سرویس فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ میگفت: همین شیعه بودن باعث نزدیک قلبهای ما و عراقیهاس.
نگاهش کردم: چطور؟
توی یکی از موکبها با چند زن عرب دور هم نشسته بودیم، اما خیلی حرف هم را نمیفهمیدیم. آخرش یکیشان با موبایلش یک روضه برایمان پخش کرد. وقتی من هم پابهپای آنها گریهام گرفت، نگاهشان را به هم میدیدم: میفهمه... میفهمه!
هر چند نتوانستیم خوب با هم حرف بزنیم، اما همان روضه یک جورهایی مهرمان را به دل هم انداخته بود. حالا مگر میتوانستیم از همدیگر خداحافظی کنیم؟
هر کسی او را میدید، نزدیک میرفت تا کمکش کند اما چند ثانیهای طول نمیکشید که برمیگشت.
به جای کف پا، کف دستش تاول زده بود از بس که چرخهای ولیچرش را به جلو کشیده بود با این حال کمک همه را رد میکرد.
میخواست برای زیارت اباعبدالله (ع) تمام راه را خودش برود.
یادم نیست چند کیلومتری کربلا بودیم منتظر رسیدن رفقا بودم برای آن که بیکار نباشم از مرد موکب دار یک پارچ آب گرفتم و ایستادم کنار جاده تا به زائرها آب بدهم. ایرانی بود لیوان آب را که از دستم گرفت و آبش را سرکشید، نگاهی به من و دشداشهام انداخت. وقتی فکر کرد که عرب هستم و فارسی نمیفهمم، رو کرد به رفیقش: میبینی چقدر بیبهداشتن؟ چرک از لیوانهاشون بالا میره. اصلا انگار بلد نیستن این لیوانها را بشورن.
حرفهایش را زد و لیوان را به من پس داد و گفت: شکراً
من که تا آنوقت جلوی خندهام را گرفته بودم، گفتم: ناقابله، یا علی، التماس دعا!
پسر را میگویی؟ یکباره صورتش قرمز شد. حالا مونده بود عذرخواهی کند یا بخندد.
ارتشی بود و برای حفاظت از زائرهای امام حسین (ع) ایستاده بود کنار جاده کربلا، با شیطنت رفتم کنارش و گفتم: تفنگتو بده میخوام عکس بگیرم. تعجب کرد: لا!
بده بابا یه عکس دیگه
لا لا
از وظیفهشناسی اش حرصم گرفته بود آخرش صورتم را در هم کشیدم، سینهام را صاف کردم و گفتم: من زائر امام حسینم. میگم بده تفنگو! این را که شنید انگار جا خورد. شرم آمد توی صورتش، عینک دودیاش را درآورد و یک جوری که من بفهمم گفت که برای تو و عینک را گذاشت توی دستم.
اهل ماداگاسکار بود و طلبه قم، کنارش که راه میرفتم پرسیدم از چی این پیاده روی خوشت اومده؟
همان طور که به موکب دارهای عراقی اشاره میکرد، گفت: اتحاد مسلمونها
پزشک گروه بود و مطمئناً خاطرههای زیادی برای گفتن داشت. رفتم سراغش که خاطرههایش را تعریف کند تا خواست جملههایش را مرتب کند بغض صدایش را لرزاند. اولین باری بود که هم مریضهام رو دوست داشتم هم مریضیشون را ... پانسمان اون پاهای تاول زده خیلی برای من مقدس بود.
نگاهش کردم: چطور؟
توی یکی از موکبها با چند زن عرب دور هم نشسته بودیم، اما خیلی حرف هم را نمیفهمیدیم. آخرش یکیشان با موبایلش یک روضه برایمان پخش کرد. وقتی من هم پابهپای آنها گریهام گرفت، نگاهشان را به هم میدیدم: میفهمه... میفهمه!
هر چند نتوانستیم خوب با هم حرف بزنیم، اما همان روضه یک جورهایی مهرمان را به دل هم انداخته بود. حالا مگر میتوانستیم از همدیگر خداحافظی کنیم؟
هر کسی او را میدید، نزدیک میرفت تا کمکش کند اما چند ثانیهای طول نمیکشید که برمیگشت.
به جای کف پا، کف دستش تاول زده بود از بس که چرخهای ولیچرش را به جلو کشیده بود با این حال کمک همه را رد میکرد.
میخواست برای زیارت اباعبدالله (ع) تمام راه را خودش برود.
یادم نیست چند کیلومتری کربلا بودیم منتظر رسیدن رفقا بودم برای آن که بیکار نباشم از مرد موکب دار یک پارچ آب گرفتم و ایستادم کنار جاده تا به زائرها آب بدهم. ایرانی بود لیوان آب را که از دستم گرفت و آبش را سرکشید، نگاهی به من و دشداشهام انداخت. وقتی فکر کرد که عرب هستم و فارسی نمیفهمم، رو کرد به رفیقش: میبینی چقدر بیبهداشتن؟ چرک از لیوانهاشون بالا میره. اصلا انگار بلد نیستن این لیوانها را بشورن.
حرفهایش را زد و لیوان را به من پس داد و گفت: شکراً
من که تا آنوقت جلوی خندهام را گرفته بودم، گفتم: ناقابله، یا علی، التماس دعا!
پسر را میگویی؟ یکباره صورتش قرمز شد. حالا مونده بود عذرخواهی کند یا بخندد.
ارتشی بود و برای حفاظت از زائرهای امام حسین (ع) ایستاده بود کنار جاده کربلا، با شیطنت رفتم کنارش و گفتم: تفنگتو بده میخوام عکس بگیرم. تعجب کرد: لا!
بده بابا یه عکس دیگه
لا لا
از وظیفهشناسی اش حرصم گرفته بود آخرش صورتم را در هم کشیدم، سینهام را صاف کردم و گفتم: من زائر امام حسینم. میگم بده تفنگو! این را که شنید انگار جا خورد. شرم آمد توی صورتش، عینک دودیاش را درآورد و یک جوری که من بفهمم گفت که برای تو و عینک را گذاشت توی دستم.
اهل ماداگاسکار بود و طلبه قم، کنارش که راه میرفتم پرسیدم از چی این پیاده روی خوشت اومده؟
همان طور که به موکب دارهای عراقی اشاره میکرد، گفت: اتحاد مسلمونها
پزشک گروه بود و مطمئناً خاطرههای زیادی برای گفتن داشت. رفتم سراغش که خاطرههایش را تعریف کند تا خواست جملههایش را مرتب کند بغض صدایش را لرزاند. اولین باری بود که هم مریضهام رو دوست داشتم هم مریضیشون را ... پانسمان اون پاهای تاول زده خیلی برای من مقدس بود.