در نخستین سفرهای مردم به کربلا بعد از جنگ که ابتدا خانواده های شهدا اعزام می شدند، رژیم صدام در چند نوبت ضیافت شامی را در برج صدام ترتیب داد تا از این طریق تبلیغاتی برای خود داشته باشد. در آن شب که ما مهمان بودیم، پس از صرف شام دست ها را به آسمان بلند کردم و با زبان مازندرانی.....
شهدای ایران:همان طور كه براي بچههاي تفحص هيچ لحظهاي دلنشينتر و زيباتر از ديدن برق پلاك شهدا ميان تلهاي خاك و رؤيت گلهاي لاله روييده بر پيشاني شهدا نبود، امروز هم براي نگارندگان عرصه ايثار و شهدا هيچ چيزي لذتبخشتر از تفحص سرداران و شهداي غريب در روستاها و شهرستانهاي كوچك و كمنام و نشان نيست تا نام و ياد شهيدي را اگرچه سالها از خاموشي و شهادتش گذشته باشد، دوباره در اذهان جاري سازند و خود و خوانندگانشان را لحظاتي مهمان ياد ياسها و خاطرهها سازند.
در سالگرد عملیات رمضان، گذري بر زندگي و حماسهآفريني سردار علياكبر درويشي؛ فرمانده گمنام گردان حضرت ابوالفضل(ع) تیپ كربلا خواهیم داشت که در این عملیات، عاشورایی شد.
ولشکلا ؛ دهکده ی مقاومت
شهید علی اکبر درویشی در 20 خرداد ماه 1336 در روستاي ولشكا از توابع شهرستان ساري بدنیا آمد. در دوره راهنمايی برای امرار معاش مجبور شد روزها در قالی شويي رفوگری کند و شبها در يک درسه راهنمايی به تحصيل بپردازد. اواخر سربازي علياكبر مصادف بود با اوايل نهضت انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني (ره). پس از اتمام سربازی به راهپيمايی مردمی عليه حکومت مرکزی در شهر ساری پيوست و در راهپيمايی خونين ميدان شهدا اين شهر حضور فعالی داشت. با بازگشت به زادگاهش برگزاری جلسات آموزش قرآن برای خردسالان و نوجوانان روستای ولشکلا را از سر گرفت. در شب 10 محرم سال 1357 که در بيشتر شهرها و روستاهای کشور به دعوت رهبر انقلاب و آيت اللّه طالقانی راهپيمايی و تظاهرات بر پا بود، درگيری شديدی در روستای ولشکلا ميان عوامل رژيم و مردم در رفت و علی اکبر در اين درگيری مورد ضربت و شتم عمال دولتی قرار گرفت. در اين روز پس از مراسم نماز در مسجد روستا بيست و پنج نفر از مخالفان حکومت پهلوی از جمله حسن پور، بهرامی، رمضانپور و درويشی به اعتصاب غذا دست زدند و در مسجد محل به بست نشستند. سپس در ساعت يک بعد ازظهر به طرف روستای مجاور راهپيمايی کردند و نسبت به برنامه ها و عملکرد های دولت اعتراض کردند.
دفتر عقدنامه را بست و از من خداحافظي كرد و رفت!
زبيده حسني؛ همسر شهيد روایت میکند: خانواده علياكبر در همسايگي ما زندگي ميكردند. هم محله بوديم. آوازه او را در صفوف تظاهرات عليه رژيم شنيده و ميشناختمش. من 19 سال داشتم كه علياكبر به خواستگاريام آمد. معيارهاي زيادي براي ازدواج مد نظرم بود؛ ايمان، تقوا، نماز، صداقت و بالاخره جهاد. خيلي دوست داشتم كه با يك طلبه ازدواج كنم. همه اين ويژگيها را نيز در وجود علياكبر ميديدم. هم درس طلبگي خوانده و هم اهل ايمان و جهاد بود. يادم است تنها وسيله نقليه او يك دوچرخه بود. در آخرين روزهاي سال 1357 بود كه من و علياكبر بر سر سفره عقد نشستيم.
خوب به خاطر دارم بعد از امضاي دفتر عقد، علياكبر روبه من كرد و گفت: «من دارم، ميروم» پرسيدم: كجا؟! گفت: مأموريت. آماده حركت شد، دفتر عقدنامه را بست و از من خداحافظي كرد و رفت. از ته دلم خوشحال بودم، همسري قسمتم شده كه پايبند انقلاب و اسلام است، پيرو امام و سبزپوش ارتش خميني (ره) است. او براي سركوبي اشرار و ضدانقلاب به سوي گنبد حركت كرده و بعد از 20 روز بازگشت.
من روي زمين كشاورزي مشغول كار بودم كه ديدم جواني رشيد، پوتين در پا و لباس سبز سپاه بر تن به سمتم آمد و سلام و خسته نباشيد گفت؛ لحظه واقعاً زيبايي بود. علياكبر پس از پايان يافتن غائله گنبد، به ساري آمد و با تشكيل سپاه پاسداران به عضويت رسمي سپاه درآمد.
ديدار با امام خميني؛ مژدگانی خبر تولد فرزند
مدتي بعد براي ادامه زندگي به ساري رفتيم. دو اتاق اجاره ، اما تنها يك اتاق را فرش كرديم. فرشمان تنها كفاف يك اتاق را ميداد. در همين ايام بود كه پسرم حسين به دنيا آمد.ساعت 12 شب بود كه علياكبر به خانه آمد، خواهرم خبر تولد فرزندمان را به او داد و مژدگانياش ديدار امام خميني شد. علياكبر بچه را در آغوش گرفت و بوسيد، از من پرسيد: رزمنده است يا رزمندهپرور؟ گفتم: رزمنده!
زمان شهادت علياكبر، حسين 9 ماه بيشتر نداشت اما در همين مدت كوتاه در تربيت او بسيار سفارش ميكرد. صبحها قبل از رفتن به سپاه نوار قرآن ميگذاشت و ميگفت: حسين را با قرآن بزرگ كرده و پرورش دهيد.
مبارك باشد، زبيده! جزو خانواده شهدا شديم
يك باري كه به خانه آمد، 15 روز مرخصي داشت، گفت: در اين مدت بايد دو كار انجام بدهم؛ ديدار امام خميني (ره) و خريد منزل. راهي تهران شديم ابتدا به حرم حضرت عبدالعظيم حسني رفتيم و بعد هم بهشت زهرا و زيارت قبور شهدا. دو روزي هم به قم رفتيم و زيارت كريمه اهل بيت حضرت معصومه (س)، بعد به تهران آمديم و به سمت جماران رفتيم، بدون كارت ملاقات اجازه ديدار به ما نميدادند. علياكبر به دفتر امام خميني (ره) مراجعه كرد و كارت ملاقات گرفت. خيلي خوشحال بود، گفت: مبارك باشد، زبيده! جزو خانواده شهدا شديم. كارت خانواده شهدا را گرفتم و از حالا تو جزو آنها هستي! بعد از بازگشت به ساري ماشينمان را فروخت تا براي من و پسرمان حسين خانهاي بخرد، ميگفت: اين خانه براي رفاه حال شماست. كار تو كمتر از مجاهدت در راه خدا نيست. خانه را خريد. وقتي فاميلها از علياكبر شيريني خريد خانه را خواستند، گفت: اي به چشم، يك روز مانده به عيد فطر همه براي افطار و شيريني منزل ما دعوت هستيد! اما چند ماهي به ماه مبارك رمضان باقي مانده بود.
موافقت با اعزام شهیدان درویشی و حسن پور به لبنان
در اين زمان بود كه اعزام نيرو به جنوب لبنان آغاز شد. علياكبر همراه همرزم شهيدش حسنپور براي اعزام به جنوب لبنان ثبت نام كردند كه در گيلان و مازندران تنها با رفتن اين دو شهيد موافقت شد اما پس از فرمان امام مبني بر اينكه راه قدس از كربلا ميگذرد، ديگر نيرو اعزام نميكردند، براي همين همسرم با شهيد حسنپور داوطلبانه به اهواز اعزام شدند. من حدود سه سالي ميشد كه با علياكبر ازدواج كرده بودم، اما سه ماه تمام هم، كنار هم نبوديم. علياكبر اين بار همراه شهيد حسنپور راهي جبهه شد. بعد از رفتن او برادرم علياكبر حسني هم راهي شد. خواهرم سيده معصومه هم در جبهه همراه چند نفر از زنان بهيار به امدادگري مشغول بودند.
شهادت حسین بهرامی
چهار - پنج ماهي از او بيخبر بودم تا اينكه تماسي تلفني گرفت و از من خواست همراه برادر و مادرش به مريوان برويم. ما هم رهسپار اين شهر شديم. علي فرمانده گردان شده بود اما خودش را خدمتگزار برادران ميدانست. در مريوان جنايت گروهك منافقين عليه مردم و پاسدارها دلهايمان را سخت ميآزرد. بعد از مدتي مريوان را به قصد زادگاه خود ترك كرديم. علياكبر در مريوان فرماندهي 900 نفر را برعهده داشت. مدتي بعد علي اكبر با خبر شهادت دوستش حسين بهرامي به خانه آمد. حال و اوضاع مناسبي نداشت، حسين بهرامي پا به پاي علياكبر در جبهه ميجنگيد. همواره همراه هم بودند. مانند دو برادر در كنار يكديگر قرار داشتند. بعد از مراسم هفت شهيد حسين بهرامي، علي اكبر هم دوباره راهي جبهه شد. ميگفت: ننگ است در خانه بنشينم در حالي كه مزدوران عراقي گلوله بر سر برادران و خواهران ما در مناطق جنگي بريزند و شهرها را تصرف كنند. مأموريت او در جنوب در جاده آبادان- ماهشهر بود و در عمليات ثامن الائمه مدت سه ماه در اين منطقه بود و عملاً فرماندهی تيپ تازه تأسيس کربلا را به عهده داشت.
پاکسازی کردستان از ضد انقلاب در کنار شهید چمران
با شروع غائله ضد انقلاب، بعضي از شهرهاي كردستان در حال سقوط بودند. دكتر چمران هم درخواست نيرو كرده بود. علي اكبر به كردستان و از آنجا در مأموريتهايي به مهاباد، سقز و اروميه براي سركوبي ضد انقلابيون داشت. قبلتر هم براي آموزش چريكي و رنجري رفته بود. اين دورهها، دورههاي آموزشي بسيار مشكل و زندگي در شرايط سخت و با حداقل امكانات است، تا نيروها آمادگي لازم را براي مأموريتهاي دشوار كسب كنند. مأموريت علي اكبر هم در كنار شهيد دكتر چمران يك ماهي طول كشيد. او از روزهاي پرحماسه آن زمان اينگونه برايم نقل كرد؛ در حملاتي كه توسط گروههاي ضد انقلاب كومله و دموكرات به پاوه صورت گرفته بود بيمارستان، فرودگاه و پاسگاه توسط اين مزدوران امريكايي اشغال شده بود و تنها يك مسجد در يك روستا در اختيار رزمندگان بود كه هيچ كمك و وسايلي حتي به وسيله هليكوپتر نميتوانست به آنها برسد و آذوقه كمتري برايشان باقي مانده بود، اما پيام نجاتبخش امام كه حاكي از پاك شدن كردستان از لوث وجود ضد انقلاب توسط نيروهاي نظامي در عرض 24 ساعت بود، به گوششان ميرسد كه با پيام امام نيروي تازهاي در كالبدشان دميده شد و با تعداد كم با فرياد غريو اللهاكبر شهيد مصطفي چمران به پيش رفته و تا صبح روز بعد تمامي شهر از وجود ضد انقلاب پاكسازي ميشود.
10 تا كلاغ پر برو، خواهر بسيجي!
علی اکبر به عنوان مسئول آموزش پادگان يداللهزاده (گهرباران) اعزام و مسئوليت آموزش گروههاي مقاومت و بسيج را بر عهده گرفت. من هم براي آموزشهاي بسيج به پايگاه ميرفتم. در يك روز، وقتي در صف آموزش ايستاده بوديم، چند تا از خواهرها خنديدند، علي اكبر اخمهايش را در هم پيچيد و پرسيد:«كي بود خنديد؟» همه من را نشان دادند، هوا تاريك بود. علي اكبر خيلي قاطع رو به من كرد و گفت:« 10 تا كلاغ پر برو، خواهر بسيجي!» من هم گفتم: چشم چارهاي هم جز كلاغ پر رفتن نداشتم. كلاغ پر رفتم و در صف ايستادم. به دوستان و باقي خانمها گفتم: من ديگر همراه شما به آموزش نميآيم، شما هر كاري ميكنيد گردن من مياندازيد. آنها هم گفتند:گفتيم شايد تنبيه تو را آسانتر بگيرد!» تنبيه علي اكبر برايم سخت بود. آن زمان من چهار ماهه باردار بودم. در پادگان گهرباران همراه خواهران بسيجي آموزش ميديدم. روزها كلاس تاكتيك، تخريب و... داشتيم و شبها هم رزم شبانه. شبها پست هم ميداديم. شبهاي سرد زمستان كه سرما تا مغز استخوانمان را ميسوزاند. آموزش پادگان تمام شد به سمت روستاي ولشكلا حركت كرديم. علي اكبر را كه ديدم، گفتم:«خوب من را تنبيه كردي.» پرسيد: كجا! گفتم: «در پادگان! 10 تا كلاغ پر!» گفت: مگر تو بودي كلاغ پر رفتي؟ گفتم يعني من را نشناختي؟ گفت: خدا ميداند اصلاً نشناختم. مدت پنج ماهي در آنجا خدمت كرد. در آن مدت در روستاهاي مختلف هم كلاس قرآن، اسلحهشناسي و سخنراني ترتيب ميداد.
حضور شهید رجایی در دهکده ی مقاومت ولشکلا
ترورهاي كوركورانه منافقين روز به روز بيشتر ميشد. آنها در فكر به شهات رساندن ياران و ياوران امام خميني (ره) بودند و نوك حملهشان هم بيشتر متوجه شاگردان و مريدان خاص امام بود. آن ايام براي محافظت از شخصيتها تعدادي از پاسداران انتخاب شدند. علياكبر هم يكي از آنها بود. او به همراه شهيد توراني محافظت از رئيسجمهور شهيدمان محمد علي رجايي را بر عهده داشتند. علي اكبر در اين راه شب و روز نميشناخت. ارزش فوقالعادهاي براي شهيد رجايي قائل بود. به نيكي از ايشان ياد ميكرد و خدمت به ايشان را هم افتخار خود ميدانست. يك بار همراه شهيد رجايي به روستاي ولشكا آمد و ايشان را به منزل پدرش آورد. ايشان سخت مشغول كار بود. علي اكبر از پدر ميخواهد به خانه بيايد. پدر هم ميآيد و سلام عليكي ميكند و ميرود. دوباره علي اكبر به پدرش ميگويد: ايشان مهمان خاص من هستند، ايشان رجايي رئيسجمهور هستند. پدر علي اكبر هم شروع ميكند به نصيحت كردن شهيد رجايي! علي اكبر هم خجالت ميكشد و سرش را بلند نميكند. اما شهيد رجايي ميگويند: ما به نصيحت مردم نياز داريم، از اينها استفاده ميكنيم.
من در عمليات رمضان شهيد می شوم
علی اکبر در تاريخ پنجم تيرماه 1361 بار ديگر به اهواز رفت و فرماندهی گردان حضرت ابوالفضل(ع) تيپ کربلا را به عهده گرفت. در عمليات رمضان در منطقه شلمچه نامه ای نوشت و روی سينه دوست شهيدش گذاشت و سپس به برادر خانم خود ـ علی اکبر حسينی ـ گفت : «اگر شهيد شدم جسمم را به عقب برگردان. من در اين عمليات دو الی سه روز ديگر شهيد می شوم.» سرانجام طبق پيش بينی، علی اکبر در 24 تير ماه 1361 که مصادف با روز بيست و سوم ماه مبارک رمضان بود در حالی که فرماندهی گردان حضرت ابوالفضل(ع) تيپ کربلا را به عهده داشت بر اثر اصابت ترکش کاتيوشا در شلمچه به شهادت رسيد.
پلنگ، قلبش را از سينه درآورد!
شب شهادت علياكبر، پدرم خواب ديده بودند كه پلنگي قلبش را از سينه درآورده و خورده بود. تعبيرش اين بود كه پلنگ دشمن است و قلب يكي از بچهها. پدر گفت: سيده زبيده، يكي از نزديكان ما شهيد ميشود. آن شب حسين تا صبح گريه ميكرد و بيقرار بود. هر كاري ميكردم ساكت نميشد. مادرم هم خيلي زود از صحرا بازگشت، دلشوره عجيبي داشت. در همين حال و اوضاع حاج رحيم يكي از هم محليهايمان از راه رسيد و گفت: دو تا شهيد دادهايم. پدرم به طرفش رفت، رنگ او هم سفيد شده بود، تمام وجودم گر گرفت. پدر از او پرسيد: چه كساني كي هستند شهدا؟! حاج رحيم گفت: علياكبر دامادت!
لباس سفید پوشیدم و سر و صورتش را شانه زدم و با گلاب شستمش
پيكر علي اكبر را كه آوردند از همرزمانش خواستم تا جاي تير و تركشها را ببينم، به شرط اينكه بيتابي نكنم به من اجازه دادند. دست او تركش خورده و دو تير به زانوهايش اصابت كرده بود. تركش پوست و استخوان سرعلي را شكافته بود. تمام قلبم آتش گرفت. از خدا خواستم، صبر زينبگونه به من عطا كند. آنجا بود كه ياد و خاطره ديدار امام برايم زنده شد. علي با زحمت كارت ديدار را تهيه كرد، آن را به من داد و گفت: كارت خانواده شهدا را گرفتم و از حالا تو جزو آنها هستي و من بايد پيامرسان خون شهدا ميشدم. آري! خون دل خوردن سختتر از خون دادن است. صبح بيست و هشتمين روز ماه مبارك رمضان بود. لباس حسين را عوض كرده و خودم هم به سفارش شهيدم لباس سفيد پوشيدم. مردم سنگ تمام گذاشته بودند. فقط من و خانوادهام داغدار نبوديم. وصيت كرده بود در كنار دوست شهيدش حسين بهرامي دفن شود. مردم روستا ولشكلا هم راهي امامزاده شدند. وصيت كرده بود سر و صورتش را شانه بزنم و با گلاب شستوشو بدهم.
علي به قولش عمل كرد، يك روز مانده به عيد فطر، شيريني خريد خانه و شهادتش را به همه مهمانها داد!
این روایت را فقط مسئولان بخوانند!
روي بيتالمال خيلي حساس بود. يكبار ميخواستم به روستا بروم، از علي اكبر خواستم من را با ماشين خودمان تا ايستگاه ماشينهاي محلي برساند. او قبول كرد. وقتي خواستم از ماشين پياده شوم گفت: كرايهات را رد كن بيايد؟! پرسيدم: مگر ماشين مال تو نيست؟ گفت: ماشين مال من است، ولي براي برنامههاي تبليغي كه هر روز به روستاها ميروم، كوپن بنزين آن را سپاه ميدهد. پرسيدم كرايهاش چقدر ميشود؟! گفت: دو تومان. همان كرايهاي كه ماشينهاي ديگر ميگيرند. پول را كه به او دادم او هم داخل پاكت پول بنزين گذاشت، خدا را شكر ميكردم كه همسرم حرام و حلال برايش مهم است.
سردار باقرزاده: شهید درويشي، سنگ زيرين آسياب بود!
علی اکبر به گروه و سازمان خاصي وابسته نبود، گروهگرايي را موجب انحراف از مكتب ميدانست، معتقد بود فقط بايد پيرو ولايت فقيه باشيم. يكبار سردار باقرزاده كه همشهري ما هم هستند، ميگفت: اگر افراد را در جنگ به شكل آسياب سنگي تصور كنيم شهيد علي اكبر درويشي، سنگ زيرين آسياب بود، تمام مشكلات و اساس همه كارها بر دوش ايشان بود. ايشان در زمان انقلاب و پس از پيروزي انقلاب همراه باقرزاده بودند و در سپاه و بسيج با هم ارتباط تنگاتنگي داشتند.
روایت مادر شهید درویشی از ضیافت رژیم بعث در برج صدام!
سردار باقرزاده همرزم سردار شهید درویشی؛ فرمانده گردان حضرت ابوالفضل(ع) تیپ کربلا در گفتگو با رزمندگان شمال روایت می کند: مادر مرحومه شهید درویشی مطلب طنزگونه ای از سفری که به کربلا در زمان صدام داشت، برای من نقل کرد که بیان آن خالی از لطف نخواهد بود. این مادر صبور و مقاوم تعریف کرد: «در نخستین سفرهای مردم به کربلا بعد از جنگ که ابتدا خانواده های شهدا اعزام می شدند، رژیم صدام در چند نوبت ضیافت شامی را در برج صدام ترتیب داد تا از این طریق تبلیغاتی برای خود داشته باشد. در آن شب که ما مهمان بودیم، پس از صرف شام دست ها را به آسمان بلند کردم و با زبان مازندرانی و صدای بلند گفتم: خدایا چیتی بونه و امه وچه ها ره بکوشته هسا دره اما ره پلا دنه؟! (خدایا چطوری است این ((صدام)) بچه های ما را کشته حالا دارد به ما پلو می دهد؟!) اطرافیان وقتی این جملات مرا شنیدند هراسان شدند و به من گفتند: هیس! ساکت! من هم در حالی که دست هایم را رو به آسمان بود با خونسردی گفتم: چیزی نیست دارم دعا میکنم!»
پنجشنبه و جمعه به نجف و كربلا ميرويم
شهيد علي اكبر درويشي و همرزمانش در جوار امامزاده روستاي ولشكلا آرميدهاند. يكبار كه يكي از بستگان سر مزار ايشان ابراز دلتنگي كرده بود، در خواب میبیند كه مزار شهيد علي اكبر درويشي باز شد، ديده بود ايشان جايگاه خاصي در امامزاده دارد. شهيد ميگويد: «روزها محل اقامت من و شهدا اينجاست. اگر كاري داشتيد اينجا بياييد اما پنجشنبه و جمعه به سمت نجف و كربلا ميرويم.»
در قسمتی از وصیت نامه سردار شهید علی اکبر درویشی آمده است: «.. برادرم! بخدا روز، روز آزمایش است، روز، روز محشر است. بیائید همصدا امام خمینی شویم و امتحان خوبی بدهیم. برادر جان! تنها و تنها در جبهه، اسلام می جنگد، قرآن می جنگد نه آدمهای وابسته به غرب و شرق..»
در سالگرد عملیات رمضان، گذري بر زندگي و حماسهآفريني سردار علياكبر درويشي؛ فرمانده گمنام گردان حضرت ابوالفضل(ع) تیپ كربلا خواهیم داشت که در این عملیات، عاشورایی شد.
ولشکلا ؛ دهکده ی مقاومت
شهید علی اکبر درویشی در 20 خرداد ماه 1336 در روستاي ولشكا از توابع شهرستان ساري بدنیا آمد. در دوره راهنمايی برای امرار معاش مجبور شد روزها در قالی شويي رفوگری کند و شبها در يک درسه راهنمايی به تحصيل بپردازد. اواخر سربازي علياكبر مصادف بود با اوايل نهضت انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني (ره). پس از اتمام سربازی به راهپيمايی مردمی عليه حکومت مرکزی در شهر ساری پيوست و در راهپيمايی خونين ميدان شهدا اين شهر حضور فعالی داشت. با بازگشت به زادگاهش برگزاری جلسات آموزش قرآن برای خردسالان و نوجوانان روستای ولشکلا را از سر گرفت. در شب 10 محرم سال 1357 که در بيشتر شهرها و روستاهای کشور به دعوت رهبر انقلاب و آيت اللّه طالقانی راهپيمايی و تظاهرات بر پا بود، درگيری شديدی در روستای ولشکلا ميان عوامل رژيم و مردم در رفت و علی اکبر در اين درگيری مورد ضربت و شتم عمال دولتی قرار گرفت. در اين روز پس از مراسم نماز در مسجد روستا بيست و پنج نفر از مخالفان حکومت پهلوی از جمله حسن پور، بهرامی، رمضانپور و درويشی به اعتصاب غذا دست زدند و در مسجد محل به بست نشستند. سپس در ساعت يک بعد ازظهر به طرف روستای مجاور راهپيمايی کردند و نسبت به برنامه ها و عملکرد های دولت اعتراض کردند.
دفتر عقدنامه را بست و از من خداحافظي كرد و رفت!
زبيده حسني؛ همسر شهيد روایت میکند: خانواده علياكبر در همسايگي ما زندگي ميكردند. هم محله بوديم. آوازه او را در صفوف تظاهرات عليه رژيم شنيده و ميشناختمش. من 19 سال داشتم كه علياكبر به خواستگاريام آمد. معيارهاي زيادي براي ازدواج مد نظرم بود؛ ايمان، تقوا، نماز، صداقت و بالاخره جهاد. خيلي دوست داشتم كه با يك طلبه ازدواج كنم. همه اين ويژگيها را نيز در وجود علياكبر ميديدم. هم درس طلبگي خوانده و هم اهل ايمان و جهاد بود. يادم است تنها وسيله نقليه او يك دوچرخه بود. در آخرين روزهاي سال 1357 بود كه من و علياكبر بر سر سفره عقد نشستيم.
خوب به خاطر دارم بعد از امضاي دفتر عقد، علياكبر روبه من كرد و گفت: «من دارم، ميروم» پرسيدم: كجا؟! گفت: مأموريت. آماده حركت شد، دفتر عقدنامه را بست و از من خداحافظي كرد و رفت. از ته دلم خوشحال بودم، همسري قسمتم شده كه پايبند انقلاب و اسلام است، پيرو امام و سبزپوش ارتش خميني (ره) است. او براي سركوبي اشرار و ضدانقلاب به سوي گنبد حركت كرده و بعد از 20 روز بازگشت.
من روي زمين كشاورزي مشغول كار بودم كه ديدم جواني رشيد، پوتين در پا و لباس سبز سپاه بر تن به سمتم آمد و سلام و خسته نباشيد گفت؛ لحظه واقعاً زيبايي بود. علياكبر پس از پايان يافتن غائله گنبد، به ساري آمد و با تشكيل سپاه پاسداران به عضويت رسمي سپاه درآمد.
ديدار با امام خميني؛ مژدگانی خبر تولد فرزند
مدتي بعد براي ادامه زندگي به ساري رفتيم. دو اتاق اجاره ، اما تنها يك اتاق را فرش كرديم. فرشمان تنها كفاف يك اتاق را ميداد. در همين ايام بود كه پسرم حسين به دنيا آمد.ساعت 12 شب بود كه علياكبر به خانه آمد، خواهرم خبر تولد فرزندمان را به او داد و مژدگانياش ديدار امام خميني شد. علياكبر بچه را در آغوش گرفت و بوسيد، از من پرسيد: رزمنده است يا رزمندهپرور؟ گفتم: رزمنده!
زمان شهادت علياكبر، حسين 9 ماه بيشتر نداشت اما در همين مدت كوتاه در تربيت او بسيار سفارش ميكرد. صبحها قبل از رفتن به سپاه نوار قرآن ميگذاشت و ميگفت: حسين را با قرآن بزرگ كرده و پرورش دهيد.
مبارك باشد، زبيده! جزو خانواده شهدا شديم
يك باري كه به خانه آمد، 15 روز مرخصي داشت، گفت: در اين مدت بايد دو كار انجام بدهم؛ ديدار امام خميني (ره) و خريد منزل. راهي تهران شديم ابتدا به حرم حضرت عبدالعظيم حسني رفتيم و بعد هم بهشت زهرا و زيارت قبور شهدا. دو روزي هم به قم رفتيم و زيارت كريمه اهل بيت حضرت معصومه (س)، بعد به تهران آمديم و به سمت جماران رفتيم، بدون كارت ملاقات اجازه ديدار به ما نميدادند. علياكبر به دفتر امام خميني (ره) مراجعه كرد و كارت ملاقات گرفت. خيلي خوشحال بود، گفت: مبارك باشد، زبيده! جزو خانواده شهدا شديم. كارت خانواده شهدا را گرفتم و از حالا تو جزو آنها هستي! بعد از بازگشت به ساري ماشينمان را فروخت تا براي من و پسرمان حسين خانهاي بخرد، ميگفت: اين خانه براي رفاه حال شماست. كار تو كمتر از مجاهدت در راه خدا نيست. خانه را خريد. وقتي فاميلها از علياكبر شيريني خريد خانه را خواستند، گفت: اي به چشم، يك روز مانده به عيد فطر همه براي افطار و شيريني منزل ما دعوت هستيد! اما چند ماهي به ماه مبارك رمضان باقي مانده بود.
موافقت با اعزام شهیدان درویشی و حسن پور به لبنان
در اين زمان بود كه اعزام نيرو به جنوب لبنان آغاز شد. علياكبر همراه همرزم شهيدش حسنپور براي اعزام به جنوب لبنان ثبت نام كردند كه در گيلان و مازندران تنها با رفتن اين دو شهيد موافقت شد اما پس از فرمان امام مبني بر اينكه راه قدس از كربلا ميگذرد، ديگر نيرو اعزام نميكردند، براي همين همسرم با شهيد حسنپور داوطلبانه به اهواز اعزام شدند. من حدود سه سالي ميشد كه با علياكبر ازدواج كرده بودم، اما سه ماه تمام هم، كنار هم نبوديم. علياكبر اين بار همراه شهيد حسنپور راهي جبهه شد. بعد از رفتن او برادرم علياكبر حسني هم راهي شد. خواهرم سيده معصومه هم در جبهه همراه چند نفر از زنان بهيار به امدادگري مشغول بودند.
شهادت حسین بهرامی
چهار - پنج ماهي از او بيخبر بودم تا اينكه تماسي تلفني گرفت و از من خواست همراه برادر و مادرش به مريوان برويم. ما هم رهسپار اين شهر شديم. علي فرمانده گردان شده بود اما خودش را خدمتگزار برادران ميدانست. در مريوان جنايت گروهك منافقين عليه مردم و پاسدارها دلهايمان را سخت ميآزرد. بعد از مدتي مريوان را به قصد زادگاه خود ترك كرديم. علياكبر در مريوان فرماندهي 900 نفر را برعهده داشت. مدتي بعد علي اكبر با خبر شهادت دوستش حسين بهرامي به خانه آمد. حال و اوضاع مناسبي نداشت، حسين بهرامي پا به پاي علياكبر در جبهه ميجنگيد. همواره همراه هم بودند. مانند دو برادر در كنار يكديگر قرار داشتند. بعد از مراسم هفت شهيد حسين بهرامي، علي اكبر هم دوباره راهي جبهه شد. ميگفت: ننگ است در خانه بنشينم در حالي كه مزدوران عراقي گلوله بر سر برادران و خواهران ما در مناطق جنگي بريزند و شهرها را تصرف كنند. مأموريت او در جنوب در جاده آبادان- ماهشهر بود و در عمليات ثامن الائمه مدت سه ماه در اين منطقه بود و عملاً فرماندهی تيپ تازه تأسيس کربلا را به عهده داشت.
پاکسازی کردستان از ضد انقلاب در کنار شهید چمران
با شروع غائله ضد انقلاب، بعضي از شهرهاي كردستان در حال سقوط بودند. دكتر چمران هم درخواست نيرو كرده بود. علي اكبر به كردستان و از آنجا در مأموريتهايي به مهاباد، سقز و اروميه براي سركوبي ضد انقلابيون داشت. قبلتر هم براي آموزش چريكي و رنجري رفته بود. اين دورهها، دورههاي آموزشي بسيار مشكل و زندگي در شرايط سخت و با حداقل امكانات است، تا نيروها آمادگي لازم را براي مأموريتهاي دشوار كسب كنند. مأموريت علي اكبر هم در كنار شهيد دكتر چمران يك ماهي طول كشيد. او از روزهاي پرحماسه آن زمان اينگونه برايم نقل كرد؛ در حملاتي كه توسط گروههاي ضد انقلاب كومله و دموكرات به پاوه صورت گرفته بود بيمارستان، فرودگاه و پاسگاه توسط اين مزدوران امريكايي اشغال شده بود و تنها يك مسجد در يك روستا در اختيار رزمندگان بود كه هيچ كمك و وسايلي حتي به وسيله هليكوپتر نميتوانست به آنها برسد و آذوقه كمتري برايشان باقي مانده بود، اما پيام نجاتبخش امام كه حاكي از پاك شدن كردستان از لوث وجود ضد انقلاب توسط نيروهاي نظامي در عرض 24 ساعت بود، به گوششان ميرسد كه با پيام امام نيروي تازهاي در كالبدشان دميده شد و با تعداد كم با فرياد غريو اللهاكبر شهيد مصطفي چمران به پيش رفته و تا صبح روز بعد تمامي شهر از وجود ضد انقلاب پاكسازي ميشود.
10 تا كلاغ پر برو، خواهر بسيجي!
علی اکبر به عنوان مسئول آموزش پادگان يداللهزاده (گهرباران) اعزام و مسئوليت آموزش گروههاي مقاومت و بسيج را بر عهده گرفت. من هم براي آموزشهاي بسيج به پايگاه ميرفتم. در يك روز، وقتي در صف آموزش ايستاده بوديم، چند تا از خواهرها خنديدند، علي اكبر اخمهايش را در هم پيچيد و پرسيد:«كي بود خنديد؟» همه من را نشان دادند، هوا تاريك بود. علي اكبر خيلي قاطع رو به من كرد و گفت:« 10 تا كلاغ پر برو، خواهر بسيجي!» من هم گفتم: چشم چارهاي هم جز كلاغ پر رفتن نداشتم. كلاغ پر رفتم و در صف ايستادم. به دوستان و باقي خانمها گفتم: من ديگر همراه شما به آموزش نميآيم، شما هر كاري ميكنيد گردن من مياندازيد. آنها هم گفتند:گفتيم شايد تنبيه تو را آسانتر بگيرد!» تنبيه علي اكبر برايم سخت بود. آن زمان من چهار ماهه باردار بودم. در پادگان گهرباران همراه خواهران بسيجي آموزش ميديدم. روزها كلاس تاكتيك، تخريب و... داشتيم و شبها هم رزم شبانه. شبها پست هم ميداديم. شبهاي سرد زمستان كه سرما تا مغز استخوانمان را ميسوزاند. آموزش پادگان تمام شد به سمت روستاي ولشكلا حركت كرديم. علي اكبر را كه ديدم، گفتم:«خوب من را تنبيه كردي.» پرسيد: كجا! گفتم: «در پادگان! 10 تا كلاغ پر!» گفت: مگر تو بودي كلاغ پر رفتي؟ گفتم يعني من را نشناختي؟ گفت: خدا ميداند اصلاً نشناختم. مدت پنج ماهي در آنجا خدمت كرد. در آن مدت در روستاهاي مختلف هم كلاس قرآن، اسلحهشناسي و سخنراني ترتيب ميداد.
حضور شهید رجایی در دهکده ی مقاومت ولشکلا
ترورهاي كوركورانه منافقين روز به روز بيشتر ميشد. آنها در فكر به شهات رساندن ياران و ياوران امام خميني (ره) بودند و نوك حملهشان هم بيشتر متوجه شاگردان و مريدان خاص امام بود. آن ايام براي محافظت از شخصيتها تعدادي از پاسداران انتخاب شدند. علياكبر هم يكي از آنها بود. او به همراه شهيد توراني محافظت از رئيسجمهور شهيدمان محمد علي رجايي را بر عهده داشتند. علي اكبر در اين راه شب و روز نميشناخت. ارزش فوقالعادهاي براي شهيد رجايي قائل بود. به نيكي از ايشان ياد ميكرد و خدمت به ايشان را هم افتخار خود ميدانست. يك بار همراه شهيد رجايي به روستاي ولشكا آمد و ايشان را به منزل پدرش آورد. ايشان سخت مشغول كار بود. علي اكبر از پدر ميخواهد به خانه بيايد. پدر هم ميآيد و سلام عليكي ميكند و ميرود. دوباره علي اكبر به پدرش ميگويد: ايشان مهمان خاص من هستند، ايشان رجايي رئيسجمهور هستند. پدر علي اكبر هم شروع ميكند به نصيحت كردن شهيد رجايي! علي اكبر هم خجالت ميكشد و سرش را بلند نميكند. اما شهيد رجايي ميگويند: ما به نصيحت مردم نياز داريم، از اينها استفاده ميكنيم.
من در عمليات رمضان شهيد می شوم
علی اکبر در تاريخ پنجم تيرماه 1361 بار ديگر به اهواز رفت و فرماندهی گردان حضرت ابوالفضل(ع) تيپ کربلا را به عهده گرفت. در عمليات رمضان در منطقه شلمچه نامه ای نوشت و روی سينه دوست شهيدش گذاشت و سپس به برادر خانم خود ـ علی اکبر حسينی ـ گفت : «اگر شهيد شدم جسمم را به عقب برگردان. من در اين عمليات دو الی سه روز ديگر شهيد می شوم.» سرانجام طبق پيش بينی، علی اکبر در 24 تير ماه 1361 که مصادف با روز بيست و سوم ماه مبارک رمضان بود در حالی که فرماندهی گردان حضرت ابوالفضل(ع) تيپ کربلا را به عهده داشت بر اثر اصابت ترکش کاتيوشا در شلمچه به شهادت رسيد.
پلنگ، قلبش را از سينه درآورد!
شب شهادت علياكبر، پدرم خواب ديده بودند كه پلنگي قلبش را از سينه درآورده و خورده بود. تعبيرش اين بود كه پلنگ دشمن است و قلب يكي از بچهها. پدر گفت: سيده زبيده، يكي از نزديكان ما شهيد ميشود. آن شب حسين تا صبح گريه ميكرد و بيقرار بود. هر كاري ميكردم ساكت نميشد. مادرم هم خيلي زود از صحرا بازگشت، دلشوره عجيبي داشت. در همين حال و اوضاع حاج رحيم يكي از هم محليهايمان از راه رسيد و گفت: دو تا شهيد دادهايم. پدرم به طرفش رفت، رنگ او هم سفيد شده بود، تمام وجودم گر گرفت. پدر از او پرسيد: چه كساني كي هستند شهدا؟! حاج رحيم گفت: علياكبر دامادت!
لباس سفید پوشیدم و سر و صورتش را شانه زدم و با گلاب شستمش
پيكر علي اكبر را كه آوردند از همرزمانش خواستم تا جاي تير و تركشها را ببينم، به شرط اينكه بيتابي نكنم به من اجازه دادند. دست او تركش خورده و دو تير به زانوهايش اصابت كرده بود. تركش پوست و استخوان سرعلي را شكافته بود. تمام قلبم آتش گرفت. از خدا خواستم، صبر زينبگونه به من عطا كند. آنجا بود كه ياد و خاطره ديدار امام برايم زنده شد. علي با زحمت كارت ديدار را تهيه كرد، آن را به من داد و گفت: كارت خانواده شهدا را گرفتم و از حالا تو جزو آنها هستي و من بايد پيامرسان خون شهدا ميشدم. آري! خون دل خوردن سختتر از خون دادن است. صبح بيست و هشتمين روز ماه مبارك رمضان بود. لباس حسين را عوض كرده و خودم هم به سفارش شهيدم لباس سفيد پوشيدم. مردم سنگ تمام گذاشته بودند. فقط من و خانوادهام داغدار نبوديم. وصيت كرده بود در كنار دوست شهيدش حسين بهرامي دفن شود. مردم روستا ولشكلا هم راهي امامزاده شدند. وصيت كرده بود سر و صورتش را شانه بزنم و با گلاب شستوشو بدهم.
علي به قولش عمل كرد، يك روز مانده به عيد فطر، شيريني خريد خانه و شهادتش را به همه مهمانها داد!
این روایت را فقط مسئولان بخوانند!
روي بيتالمال خيلي حساس بود. يكبار ميخواستم به روستا بروم، از علي اكبر خواستم من را با ماشين خودمان تا ايستگاه ماشينهاي محلي برساند. او قبول كرد. وقتي خواستم از ماشين پياده شوم گفت: كرايهات را رد كن بيايد؟! پرسيدم: مگر ماشين مال تو نيست؟ گفت: ماشين مال من است، ولي براي برنامههاي تبليغي كه هر روز به روستاها ميروم، كوپن بنزين آن را سپاه ميدهد. پرسيدم كرايهاش چقدر ميشود؟! گفت: دو تومان. همان كرايهاي كه ماشينهاي ديگر ميگيرند. پول را كه به او دادم او هم داخل پاكت پول بنزين گذاشت، خدا را شكر ميكردم كه همسرم حرام و حلال برايش مهم است.
سردار باقرزاده: شهید درويشي، سنگ زيرين آسياب بود!
علی اکبر به گروه و سازمان خاصي وابسته نبود، گروهگرايي را موجب انحراف از مكتب ميدانست، معتقد بود فقط بايد پيرو ولايت فقيه باشيم. يكبار سردار باقرزاده كه همشهري ما هم هستند، ميگفت: اگر افراد را در جنگ به شكل آسياب سنگي تصور كنيم شهيد علي اكبر درويشي، سنگ زيرين آسياب بود، تمام مشكلات و اساس همه كارها بر دوش ايشان بود. ايشان در زمان انقلاب و پس از پيروزي انقلاب همراه باقرزاده بودند و در سپاه و بسيج با هم ارتباط تنگاتنگي داشتند.
روایت مادر شهید درویشی از ضیافت رژیم بعث در برج صدام!
سردار باقرزاده همرزم سردار شهید درویشی؛ فرمانده گردان حضرت ابوالفضل(ع) تیپ کربلا در گفتگو با رزمندگان شمال روایت می کند: مادر مرحومه شهید درویشی مطلب طنزگونه ای از سفری که به کربلا در زمان صدام داشت، برای من نقل کرد که بیان آن خالی از لطف نخواهد بود. این مادر صبور و مقاوم تعریف کرد: «در نخستین سفرهای مردم به کربلا بعد از جنگ که ابتدا خانواده های شهدا اعزام می شدند، رژیم صدام در چند نوبت ضیافت شامی را در برج صدام ترتیب داد تا از این طریق تبلیغاتی برای خود داشته باشد. در آن شب که ما مهمان بودیم، پس از صرف شام دست ها را به آسمان بلند کردم و با زبان مازندرانی و صدای بلند گفتم: خدایا چیتی بونه و امه وچه ها ره بکوشته هسا دره اما ره پلا دنه؟! (خدایا چطوری است این ((صدام)) بچه های ما را کشته حالا دارد به ما پلو می دهد؟!) اطرافیان وقتی این جملات مرا شنیدند هراسان شدند و به من گفتند: هیس! ساکت! من هم در حالی که دست هایم را رو به آسمان بود با خونسردی گفتم: چیزی نیست دارم دعا میکنم!»
پنجشنبه و جمعه به نجف و كربلا ميرويم
شهيد علي اكبر درويشي و همرزمانش در جوار امامزاده روستاي ولشكلا آرميدهاند. يكبار كه يكي از بستگان سر مزار ايشان ابراز دلتنگي كرده بود، در خواب میبیند كه مزار شهيد علي اكبر درويشي باز شد، ديده بود ايشان جايگاه خاصي در امامزاده دارد. شهيد ميگويد: «روزها محل اقامت من و شهدا اينجاست. اگر كاري داشتيد اينجا بياييد اما پنجشنبه و جمعه به سمت نجف و كربلا ميرويم.»
در قسمتی از وصیت نامه سردار شهید علی اکبر درویشی آمده است: «.. برادرم! بخدا روز، روز آزمایش است، روز، روز محشر است. بیائید همصدا امام خمینی شویم و امتحان خوبی بدهیم. برادر جان! تنها و تنها در جبهه، اسلام می جنگد، قرآن می جنگد نه آدمهای وابسته به غرب و شرق..»