در چه عملیاتهایی حضور داشتید و در کدام عملیات به اسارت نیروهای عراقی در آمدید؟
بنده در بیشتر عملیاتهای سرنوشت ساز سپاه تا سال ۶۴ که اسیر شدم، حضور داشتم. در عملیاتهایی چون شکست حصر آبادان، طریقالقدس، فتحالمبین، بیتالمقدس، بدر و خیبر حاضر بودم. بعد از عملیات بدر ایران طرحی را به نام «دفاع متحرک» ریخت. فرماندهان سپاه به این نتیجه رسیده بودند که از این طریق وارد شوند و عمل کنند. به این ترتیب من در عاشورای ۲ و در منطقه چنگوله اسیر شدم.
شب هنگام در حال پیشروی بودیم. چند ارتفاع بود که باید گرفته میشد. ما اهدافمان را گرفتیم ولی متأسفانه جناحینمان در رسیدن به اهداف موفق نبودند. دو جناح ما را گروهانی از تیپ خودمان و گردانی از لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب که بچههای استان قم بودند تشکیل میدادند. به دلیل ناموفق بودن جناحین در پیشروی ما دور خوردیم و محاصره شدیم.
ما تا نزدیکیهای ظهر مقاومت کردیم ولی بعد از آن دیگر محاصره کامل شدیم و به اسارت دشمن درآمدیم. ما را به عقبه در سپاه چهارم عراق بردند، از آنجا هم به سمت بغداد و استخبارات و بعد هم به اردوگاههای دیگر بردند. کسانی را که در خطوط میانی جنگ بودند به بغداد میبردند. دو روز در سازمان امنیت بغداد بودیم و از آنجا به دژبان مرکز و بعد از آن به کمپهای نگهداری اسیران رفتیم.
لحظهای که اسیر شدید، چه احساسی داشتید؟ آیا این موضوع برایتان قابل هضم بود؟
زمانی که اسلحههایمان را روی زمین گذاشتیم غم وجودمان را فرا گرفته بود. چاره دیگری هم نداشتیم. من آن زمان فرمانده گروهان بودم و بچههای کم سن و سال زیادی همراهمان بودند. آنها کمی جا خورده بودند. متوجه شده بودیم که دیگر اینجا جای مقاومت نیست. موقعیتمان مثل گودالی بود که عراقیها ارتفاعات اطرافمان را گرفته بودند و یک ساعت پرچم سفید تکان میدادند.که بیایید و تسلیم شوید وضعیت به گونهای بود که راه دیگری نداشتیم و در محاصره کامل بودیم.
آن لحظه تعداد نیروهای شما و عراقیها چند نفر بود؟
تعداد دقیق نفرات خاطرم نیست. اما میدانم وقتی با تعدادی از بچههای لشکر علی بن ابیطالب اسیر شدیم دقیقاً ۷۲ نفر بودیم. زمان هم ماه محرم بود و تعداد نفراتمان با ماه محرم مناسبتی پیدا کرده بود. جمعیت آنها خیلی زیاد بود و ما را تک کرده بودند. ما ارتفاعات را گرفته بودیم ولی وقتی دیدیم در جناحینمان نیروهای خودی نیستند به محاصره در آمدیم.
صبح اول وقت بود و هوا هنوز روشن نشده بود. با بیسیم اعلام کردیم خیلی از بغل تیراندازی میشود و جواب گرفتیم که این طبیعی است، چون هوا تاریک است بچههای خودمان در حال پوشش دادن هستند و شما را نمیبینند ولی وقتی هوا روشن شد دیدیم در ارتفاعاتی که پشت سرمان قرار دارد پرچم عراق را نصب کردهاند. دشمن از پشت راهمان را بست و از جلو هم فشار وارد کرد و مجبور شدیم به پایین ارتفاعات برگردیم. دیگر موقعیتمان مثل گودالی شده بود که اطرافمان به محاصره درآمده بود.
و بعد از آن دیگر دوران اسارت شروع شد؟
من پنج سال و یک ماه اسیر بودم و در این مدت، پنج اردوگاه عراق را رفتم و دیدم. هر اردوگاهی در روزهای محرم حال و هوای خودش را داشت. خاطرهای که خیلی پررنگ در ذهنم مانده مربوط به آمپولهایی است که در محرم به ما میزدند. این آمپولها که به «واکسن ضدعاشورا» معروف شده بود را دو روز قبل از روز تاسوعا و عاشورا به ما میزدند. وقتی این آمپول را به آزادهها میزدند بدنشان ضعیف میشد و تب شدید، حالت تهوع و بدن درد وحشتناک پیدا میکردند.
حال بعضی از بچهها به قدری بد میشد که عراقیها مجبور میشدند به بچهها قرص بدهند. میگفتند اگر حالتان خیلی بد شد این قرصها را بخورید. افسر اردوگاه کنار کسانی که آمپولها را میزدند میایستاد و روی کسانی که حساسیت بیشتری داشت تأکید میکرد که آمپول را حتماً بزنند یا دوز آن را بیشتر کنند. قاعده خاصی برای زدن آمپول نداشتند. اگر به کسی یک سی سی میزدند ممکن بود به نفر بعدی سه سی سی بزنند.
مراسم عزاداری در اردوگاهها چگونه برگزار میشد؟
برگزاری مراسم محرم به جو اردوگاه بستگی داشت. مثلاً وقتی در کمپ۹ بودم به دلیل جو خیلی سنگین و خفقانی که وجود داشت گفتیم در اردوگاه عزاداری نمیکنیم چون ممکن بود عراقیها جان بچهها را بگیرند. به صورت علنی عزاداری نمیکردیم و بین خودمان قرار میگذاشتیم که کسی شوخی و خنده نکند. وقتی به آسایشگاه میآمدیم بعد از نماز مغرب و عشا و در سکوت کامل تکیه به دیوار میزدیم و هیچ حرفی بین بچهها ردوبدل نمیشد.
اما عزاداری در اردوگاه کمپ۷ خیلی به فضای عاشورا میخورد. در سال۶۷ که آتشبس پذیرفته شد ما در کمپ۷ بودیم. بچههایی که کارهای فرهنگی اردوگاه را انجام میدادند هماهنگیهای لازم را انجام داده بودند که از اول محرم میخواهیم عزاداری بر پا کنیم. از ساعت ۹ تا۱۰ شب عزاداری را شروع میکردیم. این قرار بین همه آسایشگاه گذاشته شده بود و گفته بودیم حتی اگر عراقیها هم در این زمان آمدند مراسم عزاداری را قطع نکنیم.
در اردوگاههای دیگر چند نفر را با آینه مراقب میگذاشتیم و تا مأموران عراقی میآمدند مراسم را قطع میکردیم اما آن سال گفته بودیم مراسم را قطع نمیکنیم و همه این را با هم میخواندیم: «قال رسول الله نور عینی، حسین منی انا من حسینی» تا اگر عراقیها آمدند روی فرد خاصی حساس نشوند. همین هم شد. ۹ شب به همین شیوه سپری شد تا به شب دهم رسید. شب دهم خودم دلشوره عجیبی داشتم. به یکی از دوستان از احساسم گفتم که او هم گفت امشب شب شهادت امام حسین (ع) است و طبیعی است. عزاداری را ساعت ۹ شب شروع کردیم و ساعت هنوز به ۱۰ نرسیده بود که سوت اردوگاه را به صدا در آوردند. میدانستیم وقتی سوت اردوگاه زده میشود یعنی میخواهند آماری بگیرند و تعدادی را بیرون بیاورند.
حدود ۴۰ سرباز همراه فرمانده اردوگاه داخل شدند و یکراست به آسایشگاه ما که در طبقه دوم اردوگاه بود آمدند. درِ آسایشگاه را باز کردند و فرمانده گفت دیگر رحم و مروت تمام است. گفت اسم هر کسی را که میخوانم بیرون بیاید. اتفاقا اولین اسم، نام من بود و نفرات بعدی آقایان مسکار، البرزی، فنوحی و دشتی بودند. ما پنج نفر را بیرون کشیدند و بقیه سربازان داخل آسایشگاه شدند. صدای ضرب و شتم بچهها شنیده میشد و فقط فریاد «یاحسین» بچهها را میشنیدیم. ما دیگر حساب کار خود را کرده بودیم. ما را در راهروی اردوگاه روی زمین خواباندند و با پوتین روی سرمان فشار آوردند.
چون سرهایمان روی زمین بود فرمانده اردوگاه چهرهمان را نمیدید. گفت شاهین کجاست؟ سرم را بلند کردم و او با زبان عربی شروع به فحاشی کرد. چشمانش قرمز بود و دهانش بوی الکل میداد. معلوم بود حال طبیعی ندارد. شروع به کتک زدن من کرد و خون از سروصورتم بیرون زده بود. بعد از مدتی گیج شدم و به زمین خوردم. بچهها میلهای را در اردوگاه درست کرده بودند که جاکفشیمان بود. میله را بلند کرد و با آن میه به جانمان افتاد. چند ضربه که زد دیگر دستم بیحس شده بود و نمیتوانستم جلوی ضرب ضربات را با دستم بگیرم. ضربه بعدی را به وسط سرم زد و خون از سرم فواره زد.
قصد داشت ضربه بعدی را بزند که درجهداری به نام ساعد اجازه این کار را به او نداد. فهمیده بود چون حال طبیعی ندارد ما را خواهد کشت. فرد عراقی ضارب حواسش به کاری که میکرد نبود. فرمانده اردوگاه به بقیه سربازان دستور زدن ما را داد. آنها هم به جانمان افتادند و در شب عاشورا صحنه دلخراشی به وجود آوردند. بعد از آن ما را به سلول بردند. هر بار از سلولها چند نفر را بیرون میآوردند و میزدند. مساحت سلولها۵/۲×۵/۲ بود و آن شب ۴۳ نفر از بچهها را بیرون آوردند و تنبیه کردند. بقیه هم در آسایشگاه کتک خوردند.
یزیدیان زمان ما واقعاً همینها بودند. سطلهای ادرار را روی سر بچهها خالی کرده بودند. به دلیل نداشتن آب لولهکشی در اردوگاه سطلهای آب را هم روی سرمان ریختند. ۲۴ ساعت بچهها را در اردوگاه حبس کردند و بعد از آن واقعه ۲۲ روز ۴۳ نفر را در سلولهایی حبس کردند که پس از مدتی دیدند بچهها با این وضعیت خفه میشوند که هر سلول را به ۱۰، ۱۲ نفر تقسیم کردند.
بعد از ۵۰ روز از این واقعه زمانی که صلیب سرخ آمد هنوز وضعیت جسمی بعضی بچهها بهبود نیافته بود. آثار زخم، کبودی و خونمردگی در بدن بچهها وجود داشت. صلیب سرخ تعجب کرده بود و میگفت مدتهاست آثار ضرب و جرح به این شدت را در اردوگاههای عراق ندیده بودیم. این را گزارش کردند و بعد از آن هیئتهای دیگری هم آمدند و وضعیتمان را دیدند.
عکسالعمل آزادگان به آن اتفاقات و برخوردها چه بود؟
بچهها میگفتند حالت خوشی دارد و الان تمام شرایط استجابت دعا مهیا شده
است. میگفتند هم عزادار امام حسینیم هم اسیر راه او هستیم و بدنهایمان در
این راه زخمی شده است.
عراقیها چرا آنقدر روی برگزاری مراسم عاشورا حساس بودند؟
به قول حضرت امام آنها از عاشورا ضربه خورده بودند. کسانی که در اردوگاه بودند بیشتر بعثی بودند. افرادی بودند که اقوام نزدیک و درجه یکشان در جنگ کشته شده و فرصتی به آنها داده بودند که در خط مقدم شرکت نکنند و در اردوگاهها از اسیران نگهداری کنند. اینها پدر یا برادر خود را در جنگ از دست داده بودند و بعثی نیز بودند. این دو عامل باعث میشد که خیلی روی ایرانیها حساس شوند. خودشان میگفتند چند سال پیش مردم خودمان در کربلا قصد عزاداری داشتند و ما نگذاشتیم حالا شما که اسیر هستید میخواهید در کشور ما عزاداری کنید. زیارت عاشورا خواندن در اردوگاه ممنوع بود. روی مسائل اعتقادی ما خیلی حساس بودند. نقطه قوت ما هم همین اعتقادات دینیمان بود و آنها میخواستند همین را از ما بگیرند.
چهرههای شاخص در اردوگاهها چه کسانی بودند؟
من یکسالی با حاج آقا ابوترابی در یک اردوگاه بودم. همچنین محمد دهقان و حاجآقا نریمیسا که از روحانیون بودند در اردوگاهها حضور داشتند.
از حاج آقا ابوترابی خاطرهای دارید؟
از حاجآقا ابوترابی خاطره زیاد است ولی موضوعی که آن زمان با حاج آقا مطرح میشد این بود که در بعضی مواقع با حاجآقا اتفاق نظر نداشتیم. حاج آقا ترابی منشی داشت که احترام زیادی به عراقیها میگذاشت. ایشان اعتقاد داشت که من میخواهم عراقیها را متحول کنم و نباید بگذارم آسیبی به بچههای خودی برسد. در صورتی که ما اعتقاد داشتیم باید جلوی عراقیها ایستاد و مقاومت کرد. به هر حال ایشان نظرات خود را داشتند و در خیلی از مواقع هم موفق بودند. خدا رحمتشان کند.