواخر شهریور ماه، اوایل مهرماه که جنگ رسماً شروع شد، دیگر توپ و گلوله و هواپیما از بالای سرمان عبور میکرد، متوجه شدیم که اتفاقاتی در حال رخ دادن است. وقتی عراق به ایران حمله کرد و به شهر سوسنگرد رسید، منطقه ما به طور کامل تحت تصرف ارتش عراق درآمد و ما هم محاصره شدیم و 15 روز در محاصره بودیم و در شکست اولین حصر سوسنگرد توانستیم از محاصره بیرون بیاییم و خودمان را به مناطق ایران برسانیم. کلاس چهارم را در مدرسهای در سپیدار طی کردم که الآن این مدرسه تبدیل به زندان قدس اهواز شده، متأسفانه یک مرکز آموزشی به زندان تبدیل شد.
*به جبهه عراق بپیوندید
رفت و آمد نیروهای اطلاعاتی عراق به شهرهای مرزی و پیشنهاد آنها به عرب زبانان ایران را شامل میشد که میگفتند: «ما به بهترین امکانات خود به کمک شما آمدیم چون شما مظلوم هستید و ما آمدیم به شما کمک کنیم تا منطقه شما که عرب زبان است به عراق ملحق شود. حالا شما هم بیایید به ما کمک کنید و به ارتش عراق ملحق بشوید.» حتی به مردم حقوق هم میدادند؛ اما مردم با آنها مبارزه کردند و وقتی دیدند که مردم به آنها ملحق نمیشوند خیلی به مردم سخت گرفتند و آنها را تحت فشار گذاشتند. خدا را شکر هرگز به ما چنین پیشنهادی نداند چرا که ما از سادات بودیم چرا که اولین فتنهای که عراق پایه ریزی کرد جنگ با سادات بود. چه عرب، چه فارس، چه عراقی، چه ایرانی فرقی نداشت.
مردم با اینکه عرب زبان بودند گفتند: «ما ایرانی هستیم» و با هم بسیج شدند. اولین گردان، گردان عشایر با فرماندهی سردار شهید «علی هاشمی» بود. ایشان فرمانده سپاه ششم و سپاه حمیدیه بودند.
*11 سالگی در جبهه
اواخر سال 1362، یازده سال داشتم و بسیجی بودم. با پافشاری در حوزه، به تیپ 15 امام حسن مجتبی (ع) اعزام شدم. این تیپ در بین اهواز و حمیدیه مستقر بود. وقتی تصمیم گرفتم جبهه بروم و این موضوع را با پدرم در میان گذاشتم، ایشان استقبال کرد و خیلی من را تشویق کرد. فقط گفت: «اگر میتوانی کتابهایت را هم با خودت ببر.» من در زمان دفاع مقدس متأسفانه درسم را ترک کردم اما بعد از جنگ دوباره شروع کردم.
با وجود این که در روزهای دفاع مقدس سن کمی داشتم، تأثیر خود را در رشد جسمی، فکری، اخلاقی من داشت و به اذعان دیگران زودتر از همسنانم بزرگ شدم. اکثر افرادی که من را میبینید میگویند اخلاقم نظامی است و شور و هیجان دارد. جنگیدن یک شجاعت خاصی به ما داد. فرزندان امام حسین (ع) حتی از نظر سنی از ما هم کوچکتر بودند که به جنگ رفتند. خدا را شکر که این لیاقت را خدا هم به ما داد و ما را امتحان کرد.
بعد از اولین بار که مجروح شدم پست مخابرات را به من دادند و بیسیمچی بودم. وقتی من میتوانستم حروفی که در بیسیم میگویند را بخوانم و رمزها و حروف را متوجه بشوم، بسیجیها بعضی اوقات تبسمی میکردند، خوب اغلب افراد عشایر یا بی سواد بودند یا کم سواد و خواندن این اعداد برایشان سخت بود به همین دلیل گاهی اوقات تبسمی میکردند اما هیچ وقت به بچگی من نمیخندیدند.
*داستان اولین جراحت
در کل سه بار مجروح شدم. اولین بار که مجروح شدم در تیپ 15 امام حسن مجتبی (ع) بود که با همکاری قرارگاه نصرت و در 17/3/1363 در یک درگیری شدید با عراقیها در منطقه «هورالهویزه» از دست راست مجروح شدم.
در پایگاه «شط علی» بودیم در آنجا یک منطقهای به نام «مجابلات» داریم که نقطه مرزی بین ایران و عراق است و اسکله پاسگاه در آن جا بود. بیسیمچی خبر داد که ما محاصره شدیم و باید پایداری کنیم تا نیرو به ما برسد.
من تک تیرانداز بودم و هم رزمم به نام «احمد محمدی» آرپیجی زن بود که در این درگیری شهید شدند. آماده باش بودیم که عراقیها از کدام سمت به ما حمله میکنند و فقط دور ما آب و نیزار بود. اکثر بچهها تک تیرانداز بودند و چون در نی زار بودیم و آرپیجی آتش زا بود و احتمال آتش گرفتن نی زارها بود نتوانستیم از آرپیجی استفاده کنیم.
من و احمد بودیم که دیدیم عراقیها با قایق و لباسهای سبز به سمت ما میآیند و بعد با بچهها درگیر شدند و شهید احمد محمدی خواست که قایق را با آرپیجی بزند، ایستاد که قایق را بزند، زیر آتش گلولههای دشمن قرار گرفت و تیر به شهید خورد، من هم پشت سر او بودم و تیر به دست راست من خورد. احمد به سمت من افتاد و من با سعی فراوان او را به عقب میکشاندم. ملافه سفیدی که داشتیم را در جای خروج تیر که نصف کتف شهید احمد محمدی را بیرون آورده بود، گذاشتم؛ خون بند نمیآمد و من هم دستم بی حس شده بود و اسلحه را با دست چپم گرفتم و تیراندازی کردم. متأسفانه یکی از اسلحههای مهم ما در آب افتاد و ما اسلحه کم آوردیم، ساعت 2 ظهر بود و ما تا ساعت 30/2 مقاومت کردیم و مدام به ما میگفتند رگبار استفاده نکنید و فقط با تک تیرانداز کار کنید تا ما بتوانیم نیروی کمکی بفرستیم. به مرور دیدیم که عراقیها در حال عقب نشینی هستند و ما مدام با آنها جنگیدیم تا بالاخره نیروی کمکی رسید و 6 نفر عراقی را هم دستگیر کردیم و بالاخره پیروز شدیم. «احمد محمدی» که هنوز زنده بود را همراه من در قایقی گذاشتند تا برویم قایقران آقای مقدم بود که به من گفت: «سید همرزمت را بگیر که میخواهد تسلیم حق بشود» و ایشان در 18 سالگی در آغوش من شهید شد. ما را به اسکله شط علی آوردند و شهید در قایق ماند. حاج آقای کیانی فرمانده ما بود که من را از قایق بلند کرد و به آمبولانس برد و آمبولانس من را به اورژانس بیمارستان صحرایی رساند؛ و بعد از معالجات خیلی کم، من را به بیمارستان بقایی بردند و بعد اعزام به بیمارستان امام خمینی (ره) تهران شدم. پس از چند روز مرخص شدم و به جبهه برگشتم.
*در عملیات بدر هم مجروح شدم
بعد از تیپ 15 امام حسن (ع) به تیپ 85 موسی بن جعفر (ع) اعزام شدم و در عملیات بدر شرکت کردم و گفتند چه کسی وارد عملیات میشود؟ اولین کسی که با شور و اشتیاق قبول کرد، من بودم. با این که هنوز جراحتم خوب نشده بود در عملیات پاکسازی «اترابه» عراق که هنوز رزمندههای ایران آن مناطق را آزاد نکرده بودند، شرکت کردم و از ناحیه تمام بدن و کمرم مجروح شدم. هنوز نزدیک به 7 تا 8 تا ترکش در بدنم است.
*کربلای 5 موجیم کرد
در یکی از مناطق عملیاتی کربلای 5، بعد از عملیات بدر حدود سال 1365، منطقه بمباران شیمیایی شد و من هم مجروح شدم اما متأسفانه شیمیایی برای من تأیید نشده اما موج انفجار برایم تأیید شد. آن روز تازه از نگهبانی آمده بودم و در سنگر خوابیده بودم که با صدای انفجار بیدار شدم بعد هیچ چیزی متوجه نشدم تا در بیمارستان روزبه تهران بستری شدم.
چون پرونده بالینی نداشتم و شیمیایی من خفیف بوده تایید نشد اما اثراتش الآن معلوم شده و آزارم میدهد. از این جانبازیام تا سال 1385 استفاده نکردم. یعنی اصلاً دنبال جانبازی نبودم فقط به خاطر درسم رفتم و گفتند از بنیاد شهید برای جانبازی نامه بیاور. من رفتم نامه بگیرم که گفتند پروندهام راکد است. فرستادن کمیسیون و 25% جانبازی به من دادند.
*تا سال 70 در جبهه بودم
در لشکر مستقر در باختران، همین کرمانشاه کنونی بودیم که بچههای سپاه در عملیاتی شرکت کردند و ما هم رفتیم. ستاد نیروی انسانی سپاه آن مناطق را جنگی حساب کردند و تا اواخر 1370 در جبهه بودم.
تأییدیه خدمتی که به من دادند از 12/3/1363 تا 7/7/1370 جبهه برایم حساب کردند. من در این مقاومت تک تیرانداز بودم.
تا اواخر 71 در سپاه بدر بودم. من در اواخر 1365 با برادران عراقی مجاهد پیوستم و با گروه منافقین در کرمانشاه و اسلام آباد جنگیدیم. سال 1371 مسعود رجوی به اسلام ضربههایی زد و ما به دفاع در برابر آنها ایستادیم. دیگر در آن زمان 20 ساله شده بودم و جزء خدمتم حساب شد.
این حضور گسترده من در جبههها تا سال 1371 فرزند بزرگم را از خدمت معاف کرد. البته اگر جنگ بشود دو فرزندم که جای خود را دارند من هم به جنگ میروم. گفتنی است که هرگز جنگ نکردیم و نخواهیم کرد بلکه از ناموسمان دفاع کردهایم و میکنیم. اگر به ما حمله بشود به مقاومت در برابر حمله میپردازیم. ملت مسلمان ایران هیچ وقت با کسی جنگ ندارد و به کشوری تجاوز نمیکند ولی اگر کسی به ایران تجاوز کند و بخواهد کوچکترین مویی از ایران کم بشود صد در صد ما در خط مقدم هستیم و شهادت را از امام حسین یاد گرفتهایم.
من آدم کش نیستم اما تیری که انداختم نیتم برای دفاع از حیثیت و کرامت اسلام و دفاع از وطنم بوده، این جهاد است و بر من واجب شده و اگر کشته میشدم شهید محسوب میشدم و اگر میکشتم، او متعدی و متجاوزگر به دین اسلام بوده و تیر من خون کسی را که ریخته حسابش با خداست. چون به گفته خداوند، خدا به مجاهدین اجر داده، بیشتر از کسانی که نشستهاند و جهاد نکردند.
شهدا شاهد حرکات ما هستند. خداوند در قرآن گفته که هیچ وقت غافل نشوید که شهدا مرده نیستند و زندهاند و بر اعمال همهٔ مردم شاهد هستند؛ و نزد پروردگارشان رزق و روزی میگیرند.
*اسرایی در پارچ آب
در یکی از پاسگاههای عملیات بدر مجاهدین عراقی مستقر بودند و من بیسیمچی بودم. عربها تقریباً همه سیگاری بودند. تلفن زنگ زد و یکی از مجاهدین گفت: «ما سیگار و کبریت می خواییم.»
گفتیم: «باشه. اما تدارکات ما نیست باید کمی صبر کنید.»
آنها یک بار دیگر زنگ زدند و گفتند عراقیها یک پاتک زدند و ما چند تا اسیر هم گرفتیم، به داد ما برسید. من این خبر را به فرماندهی دادم و بعد 2- 3 تا قایق آورد و کمکشان رفتیم. دیدیم یک پارچ آب در دستش گرفته و خبری از عملیات نبود.
گفتیم: «سید خیره انشاءالله؟»
گفت: «بیایید من اسرا را گرفتم.»
دیدیم در پارچ آب چند تا ماهی مشکی گرفته و غذا هم برایشان ریخته.
خیلی هم خندیدیم و فرمانده گفت: «چرا این کارو کردی؟»
گفت: «ما هر چه گفتیم، سیگار میخواییم، گفتید تدارکات نیست ولی تا فهمیدید عملیاته همه اومدید. حالا این اسیرها را بگیرید و حداقل سیگار به ما بدید.»
*دیدار در کربلا
عملیات بدر اسیر عراقی گرفتیم. دیدم اسیر گریه میکند. گفتم چرا گریه میکنی؟ گفت: من همسر و 2 تا بچه دارم من را سرباز احتیاط آوردند. کسی را هم ندارم.
سالها گذشت و اوایل تبادل اسرا بود من به زیارت کربلا رفتم و در شهر «العماره» پیاده شدم یک آقایی را دیدم. خیلی به صورتش نگاه کردم. گفت: من را میشناسی؟
گفتم: نه، اما من در جنگ ایران و عراق یک اسیری گرفتم به نام عناد، شما خیلی به آن شباهت دارید.
گفت: شما چه کسی هستید؟
گفتم: من سید ایرانی هستم.
گفت: به جدّت قسم من عناد هستم. من را به اجبار آوردند و در اولین جنگ پرچم سفید بالا آوردم و شکر خدا که اسیر شدم و در خدمت عراقیها نماندم.
*امروز من
خادم منبر امام حسین هستم و یک نانوایی دارم که 3 جوان در آن جا کار میکنند با اینکه نانوایی درآمد خوبی برایم ندارد، به خاطر اینکه 3 جوان در آن کار میکنند و از آن روزی میگیرند آنجا را نبستم. مهمترین فعالیتم هم تحصیل است.
*یک درخواست بسیجی وار
در زمان جنگ هرگز این اتفاق نیفتاد که کسی سن کمم را مورد اهانت قرار بدهد اما متأسفانه الآن که جایی میروم و کارت جانبازیام را نشان میدهم با دیدن تاریخ تولدم چپ چپ به من نگاه میکنند. لحن نگاهشان خوب نیست.
خواهشی از تمام مسئولین دارم که به جامعه ایثارگری یک التفاتی بکنند.
رهبر معظم انقلاب ما هم جانباز است ما فرزندان او هستیم، فرزندان حضرت ابوالفضل (ع) هستیم، خط و مشی من در امتداد خط حضرت ابوالفضل (ع) است. خواهشی که دارم این است که به تمام خانواده شهدا کمک کنند و سر بزنند، آنها بچههایشان را برای نظام دادند. کسانی که جانباز شدند برای رضای خدا زحمت کشیدند. مسئولان یک نگاهی بکنند و اگر با یک فرزند شهید، ایثارگر، یا یک جانباز روبرو میشوند روی مساعدت به آنها داشته باشند.
***
اواخر 1365 و اوایل سال 1366 ازدواج میکند و 3 پسر و یک دختر دارد. این رزمنده نوجوان که اکنون تنها 41 سال دارد، میگوید: یک نام نوه به نام رعنا دارم. تحصیلاتم سطح یک حوزوی است و هم اکنون هم دانشجوی رشته کارشناسی حقوق هستم. پدرم روحانی است و زمانی هم در سازمان تبلیغات اهواز از طرف حوزهٔ علمیه و تبلیغات اسلامی به جبهه رفتند. برادرم به نام سید کریم موسوی که بسیجی بود هم در لشکر 7 رأس خوزستان بودند. 2 تا از پسرعموهای من شهید هستند و عمویم هم جانباز است. همچنین یکی دیگری از پسرعموهای من هم آزاده است. ما سادات موسوی هستیم. از ساکنین عشایر دشت آزادگان و قبل از جنگ زندگی عشایری داشتیم، وقتی کلاس سوم بودم جنگ شروع شد؛ به اهواز آمدیم و در منطقه سپیدار شهرنشین شدیم.
*آغاز جنگ هشت ساله بودم
آغاز جنگ هشت سال بیشتر نداشتم بود که با صدای خمپاره و توپ آشنا شدم. رفت و آمد نیروهای اطلاعاتی عراق در سوسنگرد و نیروهای خودی را احساس میکردم اما تعریفی از جنگ نداشتم. رزمندگان ایرانی بین اهالی اسلحه پخش میکردند اما از نظر آرایش نظامی به دلیل اینکه اولین جنگ بود، خیلی خیلی ضعیف بودند و ما زیاد متوجه نبودیم که اینها برای چه آمدند.
در اواخر شهریور ماه، اوایل مهرماه که جنگ رسماً شروع شد، دیگر توپ و گلوله و هواپیما از بالای سرمان عبور میکرد، متوجه شدیم که اتفاقاتی در حال رخ دادن است. وقتی عراق به ایران حمله کرد و به شهر سوسنگرد رسید، منطقه ما به طور کامل تحت تصرف ارتش عراق درآمد و ما هم محاصره شدیم و 15 روز در محاصره بودیم و در شکست اولین حصر سوسنگرد توانستیم از محاصره بیرون بیاییم و خودمان را به مناطق ایران برسانیم. کلاس چهارم را در مدرسهای در سپیدار طی کردم که الآن این مدرسه تبدیل به زندان قدس اهواز شده، متأسفانه یک مرکز آموزشی به زندان تبدیل شد.
*به جبهه عراق بپیوندید
رفت و آمد نیروهای اطلاعاتی عراق به شهرهای مرزی و پیشنهاد آنها به عرب زبانان ایران را شامل میشد که میگفتند: «ما به بهترین امکانات خود به کمک شما آمدیم چون شما مظلوم هستید و ما آمدیم به شما کمک کنیم تا منطقه شما که عرب زبان است به عراق ملحق شود. حالا شما هم بیایید به ما کمک کنید و به ارتش عراق ملحق بشوید.» حتی به مردم حقوق هم میدادند؛ اما مردم با آنها مبارزه کردند و وقتی دیدند که مردم به آنها ملحق نمیشوند خیلی به مردم سخت گرفتند و آنها را تحت فشار گذاشتند. خدا را شکر هرگز به ما چنین پیشنهادی نداند چرا که ما از سادات بودیم چرا که اولین فتنهای که عراق پایه ریزی کرد جنگ با سادات بود. چه عرب، چه فارس، چه عراقی، چه ایرانی فرقی نداشت.
مردم با اینکه عرب زبان بودند گفتند: «ما ایرانی هستیم» و با هم بسیج شدند. اولین گردان، گردان عشایر با فرماندهی سردار شهید «علی هاشمی» بود. ایشان فرمانده سپاه ششم و سپاه حمیدیه بودند.
*11 سالگی در جبهه
اواخر سال 1362، یازده سال داشتم و بسیجی بودم. با پافشاری در حوزه، به تیپ 15 امام حسن مجتبی (ع) اعزام شدم. این تیپ در بین اهواز و حمیدیه مستقر بود. وقتی تصمیم گرفتم جبهه بروم و این موضوع را با پدرم در میان گذاشتم، ایشان استقبال کرد و خیلی من را تشویق کرد. فقط گفت: «اگر میتوانی کتابهایت را هم با خودت ببر.» من در زمان دفاع مقدس متأسفانه درسم را ترک کردم اما بعد از جنگ دوباره شروع کردم.
با وجود این که در روزهای دفاع مقدس سن کمی داشتم، تأثیر خود را در رشد جسمی، فکری، اخلاقی من داشت و به اذعان دیگران زودتر از همسنانم بزرگ شدم. اکثر افرادی که من را میبینید میگویند اخلاقم نظامی است و شور و هیجان دارد. جنگیدن یک شجاعت خاصی به ما داد. فرزندان امام حسین (ع) حتی از نظر سنی از ما هم کوچکتر بودند که به جنگ رفتند. خدا را شکر که این لیاقت را خدا هم به ما داد و ما را امتحان کرد.
بعد از اولین بار که مجروح شدم پست مخابرات را به من دادند و بیسیمچی بودم. وقتی من میتوانستم حروفی که در بیسیم میگویند را بخوانم و رمزها و حروف را متوجه بشوم، بسیجیها بعضی اوقات تبسمی میکردند، خوب اغلب افراد عشایر یا بی سواد بودند یا کم سواد و خواندن این اعداد برایشان سخت بود به همین دلیل گاهی اوقات تبسمی میکردند اما هیچ وقت به بچگی من نمیخندیدند.
*داستان اولین جراحت
در کل سه بار مجروح شدم. اولین بار که مجروح شدم در تیپ 15 امام حسن مجتبی (ع) بود که با همکاری قرارگاه نصرت و در 17/3/1363 در یک درگیری شدید با عراقیها در منطقه «هورالهویزه» از دست راست مجروح شدم.
در پایگاه «شط علی» بودیم در آنجا یک منطقهای به نام «مجابلات» داریم که نقطه مرزی بین ایران و عراق است و اسکله پاسگاه در آن جا بود. بیسیمچی خبر داد که ما محاصره شدیم و باید پایداری کنیم تا نیرو به ما برسد.
من تک تیرانداز بودم و هم رزمم به نام «احمد محمدی» آرپیجی زن بود که در این درگیری شهید شدند. آماده باش بودیم که عراقیها از کدام سمت به ما حمله میکنند و فقط دور ما آب و نیزار بود. اکثر بچهها تک تیرانداز بودند و چون در نی زار بودیم و آرپیجی آتش زا بود و احتمال آتش گرفتن نی زارها بود نتوانستیم از آرپیجی استفاده کنیم.
من و احمد بودیم که دیدیم عراقیها با قایق و لباسهای سبز به سمت ما میآیند و بعد با بچهها درگیر شدند و شهید احمد محمدی خواست که قایق را با آرپیجی بزند، ایستاد که قایق را بزند، زیر آتش گلولههای دشمن قرار گرفت و تیر به شهید خورد، من هم پشت سر او بودم و تیر به دست راست من خورد. احمد به سمت من افتاد و من با سعی فراوان او را به عقب میکشاندم. ملافه سفیدی که داشتیم را در جای خروج تیر که نصف کتف شهید احمد محمدی را بیرون آورده بود، گذاشتم؛ خون بند نمیآمد و من هم دستم بی حس شده بود و اسلحه را با دست چپم گرفتم و تیراندازی کردم. متأسفانه یکی از اسلحههای مهم ما در آب افتاد و ما اسلحه کم آوردیم، ساعت 2 ظهر بود و ما تا ساعت 30/2 مقاومت کردیم و مدام به ما میگفتند رگبار استفاده نکنید و فقط با تک تیرانداز کار کنید تا ما بتوانیم نیروی کمکی بفرستیم. به مرور دیدیم که عراقیها در حال عقب نشینی هستند و ما مدام با آنها جنگیدیم تا بالاخره نیروی کمکی رسید و 6 نفر عراقی را هم دستگیر کردیم و بالاخره پیروز شدیم. «احمد محمدی» که هنوز زنده بود را همراه من در قایقی گذاشتند تا برویم قایقران آقای مقدم بود که به من گفت: «سید همرزمت را بگیر که میخواهد تسلیم حق بشود» و ایشان در 18 سالگی در آغوش من شهید شد. ما را به اسکله شط علی آوردند و شهید در قایق ماند. حاج آقای کیانی فرمانده ما بود که من را از قایق بلند کرد و به آمبولانس برد و آمبولانس من را به اورژانس بیمارستان صحرایی رساند؛ و بعد از معالجات خیلی کم، من را به بیمارستان بقایی بردند و بعد اعزام به بیمارستان امام خمینی (ره) تهران شدم. پس از چند روز مرخص شدم و به جبهه برگشتم.
*در عملیات بدر هم مجروح شدم
بعد از تیپ 15 امام حسن (ع) به تیپ 85 موسی بن جعفر (ع) اعزام شدم و در عملیات بدر شرکت کردم و گفتند چه کسی وارد عملیات میشود؟ اولین کسی که با شور و اشتیاق قبول کرد، من بودم. با این که هنوز جراحتم خوب نشده بود در عملیات پاکسازی «اترابه» عراق که هنوز رزمندههای ایران آن مناطق را آزاد نکرده بودند، شرکت کردم و از ناحیه تمام بدن و کمرم مجروح شدم. هنوز نزدیک به 7 تا 8 تا ترکش در بدنم است.
*کربلای 5 موجیم کرد
در یکی از مناطق عملیاتی کربلای 5، بعد از عملیات بدر حدود سال 1365، منطقه بمباران شیمیایی شد و من هم مجروح شدم اما متأسفانه شیمیایی برای من تأیید نشده اما موج انفجار برایم تأیید شد. آن روز تازه از نگهبانی آمده بودم و در سنگر خوابیده بودم که با صدای انفجار بیدار شدم بعد هیچ چیزی متوجه نشدم تا در بیمارستان روزبه تهران بستری شدم.
چون پرونده بالینی نداشتم و شیمیایی من خفیف بوده تایید نشد اما اثراتش الآن معلوم شده و آزارم میدهد. از این جانبازیام تا سال 1385 استفاده نکردم. یعنی اصلاً دنبال جانبازی نبودم فقط به خاطر درسم رفتم و گفتند از بنیاد شهید برای جانبازی نامه بیاور. من رفتم نامه بگیرم که گفتند پروندهام راکد است. فرستادن کمیسیون و 25% جانبازی به من دادند.
*تا سال 70 در جبهه بودم
در لشکر مستقر در باختران، همین کرمانشاه کنونی بودیم که بچههای سپاه در عملیاتی شرکت کردند و ما هم رفتیم. ستاد نیروی انسانی سپاه آن مناطق را جنگی حساب کردند و تا اواخر 1370 در جبهه بودم.
تأییدیه خدمتی که به من دادند از 12/3/1363 تا 7/7/1370 جبهه برایم حساب کردند. من در این مقاومت تک تیرانداز بودم.
تا اواخر 71 در سپاه بدر بودم. من در اواخر 1365 با برادران عراقی مجاهد پیوستم و با گروه منافقین در کرمانشاه و اسلام آباد جنگیدیم. سال 1371 مسعود رجوی به اسلام ضربههایی زد و ما به دفاع در برابر آنها ایستادیم. دیگر در آن زمان 20 ساله شده بودم و جزء خدمتم حساب شد.
این حضور گسترده من در جبههها تا سال 1371 فرزند بزرگم را از خدمت معاف کرد. البته اگر جنگ بشود دو فرزندم که جای خود را دارند من هم به جنگ میروم. گفتنی است که هرگز جنگ نکردیم و نخواهیم کرد بلکه از ناموسمان دفاع کردهایم و میکنیم. اگر به ما حمله بشود به مقاومت در برابر حمله میپردازیم. ملت مسلمان ایران هیچ وقت با کسی جنگ ندارد و به کشوری تجاوز نمیکند ولی اگر کسی به ایران تجاوز کند و بخواهد کوچکترین مویی از ایران کم بشود صد در صد ما در خط مقدم هستیم و شهادت را از امام حسین یاد گرفتهایم.
من آدم کش نیستم اما تیری که انداختم نیتم برای دفاع از حیثیت و کرامت اسلام و دفاع از وطنم بوده، این جهاد است و بر من واجب شده و اگر کشته میشدم شهید محسوب میشدم و اگر میکشتم، او متعدی و متجاوزگر به دین اسلام بوده و تیر من خون کسی را که ریخته حسابش با خداست. چون به گفته خداوند، خدا به مجاهدین اجر داده، بیشتر از کسانی که نشستهاند و جهاد نکردند.
شهدا شاهد حرکات ما هستند. خداوند در قرآن گفته که هیچ وقت غافل نشوید که شهدا مرده نیستند و زندهاند و بر اعمال همهٔ مردم شاهد هستند؛ و نزد پروردگارشان رزق و روزی میگیرند.
*اسرایی در پارچ آب
در یکی از پاسگاههای عملیات بدر مجاهدین عراقی مستقر بودند و من بیسیمچی بودم. عربها تقریباً همه سیگاری بودند. تلفن زنگ زد و یکی از مجاهدین گفت: «ما سیگار و کبریت می خواییم.»
گفتیم: «باشه. اما تدارکات ما نیست باید کمی صبر کنید.»
آنها یک بار دیگر زنگ زدند و گفتند عراقیها یک پاتک زدند و ما چند تا اسیر هم گرفتیم، به داد ما برسید. من این خبر را به فرماندهی دادم و بعد 2- 3 تا قایق آورد و کمکشان رفتیم. دیدیم یک پارچ آب در دستش گرفته و خبری از عملیات نبود.
گفتیم: «سید خیره انشاءالله؟»
گفت: «بیایید من اسرا را گرفتم.»
دیدیم در پارچ آب چند تا ماهی مشکی گرفته و غذا هم برایشان ریخته.
خیلی هم خندیدیم و فرمانده گفت: «چرا این کارو کردی؟»
گفت: «ما هر چه گفتیم، سیگار میخواییم، گفتید تدارکات نیست ولی تا فهمیدید عملیاته همه اومدید. حالا این اسیرها را بگیرید و حداقل سیگار به ما بدید.»
*دیدار در کربلا
عملیات بدر اسیر عراقی گرفتیم. دیدم اسیر گریه میکند. گفتم چرا گریه میکنی؟ گفت: من همسر و 2 تا بچه دارم من را سرباز احتیاط آوردند. کسی را هم ندارم.
سالها گذشت و اوایل تبادل اسرا بود من به زیارت کربلا رفتم و در شهر «العماره» پیاده شدم یک آقایی را دیدم. خیلی به صورتش نگاه کردم. گفت: من را میشناسی؟
گفتم: نه، اما من در جنگ ایران و عراق یک اسیری گرفتم به نام عناد، شما خیلی به آن شباهت دارید.
گفت: شما چه کسی هستید؟
گفتم: من سید ایرانی هستم.
گفت: به جدّت قسم من عناد هستم. من را به اجبار آوردند و در اولین جنگ پرچم سفید بالا آوردم و شکر خدا که اسیر شدم و در خدمت عراقیها نماندم.
*امروز من
خادم منبر امام حسین هستم و یک نانوایی دارم که 3 جوان در آن جا کار میکنند با اینکه نانوایی درآمد خوبی برایم ندارد، به خاطر اینکه 3 جوان در آن کار میکنند و از آن روزی میگیرند آنجا را نبستم. مهمترین فعالیتم هم تحصیل است.
*یک درخواست بسیجی وار
در زمان جنگ هرگز این اتفاق نیفتاد که کسی سن کمم را مورد اهانت قرار بدهد اما متأسفانه الآن که جایی میروم و کارت جانبازیام را نشان میدهم با دیدن تاریخ تولدم چپ چپ به من نگاه میکنند. لحن نگاهشان خوب نیست.
خواهشی از تمام مسئولین دارم که به جامعه ایثارگری یک التفاتی بکنند.
رهبر معظم انقلاب ما هم جانباز است ما فرزندان او هستیم، فرزندان حضرت ابوالفضل (ع) هستیم، خط و مشی من در امتداد خط حضرت ابوالفضل (ع) است. خواهشی که دارم این است که به تمام خانواده شهدا کمک کنند و سر بزنند، آنها بچههایشان را برای نظام دادند. کسانی که جانباز شدند برای رضای خدا زحمت کشیدند. مسئولان یک نگاهی بکنند و اگر با یک فرزند شهید، ایثارگر، یا یک جانباز روبرو میشوند روی مساعدت به آنها داشته باشند.