شهدای ایران shohadayeiran.com

یادبودی از شهید خندان؛
شهید خندان روز عاشورا به دنیا آمد و 21سال بعد دراربعین به شهادت رسید.
سرویس فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ شهید مهدی خندان در سال 1341 در روستای ناران از توابع لواسان کوچک در روز عاشورای حسینی در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد.و دوران کودکی و نوجوانی خود را در خانواده متدین و انقلابی گذراند.در تابستان 1359 در پادگان امام حسین(ع) دوره آموزشی عمومی نظامی را گذراند و پس از آن برای مقابله با ضد انقلاب آماده اعزام به کردستان می شود که با شروع جنگ تحمیلی در شهریور 59 داوطلبانه به سمت جبهه های غرب عازم می شود.

 

وی پس از اینکه به مدت شش ماه داوطلبانه در جبهه های غرب کشور به مقابله با دشمن بعثی مشغول بود پس از چندی به عضویت سپاه پاسداران درآمد و مدت چهار ماه به عنوان محافظ بیت حضرت امام خمینی(ره) به خدمت مشغول شد.


وی در جبهه غرب و در کردستان چنان رشادت و شهامتی از خود نشان داد که لقب«شیر کوهستان» را بر او نهادند به طوری که ضد انقلاب در کردستان برای سرش جایزه تعیین کرد. یکی از همرزمانش  می گوید: یکبار یک کرد آمد پیش مهدی و گفت: یک مطلبی می خواهم به شما بگویم و اعتراض بکنم اما قول بده که مرا نمی کشی مهدی گفت: نترس، بگو. آن کرد پنجاه هزار تومان از جیب خود در آود و روی میز مهدی گذاشت و گفت: «این پول را به من داده اند که تو را بکشم.» مهدی سرش را روی میز گذاشت و گفت:« من یک سر بیشتر ندارم و آن را هم در راه خدا می دهم.» کرد گریه کرد و دست و صورت مهدی را بوسید.

 

در سال 61 پس از فتح خرمشهر شهید خندان به همراه حاج احمد متوسلیان و تعدادی از رزمندگان به لبنان اعزام شد و حدود چهار ماه در آنجا به فعالیتهای ضد صهیونیستی پرداخت.

 

شهید مهدی خندان فرمانده تیپ یک لشکر 27 محمدرسول الله (ص) در طول حضور در جنگ تحمیلی بارها زخمی شد؛ اما هیچگاه مجروحیت او را از حضور در جبهه ها باز نداشت و سرانجام در روز 28 آذرماه 1362 برابر با اربعین حسینی(ع)، در مرحله سوم عملیات والفجر 4 در ارتفاعات کانیمانگا هنگام عبور از میدان مین مورد حمله گلوله های تیربار دشمن قرار گرفت و در سن 21 سالگی به فیض شهادت نائل شد.


شبی که حضرت امام (ره) به جای شهید خندان نگهبانی دادند!


یکى از شب‏هاى گرم خردادماه سال 1362 که مهدى از جماران به خانه بازگشت، براى مادرش ماجراى شگفت‏انگیزى را نقل کرد. مادر مهدى مى‏گوید:


«... یک شب مهدى به خانه آمد و با خوشحالى و شور و شعف عجیبى به من گفت: ننه، دیشب که بچه‏ها داشتند کشیک مى‏دادند، حضرت امام وارد حیاط منزل شد تا قدم بزند، بعد رفت سر وقت یکى از بچه‏ها و به او گفت: پسرم، مى‏شود اسلحه‏ات را به من بدهى تا به جاى تو نگهبانى بدهم؟


آن بنده خدا، تفنگ خودش را با احترام به امام داد. امام هم عباى خودش را داد دست آن برادر و بعد، دو ساعت تفنگ به دوش، به جاى او پاسدارى داد. بعد که نوبت کشیک آن بنده خدا داشت تمام مى‏شد، امام تفنگ را به او پس داد و عبایش را گرفت.


مهدى این ماجرا را خیلى قشنگ تعریف کرد. من از او پرسیدم: ننه جان، اون پسر چه عکس‏العملى نشان داد؟ او گفت: ننه، او مؤدب ایستاد و از جاى خودش تکان نخورد. امام چند دفعه به او گفت: پسرم، شما خسته‏اى، برو استراحت کن. ولى آن پسر نرفت و همان جا، کنار امام ماند. بعد از تمام شدن نگهبانى، امام توى حیاط ایستاد به نماز شب. آن بنده خدا هم ایستاد به اقامه نماز شب. به مهدى گفتم: مادرجان، خوشا به حال پدر و مادرش، خوشا به حال خودش. حالا مادر، بگو بدانم، این بچه چند ساله بود؟ گفت: تقریباً هم سن و سال خودم. گفتم: ننه، آن پسر چه شکلى بود؟ از من رو گرداند و مختصر گفت: ننه، عجب چیزها مى‏پرسید از آدم، خب یک بنده خدایى بود دیگر.»


از این ماجراى لطیف و جالب، بسیارى از دوستان مهدى در یگان حراست بیت حضرت امام(ره) مطلع بودند و آن پاسدار جوان را هم مى‏شناختند، لیکن هیچ یک از اعضاى خانواده خندان، از هویت آن پاسدار سعادتمند آگاه نبود.


پدر مهدى مى‏گوید:


«... چند سال بعد از شهادت مهدى، یک روز براى دیدن دوست‏هاى او به جماران رفتم. پاسدارها دورم حلقه زدند و گفتند: حاج آقا، آیا شما خبر داشتى امام به جاى پسر شما پاسدارى داده بود؟ بنده در این‏باره اظهار بى‏اطلاعى کردم. بعد همان جوان‏ها به من گفتند: بعد از این که مدت کشیک دادن امام به جاى مهدى تمام شد، ایشان تفنگ را به پسرتان پس داد، دست به شانه او گذاشت و فرمود: «جوان، ان‏شاءالله خداى تعالى عاقبت شما را ختم به خیر بفرماید و از زندگى‏ات خیر ببینى»


وقتی که شهید خندان حاج همت را غافل گیر کرد!


سعید قاسمى؛ مسؤول وقت واحد اطلاعات لشکر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله علیه وآله وسلم مى‏گوید:


«... گرماگرم عملیات والفجر یک، به گمانم روز دوم یا سوم بود و داشتیم توى خط، به اوضاع رسیدگى مى‏کردیم. توپخانه سپاه چهارم ارتش بعث هم مثل ریگ، روى سر بچه‏ها آتش مى‏ریخت. رفته بودیم سمت بچه‏هاى گردان مقداد. آنجا، من بودم، «مهدى خندان»، «مجید زادبود»»


با یکى دوتاى دیگر از دوستان زیر آن آتش سنگین، ناگهان دیدیم یکى از این وانت تویوتاهاى قدیمى معروف به «لگنى»، دارد گرد و خاک کنان و بکوب، مى‏آید جلو. همچین که راننده‏اش زد روى ترمز، در طرف شاگرد باز شد و وسط آن گرد و خاک، دیدیم حاج همت است که آمده پیش ما. یک دم توى دلم گفتم: یا امام زمان! همین یکى را کم داشتیم، حالا بیا و درستش کن.


حاجى تا از ماشین پیاده شد، بناى شلوغ بازار رایج‏اش را گذاشت و رو به ما گفت: آهاى! ببینم، این جا چه خبره؟ من پشت بى‏سیم قبض روح شدم، چرا کسى جواب درست و حسابى به من نمى‏ده؟


خلاصه، او داشت همینطور شلوغ مى‏کرد و ما داشتیم از ترس پس مى‏افتادیم که خدایا؛ نکند این وسط یک تیر یا ترکش سرگردان، بلایى سرش بیاورد. مهدى خندان که از حال و روز ما با خبر بود، یواشکى چشمکى به ما زد و گفت: شماها فقط سرش‏رو گرم کنید، خودم مى‏دونم چه نسخه‏اى براش بپیچم. ما هم رفتیم جلو و شروع کردیم به پرسیدن سؤال‏هاى سر کارى از همت. مثل: شما بگو از قرارگاه نجف چه خبر؟... اوضاع قرارگاه خاتم در چه حاله؟ و... این جور اباطیل. در همین گیر و دار، یک وانت تویوتاى عبورى، داشت از آنجا مى‏رفت سمت عقب. کمى که مانده بود این وانت به ما برسد، مهدى خندان که یواشکى پشت سر حاجى رفته بود، دو دستى او را بغل زد و بعد، به دو رفت طرف وانت عبورى. همت که توى گیره بازوهاى خندان قفل شده بود، وسط زمین و آسمان داد و هوار مى‏زد: ولم کن! بذارم زمین مهدى، دارم به تو تکلیف شرعى مى‏کنم.


ولى خندان گوشش به این حرف‏ها بدهکار نبود. سریع حاجى را انداخت پشت همان وانت در حال حرکت و بعد، در حالى که به نشانه خداحافظى برایش دست تکان مى‏داد، با لبخند گفت:«حاجى جون، چرا تو بایست به ما تکلیف کنى؟ تکلیف ما رو سیدالشهداءعلیه السلام خیلى وقته که معلوم کرده!

 

وصیت نامه شهید مهدی خندان


...آرزوی زیارت کسی را بعد از امام زمان (عج) و ائمه معصومین (ع) ندارم، مگر امام عزیزم را که جانم فدایش باد، و اما شما پدر و مادر عزیزم، شما خواهران و برادران و شما اقوام نزدیک و آشنایان، ‌شما که وصیت‌نامه مرا می‌خوانید، بدانید که خمینی حجت و دست هدایت خداست، پس وای بر ما اگر اطاعتش نکنیم....

 

مرا حلال کنید و از آزارهایم درگذرید که از روی جهل شما را بسیار آزار دادم...

 

در ساختن خود و محل خودتان کوشا باشید، هرقدر که می‌توانید قرآن و دعا زیاد بخوانید و از نمازتان مراقبت نمائید....

 

شما باید شمع باشید بسوزید و دیگران از روشنی شما استفاده کنند، برای رضای خدا.... و به قول امام عزیز نگوئید انقلاب برای ما چه کرده،‌ شما برای انقلاب چه کرده‌اید.

 

بارپرودرگارار مرا ببخش از اینکه غفلت داشتم و نتوانستم،‌ برای انقلاب اسلامی کاری انجام بدهم، و تو همسرم صابر باش و شاکر و راضی باش به رضای خدا و از یاد خدا غافل مباش از نمازت بسیار مراقبت کن و راه هدایت پیش گیر... در امر تزکیه نفس نهایت سعی را کن که جز این کار عبس است و بهترین کار توکل به سوی خداست و وسیله این کار ائمه معصومین هستند، پس توسل بر آنان جو که بهترینند.....

 

بسیار دوست می‌دارم که زینب‌گونه زندگی کنی و الگوی خودت را زهرا (س) و زینب قرار بده و من آرزوی خوشی دنیا و آخرت را برای تو و خانواده‌ات را دارم.......


پیرو بی‌چون و چرای امام باشید و جنگ را فراموش نکنید. ...سلام مرا به امام برسانید، بگوئید تنها آرزویم یک بار دیگر زیارت آن صورت ملکوتی شما بود. و از امام عزیز تقاضا دارم برای قبول شهادتم دعا کند....

مهدی خندان 10/8/1362

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار