اسیران قبل از خروج در مقابل میز نماینده صلیب سرخ، لحظاتی میایستادند و به سؤالی پاسخ میدادند. نمیدانستم این گفتگوی کوتاه چه هست، تا وقتی نوبتم رسید. سؤال این بود: «آیا میخواهی به ایران برگردی یا میل داری به عراق و یا هر کشور دیگری پناهنده شوی؟» سؤال بسیار مسخرهای بود. ولی من که نمیتوانستم همه احساسم را نسبت به این سؤال بیان کنم، لبخندی زدم و جواب منفی دادم و از پای آن میز هم گذشتم...
شهدای ایران: «سالهای مجاهدت خاموش و دشوار آزادگان عزیز ما در اسارتگاههای عراق از جمله مقاطع فراموش نشدنی تاریخ پرشکوه ما است.» این فرازی از فرمایشات رهبر معظم انقلاب اسلامی در تجلیل از مجاهدتهای آزادگان سرافرازی است که هم در جبهههای نبرد با دشمن جهاد کردند و هم در اردوگاههای بعثی جاودانه شدند.
به بهانه سالروز بازگشت آزادگان به کشور، برشی از خاطرات دکتر علی هادیتبار که خود در زمره آزادگان سرافراز این مرز و بوم است منتشر میشود. هادیتبار که به هنگام اسارت، 17 ساله بود، 7 سال از ایام جوانی خود را در اردوگاههای بعثی به سر برد. او خاطراتی تلخ و شیرین از این روزها دارد. یکی از بخشهای خواندنی خاطرات هادیتبار، لحظات آزادی است؛ لحظاتی که راوی، غم و شادی و بهت و حیرت را توامان حس میکرد. بازخوانی این بخش از خاطرات، می تواند تا حدودی احساسات آزادگان در لحظه بازگشت به وطن را نمایان کند.
این خاطرات توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی در کتاب «شهر که آرام شد برمیگردم» منتشر شده است.
خبر رهایی!
یک روز صبح صدای رادیو عراق همه اسرا را پای بلندگوها میخکوب کرد. صدای آهنگهایی که زمان عملیاتها پخش میکردند و اطلاعیههایی که با شور و حرارت میخواندند دوباره به گوش میرسید. مدتها بود که پس از پایان جنگ، دیگر این نوع آهنگها را از رادیوی عراق نشنیده بودم. ناخودآگاه با این صدا در دلم هیجان روزهای عملیات ایجاد شد و دوباره یاد ایامی افتادم که ایران عملیاتی را آغاز میکرد و با این مارشهای نظامی از رادیوی عراق همگی در انتظار دریافت خبری از جبههها میشدیم. خبرهایی که امیدوار بودیم به نفع رزمندگان ما باشد و شاید پیامد آن به آزادی ما هم ختم شود.
دو سالی از پایان جنگ گذشته بود و دیگر کسی در انتظار این نوع خبرها از رادیوی عراق نبود. اما این بار خبر چیز دیگری بود «خبرحمله عراق به کویت!».
همه با تعجب به هم نگاه میکردیم. چرا به کویت؟ دولت کویت که در طول جنگِ عراق با ایران، همواره دوست صمیمی صدام بود و به بعثیها کمک فراوانی کرده بود. هنوز در بهت و حیرت این خبر بودیم که اطلاعیههای بعدی سخنگوی نظامی عراق خبر از تصمیم رئیسجمهوری برای آزادی قریبالوقوع اسرای ایرانی (از روز جمعه 26 مردادماه) را داد.
نمیتوانستیم این خبر را باور کنیم. اعتمادی به بعثیها نداشتیم. هنوز در حال تجزیه و تحلیلِ این خبر بودیم که فهمیدیم اولین گروه هزار نفری را از اردوگاه موصل یک خارج کرده و به سمت مرزهای ایران بردهاند. سربازان عراقی خبر را تأیید میکردند و میگفتند: «اردوگاه شما در نوبت بعدی قرار دارد، ما هر روز هزار نفر را برای تبادل به مرزهای ایران میفرستیم».
آن قدر همه چیز داشت سریع پیش میرفت که باورکردنی نبود. همه شواهد نشان میداد اتفاقات مهمی در راه است، اما به قدری در این دو سال بعد از قطعنامه آتشبس از این نوع خبرها شنیده بودیم و بهتدریج دروغبودنشان برایمان برملا شده بود که انگار نمیخواستیم بپذیریم. مبادا بازی بخوریم و روحیهی استقامتمان آسیب ببیند.
من مثل همیشه به خودم میگفتم: «نباید به هیچ خبری اعتماد کنم، آزادی رو وقتی باورمیکنم که پامو تو خاک ایران گذاشته باشم».
فردای آن روز (روز دوم شروع تبادل) بعد از صبحانه خبر رسید حدود سیصد نفر از اردوگاه ما را به همراه هفتصد و اندی از باقیمانده اردوگاه یک، برای تکمیل هزار نفر روز دوم تبادل، روانه خواهند کرد.
آنچه بیشتر مشهود بود بُهت و ناباوری بود تا هیجان و شادمانی. در چهره کسی شعف و خوشحالی زیاد از حدی دیده نمیشد.
عکسی که یادآور اولین روزهای اسارت بود!
در افکار خودم غوطهور بودم که یکی از اسیران صدایم کرد. در دستی که به سمتم دراز کرده بود قطعه عکسی را نشان داد و گفت: «ظاهراً عراقیا خیلی هولن، تو جابجایی پروندهها یه سری عکس از لاشون بیرون افتاده بود که من پیدا کردم، این یکیش مال توس».
نگاهی به عکس کردم، اصلاً به نظرم آشنا نیامد. بلافاصله عکس را به او برگرداندم و گفتم: «نه مال من که نیس، ببین مال کیه».
دکتر علی هادی تبار
گفت: «نه بابا پشتش اسم تو رو نوشته، ببین».
پشت عکس را نگاه کردم، دیدم با رسمالخط عربی نام کامل من نوشته شده. علی حبیب الله حسین هادی.
این بار به عکس نگاه عمیقتری کردم. راست میگفت، خودم بودم. با سر و صورتی تراشیده و چهرهای نزار و در نمایی نیمرخ. یادم آمد که این باید یکی از همان دو عکسی باشد که فروردین 63 در کنار دیوار بالای اردوگاه از هر کسی گرفته بودند. یکی نیمرخ و دیگری تمامرخ.
گفتم: «آره یادم اومد، اوووه، عکس اول اسارته، یه دونه تمامرخ هم باید باشه». گفت: «من همینو فقط پیدا کردم».
عکس جالبی بود. نزدیک به شش سال و نیم از آن زمان گذشته بود. عکس روزهای آغازین اسارت، حالا در این لحظات به دستم رسیده بود.
آخرین شب اردوگاه
اگر همه چیز طبق برنامه ازپیشتعیینشده پیش میرفت، آن شب احتمالاً آخرین شبی بود که در اردوگاه میخوابیدم. جای خالی حدود سیصد نفری که از اردوگاه برده بودند در هر آسایشگاه حس میشد؛ کسانی که رفته بودند و فقط خاطراتشان باقی مانده بود.
آنچه از آن شب در ذهنم مانده این است که از تصور آخرین شب اردوگاه ذوقزده نبودم. نمیدانم چرا قلبم سنگینی میکرد. نمیدانستم در این چهاردیواری دلبسته چه چیز شدهام و این غمی که بر دلم سنگینی میکند از چیست.
به پدر و مادرم و به خواهران و برادرانم فکر میکردم... حتماً آنها هم خبر احتمال آزادی قریبالوقوع مرا شنیدهاند. گرچه در طول اسارت سعی میکردم زیاد به آنها فکر نکنم و ذهنم را از تجسم و تصور آنها خالی کنم، اما آن شب ناخودآگاه ذهنم پر شده بود از پدر و مادر و خواهران و برادرانم. چهرههای تکتکشان را در ذهنم مرور میکردم. با خودم فکر میکردم الان هرکدامشان چه تغییراتی کردهاند. بهخصوص برادر کوچکترم مهدی، او که وقتی اسیر شدم دو سال بیشتر نداشت، حالا باید خیلی فرق کرده باشد.
نخستین دیدار ما پس از این همه سال، کجا و چگونه خواهد بود؟ آنها انتظار دارند من چگونه باشم؟ و سؤالات بسیاری از این قبیل.
با دوستانم چگونه برخورد خواهم کرد؟ راستی شاپور و محمد، چرا تمام این چند سال از آنها بیخبر ماندهام؟! نمیتوانستم باور کنم که با آن همه سابقه رفاقت و صمیمیت آنها مرا فراموش کرده باشند. من فقط یک نامه از شاپور در سال 63 دریافت کردم و از آن پس، نه از او و نه از محمد تا پایان اسارت هیچ خبری نشنیدم و دستخطی ندیدیم. با خودم گفتم حتی اگر تمام وقت هم آنها در جبهه و جنگ بودند حداقل این دو سال بعد از پایان جنگ چرا برایم نامهای ننوشتند؟!
وداع با اسارتگاه!
آن شب گذشت. صبح فردا با همه روزهای اسارت فرق میکرد. روز شنبه 27 مرداد ماه بود.... تصمیم گرفتم در فرصتی که هست یک بار دیگر همه جای اردوگاه را ببینم. از یک طرف شروع کردم، آسایشگاه به آسایشگاه حمام به حمام تمام زوایای اردوگاه را سرک کشیدم. با بُغض سنگینی در گلو، درحالیکه اشکِ چشمانم را پنهان میکردم...
سوال عجیب نماینده صلیب سرخ از اسراء
عصر آن روز نام و شماره مرا هم خواندند. جلو رفتم، یک دست لباس و کفش کتانیام را گرفتم، لباسهایم را عوض کرده و رخت نو را پوشیدم. کمی آن طرفتر میزی بود که چند نماینده صلیب سرخ پشت آن نشسته بودند. اسیران قبل از خروج در مقابل آن میز لحظاتی میایستادند و به سؤالی پاسخ میدادند. نمیدانستم این گفتگوی کوتاه چه هست، تا وقتی نوبتم رسید. سؤال این بود:
«آیا میخواهی به ایران برگردی یا میل داری به عراق و یا هر کشور دیگری پناهنده شوی؟»
سؤال بسیار مسخرهای بود. ولی من که نمیتوانستم همه احساسم را نسبت به این سؤال بیان کنم، لبخندی زدم و جواب منفی دادم و از پای آن میز هم گذشتم...
عبور از تونل استقبال کنندگان!
دوران اسارت با تمام فراز و نشیبهایش داشت به پایان میرسید... لحظاتی بعد خود را در حلقه سربازان و پاسداران ایرانی لب مرز دیدم. آنها با لبخند و شادمانی مرا در آغوش گرفتند و بوسیدند، اینجا هم باید از تونلی میگذشتیم، تونلی متشکل از صفِ استقبالکنندگان که در دو طرفِ مسیری منتهی به درِ اتوبوسی ایستاده بودند. اعتراف میکنم که هیچ اثری از شادمانی در چهره و رفتارم مشاهده نمیشد. بلکه با دیدن مرز و پرچم جمهوری اسلامی ایران و سنگرهای بهجامانده از زمان جنگ، که در خاک دو طرف دیده بودم، حال و هوایم به کلی منقلب شده و بهشدت ابری بود.
استقبال مردمی
اتوبوسها به راه افتادند. از کنار روستاهایی که در اثر جنگ به مخروبههایی تبدیل شده بودند، از کنار سنگرهای خالی و میادین مین، تانکها و نفربرهای سوخته، از کنار خاطرات جنگ، از کنار همه اینها گذشتیم. آن قدر در افکار خودم فرو رفته بودم که اصلاً به یاد نمیآورم دیگران در اتوبوس در چه حالی بودند. انگار خودم تنها در آن اتوبوس سوار بودهام. از کنار هر روستایی که میگذشتیم اهالی آنجا با چه شور و اشتیاقی برایمان دست تکان میدادند و شادی میکردند.
اشک شوق در چشمانشان و لبخند بر لبهایشان بود. دستههای گل بود که به سمت اتوبوس پرتاب میشد. گاهی اتوبوسها در ازدحام مردم از حرکت بازمیماندند، آن وقت بود که مردم از پنجرههای اتوبوس آویزان میشدند، سر و رو و دستانمان را غرق بوسه میکردند. بعضیهایشان با زبان کردی چیزهایی میگفتند و ابراز احساساتی میکردند که من نمیفهمیدم.
تلخترین لحظهی رهایی!
یکی از سختترین صحنهها لحظاتی بود که پدر یا مادری سالخورده عکس جوان یا نوجوانی را جلوی چشمانمان میگرفت و میخواست بداند صاحب آن عکس را میشناسیم یا نه، خبری از او داریم یا نه. وقتی به چهره و چشمان مضطربشان نگاه میکردم با خودم میگفتم ای کاش نبودم تا اینچنین شرمنده این نگاههای معصومانه نباشم...
به بهانه سالروز بازگشت آزادگان به کشور، برشی از خاطرات دکتر علی هادیتبار که خود در زمره آزادگان سرافراز این مرز و بوم است منتشر میشود. هادیتبار که به هنگام اسارت، 17 ساله بود، 7 سال از ایام جوانی خود را در اردوگاههای بعثی به سر برد. او خاطراتی تلخ و شیرین از این روزها دارد. یکی از بخشهای خواندنی خاطرات هادیتبار، لحظات آزادی است؛ لحظاتی که راوی، غم و شادی و بهت و حیرت را توامان حس میکرد. بازخوانی این بخش از خاطرات، می تواند تا حدودی احساسات آزادگان در لحظه بازگشت به وطن را نمایان کند.
این خاطرات توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی در کتاب «شهر که آرام شد برمیگردم» منتشر شده است.
خبر رهایی!
یک روز صبح صدای رادیو عراق همه اسرا را پای بلندگوها میخکوب کرد. صدای آهنگهایی که زمان عملیاتها پخش میکردند و اطلاعیههایی که با شور و حرارت میخواندند دوباره به گوش میرسید. مدتها بود که پس از پایان جنگ، دیگر این نوع آهنگها را از رادیوی عراق نشنیده بودم. ناخودآگاه با این صدا در دلم هیجان روزهای عملیات ایجاد شد و دوباره یاد ایامی افتادم که ایران عملیاتی را آغاز میکرد و با این مارشهای نظامی از رادیوی عراق همگی در انتظار دریافت خبری از جبههها میشدیم. خبرهایی که امیدوار بودیم به نفع رزمندگان ما باشد و شاید پیامد آن به آزادی ما هم ختم شود.
دو سالی از پایان جنگ گذشته بود و دیگر کسی در انتظار این نوع خبرها از رادیوی عراق نبود. اما این بار خبر چیز دیگری بود «خبرحمله عراق به کویت!».
همه با تعجب به هم نگاه میکردیم. چرا به کویت؟ دولت کویت که در طول جنگِ عراق با ایران، همواره دوست صمیمی صدام بود و به بعثیها کمک فراوانی کرده بود. هنوز در بهت و حیرت این خبر بودیم که اطلاعیههای بعدی سخنگوی نظامی عراق خبر از تصمیم رئیسجمهوری برای آزادی قریبالوقوع اسرای ایرانی (از روز جمعه 26 مردادماه) را داد.
نمیتوانستیم این خبر را باور کنیم. اعتمادی به بعثیها نداشتیم. هنوز در حال تجزیه و تحلیلِ این خبر بودیم که فهمیدیم اولین گروه هزار نفری را از اردوگاه موصل یک خارج کرده و به سمت مرزهای ایران بردهاند. سربازان عراقی خبر را تأیید میکردند و میگفتند: «اردوگاه شما در نوبت بعدی قرار دارد، ما هر روز هزار نفر را برای تبادل به مرزهای ایران میفرستیم».
آن قدر همه چیز داشت سریع پیش میرفت که باورکردنی نبود. همه شواهد نشان میداد اتفاقات مهمی در راه است، اما به قدری در این دو سال بعد از قطعنامه آتشبس از این نوع خبرها شنیده بودیم و بهتدریج دروغبودنشان برایمان برملا شده بود که انگار نمیخواستیم بپذیریم. مبادا بازی بخوریم و روحیهی استقامتمان آسیب ببیند.
من مثل همیشه به خودم میگفتم: «نباید به هیچ خبری اعتماد کنم، آزادی رو وقتی باورمیکنم که پامو تو خاک ایران گذاشته باشم».
فردای آن روز (روز دوم شروع تبادل) بعد از صبحانه خبر رسید حدود سیصد نفر از اردوگاه ما را به همراه هفتصد و اندی از باقیمانده اردوگاه یک، برای تکمیل هزار نفر روز دوم تبادل، روانه خواهند کرد.
آنچه بیشتر مشهود بود بُهت و ناباوری بود تا هیجان و شادمانی. در چهره کسی شعف و خوشحالی زیاد از حدی دیده نمیشد.
عکسی که یادآور اولین روزهای اسارت بود!
در افکار خودم غوطهور بودم که یکی از اسیران صدایم کرد. در دستی که به سمتم دراز کرده بود قطعه عکسی را نشان داد و گفت: «ظاهراً عراقیا خیلی هولن، تو جابجایی پروندهها یه سری عکس از لاشون بیرون افتاده بود که من پیدا کردم، این یکیش مال توس».
نگاهی به عکس کردم، اصلاً به نظرم آشنا نیامد. بلافاصله عکس را به او برگرداندم و گفتم: «نه مال من که نیس، ببین مال کیه».
دکتر علی هادی تبار
گفت: «نه بابا پشتش اسم تو رو نوشته، ببین».
پشت عکس را نگاه کردم، دیدم با رسمالخط عربی نام کامل من نوشته شده. علی حبیب الله حسین هادی.
این بار به عکس نگاه عمیقتری کردم. راست میگفت، خودم بودم. با سر و صورتی تراشیده و چهرهای نزار و در نمایی نیمرخ. یادم آمد که این باید یکی از همان دو عکسی باشد که فروردین 63 در کنار دیوار بالای اردوگاه از هر کسی گرفته بودند. یکی نیمرخ و دیگری تمامرخ.
گفتم: «آره یادم اومد، اوووه، عکس اول اسارته، یه دونه تمامرخ هم باید باشه». گفت: «من همینو فقط پیدا کردم».
عکس جالبی بود. نزدیک به شش سال و نیم از آن زمان گذشته بود. عکس روزهای آغازین اسارت، حالا در این لحظات به دستم رسیده بود.
آخرین شب اردوگاه
اگر همه چیز طبق برنامه ازپیشتعیینشده پیش میرفت، آن شب احتمالاً آخرین شبی بود که در اردوگاه میخوابیدم. جای خالی حدود سیصد نفری که از اردوگاه برده بودند در هر آسایشگاه حس میشد؛ کسانی که رفته بودند و فقط خاطراتشان باقی مانده بود.
آنچه از آن شب در ذهنم مانده این است که از تصور آخرین شب اردوگاه ذوقزده نبودم. نمیدانم چرا قلبم سنگینی میکرد. نمیدانستم در این چهاردیواری دلبسته چه چیز شدهام و این غمی که بر دلم سنگینی میکند از چیست.
به پدر و مادرم و به خواهران و برادرانم فکر میکردم... حتماً آنها هم خبر احتمال آزادی قریبالوقوع مرا شنیدهاند. گرچه در طول اسارت سعی میکردم زیاد به آنها فکر نکنم و ذهنم را از تجسم و تصور آنها خالی کنم، اما آن شب ناخودآگاه ذهنم پر شده بود از پدر و مادر و خواهران و برادرانم. چهرههای تکتکشان را در ذهنم مرور میکردم. با خودم فکر میکردم الان هرکدامشان چه تغییراتی کردهاند. بهخصوص برادر کوچکترم مهدی، او که وقتی اسیر شدم دو سال بیشتر نداشت، حالا باید خیلی فرق کرده باشد.
نخستین دیدار ما پس از این همه سال، کجا و چگونه خواهد بود؟ آنها انتظار دارند من چگونه باشم؟ و سؤالات بسیاری از این قبیل.
با دوستانم چگونه برخورد خواهم کرد؟ راستی شاپور و محمد، چرا تمام این چند سال از آنها بیخبر ماندهام؟! نمیتوانستم باور کنم که با آن همه سابقه رفاقت و صمیمیت آنها مرا فراموش کرده باشند. من فقط یک نامه از شاپور در سال 63 دریافت کردم و از آن پس، نه از او و نه از محمد تا پایان اسارت هیچ خبری نشنیدم و دستخطی ندیدیم. با خودم گفتم حتی اگر تمام وقت هم آنها در جبهه و جنگ بودند حداقل این دو سال بعد از پایان جنگ چرا برایم نامهای ننوشتند؟!
وداع با اسارتگاه!
آن شب گذشت. صبح فردا با همه روزهای اسارت فرق میکرد. روز شنبه 27 مرداد ماه بود.... تصمیم گرفتم در فرصتی که هست یک بار دیگر همه جای اردوگاه را ببینم. از یک طرف شروع کردم، آسایشگاه به آسایشگاه حمام به حمام تمام زوایای اردوگاه را سرک کشیدم. با بُغض سنگینی در گلو، درحالیکه اشکِ چشمانم را پنهان میکردم...
سوال عجیب نماینده صلیب سرخ از اسراء
عصر آن روز نام و شماره مرا هم خواندند. جلو رفتم، یک دست لباس و کفش کتانیام را گرفتم، لباسهایم را عوض کرده و رخت نو را پوشیدم. کمی آن طرفتر میزی بود که چند نماینده صلیب سرخ پشت آن نشسته بودند. اسیران قبل از خروج در مقابل آن میز لحظاتی میایستادند و به سؤالی پاسخ میدادند. نمیدانستم این گفتگوی کوتاه چه هست، تا وقتی نوبتم رسید. سؤال این بود:
«آیا میخواهی به ایران برگردی یا میل داری به عراق و یا هر کشور دیگری پناهنده شوی؟»
سؤال بسیار مسخرهای بود. ولی من که نمیتوانستم همه احساسم را نسبت به این سؤال بیان کنم، لبخندی زدم و جواب منفی دادم و از پای آن میز هم گذشتم...
عبور از تونل استقبال کنندگان!
دوران اسارت با تمام فراز و نشیبهایش داشت به پایان میرسید... لحظاتی بعد خود را در حلقه سربازان و پاسداران ایرانی لب مرز دیدم. آنها با لبخند و شادمانی مرا در آغوش گرفتند و بوسیدند، اینجا هم باید از تونلی میگذشتیم، تونلی متشکل از صفِ استقبالکنندگان که در دو طرفِ مسیری منتهی به درِ اتوبوسی ایستاده بودند. اعتراف میکنم که هیچ اثری از شادمانی در چهره و رفتارم مشاهده نمیشد. بلکه با دیدن مرز و پرچم جمهوری اسلامی ایران و سنگرهای بهجامانده از زمان جنگ، که در خاک دو طرف دیده بودم، حال و هوایم به کلی منقلب شده و بهشدت ابری بود.
استقبال مردمی
اتوبوسها به راه افتادند. از کنار روستاهایی که در اثر جنگ به مخروبههایی تبدیل شده بودند، از کنار سنگرهای خالی و میادین مین، تانکها و نفربرهای سوخته، از کنار خاطرات جنگ، از کنار همه اینها گذشتیم. آن قدر در افکار خودم فرو رفته بودم که اصلاً به یاد نمیآورم دیگران در اتوبوس در چه حالی بودند. انگار خودم تنها در آن اتوبوس سوار بودهام. از کنار هر روستایی که میگذشتیم اهالی آنجا با چه شور و اشتیاقی برایمان دست تکان میدادند و شادی میکردند.
اشک شوق در چشمانشان و لبخند بر لبهایشان بود. دستههای گل بود که به سمت اتوبوس پرتاب میشد. گاهی اتوبوسها در ازدحام مردم از حرکت بازمیماندند، آن وقت بود که مردم از پنجرههای اتوبوس آویزان میشدند، سر و رو و دستانمان را غرق بوسه میکردند. بعضیهایشان با زبان کردی چیزهایی میگفتند و ابراز احساساتی میکردند که من نمیفهمیدم.
تلخترین لحظهی رهایی!
یکی از سختترین صحنهها لحظاتی بود که پدر یا مادری سالخورده عکس جوان یا نوجوانی را جلوی چشمانمان میگرفت و میخواست بداند صاحب آن عکس را میشناسیم یا نه، خبری از او داریم یا نه. وقتی به چهره و چشمان مضطربشان نگاه میکردم با خودم میگفتم ای کاش نبودم تا اینچنین شرمنده این نگاههای معصومانه نباشم...