دلم می خواهد بروم به همه بگویم بابک و آرمین و بقیه دروغ می گویند اگر معترضید قاطی این ها نشوید آرمین و بابک و دایی شاهرخ مرد زندگی نیستند !منظورشان هم از آزادی پیداست.....
شهدای ایران:طیبه فرید/از درآرایشگاه می زنم بیرون،عرض خیابان را با احتیاط رد می کنم.سر چهارراه شلوغ شده و دود لاستیک هایی که آتش زدند آسمان خیایان را سیاه کرده!
کاش این بار تلاششان نتیجه بدهد و رژیم چنج شود.خودم فردای روزی که مذهبی هااز مملکت بروند جشن می گیرم!
کف خیابان پر سنگ و بلوک است ،توی شلوغی ها آرمین دایی شاهرخ رامی بینم ،دارد سنگ پرت می کند !نمی دانم به کی و کجا می خورد اما می دانم این آدم زن باره از سر شکم سیری و زیاده خواهی اش آمده کف خیابان!
توی فامیل هیچ زن و دختری با دایی شاهرخ و آرمین معاشرت نمی کنند ازبس هیز و بد سابقه هستند.
می رسم سر کوچه ی خودمان،دوباره بر می گردم و از سر کنجکاوی سر چهار راه رانگاه می کنم ،یگان ویژه بیشتر ازینکه بزند می خورد!اما اشکالی ندارد یک عده باید قربانی بشوند تا طعم آزادی را بچشیم.می خواستند پلیس نشوند.به درک.
یکی نیست بگوید به شما چه ربطی دارد که کی چی می پوشد!آدم اختیار سر و کله ی خودش را ندارد توی این مملکت.
می رسم دم در واحد ،کلید را از جیبم بیرون می آورم که در را باز کنم اما کلید توی در گیر می کند.هرکاری می کنم در باز نمی شود و کلید هم بیرون نمی آید.روی پله های پاگرد روبروی واحد می نشینم و زنگ می زنم به بابک و می گویم چه اتفاقی افتاده ،بابک می گوید برو خانه ی پدرت تا شب که از باشگاه بر می گردم ،به او می گویم عوضی خیابان ها شلوغ است می ترسم مگر ندیدی،تلفن را قطع می کند،برای من بابک نماد بی غیرت ترین آدم دنیاست!اصلا برایش فرقی ندارد که من کجا هستم و چه حال و روزی دارم.همیشه همینطوری بود!دلم لک زده که کمی نگرانم باشد،یا وقتی بیرونم زنگ بزند و بگوید سوار تاکسی نشو الان خودم می آیم دنبالت...
کف خیابان پر سنگ و بلوک است ،توی شلوغی ها آرمین دایی شاهرخ رامی بینم ،دارد سنگ پرت می کند !نمی دانم به کی و کجا می خورد اما می دانم این آدم زن باره از سر شکم سیری و زیاده خواهی اش آمده کف خیابان!
توی فامیل هیچ زن و دختری با دایی شاهرخ و آرمین معاشرت نمی کنند ازبس هیز و بد سابقه هستند.
می رسم سر کوچه ی خودمان،دوباره بر می گردم و از سر کنجکاوی سر چهار راه رانگاه می کنم ،یگان ویژه بیشتر ازینکه بزند می خورد!اما اشکالی ندارد یک عده باید قربانی بشوند تا طعم آزادی را بچشیم.می خواستند پلیس نشوند.به درک.
یکی نیست بگوید به شما چه ربطی دارد که کی چی می پوشد!آدم اختیار سر و کله ی خودش را ندارد توی این مملکت.
می رسم دم در واحد ،کلید را از جیبم بیرون می آورم که در را باز کنم اما کلید توی در گیر می کند.هرکاری می کنم در باز نمی شود و کلید هم بیرون نمی آید.روی پله های پاگرد روبروی واحد می نشینم و زنگ می زنم به بابک و می گویم چه اتفاقی افتاده ،بابک می گوید برو خانه ی پدرت تا شب که از باشگاه بر می گردم ،به او می گویم عوضی خیابان ها شلوغ است می ترسم مگر ندیدی،تلفن را قطع می کند،برای من بابک نماد بی غیرت ترین آدم دنیاست!اصلا برایش فرقی ندارد که من کجا هستم و چه حال و روزی دارم.همیشه همینطوری بود!دلم لک زده که کمی نگرانم باشد،یا وقتی بیرونم زنگ بزند و بگوید سوار تاکسی نشو الان خودم می آیم دنبالت...
از جایم تکان نمی خورم ،ازینکه اینقدر بدبختم اشکم در می آید !
کاش بابک می مرد و من نجات پیدا می کردم !
پله ها و لابی سرد است ،توی خودم جمع می شوم و سرم را تکیه می دهم به دیوار،موهایم را کوتاه کردم ،افروز برایم مش زد !این همه به خودم می رسم اما
برای بابک فرقی ندارد من چه شکلی باشم اینکارها را برای دل خودم می کنم!بعد توی خیابان و پارک چهارتا دختر خوش بر و رو می بیند چشم هایش از حدقه در می آید.آینه را از توی کیفم در می آورم!خودم را می بینم ،قیافه ام شده شبیه کندال جنر!خاک بر سرت بابک که جوانی من پای تو تلف می شود.
کاش هیچوقت گذرم به دانشگاه نمی افتاد تا بابک را نمی دیدم.
توی افکار خودم غرقم که واحد بغلی در را باز می کند ،زن جوان چادری هم سن و سال خودم!تا چشمش به من می افتد سلام و احوالپرسی می کند!کیسه زباله توی دستش به سمت آسانسور می رود!شوهرش را توی جلسات ماهیانه ی ساختمان دیده بودم اما خودش را خیلی نه.
بابک بی غیرت من را می فرستد توی جلسه های مردانه خودش لم می دهد روی مبل و فیلم می بیند و خانه را می کند پر دود سیگار.
توی دلم فحش می دهم به خودش و هفت نسل قبلش .بابک حتی خریدهای خانه را می اندازد روی دوش من .
ذهنم پر از نفرت از بابک است،دلم می خواهد بروم به قبرستانی که او نباشد.
زن واحد بغلی می آید بالا .با تعجب نگاهم می کند و می گوید :خانم چرا اینجا نشستید؟
ماجرا را برایش تعریف می کنم و او با اصرار مرا می برد خانه اش.
بعد هم می گوید راحت باشید همسرم نیستند!
می نشینم روی مبل شالم را روی سرم مرتب می کنم و خودم را جمع و جور می کنم.یک وجب آستینم کوتاه است که دیگر چاره ای نیست.
وزن بی توجه به ظاهر من گرم می گیرد ،انگار که سالهاست من را می شناسد!
برایم میوه و چای می آورد و یک ظرف کوچکِ در دارِ خاتم که پرِ شکلات است.
موهایش بلند است!قیافه ی آرام و قشنگی دارد.اما هنوز با کندال جنر فاصله دارد!
به من می گوید :دخترها دارند مشقشان را می نویسند ،آقا هادی هم دیر می آیند،این شب ها بخاطر شلوغی ها دیرتر می آید!
به زن می گویم:آقای نجفی را در جلسات ساختمان دیدمشان به سلامتی چه کاره هستند؟
می گوید :آقا هادی توی نیروی انتظامی مشغول است ،یگان ویژه....
یادم می افتد به یگان ویژه ی امروز عصر که بیشتر از اینکه بزنند می خوردند...
فضای خانه شان گرم و تمیز است،مشخص است که دلش به زندگی اش گره خورده!پشتش به جایی گرم است.
روی دیوار چندتا قاب عکس گذاشته !قاسم سلیمانی را می شناسم امابقیه را نه...
برایم چای می ریزد و پرتقال پوست می کند .
می گوید شما بچه ندارید؟
می گویم نه!!!.راستش خیلی دوست نداریم .هنوز خیلی زود است .توی این گرانی و تورم از پس مخارجش بر نمی آییم.خیلی مسوولیت دارد اگر بچه را بدنیا بیاوری اما خواسته هایش را نتوانی برآورده کنی...(اما توی دلم تف و نفرین می فرستم به قبر اجداد بابک عوضی که نگذاشت من طعم مادر شدن را بچشم!صد بار هم اراده کرده سگ و گربه بیاورد اگر مدیر ساختمان ممنوع نکرده بود تا حالا حتما آورده بود)
لبخند میزند و بشقاب پرتقال را می گذارد پیش رویم و می گوید بفرمایید عزیزم...
پرتقال را بر می دارم و می خورم.
دختر نوجوانی از اتاق می آید بیرون ،چشمش که به من می افتد سلام می کند و می رود سمت آشپزخانه ،قیافه اش مثل هانده آرچل است ،همانقدر جذاب ...
از آشپزخانه چیزی بر می دارد که برود توی اتاقش ،زیر چشمی مرا نگاه می کند .احتمالا او هم فهمیده قیافه ی من شبیه کندال جنر است.
از خانم نجفی می پرسم چند تا بچه دارید؟
می گوید سه تا دختر .
به او می گویم :عزیزم!!!!!
مادربزرگم می گفت مردهایی که اهل زن و زندگی اند بچه دوستند.
زن می گوید :آقا هادی عاشق بچه هاست و اینجا حرفش را کات می کند ...شاید می خواهد بگوید و عاشق من و زندگی مان اما نمی گوید!
به من می گوید چکار می کنید ؟شاغلید؟
می خواهم بگویم بله من شاغلم کلفت خانه ی بابک عوضی هستم.اما می گویم نه !شاغل نیستم ،شوهرم دوست نداشت شاغل باشم (ارواح عمه اش،من خودم بی عرضگی کردم پای بابک ماندم) ،باشگاه می روم ،مشغول کارهای خانه و زندگی ام شما چطور؟
می گوید من شاغلم اما پاره وقت ،تدریس می کنم.
به زن نجفی می گویم چه خوب موفق باشید و بعد توی دلم احساس بدبختی ام بیشتر می شود !این با چادرش و بچه دار بودنش چند هیچ از من جلوتر است.اسمش را می پرسم که مدام توی ذهنم نگویم زنِ نجفی!!!
قبل از اینکه جواب بدهد با خنده می گویم معلومست دیگر مذهبی یا فاطمه هستند یا زهرا .
و او با خنده می گوید اسمم هیواست....
برایم جالب است.می گویم منم پرند هستم (توی دلم می گویم بابک هم چرند است با هم می شویم چرند و پرند). تا حالا با هیچ زن مذهبی ای از نزدیک معاشرت نداشتم و فکر می کردم چادری ها خیلی عبوس و سردند اما حالا برایم جالب است که او گرم برخورد می کندو می جوشد!!!
او هم می گوید پیش فرض ها را بگذار کنار ،آدم ها با هم فرق دارند.
می گویم با آقای نجفی نسبت خانوادگی دارید ؟می گوید الان چرا ولی قبلا نه!!و بعد با هم می خندیم.می گوید در یک مرکز فرهنگی مذهبی با هم آشنا شدند و خاطرات آشنایی شان را برایم می گوید!حرف هایش برایم تازگی دارد!انگار هیوا زندگی را از یک پنجره ی دیگر می بیند ،زاویه ای که او انتخاب کرده انگار روی خوش زندگی را آنجا گذاشتند...
بین حرف زدنش وقتی اسم نجفی را می آورد یه آقا هم میگذارد قبلش!آقا هادی......
حق دارد!
نجفی آدم سنگین و وزینیست!توی جلسات، او با من همیشه محترمانه تر از بقیه رفتار می کند!
هیوا می گوید بخاطر ایمان و اخلاقش او را انتخاب کرده!!!!
به خودم فکر می کنم!به بابک عوضی که زندگی و جوانی ام پای خوش گذرانی و لودگی هایش تلف شد!به اینکه چقدر همه چیز را سرسری گرفتم.
نگاهی به ساعتممی اندازم خیلی وقتست نشستم،هنوز مانده تا بابک برگردد.هیوا تلوزیون را روشن میکند.ماهواره ندارند ،همین شبکه های کلیشه ای داخلی را می بینند!می گوید وقت اذان است.
این مدتی که توی خانه شان نشستم به حجابم کاری نداشت !اولش منتظر بودم که به من کنایه ای نهی از منکری، چیزی بگوید اما خیلی عادی رفتار کرد،انگار که من دختر خاله اش باشم .صدای اذان که بلند می شود هیوا می رود توی آشپزخانه وضو می گیرد ،دختر نوجوان هم می آید بیرون .هیوا از پشت اپن می گوید پرند جان اگر میخواهید نماز بخوانید بفرمایید .
و من توی رودربایستی می افتم!!
نماز.....
یادم نیست اصلا آخرین بار کی نماز خواندم.به هیوا می گویم شما بفرمایید .موبایلم را بر می دارم و مشغول می شوم!کلی پیام دارم .بین پیام ها پیام آرمین دایی شاهرخ را نگاه می کنم!همه را دعوت کرده به اعتراض!
اعتراض برای تغییر رژیم...
تغییر به نفع زنان با شعار «زن،زندگی،آزادی»
توی دلم به آرمین می گویم ای بد ذات فرصت طلب!حتما !!!
تو یکی واقعا نگران زن و زندگی و آزادی هستی.یکی تو نگرانی ،یکی دایی شاهرخ.
زن و زندگی و آزادی ای که تو و امثال تو دنبالش هستید حتما به نفع زن های بی نواست.آن آزادی مورد نظر آرمین ترسناکترین شکل آزادی برای زنی مثل من است!مرده شور خودتان و شعارهایتان را ببرد که اگر در کنارتان نبودم و روش تعاملتان با زن های بدبخت را ندیده بودم می گفتم راست می گویید!!!!
بابک زنگ می زند !جوابش را نمی دهم!
هیوا نمازش را خوانده و می آید کنارم می نشیند .بابک دوباره زنگ می زند ومن رد تماس می دهم!
پیام می دهد ....
بازش نمی کنم.
الان باشگاهش تمام شده باید کم کم برسد.هیوا توی آشپزخانه مشغول چیدن میز است ،پیداست که سر شب شام می خورند.حتما نجفی دارد می آید خانه.
بابک بمیری که وجودت مایه ی عذاب است.
طولی نمی کشد که پیش بینی ام درست از آب در می آید !نجفی در را باز می کند و با سرو روی خاکی می آید داخل.هیوا و دخترهایش دور او را می گیرند و بوسه بارانش می کنند .اشک توی چشم هایم حلقه می زند!
چقدر نجفی آدم حسابی بوده که زن و بچه اش اینقدر دوستش دارند!تا مرا می بیند خیلی مودبانه و وزین سلام و احوالپرسی می کند و من هم از فرصت استفاده می کنم و ..
من هم از فرصت استفاده می کنم و ماجرای قفل در را برایش می گویم و از او می خواهم بیاید و برایم قفل را بازکند .هیوا می گوید حالا صبر کن شام بخوریم بعدا برو اما من پافشاری می کنم که باید بروم ،همسرم الان می رسد و باید شام را حاضر کنم.
نجفی با آن قیافه ی خسته می آید و با خوشرویی کلید را درقفل می چرخاند و کمی با کلید بازی می کند...چند دقیقه ای طول می کشد تا نجفی در را باز کند .از او و هیوا تشکر وخدا حافظی می کنم و می روم داخل و در را می بندم .
می روم توی اتاق و روی تخت دراز می کشم.....انسرینگ تلفن را روشن می کنم !
بابا از استانبول پیام گذاشته .
پرند خیابان ها شلوغ شده یک وقت برای خریدی، چیزی بیرون نرو بگو بابک خرید کند.
حوصله ی شنیدن ندارم.خاموشش می کنم.تلفنم را می خواهم بگذارم روی پرواز که چشمم می افتد به پیام برادر بابک!
پرند کدوم گوری هستی؟بابک رو تو شلوغی ها گرفتند......
تلفنم را می گذارم روی پرواز و تتلو را روشن می کنم!
(من دلم تنگه، واسه یه دلخوشی کوچیک
واسه یه همسفر ساده که باهاش...........)
به هیوا فکر می کنم!به هادی نجفی که در چشم هیوا آقاست!
به دخترهایشان ....
به آرامش و عشقشان!
نظرم با عصر خیلی تغییر کرده!
هیوا راست می گفت من پیشفرض دارم!
یکطرف این ماجرای این شهر آدم هایی مثل هیوا و نجفی اند و یکطرف آدم هایی مثل آرمین و دایی شاهرخ و بابک با ادعای زن ،زندگی ،آزادی!!!!
دلم می خواهد بروم به همه بگویم بابک و آرمین و بقیه دروغ می گویند اگر معترضید قاطی این ها نشوید آرمین و بابک و دایی شاهرخ مرد زندگی نیستند !منظورشان هم از آزادی پیداست.....
این ها اگر مرد زندگی بودند به امثال هادی نجفی سنگ نمی زدند!شما که هادی نجفی را نمی شناسید !!!