شهدای ایران shohadayeiran.com

کوه مارمل- مشرف به شهر مزار شریف از یک هفته قبل به این سو از زمین و هوا مورد شدیدترین حملات وحشیانه روس‌ها قرار دارد. روزها گاهی تا سی فروند هلیکوپتر برای انتقال کماندوهای روسی در چهار دور کوه، یکمرتبه پرواز می‌کنند.
به گزارش شهدای ایران؛ افغانستان از آن کشورهایی است که سالهاست مورد هجوم بیگانگان قرار دارد. مهاجمین داخلی و خارجی به هر ترتیب که توانستند باعث اذیت و آزار این ملت شریف شده اند و بسیاری از آنان را از خانه و کاشانه آواره کرده اند. بین این قوم افرادی چون شیر دره پنجشیر یعنی احمد شاه مسعود قد علم کردند و سالها به مبارزه پرداختند جانشان را فدا کردند و سربازانی نیز در رکاب آنها جنگیدند اما شاید کمتر بازتابی از رشادت این برادرانمان سخن به میان آمده باشد. آنچه از نظر خواهید گذراند خاطره یکی از مجاهدین افغانی است که از روزهای سخت مزار شریف در برج جدی سال 1361 که اوج سختی در این شهر است می‌گوید:

***

 

کوه مارمل- مشرف به شهر مزار شریف از یک هفته قبل به این سو از زمین و هوا مورد شدیدترین حملات وحشیانه روس‌ها قرار دارد. روزها گاهی تا سی فروند هلی‌کوپتر برای انتقال کماندوهای روسی در چهار دور کوه، یکمرتبه پرواز می‌کنند عین گله کبوتر هر روز ده‌ها بار شاهد هولناک‌ترین بمباران‌های هوایی و شلیک چلچله و بی‌ام 13 در وجب به وجب کوه هستیم. شاید در یک ساعت ده‌ها تن آهن و باروت بر تنه کوه مارمل ترکش و دود می شود. برف و سردی روزهای چله هم که بیداد می‌کند.

روس‌ها که مدت‌ها قبل تدارک این حمله را دیده بودند در جنوب کوه و به سمت شهر مزار تا چشم کار می‌کند تانک‌ها و موتورهای زرهی و دیگر عراده‌جات روس‌ها را می‌بینم. جبهه دشمن از سمت شهر مزار تقریبا 20 کیلومتر طول دارد و در سمت دیگر کوه هزاران تن از کماندوهای روسی مستقر شده‌اند. آدم خیال می‌کند جنگ جهانی دوم است و روس‌ها مثلی که کمر به تسخیر آلمان و دستگیری هیتلر بسته‌اند. اما با وجود همه اینها از تهاجم زمینی در چند روز گذشته چیزی عاید دشمن نشده جز اینکه هر بار تعدادی عسکر و تانک از آنها صید شکارچیان نترس جهاد شده است. این در حالی است که تمام نیروهای جهادی که در محدوده این کوه برای عملیات‌های پارتیزانی در شهر مزار فعالیت می‌کنند. منحصرند به نیروهای قرارگاه مرکزی جمعیت اسلامی، فدائیان اسلام و سازمان نصر،‌والسلام. امکانات دست داشته ما هم که معلوم است یعنی داشکه و راکت زوردارترین اسلحه ما به شمار می‌آیند. تازه بر این باوریم که از دشمن چیزی کم نداریم و یک هفته مقاومت نفسگیر خود را ادامه می‌دهیم. تدریجا دشمن با هزارها نیرو و صدها عراده تانک کوه را از دو سو محاصره می‌کند. موقعیت ما انجیر دره است جایی که دشمن به فاصله دو کیلومتری آن نیرو آورده قریه غندک. تنها راه نجات از محاصره هم به تصرف روس‌ها درآمده و مهمات مجاهدین هم علیرغم صرفه‌جویی رو به اتمام است. فقط دو راه داریم. یا مقاومت تا سرحد شهادت دسته‌جمعی یا عبور از کمربندی که روس‌ها برای دستگیری ما به وجود آورده‌اند. البته راه سومی هم وجود دارد اما پیمودن آن به هیچ وجه ممکن نیست یعنی بالا رفتن از قله 3500 متری مارمل، در حالی که پوشیده از برف سنگین زمستان است و فرود آمدن از آن طرف قله که احتمالا آن جا حلقه محاصره آسانتر قابل شکست است.

مجاهدین پس از هماهنگی لازم تصمیم می‌گیرند یعنی عبور از حلقه محاصره این هم کار ساده‌ای نیست باید نقطه‌ای را که هنوز حلقه به هم اتصال نیافته پیدا کرده از آن عبور کنیم. این تازه یک قدم از مسیر خطر است پس از آن باید با استفاده از تاریکی شب از لابلای دره‌ها و جر و جوی و سیل خانه‌ها بگذریم تا پشت سر نیروهای دشمن قرار گیریم. اگر هم قرار باشد فردا به جنگ آنها نیفتیم باید 25 ساعت یکسره منزل بزنیم تا دشت مزار را که دید و تسلط کامل دشمن است پشت سر بگذاریم اما چاره‌‌ای نیست و با تحمل همه این مشکلات باید رفت.

برای حرکت آماده می‌شویم برادر قاسم یکی از قوماندان‌های قرارگاه در وضعیت خیلی بدی قرار دارد پای چپ او در روزهای اول تهاجم روس‌ها دچار سوختگی شدیدی شده طوری که در شرایط عادی باید استراحت کنند یا به کمک عصا راه برود این چند روز هم بیچاره زجر کشیده چون از طرفی دارو و درمانی وجود ندارد و از طرفی او دائما پا به پای بقیه. در حال جنگ بوده این ده‌ها ساعت راهپیمایی را هم که نمی‌توان با یک پا رفت از بس پایش باد کرده بود در کفش جا نمی‌شود و او اصرار دارد که کفش دو برابر پایم می‌خواهم. بالاخره پای راستش را در بوت عسکری و پای چپش را داخل کلوش ده نمبر تخته می‌کند و مصمم است که با دیگران همراه شود.

ساعت 2 بعداز ظهر است قله‌های کوه در مه غلیظی قامت نهان کرده این مه میل سرازیر شدن به دامنه‌ها را دارد. اگر چنین شود از دامی که دشمن سر راه ما گسترانیده به سادگی عبور خواهیم کرد تا ساعت 3 عصر نقطه‌های حساس قرارگاه را مین‌گذاری کرده راه می‌افتیم مسری که در نظر داریم بین تنگه کوپک و قریه غندک است اگر مه نبود با خطری جدی مواجه می‌شدیم اما حالا در این وضع مه‌آلود حتی خود ما همدیگر را نمی بینیم. چه رسد به دشمن. مثل اینکه در شب حرکت می‌کنیم نفس‌ها در سینه‌ها حبس شده و سرفه‌ها صدای مرگ می‌دهد دشمن گاهی فیرهوایی می‌کند مثل اینکه درست از بیخ گوش ما فیر می‌شود. اگر مه نباشد چه خواهد شد؟ بی‌شک امدادهای غیبی خداوند متوجه ما شده مسیر یا برف دارد یا تا بند پا گل است. حرکت در این مسیر خیلی سخت است اما احساس خطر نمی‌گذارد به این چیزها فکر کنیم. حجتی قاسم هم که گویی جورابی از خون به پا دارد چنان می‌رود که دیگران به گردش نمی‌رسند.

بالاخره ساعت 4 بعد از ظهر از کمربند محاصره بیرون می‌آییم و وقتی احساس می‌کنیم که حالا باید شب شده باشد نماز مغرب و عشا را که اگر قصر نمی‌بود باید به نیت نماز خوف می‌خواندیم به پا می‌داریم. شب خطرناکی را پیش رو داریم افتادن از کوه و کمر، گم شدن در سیاهی شب، جدا ماندن از همراهان، برخورد با کمین دشمن و... خطرهایی است که تهدیدمان می‌کند. باید ساعت‌ها راه را هم در یک مسیر انحرافی که از مسیر اصلی دورمان می‌کند حرکت کنیم. امکان میان برزدن نیست، چون طول جبهه دشمن اقلا بیست کیلومتر است. باید بر علاوه این بیست کیلومتر مسافت بیشتری را هم در تاریکی شب زمستان و در سنگلاخ‌ترین بیراهه‌ها طی کنیم و بعد از یک راهپیمایی به سوی سرک مزار حیرتان پشت سر نیروهای دشمن قرار بگیریم در آخر کار هم از فاصله چند کیلومتری شهر مزار در دشت بی‌سر و تهی که به دشت شور معروف است یله شویم.

بعد از اقامه نماز مغرب و عشا تذکرات لازم به برادران داده می‌شود برق دستی روش نکنید.در مسیر حرکت صحبت کردن موقوف. از همدیگر فاصله نگیرید.

دل به دریا می زنیم و خود را به خدا می‌سپاریم وقتی آدم با خودش حساب می‌کند که تحمل چنین شبی به خاطر خدا و حفظ ارزش‌های دینی است دیگر مسیر با همه خطرهایش هموار می‌شود. دیگر آدم از همه چیز چنین شبی لذت می‌برد. دیگر عبور از سنگلاخ با پایی نیمه بریده برای قاسم سخت نیست.

ساعت یک بعداز نصف شب است و رو به سمت سرک در حال حرکت هستیم. کاروان شصت نفری ما در حال عبور از لابلای تپه‌های کوچک و بزرگ است که نمی‌دانم چه طور می شود یک بار همه گیج می‌شویم و راه را گم می‌کنیم. حواس خوب کار نمی‌کند. اکنون در چه نقطه‌ای هستیم. کاروان شصت نفری ما در حال عبور ازلابلای تپه‌های کوچک و بزرگ است که نمی‌دانم چطور می‌شود یک بار همه گیج می‌شویم و راه را گم می‌کنیم حواس خوب کار نمی‌کند. اکنون در چه نقطه‌ای هستیم؟ دشمن در کدام موقعیت است؟ از سرک حیرتان چقدر فاصله داریم؟ برادران سراسیمه تپه به تپه می‌دوند. نذیر، آقای شجاع، عبدالکبیر، اسدالله کوچولو و.. هر کدام در جستجوی راه هستند. اگر یکی دو ساعت دیگر نتوانیم راه را پیدا کنیم با سپیده صبح همه بچه‌ها قلع وقمع خواهند شد. آخر تمام این دشت، در کنترل دشمن است و فردا حتی یک وجب آن پنهان نمی‌ماند.

تپه‌های کوچک و کم ارتفاع را به سرعت بالا می‌رویم. چیزی حاصل‌مان نمی‌شود جز تشدید نگرانی و دلهره، هر سو دویدن زیاد، نتیجه‌اش سردرگمی بیشتر است. آخر سر گیج و گنگ می‌ایستیم و با ناامیدی در فکر مشورت هستی که حالا چه کنیم؟ ناگهان دو تن از برادران که در جستجوی بیتابانه راه به هر طرف می‌دویدند از مسافت چند قدمی صدا می‌زنند برادر راه را پیدا کردیم.

عجب چطور مگر؟

کمی آن‌ سوتر با چوپانی سر خوردیم راه را نشانمان داد.

باور نکردنی است که در این نیمه شب آن هم چنین شب تاریک و بارانی چوپانی به دادمان برسد. شور و اشتیاق به کسی اجازه اندیشیدن نمی‌دهد که این چوپان است اما نه صحرایی مثل دشت گومار، شب آشنای دیرینه چوپان است اما شبی مثل امشب، آشنای کسی نیست پس چطور شد که...

ساعت 3 صبح به سرک حیرتان مزار می‌رسیم. بچه‌ها همه از حال رفته‌اند و اغلب‌شان دیگر توان راه رفتن ندارند تازه مسیر ما نصفه شده و باید اقلا ده ساعت دیگر راهپیمایی کنیم تا به قریه شاخ مغیلان برسیم. حالا با مشکل دیگری روبرو می‌شویم نزدیک است سپیده بزند و نزدیک نیروهای دولتی هم هستیم این پرده نیمه آویخته شب حداکثر یک ساعت دیگر می‌تواند ما را در خود نهان کند.

بچه‌ها بیشتر نگران برادر قاسم هستند که به قول خودش، گویا پای چپش را در آغاز راه جا گذاشته و فقط سوز و گدازش باقیست. به پایش که نگاه می‌کنی معلوم می‌شود در تمام طول شب خونریزی داشته گاهی هم صدای شلپ شلوپ که از ته کلوش شنیده می‌شود که نشان می‌دهد که این لنگه کفش تا لبه‌اش پرخون است. ایمان و ترس و غیرت و هر آنچه که تصورش را می‌کنی دست به دست هم داده قاسم را تا سرک پخته حیرتان مزار رسانده جدا دل آدم به حالش رقت می‌گیرد مخصوصا از این جهت که او یکی از دو نفر مسئول اصلی قرارگاه شهید صادقی است و صفا و صمیمیت همیشگی و به ویژه امشبه‌اش کمکی بوده برای پیمودن این مسیر پرمشقت.

به این نتیجه می‌رسیم که رسیدن به منزل اصلی ممکن نیست پس باید راه قزل‌آباد را که نام جدید آن پایگاه انقلاب است در پیش گرفت. قزل‌آباد در حاشیه شهر مزار قرار دارد و در یک کیلومتری میدان هوایی ملکی که فعلا به صورد دژ نظامی دولت مزدور درآمده. برای ورود به این قریه باید دقیقا از وسط نیروهای دشمن گذشت. در همین عملیات تسخیر کوه مارمل هم قرارگاه مرکزی دشمن محدوده اطراف و نواحی همین قریه است. آماده می‌شویم که وارد این قریه شویم یعنی وسط نیروهای دشمن که گفته‌اند از بیم بلا بین بلا بهتر است.

مشکل اصلی ما رسیدن به قریه است چون از صبح تا به شب در چهار سوی آن صدها تانک و هزاران نفر از نیروهای رزمی دشمن در حال حرکتند بعد از ورود به قریه دیگر مشکلی نخواهیم داشت چون دشمن تصورش را هم نخواهد کرد که ده‌ها تن از پارتیزان‌ها همین اکنون بیخ گوشش مخفی شده‌اند. امتیازی که ما داریم این است که اکثر برادران مسیر ورود به قریه را خوب بلد هستند و می‌دانند که از چه کورک‌ راه‌هایی باید نفوذ کنند.

می‌دانیم که رفتن و ماندن ما در قزل‌آباد دریایی از خطر را متوجه ما خواهد کرد اما چندان نگران نیستیم چون این قریه قریه‌ای بی‌برک است مردم اینجا پس از کودتای هفت ثور، زندگی را با خطر کردن آغاز کرده‌اند و با این شرایط عادت دارند. همین اکنون ده‌ها تن از فرزندانشان در جبهات جهاد می‌جنگند و در اکثریت قاطع خانه‌ها، مخفیگاه‌های مناسب و فنی‌ای وجود دارد که بارها ده‌ها تن از مجاهدین را در خود مخفی کرده بارها نیز همین کار باعث شده که زن و مرد و کودک و جوان قریه، به وسیله نیروهای دولتی اذیت شوند و شکنجه ببیند همین جا مناسب است یک تکه از خاطره‌ای به یادماندنی را نقل کنیم:

در یکی از روزها که نیروهای رژیم برای تلاشی وارد قریه می شوند یکی از خانه‌ها به نظرشان مشکوک می‌آید و اتفاقا در همین لحظه دو جوان از اعضای این خانواده با سلاح‌شان در مخفیگاه به سر می برند. پس از اینکه مزدوران رژیم از پیدا کردن جوانان مایوس می شوند شروع می‌کنند به شکنجه و زجر دادن کودکان خانواده و در این میان پسر هفت ‌ساله‌‌ای را زیر لگد و تاسکی میگیرند. پسرک که می‌داند دو برادرش کجا هستند هر بار که پس از خواباندن چند سیلی به گوشش از اومی‌پرسند برادرانت کجا قایم شده‌اند به جای اینکه بگویند نمی‌دانم می‌گوید نمی‌گویم و این اشتهای مزدوران را برای زدن بازتر می‌کند و باز شروع می‌کند به زدن. آخر بچه که نمی‌فهمد که در این شرایط نمی‌دانم و نمی‌گویم چه فرق بارزی با هم دارند. دولتی‌ها نیز که با این حرف او فهمیده‌اند جای مخفیگاه رامی‌داند ولی نمی‌گوید آنقدر او را می‌زنند تا بیهوش می‌شود.

تصمیم می‌گیریم قبل از روشن شدن و طلوع فجر وارد قریه شویم. وقت نماز صبح است که به کوچه‌های آشنای قزل آباد سرازیر می‌شویم. مردم این قریه باوجود اطلاع‌ از خطری که متوجه آنها خواهد بود بدون هیچ ترسی برادران را دو نفر – سه نفر به خانه‌هایشان تقسیم می‌کنند. من و اسدالله کوچولو مهمان پدر اسدالله می‌شویم و بعد از نماز بدون اینکه دیگر فکر کنیم ممکن است همین امروز دولتی‌ها برای تلاشی بیایند می‌خوابیم. چهارده ساعت یکسره منزل زدن، دیگر توان ایستادن به آدم نمی‌دهد. مادر اسدالله که مادر همه ما محسوب می‌شود پیره‌داری می‌کند تا به محض رسیدن نیروهای دولتی به ما خبر دهد که به مخفیگاه برویم. الحمدالله به خیر می‌گذرد و آن روز تا شب استراحت می‌کنیم و ساعت 9 شب دوباره از قریه بیرون می شویم.

هدف ما رسیدن به مقصد اصلی است یعنی قریه شاخ مغیلان از زیر محبس مزار و از دشت شور. راهی ولسوالی دولت‌اباد می‌شویم. دشت شور را با تمام گل و لایش در می‌نوردیم و حالا که خطر رفع شده قاسم با همان پای درب و داغانش بنای شوخی با همراهان را دارد.

یک بار به عبدالکبیر تنه می‌زند تا ببیند آیا پس از دو شب تحمل رنج و مشقت، هنوز صبر و حوصله انقلابی‌اش را دارد یا نه؟ بار اول از عبدالکبیر چیزی نمی‌شنود بار دوم که پای خود را جلو پایش می‌اندازد کبیر با دهانی که هرگز از تبسم تهی ندیدم، صدا می‌زند او برادر، کیستی تو؟ هنوزم خیلی دمت راسته احتیاط کو. با همی قنداق کلاشینکوف‌ای طور روی دماغت بزنم که دیگه از این مزاقای بیجا نکنی.

بعد که قاسم شروع می‌کند به خندیدن همه می‌دانند این آدم، اوست که با این پای لامذهبش در این تاریکی شب همدست از شوخی برنمی دارد و همه می‌زنند زیر خنده.

خلاصه بعد از دو شب راهپیمایی ساعت 9 قبل از ظهر فردا به قریه شاخ مغیلان که یکی از مراکز فعال جهادی است می‌رسیم.
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار