مادر دندان را از روی جگر بر می دارد و حرف دلش را می ریزد روی دایره: «امیرِ مادر! پدرت که در میدان نبرد است و حسین برادر بزرگترت هم. تو بیا و برای دل مادر نرو! تو بمان برای قدری آرامش. برای کاستن دلتنگی ها و اضطراب های مادر! چشم مادر دنبال کدامتان خیره به انتهای جاده باشد؟ تو ؟! حسین؟! یا بابا؟ قدری هم هوای دل بی قرار مادر را داشته باشید»
شهدای ایران:همزمان با شهادت امام رضا(ع) و رحلت رسول اکرم(ص) به دنیا می آید. اصلاً انگار بچه هایی که آغاز حیات مادی شان همزمان با آغاز یا پایان حیات مادی اهل بیت(ع) است، قرار است که اتفاق بزرگی در مسیر زیستنشان رخ نمایان کند. چهره ی مظلوم امیر هم در آغاز حیات مادی خویش ، انگاردارد از حیات طیبه ای خبر می دهد که ۱۷ سال بعد انتظارش را می کشد.
در اوج جریانات انقلاب سیزده ساله است. اما مگر طوفانی که امام راه انداخته است، سن و سال می شناسد؟ در هر میدانی حاضر است و در هر مبارزه ای دستی در آتش دارد.
با شروع جنگ هم از همان روزهای اول رزق و روزی خودش را پیدا می کند. از همان روز بمباران پایگاه وحدتی دزفول که سه روز از او خبری نیست و برای کمک رفته است، تا روزهای حضورش در خرمشهردر فروردین ماه ۱۳۶۰ . . . .
سن او قانونی نیست و برای همین نمی تواند لباس سبز سپاه را بپوشد. شهید حسین ناجی برای بچه هایی از این دست، پایگاه مقدسی راه انداخته است به نام «دخیره سپاه» ، امیر عضو ذخیره سپاه می شود و از همان آغاز جنگ تحمیلی پایش باز می شود به «صالح مشطط » و «عملیات طریق القدس»
سن شناسنامه ای ، برای امثال امیر که نمی تواند مانع رفتن باشد، هم دستکاری شناسنامه را این بچه ها خوب یاد گرفته اند و هم اینکه سن کم خود را پشت ایمان سترگ خود پنهان کنند.
از پایه ثابت های مسجد امیرالمومنین دزفول است. زندگی اش و هست و نیستش گره خورده است به مسجد و بسیج و منطقه. اهل آرام و
قرار نیست و به قول امروزی ها پر هیجان. شاید «واحد تخریب» جایی باشد که به گروه خونی امیر خوب سازگار است. کار کردن با مین ها و تله های انفجاری و هر آنچه از این دست.
امیر تخریبچی می شود. «تخریب»ی که روزگاری «معمار» عاقبت بخیری او می شود. یک تخریبچی کم نظیر که دوره های ساده و پیشرفته تخریب را در دزفول و اهواز می گذراند.
مادر دندان را از روی جگر بر می دارد و حرف دلش را می ریزد روی دایره: «امیرِ مادر! پدرت که در میدان نبرد است و حسین برادر بزرگترت هم. تو بیا و برای دل مادر نرو! تو بمان برای قدری آرامش. برای کاستن دلتنگی ها و اضطراب های مادر! چشم مادر دنبال کدامتان خیره به انتهای جاده باشد؟ تو ؟! حسین؟! یا بابا؟ قدری هم هوای دل بی قرار مادر را داشته باشید»
امیر سرش را می اندازد پایین. آرام. پر از حرمت. پر از تکریمِ مادرِدل نگرانش و زبان باز می کند: «مادر! آدمی یک روز به دنیا می آید و یک روز از دنیا می رود! چه بهتر که آدم با افتخار برود و مگر افتخاری بالاتر از شهادت سراغ داری؟»
و مگر مادر پاسخی جز سکوت می تواند داشته باشد؟
هر کس آن روزهای طلایی دوکوهه را تجربه کرده و شیرینی حضور بین آن همه آسمانی را چشیده است، شهادت می دهد بر اینکه امیر در دوکوهه حال و روزی متفاوت داشته است. آن «نوربالا زدن» که مرسوم شده است، قصه نیست. حقیقت دارد. برخی ها واقعاً نوربالا زدنشان ، قابل ادراک است. حالا می خواهد دلت آماده باشد یا نباشد. امیر در دوکوهه نوربالا می زند.
وقتی گزارشگر رادیو دزفول پاپیچش می شود که چند کلمه ای حرف بزند و پیامی برای مردم بدهد،امیر لبخندی پر از حیا روی لبهایش می اندازد و می گوید: « پيام من به مردم دزفول اين است که استقامت کنند و از ولايت فقيه پيروي نمايند که امروز، روز استقامت است….»
چند روزی به تحویل سال ۱۳۶۱ باقی مانده است. عطر عملیات بدجوری در فضای دوکوهه پیچیده است که امیر رو می کند به یکی از رفقایش و می گوید: «تا چند روز دیگر یا من شهید می شوم و یا برادرم!»
حسین برادر امیر و نیز همزمان پدرامیر در میدان هستند و لباس خاکی به تن دارند. حالا کدام ندای درونی این خبر را به دل آماده ی امیر الهام کرده است را فقط خدا می داند.
امیر مشغول پاکسازی میدان مین است که ناگهان یک انفجار و . . . امیر تکه تکه می شود.
به پدر خبر می دهند که یکی از بچه هایت مجروح شده است. پدر باشی. نان حلال خورده باشی و نان حلال به بچه هایت داده باشی. اهل لباس خاکی و جهاد باشی و دلت آیینه ی حقیقت نباشد؟
پدر خوب تفسیر خبری را که پشت این مجروحیت پنهان شده است می فهمد. یقین می کند که یکی از پسرهایش آسمانی شده است. به دزفول بر می گردد و با صحنه ای مواجه می شود که سال های سال در روضه های حسین(ع) برایش زار زده است. با صحنه ای مواجه می شود که یک عمر آن صحنه را گریسته است و حالا دیگر باید بگوییم آن تصویر را و آن روضه را زیسته است.
پرچم کنار می رود و آنچه پیش چشم پدر است، هم امیر است و هم امیر نیست. بگذارید بهتر بگویم «ا»، «م»، «ی» ، «ر» است و «امیر» نیست.
می گویند نباید روضه ی مکشوف خواند. پس بگذار بگویم داستان «حروف مقطعه» را شنیده اید؟ و حالا شما امیر را مقطعه تصور کنید. چیزی شبیه ارباً ارباً . جای سالمی در این بدن پیدا نمی شود. در روضه ها شنیده است که حسین(ع) برای آوردن علی اکبر «عبا»یش را پهن کرد و حالا اینجا قطعه های امیر را درون «پتو» …..
خم می شود، می بوسد، کمر خم شده اش را راست می کند و زیر لب می گوید:«صلی الله علیک یا اباعبدالله»
پدر به خانه می رود. خبرهایی جسته و گریخته به اهل خانه رسیده است. رسیدن خبر شهادت امیر در طریق القدس هم اتفاق افتاده است. زمانی که جوانی هم نام امیر به شهادت می رسد و رسیدن این خبر تمام اهل خانه را عزادار می کند و بعد امیر سالم و سرحال بر می گردد.
مادر دارد دعا می کند که این بار هم خبر اشتباه باشد و قامت امیرش بار دیگر در چهارچوب در ظاهر خواهد شد و برایش دوباره شعار خواهند داد:«شهید زنده خوش آمدی» و گوسفند پیش پایش قربانی خواهند کرد. اما حضور پدر در خانه و جمله ای که قاطع و بدون لرزش صدا تلفذ می کند، تمام امیدهای مادر را نقش بر آب می کند: «امیر شهید شد . . .»
مادر اصرار دارد برای غسل و تکفین امیر حضور داشته باشد. اما مگر پیکری تکه پاره و سوخته را می شود غسل داد؟ پیکری که از هر روضه ی کربلا نقشی دارد. هر دو دست امیر قطع شده اند. سر شکافته است و صورت سوخته و متلاشی. نه چشمی مانده است و نه ابرویی. نه لب و دهانی.
مادر زانو می زند کنار تابوت و سرتاپای امیرش را جستجوگرانه می کاود. هر کس یک بار هم پای روضه ی زینب نشسته باشد، می داند که مادر دارد دنبال جای بوسه می گردد. جایی که بشود لبهایش را بگذارد آنجا و برای آخرین بار شیرینی بوسیدن پسرش را بچشد. پسری که قرار بود دامادش کند و حالا فرشتگان دارند در آسمان عروسی اش را جشن می گیرند.
مادر خم می شود و سینه ی امیرش را بوسه باران می کند. همان جایی را که قبل از او ترکش را بوسه باران کرده اند.
چقدر روایت امیر روضه است. اینجا هم باز باید بگویم :«صلی الله علیک یا اباعبدالله»
چهلم امیر تمام نشده است که پدر کوله اش را بر می دارد و اسلحه امیرش را به شانه می کشد و راهی بیت المقدس می شود. تقدیر او را به امیر نمی رساند، اما با سر و دستی جراحت دیده بر می گردد به شهر. به کنار مزاری که روی آن نقش زده اند: «شهید امیر صالحی زاده»
و شاید حالا خیلی ها به من بگویند چرا تصاویر پیکر پاره پاره ی امیر را منتشر کردی؟ مردم تحمل دیدن ندارند. شاید حرف درستی باشد، اما من می گویم: این که فقط یک عکس است. می توانی چشمانت را ببندی و صورتت را توی خودش جمع کنی و برگردانی! اما بدان این واقعه را هم پدر امیر و هم مادرش از نزدیک دیدند. تو تصویرش را هم نمی توانی ببینی؟
من می گویم: بدان و اگاه باش که امیر با همین حال و روز ، روز حساب ، راه تک تک ما را سد می کند و می پرسد: « با خون من چه کردید؟ با خون رفقای من چه کردید؟ »
بدانید دیگر آنجا نمی شود چشم را بست و صورت را برگرداند. باید چشم در چشم امیر و امیرهای سوخته ی این شهر و دیار و این آب و خاک بمانیم و نگاه کنیم و پاسخ بدهیم.
پس خوب به این تصاویر نگاه کنیم. شاید تصمیم جدیدی برای ادامه ی حیات مادی مان گرفتیم.
شهید امیرصالحی زاده، متولد ۱۳۴۴ در مورخ سوم فروردین ماه ۱۳۶۱در عملیات فتح المبین و در منطقه تپه چشمه آسمانی می شود و مزار مطهر او در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.
پیشتاز
در اوج جریانات انقلاب سیزده ساله است. اما مگر طوفانی که امام راه انداخته است، سن و سال می شناسد؟ در هر میدانی حاضر است و در هر مبارزه ای دستی در آتش دارد.
با شروع جنگ هم از همان روزهای اول رزق و روزی خودش را پیدا می کند. از همان روز بمباران پایگاه وحدتی دزفول که سه روز از او خبری نیست و برای کمک رفته است، تا روزهای حضورش در خرمشهردر فروردین ماه ۱۳۶۰ . . . .
ذخیره
سن او قانونی نیست و برای همین نمی تواند لباس سبز سپاه را بپوشد. شهید حسین ناجی برای بچه هایی از این دست، پایگاه مقدسی راه انداخته است به نام «دخیره سپاه» ، امیر عضو ذخیره سپاه می شود و از همان آغاز جنگ تحمیلی پایش باز می شود به «صالح مشطط » و «عملیات طریق القدس»
سن شناسنامه ای ، برای امثال امیر که نمی تواند مانع رفتن باشد، هم دستکاری شناسنامه را این بچه ها خوب یاد گرفته اند و هم اینکه سن کم خود را پشت ایمان سترگ خود پنهان کنند.
تخریب
از پایه ثابت های مسجد امیرالمومنین دزفول است. زندگی اش و هست و نیستش گره خورده است به مسجد و بسیج و منطقه. اهل آرام و
قرار نیست و به قول امروزی ها پر هیجان. شاید «واحد تخریب» جایی باشد که به گروه خونی امیر خوب سازگار است. کار کردن با مین ها و تله های انفجاری و هر آنچه از این دست.
امیر تخریبچی می شود. «تخریب»ی که روزگاری «معمار» عاقبت بخیری او می شود. یک تخریبچی کم نظیر که دوره های ساده و پیشرفته تخریب را در دزفول و اهواز می گذراند.
افتخار بزرگ
مادر دندان را از روی جگر بر می دارد و حرف دلش را می ریزد روی دایره: «امیرِ مادر! پدرت که در میدان نبرد است و حسین برادر بزرگترت هم. تو بیا و برای دل مادر نرو! تو بمان برای قدری آرامش. برای کاستن دلتنگی ها و اضطراب های مادر! چشم مادر دنبال کدامتان خیره به انتهای جاده باشد؟ تو ؟! حسین؟! یا بابا؟ قدری هم هوای دل بی قرار مادر را داشته باشید»
امیر سرش را می اندازد پایین. آرام. پر از حرمت. پر از تکریمِ مادرِدل نگرانش و زبان باز می کند: «مادر! آدمی یک روز به دنیا می آید و یک روز از دنیا می رود! چه بهتر که آدم با افتخار برود و مگر افتخاری بالاتر از شهادت سراغ داری؟»
و مگر مادر پاسخی جز سکوت می تواند داشته باشد؟
نوربالا
هر کس آن روزهای طلایی دوکوهه را تجربه کرده و شیرینی حضور بین آن همه آسمانی را چشیده است، شهادت می دهد بر اینکه امیر در دوکوهه حال و روزی متفاوت داشته است. آن «نوربالا زدن» که مرسوم شده است، قصه نیست. حقیقت دارد. برخی ها واقعاً نوربالا زدنشان ، قابل ادراک است. حالا می خواهد دلت آماده باشد یا نباشد. امیر در دوکوهه نوربالا می زند.
یک خط پیام
وقتی گزارشگر رادیو دزفول پاپیچش می شود که چند کلمه ای حرف بزند و پیامی برای مردم بدهد،امیر لبخندی پر از حیا روی لبهایش می اندازد و می گوید: « پيام من به مردم دزفول اين است که استقامت کنند و از ولايت فقيه پيروي نمايند که امروز، روز استقامت است….»
ندای درون
چند روزی به تحویل سال ۱۳۶۱ باقی مانده است. عطر عملیات بدجوری در فضای دوکوهه پیچیده است که امیر رو می کند به یکی از رفقایش و می گوید: «تا چند روز دیگر یا من شهید می شوم و یا برادرم!»
حسین برادر امیر و نیز همزمان پدرامیر در میدان هستند و لباس خاکی به تن دارند. حالا کدام ندای درونی این خبر را به دل آماده ی امیر الهام کرده است را فقط خدا می داند.
وصال
امیر مشغول پاکسازی میدان مین است که ناگهان یک انفجار و . . . امیر تکه تکه می شود.
آن خبر تلخ
به پدر خبر می دهند که یکی از بچه هایت مجروح شده است. پدر باشی. نان حلال خورده باشی و نان حلال به بچه هایت داده باشی. اهل لباس خاکی و جهاد باشی و دلت آیینه ی حقیقت نباشد؟
پدر خوب تفسیر خبری را که پشت این مجروحیت پنهان شده است می فهمد. یقین می کند که یکی از پسرهایش آسمانی شده است. به دزفول بر می گردد و با صحنه ای مواجه می شود که سال های سال در روضه های حسین(ع) برایش زار زده است. با صحنه ای مواجه می شود که یک عمر آن صحنه را گریسته است و حالا دیگر باید بگوییم آن تصویر را و آن روضه را زیسته است.
پرچم کنار می رود و آنچه پیش چشم پدر است، هم امیر است و هم امیر نیست. بگذارید بهتر بگویم «ا»، «م»، «ی» ، «ر» است و «امیر» نیست.
می گویند نباید روضه ی مکشوف خواند. پس بگذار بگویم داستان «حروف مقطعه» را شنیده اید؟ و حالا شما امیر را مقطعه تصور کنید. چیزی شبیه ارباً ارباً . جای سالمی در این بدن پیدا نمی شود. در روضه ها شنیده است که حسین(ع) برای آوردن علی اکبر «عبا»یش را پهن کرد و حالا اینجا قطعه های امیر را درون «پتو» …..
خم می شود، می بوسد، کمر خم شده اش را راست می کند و زیر لب می گوید:«صلی الله علیک یا اباعبدالله»
امیر رفت
پدر به خانه می رود. خبرهایی جسته و گریخته به اهل خانه رسیده است. رسیدن خبر شهادت امیر در طریق القدس هم اتفاق افتاده است. زمانی که جوانی هم نام امیر به شهادت می رسد و رسیدن این خبر تمام اهل خانه را عزادار می کند و بعد امیر سالم و سرحال بر می گردد.
مادر دارد دعا می کند که این بار هم خبر اشتباه باشد و قامت امیرش بار دیگر در چهارچوب در ظاهر خواهد شد و برایش دوباره شعار خواهند داد:«شهید زنده خوش آمدی» و گوسفند پیش پایش قربانی خواهند کرد. اما حضور پدر در خانه و جمله ای که قاطع و بدون لرزش صدا تلفذ می کند، تمام امیدهای مادر را نقش بر آب می کند: «امیر شهید شد . . .»
جای بوسه
مادر اصرار دارد برای غسل و تکفین امیر حضور داشته باشد. اما مگر پیکری تکه پاره و سوخته را می شود غسل داد؟ پیکری که از هر روضه ی کربلا نقشی دارد. هر دو دست امیر قطع شده اند. سر شکافته است و صورت سوخته و متلاشی. نه چشمی مانده است و نه ابرویی. نه لب و دهانی.
مادر زانو می زند کنار تابوت و سرتاپای امیرش را جستجوگرانه می کاود. هر کس یک بار هم پای روضه ی زینب نشسته باشد، می داند که مادر دارد دنبال جای بوسه می گردد. جایی که بشود لبهایش را بگذارد آنجا و برای آخرین بار شیرینی بوسیدن پسرش را بچشد. پسری که قرار بود دامادش کند و حالا فرشتگان دارند در آسمان عروسی اش را جشن می گیرند.
مادر خم می شود و سینه ی امیرش را بوسه باران می کند. همان جایی را که قبل از او ترکش را بوسه باران کرده اند.
چقدر روایت امیر روضه است. اینجا هم باز باید بگویم :«صلی الله علیک یا اباعبدالله»
پدر
چهلم امیر تمام نشده است که پدر کوله اش را بر می دارد و اسلحه امیرش را به شانه می کشد و راهی بیت المقدس می شود. تقدیر او را به امیر نمی رساند، اما با سر و دستی جراحت دیده بر می گردد به شهر. به کنار مزاری که روی آن نقش زده اند: «شهید امیر صالحی زاده»
و شاید حالا خیلی ها به من بگویند چرا تصاویر پیکر پاره پاره ی امیر را منتشر کردی؟ مردم تحمل دیدن ندارند. شاید حرف درستی باشد، اما من می گویم: این که فقط یک عکس است. می توانی چشمانت را ببندی و صورتت را توی خودش جمع کنی و برگردانی! اما بدان این واقعه را هم پدر امیر و هم مادرش از نزدیک دیدند. تو تصویرش را هم نمی توانی ببینی؟
من می گویم: بدان و اگاه باش که امیر با همین حال و روز ، روز حساب ، راه تک تک ما را سد می کند و می پرسد: « با خون من چه کردید؟ با خون رفقای من چه کردید؟ »
بدانید دیگر آنجا نمی شود چشم را بست و صورت را برگرداند. باید چشم در چشم امیر و امیرهای سوخته ی این شهر و دیار و این آب و خاک بمانیم و نگاه کنیم و پاسخ بدهیم.
پس خوب به این تصاویر نگاه کنیم. شاید تصمیم جدیدی برای ادامه ی حیات مادی مان گرفتیم.
شهید امیرصالحی زاده، متولد ۱۳۴۴ در مورخ سوم فروردین ماه ۱۳۶۱در عملیات فتح المبین و در منطقه تپه چشمه آسمانی می شود و مزار مطهر او در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.