على محمدی زود سوار بر یک ماشین بامو آمد، میخواست با ماشین به در سینما بکوبد تا مردم را بشود نجات داد. در کمال ناباوری، عدهای از مأموران شهربانی جلوی ماشینش را سد کردند و درحالیکه کتکش میزدند، او را کشانکشان بردند.
به گزارش شهدای ایران ، «سید کریم حجازی» مسئول بنیاد شهید آبادان در دوران جنگ تحمیلی بود که خاطراتش از سالهای فعالیتش در کتاب «آبادان لین ۱» آمده است.
او در روایتی از آتش سوزی سینما رکس آبادان به بیان خاطرهای از آن حادثه پرداخت که در ادامه میخوانید.
فریاد مردم از مقابل سینما بلندتر شده بود، دویدم آمدم روبهروی سینما ایستادم. آنجا جوانی ایستاده بود که از همه بیشتر جوش و خروش داشت. او را میشناختم. اسمش على محمدی بود که بعدها توی جنگ شهید شد. دیدم رفت و خیلی زود سوار بر یک ماشین بامو آمد. میخواست با ماشین به در سینما بکوبد تا مردم را بشود نجات داد. در کمال ناباوری، عدهای از مأموران شهربانی جلوی ماشینش را سد کردند و درحالیکه کتکش میزدند، او را کشانکشان بردند. چنددقیقه بعد على محمدی توانسته بود از دست مأموران فرار کند و دوباره خودش را به سینما برساند.
حالا از نیمهشب گذشته بود و صدای ضجهها از داخل سینما رو به خاموشی گذاشته بود. بوی روغن و گوشت سوخته با بوی سوختگی چوب و آهن طوری قاطی شده بود که حال آدم را به هم میزد. ساعت حدود ۱:۳٠ تا ۲ سحرگاه بود که دیگر هیچ صدایی از داخل سینما به گوش نمیرسید. یک عدهای یک پله نردبان بزرگ آوردند و از کنار یکی از خانهها سعی کردند خودشان را به بالا برسانند اما هیچ راهی برای ورود از آن قسمت نبود. على محمدی چند دقیقهای غیبش زد و وقتی که آمد، مقدار زیادی پلاستیک و چکمههای ساقبلند آورده بود. او مردم را توجیه میکرد و ما پلاستیکها را در اندازههای یک مترونیم تا دومتری بریدیم و چکمهها را هم به پایمان کردیم. تعدادی از ما از همان نردبان بالا رفتیم و از دیواری که تخریب شده بود، وارد طبقهٔ بالا و سالن سینما شديم. باید به داخل سینما میرفتیم. مأموران شهربانی خود را از مقابل در سینما کنار کشیده بودند و مردم بالاخره با رفتن مأموران، قفل در را شکستند.
ما وارد محل کشتار شده بودیم. پاهای چکمهپوشمان تا زانو توی روغن فرو رفت؛ روغن تن آدمهایی که سوخته بودند! تعداد زیادی از مردم روی صندلیهای سوخته که اینک فقط اسکلتی فلزی از آنها باقی مانده بود، پیش از اینکه فرصت گریز بیابند، سوخته بودند؛ درست مثل مجسمههای خانهٔ اشباح! از جسدهای توی سالن اصلی چیزی باقی نمانده بود که سالم باشد؛ همه مثل شمع آب شده بودند. اینها را دست نزدیم. آمدیم سراغ اجسادی که توی راهرو و راهپلهها روی هم انبار شده بودند. این اجساد سالم بودند. آنها را آوردیم بیرون. بعدش نوبت اجساد کاملا جزغالهشدهٔ داخل سالن اصلی رسید. آنها را داخل پلاستیک میگذاشتیم و سعی میکردیم هر تکه جسد را از جسد دیگر جدا بگذاریم.
*دفاع پرس