مطیعپور از آزادگان دفاع مقدس در بیان خاطراتش به ماجرای اطلاع یافتن آزادگان ایرانی از خبر ارتحال امام خمینی (ره) اشاره کرد و به نحوه برخورد بعثیها با این موضوع پرداخت.
شهدای ایران:ناصر مطیعپور، رزمنده و آزاده هشت سال جنگ تحمیلی در گفتوگو با دفاعپرس به بیان خاطرات خود در ایام اسارت و نحوه اطلاع یافتن از خبر ارتحال امام خمینی (ره) پرداخته است که در ادامه، مشروح آن را میخوانید.
سال ۶۲ بود، عملیات خیبر در جزیره مجنون که من اسیر شدم. آن زمان تنها ۱۷ سال بیشتر نداشتم. فکر میکنم تا آن زمان فقط سه یا چهار بار از تلویزیون چهره امام خمینی (ره) را دیده بودم و هنوز شناخت دقیقی از ایشان نداشتم، اما آنقدر دوستش داشتم که نمیتوانم کلمهای را برای بیان این عشق پیدا کنم.
پنجشنبه بعدازظهر بود که ما از جزیره مجنون به سمت اطراف شهر القرنه عراق رفته بودیم و بعثیها که به منطقه و موقعیت آشناییه بیشتری داشتند با توجه به اینکه در خاک خودشان بود، توانستند ما را دور زده و در اصطلاح قیچی کنند.
در آن منطقه پلی به نام «شیطا» وجود داشت که از روی این پل بعثیها بچهها را اسیر کرده و بعد از ردیف کردن بچهها، آنها را تیرباران میکردند و در نهایت نیز با تانک از روی پیکرشان عبور میکردند. من نگاه کردم و دیدم یکی از رزمندههای گروه آخری که داشت تیرباران میشد، «حمید محمدی» بود که هفت تیر به ران چپ او اصابت کرد و بعد از اینکه متوجه حرکت تانک شد از روی جاده غلط خورده و از روی پایین آمد.
من به همراه یکی از امدادگران داخل سنگر بودیم و هر لحظه منتظر بودیم که توسط بعثیها به اسارت دربیاییم و هیچ کار دیگری از دستمان بر نمیآمد. یکی از بعثیها بالای سرمان آمد و با حالتی وحشیانه فریاد میکشید و به زبان عربی میگفت «قم .. قم..» یعنی بلند شو، بلند شو.. من نگاهم به سمت تانکی بود که به سمت ما حرکت میکرد و دود آن در فضا پراکنده بود. همان لحظه یک افسر بعثی که روی شانه اش یک ستاره زرد قرار داشت، فریاد میزد «لاقتلو صدام حسین» و میخواست به ما بفهماند که صدام دستور داده که اسراء را نکشید.
حمید محمدی را که تیر خورده بود به همراه دیگر رزمندگان نظیر آقای رضواندوست، شمسی خانی، قربان احمدی و... را به بالای خاکریز آوردند و دست هایمان را بستند. من نفر اول بودم، بقیه بچهها را نیز پشت سر من با سیم تلفن بسته و شروع به حرکت کردیم که در این مسیر از روی پیکر بچهها که توسط تانکهای دشمن له شده بودند عبور کردیم.
همینطور که داشتیم میرفتیم یک سرباز بعثی که تقریباً یک مقدار فارسی بلد بود، میگفت به خمینی فحش بدهید. برای من حتی تصور این جمله هم سخت بود؛ چرا که آنقدر امام (ره) را دوست داشتم و مرید او بودم، نمیتوانستم این موضوع را در خودم هضم کنم. یکی از بچهها که پشت سرمان بود، میگفت بچهها در اسلام تقیه واجب است؛ برای اینکه کشته نشویم و بتوانیم بیشتر به اسلام خدمت کنیم، عیبی ندارد که جملات آنها را تکرار کنیم.
به جای تکرار فحشهای بعثیها به امام (ره) فریاد الموت صدام سر دادیم
همینطور که در حرکت بودیم و از روی پیکر شهداء رد میشدیم، ناگهان دیدم که یک افسر بعثی با قنداق تفنگش محکم در فک من کوبید و خون از دهانم سرازیر شد و آنجا بود که متوجه شدم به جای تکرار فحشهای بعثیها فریاد میزدم «الموت صدام الموت صدام» را میگفتم.
تمام این عشق و علاقه میان رزمندگان و امام راحل به شکل دلی بود و همه ما آنقدر او را دوست داشتیم و شیفته شخصیت او بودیم که گوش به فرمان فرامینش بودیم.
نهتنها من، بلکه بیشتر رزمندگان وقتی به جبههها میآمدیم، احساس میکردیم که امام خمینی (ره) همانند یک پدر در کنارمان حضور دارد و از ما مراقبت میکند و مدیریت ایشان در منطقه کاملا مشهود بود.
خبر رحلت امام (ره) را از روزنامههای بعثی گرفتیم
در اردوگاه که بودیم از طریق روزنامه «السرا الجمهوریه» که مربوط به عراق بود و همانند کیهان و همشهری ما بود از اخبار و وقایع باخبر میشدیم. بر اساس آن روزنامه متوجه شدیم که حال امام خوب نیست و در بیمارستان بستری است، به مدت ۱۰ روز داخل حیاط از ساعت شش صبح تا ۱۰ شب ترانه میگذاشتند و اخبار و روزنامهها را کلا ممنوع کردند و تلوزیون ۱۴ اینچ قدیمی هم که آنجا بود را از اردوگاه خارج کردند.
در آن مدت با توجه به قطعی روزنامهها و اخبار ما هیچ اطلاعی از وضعیت امام (ره) نداشتیم و تنها میدانستیم که حالشان بد است. حدودا ۱۰ یا ۱۵ روز از این اتفاق میگذشت، ظهر بود همین که از خواب بیدار شدم دیدم هر کدام از بچهها گوشهای نشسته و گریه میکنند. به سراغ هرکسی که میرفتم و علت گریه را جویا میشدم کسی پاسخی نمیداد.
در همین حین یکی از بچهها به روزنامه اشاره کرد و من دیدم روزنامهای که نزدیک به ۱۵ روز ورودش را به داخل اردوگاه ممنوع کرده بودند آن روز در اردوگاه موجود بود و در صفحه نخست آن با خط درشت و قرمز نوشته شده که امام مرحوم شده است و آنجا بود که متوجه شدم بچهها هر کدامشان به چه علتی این گونه اشک میریزند.
نزدیک به دو هفته از رحلت امام (ره) میگذشت، اما آنقدر این موضوع برای آنها اهمیت داشت که بعد از گذشت این مدت هنوز هم تیتر صفحه نخست آن، خبر رحلت بود. اردوگاه اسراء را سیاهپوش امام (ره) کردیم و تعدادی پارچه سیاه داشتیم که آنها را در اردوگاه نصب کردیم و با دو جلد قرآنی که از طرف صلیب سرخ برایمان آورده بودند یک به یک و نوبت به نوبت قرآن میخواندیم.
همان روز که بچهها متوجه رحلت امام شدند تمام قواعد و قوانینی که بعثیها برایمان ایجاد کرده بودند را زیر پا گذاشتیم. دور تا دور اردوگاه را به صورت مرتب و منظم پتو انداخته بودیم و مثل مسجدهای خودمان محل را برای برگزاری مراسم امام (ره) آماده کرده بودیم. تا چند روز قبل از آن بردن نام «خمینی» مجازات سنگینی داشت و هرکدام از اسراء که آن را میگفت با سلول انفرادی و واحد استغفارات که چیزی شبیه به ساواک بود سرو کار پیدا میکرد.
اما آن روز به صورت علنی ما مراسم را گرفتیم و هیچکدام جرات نمیکردند که مجلس را برهم بزنند و حتی کار به جایی رسید که خودشان هم با احترام پوتین هایشان را درآوردند و در مجلس حضور یافتند و قرآن دست گرفتند و با لیوانهایی که داده بودند بچهها برایشان چای آوردند.
بعد از رحلت امام (ره) انگار به یکباره امید بچههای اسیر از بین رفته بود چرا که احساس میکردیم پشتمان خالی شده و دیگر بازگشتی به وطن نداریم. تا قبل از رحلت ایشان تمامی شکنجههایی که توسط بعثیها بر ما اعمال میشد را تحمل میکردیم و میدانستیم که تکیهگاهی داریم، اما بعد از پرکشیدن ایشان تهی شدیم.
سکههایی که پیشکش مرقد مطهر شدند
مردادماه سال ۶۹ بود که سرانجام دوران اسارت ما به پایان رسید و پس از سختیهای فراوان بار دیگر بوی وطن را استشمام کردیم. تقریبا ۴۰ نفر بودیم که با یک اتوبوس که مربوط به شرکت اتوبوسرانی درون شهری عراق بود بدون هیچگونه تغذیهای از شهر موصل تا مرز خسروی آمدیم و تنها عشقمان این بود که پس از سالها دوری سرانجام به وطن میرسیم.
به مرز که رسیدیم، اتوبوسی هم از اسرای بعثی رسید که همگی کت و شلوارهای یک شکل به تن و ساکهایی یکجور و شبیه به هم در دست داشتند که مشخص بود درون آنها سوغاتیهای مربوط به ایران است. خیلی عادی و بی تفاوت نوبت به نوبت سوار اتوبوس شدند که به خاک کشورشان بازگردند.
در مقابل، اسرای ایرانی هر کدامشان با گریه، سوار بر اتوبوس میشدیم و هرگز تصور نمیکردیم که استقبال پرشوری از ما به عمل بیاید. حتی من در این فکر بودم که وقتی به اراک رسیدم شب را در مسجد جلالی واقع در خیابان مولوی بخوابم و صبح به خانه بروم. کردهای کردستان عراق و باختران با وانت طبل و سنج آورده بودند و با خوشحالی و روی باز از ما استقبال میکردند و ما تعجب کرده بودیم و میگفتیم که مردم چه قدر برای اسرا ارزش قائل هستند.
بعد از باختران با هواپیما به تهران آمدیم و به مدت چهار روز در پادگان جی قرنطینه بودیم، که همانجا اسم هایمان را نوشتند که همگی مان را به مرقد و زیارت قبر مطهر امام خمینی (ره) ببرند. هیچکداممان باور نمیکردیم که امام (ره) دیگر در میانمان نیست و زمانی که به مرقد رسیدیم، آنجا باور کردیم که او از میان ما رفته است.
زمانی که ما به خاک ایران رسیدیم به هر کدام از بچههای رزمنده یک سکه طلا به عنوان هدیه داده بودند، ما غیر از همان سکه پول دیگری نداشتیم که یادم هست که بیشتر بچهها سکه هایشان را داخل ضریح انداختند. بعد از طی کردن مدت قرنطینه هر کدام اسرا به شهرهای خود بازگشتند.
سال ۶۲ بود، عملیات خیبر در جزیره مجنون که من اسیر شدم. آن زمان تنها ۱۷ سال بیشتر نداشتم. فکر میکنم تا آن زمان فقط سه یا چهار بار از تلویزیون چهره امام خمینی (ره) را دیده بودم و هنوز شناخت دقیقی از ایشان نداشتم، اما آنقدر دوستش داشتم که نمیتوانم کلمهای را برای بیان این عشق پیدا کنم.
پنجشنبه بعدازظهر بود که ما از جزیره مجنون به سمت اطراف شهر القرنه عراق رفته بودیم و بعثیها که به منطقه و موقعیت آشناییه بیشتری داشتند با توجه به اینکه در خاک خودشان بود، توانستند ما را دور زده و در اصطلاح قیچی کنند.
در آن منطقه پلی به نام «شیطا» وجود داشت که از روی این پل بعثیها بچهها را اسیر کرده و بعد از ردیف کردن بچهها، آنها را تیرباران میکردند و در نهایت نیز با تانک از روی پیکرشان عبور میکردند. من نگاه کردم و دیدم یکی از رزمندههای گروه آخری که داشت تیرباران میشد، «حمید محمدی» بود که هفت تیر به ران چپ او اصابت کرد و بعد از اینکه متوجه حرکت تانک شد از روی جاده غلط خورده و از روی پایین آمد.
من به همراه یکی از امدادگران داخل سنگر بودیم و هر لحظه منتظر بودیم که توسط بعثیها به اسارت دربیاییم و هیچ کار دیگری از دستمان بر نمیآمد. یکی از بعثیها بالای سرمان آمد و با حالتی وحشیانه فریاد میکشید و به زبان عربی میگفت «قم .. قم..» یعنی بلند شو، بلند شو.. من نگاهم به سمت تانکی بود که به سمت ما حرکت میکرد و دود آن در فضا پراکنده بود. همان لحظه یک افسر بعثی که روی شانه اش یک ستاره زرد قرار داشت، فریاد میزد «لاقتلو صدام حسین» و میخواست به ما بفهماند که صدام دستور داده که اسراء را نکشید.
حمید محمدی را که تیر خورده بود به همراه دیگر رزمندگان نظیر آقای رضواندوست، شمسی خانی، قربان احمدی و... را به بالای خاکریز آوردند و دست هایمان را بستند. من نفر اول بودم، بقیه بچهها را نیز پشت سر من با سیم تلفن بسته و شروع به حرکت کردیم که در این مسیر از روی پیکر بچهها که توسط تانکهای دشمن له شده بودند عبور کردیم.
همینطور که داشتیم میرفتیم یک سرباز بعثی که تقریباً یک مقدار فارسی بلد بود، میگفت به خمینی فحش بدهید. برای من حتی تصور این جمله هم سخت بود؛ چرا که آنقدر امام (ره) را دوست داشتم و مرید او بودم، نمیتوانستم این موضوع را در خودم هضم کنم. یکی از بچهها که پشت سرمان بود، میگفت بچهها در اسلام تقیه واجب است؛ برای اینکه کشته نشویم و بتوانیم بیشتر به اسلام خدمت کنیم، عیبی ندارد که جملات آنها را تکرار کنیم.
به جای تکرار فحشهای بعثیها به امام (ره) فریاد الموت صدام سر دادیم
همینطور که در حرکت بودیم و از روی پیکر شهداء رد میشدیم، ناگهان دیدم که یک افسر بعثی با قنداق تفنگش محکم در فک من کوبید و خون از دهانم سرازیر شد و آنجا بود که متوجه شدم به جای تکرار فحشهای بعثیها فریاد میزدم «الموت صدام الموت صدام» را میگفتم.
تمام این عشق و علاقه میان رزمندگان و امام راحل به شکل دلی بود و همه ما آنقدر او را دوست داشتیم و شیفته شخصیت او بودیم که گوش به فرمان فرامینش بودیم.
نهتنها من، بلکه بیشتر رزمندگان وقتی به جبههها میآمدیم، احساس میکردیم که امام خمینی (ره) همانند یک پدر در کنارمان حضور دارد و از ما مراقبت میکند و مدیریت ایشان در منطقه کاملا مشهود بود.
خبر رحلت امام (ره) را از روزنامههای بعثی گرفتیم
در اردوگاه که بودیم از طریق روزنامه «السرا الجمهوریه» که مربوط به عراق بود و همانند کیهان و همشهری ما بود از اخبار و وقایع باخبر میشدیم. بر اساس آن روزنامه متوجه شدیم که حال امام خوب نیست و در بیمارستان بستری است، به مدت ۱۰ روز داخل حیاط از ساعت شش صبح تا ۱۰ شب ترانه میگذاشتند و اخبار و روزنامهها را کلا ممنوع کردند و تلوزیون ۱۴ اینچ قدیمی هم که آنجا بود را از اردوگاه خارج کردند.
در آن مدت با توجه به قطعی روزنامهها و اخبار ما هیچ اطلاعی از وضعیت امام (ره) نداشتیم و تنها میدانستیم که حالشان بد است. حدودا ۱۰ یا ۱۵ روز از این اتفاق میگذشت، ظهر بود همین که از خواب بیدار شدم دیدم هر کدام از بچهها گوشهای نشسته و گریه میکنند. به سراغ هرکسی که میرفتم و علت گریه را جویا میشدم کسی پاسخی نمیداد.
در همین حین یکی از بچهها به روزنامه اشاره کرد و من دیدم روزنامهای که نزدیک به ۱۵ روز ورودش را به داخل اردوگاه ممنوع کرده بودند آن روز در اردوگاه موجود بود و در صفحه نخست آن با خط درشت و قرمز نوشته شده که امام مرحوم شده است و آنجا بود که متوجه شدم بچهها هر کدامشان به چه علتی این گونه اشک میریزند.
نزدیک به دو هفته از رحلت امام (ره) میگذشت، اما آنقدر این موضوع برای آنها اهمیت داشت که بعد از گذشت این مدت هنوز هم تیتر صفحه نخست آن، خبر رحلت بود. اردوگاه اسراء را سیاهپوش امام (ره) کردیم و تعدادی پارچه سیاه داشتیم که آنها را در اردوگاه نصب کردیم و با دو جلد قرآنی که از طرف صلیب سرخ برایمان آورده بودند یک به یک و نوبت به نوبت قرآن میخواندیم.
همان روز که بچهها متوجه رحلت امام شدند تمام قواعد و قوانینی که بعثیها برایمان ایجاد کرده بودند را زیر پا گذاشتیم. دور تا دور اردوگاه را به صورت مرتب و منظم پتو انداخته بودیم و مثل مسجدهای خودمان محل را برای برگزاری مراسم امام (ره) آماده کرده بودیم. تا چند روز قبل از آن بردن نام «خمینی» مجازات سنگینی داشت و هرکدام از اسراء که آن را میگفت با سلول انفرادی و واحد استغفارات که چیزی شبیه به ساواک بود سرو کار پیدا میکرد.
اما آن روز به صورت علنی ما مراسم را گرفتیم و هیچکدام جرات نمیکردند که مجلس را برهم بزنند و حتی کار به جایی رسید که خودشان هم با احترام پوتین هایشان را درآوردند و در مجلس حضور یافتند و قرآن دست گرفتند و با لیوانهایی که داده بودند بچهها برایشان چای آوردند.
بعد از رحلت امام (ره) انگار به یکباره امید بچههای اسیر از بین رفته بود چرا که احساس میکردیم پشتمان خالی شده و دیگر بازگشتی به وطن نداریم. تا قبل از رحلت ایشان تمامی شکنجههایی که توسط بعثیها بر ما اعمال میشد را تحمل میکردیم و میدانستیم که تکیهگاهی داریم، اما بعد از پرکشیدن ایشان تهی شدیم.
سکههایی که پیشکش مرقد مطهر شدند
مردادماه سال ۶۹ بود که سرانجام دوران اسارت ما به پایان رسید و پس از سختیهای فراوان بار دیگر بوی وطن را استشمام کردیم. تقریبا ۴۰ نفر بودیم که با یک اتوبوس که مربوط به شرکت اتوبوسرانی درون شهری عراق بود بدون هیچگونه تغذیهای از شهر موصل تا مرز خسروی آمدیم و تنها عشقمان این بود که پس از سالها دوری سرانجام به وطن میرسیم.
به مرز که رسیدیم، اتوبوسی هم از اسرای بعثی رسید که همگی کت و شلوارهای یک شکل به تن و ساکهایی یکجور و شبیه به هم در دست داشتند که مشخص بود درون آنها سوغاتیهای مربوط به ایران است. خیلی عادی و بی تفاوت نوبت به نوبت سوار اتوبوس شدند که به خاک کشورشان بازگردند.
در مقابل، اسرای ایرانی هر کدامشان با گریه، سوار بر اتوبوس میشدیم و هرگز تصور نمیکردیم که استقبال پرشوری از ما به عمل بیاید. حتی من در این فکر بودم که وقتی به اراک رسیدم شب را در مسجد جلالی واقع در خیابان مولوی بخوابم و صبح به خانه بروم. کردهای کردستان عراق و باختران با وانت طبل و سنج آورده بودند و با خوشحالی و روی باز از ما استقبال میکردند و ما تعجب کرده بودیم و میگفتیم که مردم چه قدر برای اسرا ارزش قائل هستند.
بعد از باختران با هواپیما به تهران آمدیم و به مدت چهار روز در پادگان جی قرنطینه بودیم، که همانجا اسم هایمان را نوشتند که همگی مان را به مرقد و زیارت قبر مطهر امام خمینی (ره) ببرند. هیچکداممان باور نمیکردیم که امام (ره) دیگر در میانمان نیست و زمانی که به مرقد رسیدیم، آنجا باور کردیم که او از میان ما رفته است.
زمانی که ما به خاک ایران رسیدیم به هر کدام از بچههای رزمنده یک سکه طلا به عنوان هدیه داده بودند، ما غیر از همان سکه پول دیگری نداشتیم که یادم هست که بیشتر بچهها سکه هایشان را داخل ضریح انداختند. بعد از طی کردن مدت قرنطینه هر کدام اسرا به شهرهای خود بازگشتند.