شهدای ایران shohadayeiran.com

پاره های خورشید دیگر تکمیل شده است و حاج حسین دهان را می برد سمت لحد و می گوید : «محمدرضاجان! بابا! نگران نباشی ها! امام حسین هم سر نداشت »
 شهدای ایران:علی موجودی/این متن را سال ۹۲ در خصوص حاج حسین آل مبارک قلم زدم. انتشار مستند «حسینی فدای حسین» توسط بچه های مسجد صاحب الزمان جنوبی باعث شد تا این متن را بازنشر و مستند «حسینی خدای حسین» را نیز نقدیم مخاطبین عزیز نمایم.


پیر غلامی که سر پسر شهیدش را دو ماه در خانه نگه داشت/فیلم



حوالی سال ۱۳۸۰ سه سالی می شد که به لطف و کرامت حضرت اباالفضل العباس (ع) نوحه می نوشتم برای مداح ها.  یک روز نزدیکی های اذان ظهر بود که ابوذر آمد و گفت : «علی! بیا ببرمت پیش حاج ملا حسین»

هنوز از او چیز زیادی نمی دانستم. فقط ابوذر بود که از ارادت و عشق بی حد و حساب حاج حسین برایم می گفت. از اینکه پاسدار بوده است و توی جبهه ها مداحی کرده است. از اینکه حاج صادق آهنگران از شاگردانش بوده است. از اینکه یک پسرش شهید شده است و چهار پسر دیگرش طلبه هستند و همین مرا مشتاق دیدارش کرده بود.

رفتیم محله سبط شیخ  و درب یک حسینیه کوچک که رسیدیم ابوذر در زد. خود حاج حسین در را باز کرد.  رفتیم داخل و نشستیم کنارش.برایمان دو تا چای ریخت و شروع کرد به حال و احوال کردن.

ابوذر داستان شعر نوشتن مرا برایش تعریف کرد. حاج حسین دفتر شعرم را گرفت و چند نوحه را خواند. برگشت سمت من . سرم را بوسید و گفت چه می کنی ؟ چکاره ای ؟

گفتم حاجی درس می خوانم . دانشجوی کامپیوترم.

خندید و گفت : «إبووه . . .  ای ایلا برووه ، او اولا». منظورش این بود که ادبیات و کامپیوتر دو مسیر کاملا متفاوت هستند.

شروع کرد به نصیحت کردن. نصایحی که بارها و بارها شنیده بودم.اما وقتی او می گفت ، انگار مستقیم توی خونم و در تار و پور وجودم تزریق می شد.  بغض کرده بودم و اشک توی چشم هایم جمع شده بود. احساس می کردم حاج حسین دارد بیش از ظرفیت من برایم حرف می زند.

از این حس و حال خودم متعجب بودم. برخی حرف هایش را در گوشم گفت و برخی را جلوی ابوذر.آنها را که توی گوشم گفت هنوز توی گوشم هست. بعد از ده ها سال و برخی حرف ها را هم اینچنین بر زبان آورد.

«پسرم. هرگاه شعرت را نوشتی ، سجده کن و خدا را شاکر باش که توفیقت داد خدمتی بکنی به دستگاه اباعبدالله. پسرم تو نیستی که می نویسی. این را یقین بدان که تو فقط یک واسطه ای»

شاید همین حرف حاج حسین بود که هیچگاه جرأت نکردم بگویم فلان نوحه را «من نوشتم» و یا جرأت نکردم کتاب اشعارم را چاپ کنم.

حاج حسین گفت : «پسرم. شنیده ای می گویند فلان مداح قهر کرد، فلان مداح صدایش گرفت و نتوانست بخواند ، فلان گروه از فلان محله قهر کردند و با فلان هیات نیامدند، این ها رزقی ازشان گرفته شده و خودشان نمی دانند و نمی فهمند. پسرم این شعرها رزق است، رزقت را از تو نگیرند. مواظب خودت باش»

حاج حسین می گفت و من جرعه جرعه می نوشیدم. بیش از ظرفیتم.به ابوذر اشاره دادم که برویم.کل وجودم داغ شده بود. تب کرده بودم. حرف های حاج حسین عادی نبود. انگار حس و حال عجیبی به من می داد. حس یک شاگرد در مقابل استاد اخلاقش. دیگر نمی توانستم تحمل کنم.

پر شده بودم. انگار درونم آتش گرفته بود و شاید این احساسم قابل درک نباشد.


و از آن روز به بعد من ارادت پیدا کردم به این پیر روشن ضمیر تا جایی که بارها و بارها می رفتم اهواز تا ببینمش.کل سال لحظه شمار عاشورا بودم تا ساعتی در هیاتش سینه زن شوم. حاج حسین ، معنای واقعی یک عاشق و دلباخته است. کسی که صاحب نفس است. اولین بار همان سال عصر عاشورا با هیاتش رفتم.

حاج حسین نیاز نبود نوحه بخواند. حرف که می زد، جمعیت زار می زد. کهولت سنش باعث شده بود که نوحه اش را نه با صدای آنچنانی بخواند  و نه با آهنگی خاص ، اما جمعیت زار می زد و من لحظه به لحظه تعجبم بیشتر می شد که مگر حاج حسین چه می گوید و چه می خواندکه حال مردم و حتی خودم اینچنین شده است؟

هر چند قدمی یکی بیهوش می شد. هر کس سرش روی شانه نفر جلویی بود و گریه کنان جلو می رفت و من این وسط، متعجب، چونان قایقی شکسته که اسیر گرداب شود، بین جمعیت هروله داشتم. خودم از گریه خودم متعجب بودم. اینکه عصر عاشورا باشد و این همه تماشاچی و من بدون حیا از چشم هایی که نگاه می کنند گریه می کردم. حکایت حکایت غریبی بود و هست. چون هنوز ، بیش از ده سال از آن روز می گذرد و این صحنه هرساله تکرار می شود.

عصر عاشورای امسال( سال ۹۲)  آنگاه که به اصرار مردم حاج حسین پشت میکروفن رفت و چنین گفت: «دکتر گفته نخوانم. بخدا دکتر گفته برایت خوب نیست. اما مگر می توانم نخوانم» همین حرف ها را که با بغض گفت، صدای گریه بود که به آسمان رفت.

هنوز مرثیه نخوانده بود که بیهوش شدن ها آغاز شد. همه اینها را گفتم تا بگویم : «حاج حسین مثل شیشه عطر است. در شیشه عطر که باز شود ، همه و همه بوی خوش استشمام می کنند.حاج حسین لب باز که می کند، انگار مرثیه اش تا اعماق دل آتش حواله می کند»

 از آن روزی که حاج حسین را دیدم و آن نصایحش را شنیدم ، وقتی می بینم برخی می گویند : «فلان مداح به دستگاه های موسیقی وارد است». «فلان مداح شعرهایش مال حاج فلانی شاعر مشهور است» یا می بینم برخی مداح ها روی ماشین مثل استودیوی ضبط صدا روی گوششان گوشی می گذارند. می بینم برخی مداح ها به سیستم صوتی اعتراض دارند. برخی حتما باید یک نقطه خاص از مسیر بخوانند. برخی بجای مقتل خواندن ، برای گریه انداختن مردم به هر روضه ی بدون سندی متوسل می شوند؛از ته دل خنده ام می گیرد و همزمان دلم می سوزد.

چرا؟ چون حاج حسین هیچکدام از اینها را ندارد ، اما متصل می کند پیر و جوان و زن و مرد را به عالمی دیگر.

چقدر راه را گم کرده ایم. داریم به کجا می رویم؟ پس بصیرت کجاست ؟ معرفت کجاست ؟ این همه عزاداری برای کیست؟ جای اخلاص کجاست؟

حاج حسین، تجسم واقعی یک عاشق صادق و مخلص و واصل است و من از زمانی که با حاج حسین آشنا شدم ، دیگر اعتقادی به شعر و آهنگ و دستگاه موسیقی و سیستم صوتی و شلوغی و خلوتی و سردی و گرمی و قهر و آشتی ندارم. اعتقاد دارم «نفس» شرط است.

نفس . خلوص . عشق. ارادت

اگر مداح متصل باشد ، جمعیتی را که هیچ ، شهری را متصل می کند به صاحب این روزهای عزیز. مداح اول باید خودش وصل شود. بارها گفته ام ، انگار که در یک تابستان گرم پایت را بگذاری توی رود دز و خنکایش را حس کنی ، هر گاه پایت را بگذاری توی هیاتی که حاج حسین می خواند ، سراسر وجودت را دلشکستگی و بغض و اشک فرا می گیرد و با تمام سلول هایت حس می کنی و من این را جز به برکت خلوص و اتصال حاج حسین نمی دانم. کاش همه مداح ها نیم نگاهی به حاج حسین کنند. کاش چشم باز کنند و حاشیه ها را ول کنند و بچسبند به اصل.

اصلی که حاج حسین رسیده است و مردم را به آن می رساند

 بارها اعتراف کرده ام ، اگر هنوز رزقی از شعر برایم مانده است ، از نفس گرم و نصایح ماندگار حاج حسین است.

خدا سلامتش کند.   همه اینها را نوشتم تا از شما بخواهم برای این پیرغلام صاحب نفس دعا کنید. دعا کنید هر ساله باشد تا نسیم عطرآگین صدایش گوش جان ها را بنوازد. باشد تا با عملش درس بدهد. و البته «ما اکثر العبر و اقل الاعتبار»

«حاج حسین شیشه عطر است. لب باز کند ، اطراف را پر از عطر می کند. عطرحسین »

حاج حسین شیشه عطر است. عطر حسین. عطر کربلا . . .

روایت شهید محمدرضا آل مبارک فرزند شهید حاج حسین آل مبارک

این پست را هم آذرماه سال ۹۲ منتشر کردم. از ویژه ترین های الف دزفول است. حاج حسین آل مبارک حتی خانه اش را توی دزفول و اهواز تبدیل کرده است به عباسیه و حسینیه. حاج حسین حتی اسم نخل های توی حسینیه را نخل الحسین و نخل الحسن گذاشته است و خاک کربلا ریخته است پایشان.

پیر غلامی که سر پسر شهیدش را دو ماه در خانه نگه داشت/فیلم

حسین نامی است که با لحظه لحظه زندگی حاج حسین گره خورده است و از او جدا شدنی نیست. همه اینها را گفتم تا وقتی حکایت محمدرضای شهیدش را می خوانید تعجب نکنید. نه از عارف مسلکی پسر و نه از صبر و سکوت سوزناک پدر.  این وسط هم جایی باز کنید برای مادری که بدون وضو محمد رضایش را شیر نداد  و برای عمل به وصیت شهید تا ۴۰ روز پس از شهادت هم خم به ابرو نیاورد.

   

در انتهای آیینه

محمدرضا کنار مادر نشسته است. سر را بلند کرده و آرام می گوید ، مادر من رفتنی هستم و شهید می شوم. به گونه ای هم شهید می شوم که دیدن پیکرم  ناراحتت می کند.  مادرجان! تو فقط بیا نگاه کن و برو.  آن لحظه دوستانم تو را نظاره می کنند . مراقب باش مادر . حرفی نزنی ها.

و مادر زل می زند توی چشم های محمدرضا و شاید دارد تصویر دامادی شاخ شمشادش را تصور می کند.

 

حکایت آن شب غریب

شب اربعین است و حاج حسین سرش گرم عشق ازلی اش.  دلش شور عجیبی دارد. حس می کند حال و روزش عادی نیست. می رود سمت حسینیه اعظم. می گوید کمی روضه بخوانم ، آرام شوم.

حاج حسین می داند نام حسین مسکن دردهایش است. توی همان حس وحال خودش است که با موتور می خورد به درب حسینیه. آن شب حاج حسین می رود و روضه عباس  می خواند و یک دل سیر گریه می کند.

حاج صادق آهنگران است که دارد می آید سمت حاج حسین با دو نفر دیگر از دوستانش. سلام می کند با حاجی و میپرسد : چطوری حاجی ؟ چه می کنی ؟

و اینجا حاج حسین رمز حس و حالش غریبش را می فهمد و بدون هیچ مقدمه ای رو به حاج صادق می گوید : «آمده ای خبر شهادت محمدرضایم را بدهی. خودم می دانم»

 

امان از دل مادر

حاج صادق و چند نفر دیگر مهمان حاج حسین می شوند.  دل مادر، آیینه تمام نمای عشق است. رو به حاج حسین کرده و دلیل حضور حاج صادق را می پرسد، اما تلاطم های دل مادر با نسیم آرامش حرف های حاج حسین آرام نمی شود.

به همراه طلوع ، قامت مادر محمدرضاست که در آستانه در ظهور کرده است و بدون مقدمه به حاج صادق می گوید : «محمدرضایم شهید شد؟»

و بغض و اشک های حاج صادق که سوز  و نوا را از استادی به بزرگی حاج حسین  درس گرفته است ، تنها پاسخ است.

مادر هم درس آموخته مکتب زینب است. محکم می ایستد روبروی حاج صادق و می گوید گریه نکن مادر.

«دیشب در خواب دیدم که سر محمدرضایم را دادند دستم و گفتند:«این سر را بگیرو شست و شویش کن و من سر محمدرضایم را گذاشتم روی پایم و با گلاب شستم»

 

 عاشورا بود یا اربعین ؟

همه چیز حاج حسین گره خورده است با حسین(ع). تشییع پسرش هم می افتد روز اربعین. می رود سردخانه تا پیکر را ببیند. در تابوت باز می شود و پیکری بدون سر و پاره پاره روبروی حاج حسین برایش روضه های گودال قتلگاهی را که خوانده است تداعی می کند و همانجاست که حاج حسین زمزمه می کند : «یا اباعبدالله»

 

ام وهب

مادر محمدرضا هم کمی آنطرف تر انگار یک دستش را ام وهب گرفته باشد و دست دیگرش را مادر عمر بن جناده انصاری. تمام قد ایستاده است و می گوید : در راه خدا دادمش. نمی خواهم ببینم چه حال و روزی دارد.

ملائکه آنجا ایستاده اند و «تقبل منا » را از زبان حاج حسن و همسرش به آسمان می برند. حاج حسین می رود پشت میکروفن و برای محمدرضایش و سیزده شهید دیگری که به همراه فرزندش تشییع می شوند روضه می خواند.

 

 هفت روز بعد

هفت روز است محمدرضا مهمان آسمان است و  حاج حسین نشسته است کنار مزار و قرآن می خواند. فرمانده گردان محمدرضا کیسه ای در دست می آید کنار حاجی. سرش را می آورد کنار گوش حاجی و زمزمه می کند : «حاج حسین. توی این کیسه فک محمدرضاست. تازه پیدایش کرده ایم.»

حاج حسین سرنوشتش بدجور گره خورده است با کسی که از او دم می زند.

پاره پیکر فرزند را می گیرد. قبر را می کند و  پاره خورشید را به خورشید بر می گرداند.

هفت سال بعد

حکایت حاج حسین و ارادتش به حسین همینجا تمام نمی شود.  ثانیه های زندگی حاج حسین ، حسینی است.

هفت سال از داستان پرواز محمد رضا می گذرد.  تلفن صدایش در می آید:

«حاج حسین. خبری داریم برایت. دلش را داری بگویم؟»

 چه سوال بیهوده ای . حاجی دلش را داده است دست حسین(ع).  و صدای پشت تلفن خبر می دهد از سر محمدرضا که رفقایش توی جبهه شرهانی پیدایش کرده اند.

حاج حسین می رود بنیادشهید و سر پسرش را توی پارچه ای  می دهند دستش. انگار زیرپای حاجی خالی می شود. باید لحظه به لحظه روضه هایی را که خوانده است تجربه کند .

سر را می آورد با خودش خانه و می گذارد توی کمد. وقتی دارد سر را می گذارد توی کمد، دستهایش می لرزد.

رمق و حس و حالی ندارد و سر پسر ، دو ماه می ماند توی کمد.

دو ماه. و حاج حسین بدون اینکه حتی یکی از چهار پسر طلبه اش را خبر کند ، یک روز سر را از توی کمد بر می دارد و با بچه های سپاه می برد بهشت آباد.

بچه های سپاه دور قبر حلقه می زنند.  قبر را شروع می کنند به کندن. به سنگ لحد که می رسند، قیامت می شود کنار قبر. پاسدارها بدجور بر سر و سینه می زنند. کل خاک ها را بر سر و رویشان می ریزند.

حاج حسین می رود توی قبر و بالای سر محمد را  می کند. سر را می گذارد توی لحد. اما بوی عطر مستش می کند . همان عطری را که روز تشییع پاشیده است روی پیکر محمد رضا.

بعد از ۷ سال هنوز محمدرضایش بوی عطر می دهد.

پاره های خورشید دیگر تکمیل شده است  و حاج حسین دهان را می برد سمت لحد و می گوید : «محمدرضاجان! بابا! نگران نباشی ها! امام حسین هم سر نداشت »

اینجا هم حاج حسین ، جدا نمی شود از کربلا. از عشقی که هستی اش را فرا گرفته است وحاج حسین حکایت رجعت سر را دو سال بعد برای فرزندانش اقرار می کند.

 حاج حسین شیشه عطر است

حاج حسین ، شیشه عطر است. دهان که به روضه باز می کند، زمین و زمان می گرید و این سوز و این نفس یقینا هدیه ای است آسمانی که می سوزد و می سوزاند.

 راستی! همسرش هنوز گاهی می رود گوشه ای و عکس هایی را که از جنازه محمدرضایش قایم کرده است ، نگاه می کند و اشک می ریزد.

 برای سلامتی حاج حسین دعا کنید و برای همسرش ، مادر شهیدی که ام وهب وار پسرش را داد دست حسین(ع).

شنیده ام مادرشهید در بستر است.دعا کنید که این دو گوهر گرانبهای آسمانی راخداوند بیشتر مهمان زمین کند.یک عاشوراست و یک حسین(ع) و یک حاج حسین.صدایش توی گوشم پیچیده است : «نیزه شکسته ها را بزن کنار زینب. حسینت اینجا خفته . .  حسینت اینجا خفته . . .»

و اما مستند «حسینی فدایی حسین» کاری از مسجد صاحب الزمان جنوبی تقدیم به شما عزیزان:



نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار