احمدرضا بیضائی سه سال از برادر شهیدش بزرگتر است. او خاطرات فراوانی با برادر شهیدش دارد و درباره ارتباط برادرش با رزمندگان عراقی میگوید: «محمودرضا از شیعیان کشورهای لبنان، عراق، سوریه، یمن و… رفیق داشت و گاهی در موردشان چیزهایی میگفت. یکبار پرسیدم: در میان مدافعان حرم، شیعههای لبنان بهترند یا عراق؟ گفت: شیعههای لبنان مطیع و ولایت پذیرند ولی شیعههای عراق دچار دستهبندی و تشتت هستند اما در جنگیدن و شجاعت بینظیرند؛ دلشان هم خیلی با اهل بیت(ع) است طوریکه تا پیششان نام «حسین» و «زینب» و… را میبری طاقتشان را از دست میدهند. گفتم: شیعههای ایران کجا هستند؟ گفت: شیعههای ایران هیچ جای دنیا پیدا نمیشوند! خیلی عشق خدمت داشت به بچه شیعهها. آموزش به شیعههای یمنی را وظیفه خود میدانست و میگفت اینها مستضعفند.»
برادر شهید بیضایی همچنین خاطرهای از رزمندگان عراقی در مورد محمودرضا
را اینگونه تعریف میکند: «در ایام سالگرد شهادتش، دو تن از رزمندگان عراقی
که از نیروهایی بودند که با محمودرضا کار کرده بودند و آموزش دیده بودند،
آمده بودند تبریز. میخواستند بروند سر خاک محمودرضا. مدافعان غیرایرانی
حرم، محمودرضا را در سوریه با اسم مستعارش یعنی «حسین» میشناختند. یکی از
این رزمندههای عراقی که مجروح هم بود، مدام وسط حرفهایش تکرار میکرد:
«حسین، مجنون! حسین، مجنون!» وقتی داشتیم توی ماشین من بهطرف گلزار شهدا
میرفتیم، در بین راه پرسیدم منظورش از اینکه داشت میگفت «حسین، مجنون چه
بود؟» گفت: «در درگیری در یکی از مناطق، دو شهید دادیم که بهخاطر شدت
درگیری پیکرها روی زمین ماندند و موفق نشدیم آنها را عقب بیاوریم. وقتی
تکفیریها پیشروی کردند و پیکرها، روی زمین، بین آنها ماندند، ما روحیهمان
را باختیم. حسین وقتی دید ما روحیه نداریم و کسی نمیجنگد، رفت و نشست پشت
فرمان خودرویی که آنجا داشتیم و استارت زد و رفت بهسمت تکفیریها. همه ما
از این کاری که کرد تعجب کردیم. همینطور ایستاده بودیم و داشتیم نگاهش
میکردیم و منتظر بودیم که هرلحظه ماشینش را هدف قرار بدهند، اما حسین رفت و
با خونسردی پیکر شهدا را از روی زمین برداشت و کشید داخل ماشین و برگشت.
کارش دیوانگی بود، اما این کار را برای بالا بردن روحیه ما انجام داد».
«هرگاه سلاحم را بدست میگیرم...
یاد تو میافتم بیضائی!
تو زندهای
و ضربان قلب تو را با هر بار شلیک احساس میکنم.»