کاش آنقدر پاکباخته شویم که روزی ما نیز از مدافعان حرم عمه سادات سلاماللهعلیها باشیم... کاش روزی نام ما هم در میان شیدائیان و فدائیان حجت بن الحسن عجل الله فرجه ثبت گردد...
کاش ما نیز پاکباخته شویم!
شهدای ایران: دنیا غرق در آتش فتنههای سهمگین آخرالزمان است. آتشی که هرچه ایمان و باور و اعتقاد و آرمان برای مواجهه و مقابله با آن داشته باشی باز کم است. ایمان و باور و ایدئولوژی و آرمانخواهی کم است، اگر استقامت نداشتهباشی!
چه؛ که این آتش، باور و ایمان و اعتقاد خیلیها را در خود بلعیده است... در همین کوچهها و خیابانها و همین خانهها و پای همین ماهوارهها و رایانهها و بازارها و تجملات و اشرافیگری و...
شهیدان اگر به فلاح رسیدند و به رستگاری؛ نتیجه آن بود که نیت خویش را خالص کردند؛ فقط برای خدا و لاغیر. اما نیت خالص هم بدون استقامت گره از کار آدمی باز نمیکند. اگر استقامت نداشتهباشی، نیت خالص هم باید در آزمون عمل محک بخورد...
و شهیدان آنقدر بر سر نیت خالصانه خویش پایداری کردند و استقامت نمودند که لاجرم به مقصود و مقصد رسیدند. عمری خالصانه استقامت کردن و مجاهده با نفس و دنیا و خویشتن خویش نمودن و رنجها بردن و عاقبت ثانیههای رستگاری را در آغوش کشیدن...
و ما را امروز، تکلیف استقامت بر سر باورهای دیروز است. باورهایی که امروز برای حفظ ایمان خویش بدان بیشتر از گذشته نیازمندیم. آرمان متعالی محقق نمیشود و آن اتفاق باشکوه تاریخ و آن حق وعده داده شده رخ نمینماید مگر به استقامت جانهایی که این روزها سخت از فراقی بزرگ در عذابند.
جانها بر لب آمده از دوری و نبودن کسی که سفرهدار جهان هستی است و «بیمنه رزقالوری» است، آزار دلهای اهالی ایمان شده است. روزهایی که به سختی سپری میشوند و شبهایی که شب یلدای فراقاند و نه اشک و نه گریه و نه ندبه از اضطرارمان نمیکاهد...
اینها همه نشانگان محبت ماست به آن آرمان متعالی عجل الله فرجه...
قوت قلبمان و تپشهای قلب شکستهمان و اشکهای حزین و برافروختگی و سوختگی و شیدایی و انتظار لحظه به لحظه مان برای نیل به فلاح رستگاری و شهادت را دلیل حسین علیهالسلام است و امید و نشاطی که زنده نگهمان بدارد را دلیل صاحب الامر عجلاللهفرجه است. ما را جهاننگری عمیق و ژرف، عاشوراست و آرماننگری کلان؛ انتظار.
با همه شیرینیهایی که دارد حبالحسین علیهالسلام؛ غم مصائبش کمرشکن است و با همه سختیهایی که دارد انتظار؛ امید تحقق وعده الهی، گواراست... گواراست چون روزی تمام خواهد شد. گرچه «ویرونه بعیدا»، ما را باور «و نراه قریبا»ست...
گواراست چون وقتی تمام شد، آن ظهور گشایش امور جهان هستی خواهد بود و ما دلمان آرام و در تلاطم است برای صحبةالکرام... نه! بگو صحبت و همنشینی با حضرت اکرمالاکرمین.
شبها چشم به آسمان داریم تا بارانی از جانب کربلا ببارد و دلمان آرام شود به نورباران حبالحسین علیهالسلام... و روزها گوش به در داریم که مهمان برسد... نه! نگو مهمان... که او، آقای عالم است، صاحب عالم است، وعده مشترک ادیان و کتب و امتهاست آن پسر انسان... که موعظه کردند برای آمدنش چراغی روشن افروخته داریم هماره...
مثل آنها که حتی شبها خواب نداشتند و شمشیر به دست روزها را پشت در به امید شنیدن ندای دعوت یوسف کربلا، شب میکردند... همانان که آنقدر پاک باخته بودند که شبی به سختی و شیرینی شب دهم، به درک و شهود صحبةالکرام رسیدند... آن هم چه کریمی... با حسین علیهالسلام همنشین شدند و از جرعههای گوارایی نوشیدند که عالم در فهم و درک آن جرعهها هنوز متحیر است...
یک شب همنشین یوسف کربلا شدند و پاک باخته و جان افروخته گرداگرد شمع وجودش چرخیدند و تا الیالابد از حسین علیهالسلام جدایی ندارند...
کاش آنقدر پاکباخته باشیم که شبی همنشین کریمترین کریم از سلسله آلطه صلیاللهعلیهوآله گردیم و بر سر اخلاص خویش آنقدر استقامت ورزیم که یوسف ما نیز، پر کند کیل ما را و ثمن ناچیز ما را نادیده بگیرد و الیالابد از فدائیانش باشیم، از شهیدان راههایی که میگذرد و عطر خدا میپیچید در شامه عالم جان و جهان...
کاش آنقدر پاکباخته شویم که روزی ما نیز از مدافعان حرم عمه سادات سلاماللهعلیها باشیم... کاش روزی نام ما هم در میان شیدائیان و فدائیان حجت بن الحسن عجل الله فرجه ثبت گردد... کاش روزی ما هم «هادی کجباف» شویم! و کاش او در آن قرارگاه لازمانی که مهمان سیدالشهداء علیهالسلام است، ما را نیز یاد کند به دعایی و نگاهی و وساطتی...
کاش روزی از غم این فراق که طولانی شد میان ما و عزیزمصر جان و جهانمان، بمیریم... کاش روزی لحظههامان به اندیشه نازکی خاطر یار بگذرد... بلکه کمتر خطا کنیم... کاش...
بعد از پیروزی انقلاب و شروع جنگ تحمیلی و با فشارها و تهدیدات نظامی، ترور رهبران، کودتا، حرکت گروهکهای چپ و راست و منافقین، جوان ۱۸ ساله محل، روزی لباس رزم به تن کرد و در اردوگاه بسیج محل و جنگ تحمیلی اسلحه بردوش گرفت و درپایان جنگ عزمش را جزم کرد تا در اردوگاه دیگری خدمت کند و با بتن و آهن و مصالح، سدها و پلها و راهها را آباد کند.
تا نوبت به تحریم رسید و ارتقای علمی آرزوی دیرینهاش شد، دانشگاهش سنگری زیر توپخانه جنگنرم، چون نوبت به تهاجم سایبری و فرهنگی رسیده بود و درنهایت بال گشودن در دفاع از حرمآلالله، گوشههایی از زندگی این مجاهد خستگیناپذیر را به روایت همسرش میخوانیم:
***
- متولد تیر۱۳۴۰ درشهرستان شوشتر بود و دوران تحصیلات خود تا دیپلم را نیز درهمین شهرستان گذراند. تیر سال ۵۹ برای خدمت سربازی اعزام شد . بعد از اینکه دو ماه آموزشی را در آبادان پشتسر گذاشت به سوسنگرد اعزام شد. در زمان محاصره سوسنگرد آنجا بود و با بالا گرفتن درگیریها به همراه یکی از دوستانش با لباس عربی از طریق رودخانه و کانالهای اطراف شهر، نجات پیدا کردند و پیاده خود را به اهواز رساندند. مدتی بعد مجددا اعزام شد ...
***
- تا تیر ۶۰ که در جبهه بستان مجروح شد. ظاهرا با دو نفر دیگر پشت خاکریز بودند. یکی از آنها عینک بر چشم داشت. آقا هادی به او میگوید عینکت را در بیاور؛ انعکاس نور باعث میشود شناسایی شویم. همین طور هم میشود و به سمت آنها شلیک میکنند. آن دو نفر شهید و هادی به شدت مجروح میشود. یک ترکش به شکم، یک ترکش به بازو و یک ترکش به لگن و یکی به ساق پا و یک ترکش به اندازه انگشت اشاره هم به کمر اصابت میکند که نوک آن به نخاعش نزدیک میشود . درآوردنش هم بسیار دشوار بود، زیرا احتمال فلج شدن و قطع نخاع میرفت . به همین خاطر این ترکش تا پایان عمر در بدنش به یادگار ماند.
***
- پدرهادی با مادربزرگ من دختر عمو، پسر عمو بودند و خواهرش هم خانم برادرم بود و ما در مدرسه هم همکلاسی بودیم و تا حدودی هم دیگر را میشناختیم، ولی باب آشنایی بیشتر من و هادی به سال ۶۰ باز میگردد که ایشان دچار مجروحیت شدید شد و سه ماه در بیمارستان بستری شد، در آن زمان به علت شرایط جنگ خانواده ما ساکن تهران بود و هادی پس از ترخیص از بیمارستان دوران نقاهتش را در منزل ما گذراند و به دلیل اینکه حرکت برایش سخت بود، برادرم در کارها کمکش میکرد تا اینکه قوای جسمانیاش را بدست آورد و رفت.
***
- بعد از مهاجرت ما به تهران ارتباط چندانی با خانواده کجباف نداشتیم ولی بعد از ترخیص ایشان از بیمارستان خانوادهام خیلی به ایشان احترام گذاشتند و مادرم میگفت:"برای رضای خدا باید از او پذیرایی کنیم" و هادی حدود دو ماه در منزل ما بود وما در این مدت شناخت بیشتری نسبت به هم پیدا کردیم. من در آن زمان مربی پرورشی بودم، با این اوضاع و احوالی که داشت با مینیبوس نمازجمعه و بهشتزهرا(س) میبردیمش. عاشق شهدا بود. تا همین روزهای آخر هم به فکر برگزاری یادواره برای شهدا و مراسم و زیارت شهدا بود. ما بیش از ۵۰۰ جلد کتاب درباره شهدا در منزل داریم. خلاصه مقداری که حالش بهتر شد برادر بزرگش که شوهرخواهر من بود آمد دنبالش و او را به شوشتر برد.
البته تهران که بود به من گفت دوست دارم مثل شما در آموزش و پرورش مشغول به کار شوم اگر میشود پرس و جویی کنید، ببینید امکانش هست. من هم رفتم امورتربیتی شهریار صحبت کردم و آنها هم موافقت کردند. ذهن خیلی فعالی داشت و باهوش و حافظهاش قوی بود. در آزمون گزینش کتبی قبول شد و به مرحله مصاحبه رسید و آنجا هم قبول شد چون آن زمان اوایل انقلاب بود و زمان پاکسازی نیروهایی بود که افکار شاهنشاهی داشتند و امور تربیتی هم جایگاه خاصی داشت و مربی پرورشی از مدیر هم بالاتر بود زیرا میرفت تا تفکر طاغوتی حاکم بر فرهنگ مدارس را تغییر بدهد و پایهگذار این طرح شهید رجایی بود.
یکی از مدارس شهریار را به عنوان محل خدمت هادی انتخاب کردند اما چون هنوز کارت پایان خدمتش را ارائه نکرده بود، شروع به کارش منوط به ارائه کارت پایان خدمت شد به همین خاطر گفت میروم شوشتر هم سری به خانواده بزنم و هم کارتم را بگیرم. آذر سال ۶۰ بود که رفت شوشتر. دو، سه روز گذشت و خبری از او نشد، یک هفته، ده روز گذشت باز هم خبری نشد. لاجرم تماس گرفتم منزلشان در شوشتر مادرش گفت هادی خانه نیست. فردا دوباره تماس گرفتم و با او صحبت کردم و گفتم من واسطه کار شما شدم و به آنها قول دادم شما رفتید و خبری نشد. هادی گفت راستش میخواستم بیایم ولی خوزستان درگیر جنگ است و باید بروم جبهه. گفتم: شما با آن وضعیت؟ گفت فعلا میروم بخش فرهنگی سپاه تا بهتر بشوم.
***
- تا سال ۶۱ با سپاه به صورت افتخاری همکاری فرهنگی داشت. اردیبهشت ۶۱ برای ورود به سپاه درخواست رسمی داد. من نیز پس از بازگشت به اهواز در دو مدرسه تدریس عربی داشتم. چون در تهران دورهاش را گذرانده بودم.
***
- در سال ۶۱ شرایط جنگی در شهرهای مرزی کمتر شد و جو آرامتری بر منطقه حاکم شد و ما برگشتیم اهواز و در این زمان هادی خانوادهاش را برای خواستگاریم فرستاد. خانوادهام کاملاً با این ازدواج مخالف بودند و استدلالشان این بود که ما به درد هم نمیخوریم و این جانباز است و بدنش معلول است تو چطور میخواهی با او ازدواج کنی؟
مخصوصا ترکشی که درون کمرش بود خیلی خطرناک بود و هر آن احتمال داشت که فلج شود. برخی دیگر هم از این بایت که پس از ازدواج باید بروم شوشتر زندگی کنم نگران بودند، زیرا با شناختی که از روحیات من داشتند فکر میکردند زندگی در شهرستان برایم سخت خواهد بود. شوهرخواهرم که هر دوی ما را میشناخت میگفت تو نمیتوانی با این موضوع کنار بیایی مخصوصا که در تهران تحصیل و کار کردهای، اما من به او علاقهمند شده بودم و علیرغم مخالفت خانواده اعلام کردم افتخار میکنم که با یک جانباز ازدواج کنم. اگر در جبهه حضور ندارم دینم را اینگونه به اسلام ادا کنم و به خاطر هادی حاضر بودم هر شهری بروم. مهریهام را یک سفر حج قرار دادم و زمانی هم که ازدواج کردیم حدود یک ماه از استخدامش در سپاه می گذشت و شرایط مالی جالبی نداشت.
***
- مراسم عقدمان در منزل خواهرش در شوشتر برگزار شد و برای اینکه هزینه اضافی پرداخت نکنیم، نگفتیم عروس هستم و برای خرید بازار هم، خرید خاصی نکردم و لباسم را هم از یکی از دوستان امانت گرفتم و خطبه عقدمان را هم روحانی وارستهای که در شوشتر بود خواند. مراسم خیلی سادهای داشتیم ولی از لحاظ معنوی جو بسیار خوبی بر مجلس حاکم بود.
***
- دو بار مراسم عروسیمان به دلیل فوت دو تن از اقوام عقب افتاد. تا اینکه اسفند سال ۶۱ عملیات شد و هادی بارش را بست و رفت جبهه. فرودین ۶۲ وقتی از جبهه برگشت یک جشن ساده را ترتیب دادیم و به خانه هادی رفتم؛ حقوقش آن موقع دو هزار و ۵۰۰ تومان بود. به رسم قدیمیترها مادرم کلی ظرف و ظروف برایم جمعآوری کرده بود، هادی گفت: من کت و شلوار نمیپوشم ولی مادرم برایش تهیه کرد چون پدرم تازه فوت کرده بود مادرم خیلی دستش باز نبود؛ اما در حد توان و حتی بیشتر تامین کرد. آقا هادی هم یک پنکه دستی و موکت نمدی تهیه کرد و یکی از اتاقهای منزل پدرش را سفیدکاری کردند و زندگیمان را آنجا شروع کردیم. مثل الان نبود که حتما فلان قالی و فلان یخچال و ... باشد. زمان جنگ بود.
برادرم که شوهرخواهر آقا هادی بود وقتی اتاقمان را دید که خیلی خالی است ناراحت شد و یک دست سرویس خواب از اهواز برایمان خرید و اتاقمان را پرکرد. سه سال از ازدواجمان گذشته بود ولی ما کولر گازی نداشتیم، اوایل یخچال هم نداشتیم و از وسایل مادر شوهرم استفاده میکردیم. اما زندگی با سه برادر شوهر آن هم برای من که معتقد به حجاب کامل و چادر و روسری بودم در گرمای طاقت فرسای خوزستان بسیار سخت بود. پانزده روز بعد از عروسی به جبهه برگشت. و من با آن همه فعالیت اجتماعی در شهری دیگر دور از همسر بسیار تنها شده بودم، مدتی که گذشت به او گفتم: مگر قول نداده بودی مرا به تعاون سپاه ببری؟ هادی گفت: کار واسه چیته! و به طرق مختلف رد میکرد تا اینکه ۱۲ بهمن ۱۳۶۲ خداوند فاطمه را به ما عطا کرد. فاطمه به لحاظ قوای بدنی بسیار ضعیف بود. زیرا در دوران بارداری هم دور از خانوادهام بود و هم همسرم حضور نداشت که نیازهای تغذیهای و روحی من را تامین نماید. زایمان بسیار سختی داشتم و دوماه زمینگیر شدم.
***
- هادی خیلی اهل معنویات بود و اگر دستی خالی و بدنی مجروح داشت ولی افکار و رفتاری عالی داشت. اهل تقوای الهی بود و شجاعت و شهامت زیادی داشت و از خودگذشته بود و داوطلب اسلام بود و راه زندگیش راه درستی بود و در یک کلمه به قول امروزی ها مرد بود. کمرو و کمحرف بود. بسیار سنجیده سخن میگفت. شوخی بیمورد نمیکرد. وقار و صلابتی که داشت باعث میشد همه در حضور او به خود اجازه ندهند کار سبک و سخیفی انجام دهند.
***
- فاطمه یک ماهه بود که هادی آمد، آن هم به خاطر اینکه دچار موج گرفتگی شده بود. حالت روحی و روانیش بسیار آشفته بود و لذت پدر بودن و نوزادی فاطمه را درک نکرد. به خاطر موج انفجار به شدت عصبی شده بود. ایشان ۹ بار در جنگ مجروح شد ولی بدتر از همه موج گرفتگی بود که دو بار برایش اتفاق افتاد. دیگر به من و فرزندش ابراز احساسات نمیکرد و این برایم بسیار زجر آور بود، با کلی قرص و دارو بهبود پیدا کرد ولی بازهم دنبال برگشتن به جبهه بود و دستبردار نبود. ۱۸ بهمن ۶۳ سجاد هم به دنیا آمد و دو بچه در یک اتاق کوچک و با آن شرایطی که توضیح دادم و کار در منزل را هم اضافه کنید.
اما با این وجود ۱۰ درصد فکر خودم و بچهها بودم ۹۰ درصد فکر هادی، خیلی دوستش داشتم و طاقت دوریش را نداشتم و زجر میکشیدم و چشم انتظار خبر سلامتیش بودم. بعضی وقتها با خودم میگفتم نکند این علاقه شرک باشد.هر ۱۰-۱۲ روز که یکی از بچههای جبهه بر میگشت یک کاغذ کوچک مینوشت و به آنها میداد که رویش نوشته بود «سلام، حالم خوب است، سلام برسان، هادی کجباف». همان کاغذ را میبوسیدم و میگذاشتم روی چشمانم و با همین تکه کاغذ زندگی میکردم. در همه دورانی که بچهها شب نمیخوابیدند. مریض میشدند. تب میکردند. دندان در میآوردند، دست تنها بودم. فاطمه تقریبا بدون پدر بزرگ شد، اما با این وجود بسیار پدرش را دوست دارد، هادی وقتی به منزل میآمد به خاطر موج گرفتگی و شهادت همرزمانش همیشه غمگین بود و من به جای انتظار محبت باید او را رو به راه میکردم و به او روحیه میدادم و دیگر مجالی برای طرح شکایت و گزارش احوالی که بر ما میگذشت نبود به همین خاطر او از اوضاع خانه بیخبر میماند. نه در این سالها بازار رفتیم، نه پارک، نه مسافرت.
***
- سجاد شش ماهه بود که محمد را باردار شدم، یکی از برادر شوهرهایم منزل خرید و از خانه پدرشوهرم رفت و ما در نیم پلاکی مجزا که در آن سوی حیاط بود ساکن شدیم و کولری خریدیم و شرایط اندکی بهبود یافت. گاهی اوقات که خسته میشدم فاطمه را دریک دست و سجاد را در دست دیگر ساک بردوش و چادر به دندان با وجود بارداری به منزل خواهرم میرفتم، هشت ماهه باردار بودم که هادی یک سر آمد منزل، گفتم: اگر اجازه بدهید برای وضع حمل بروم اهواز پیش خانوادهام و ایشان هم موافقت کردند. فروردین ۶۵ محمد به دنیا آمد و تا چهار روز بعد از زایمان هیچ کس خبری از ما نداشت. تا اینکه مادر شوهرم آمد اهواز. گفت: «قدم نو رسیده و قدم باباش مبارک!» این را که گفت مادرم با تعجب پرسید: «برای هادی اتفاقی افتاده؟» گفت: «خدا رحم کرد، ترکش به سرش خورده الان هم بیمارستان است» داشتم از حال میرفتم فقط پرسیدم زنده است؟!
***
- ظاهرا عملیاتی انجام میدهند و ۵۰-۶۰ نفر از بچههای ما را عراقیها اسیر میکنند و میبرند جلو و بعد هادی را اسیر میکنند. این روایتی است که از زبان دیگران نقل میکنم و از زبان خودش نشنیدم. وقتی عراقیها دارند او را میبرند گودالی جلویشان پدیدار میشود. ایشان هم با سرعت نارنجکی را از کمر یکی از عراقیها باز میکند و ضامنش را کشیده و خودش را درون گودال میاندازد و عراقیها کشته میشوند. ولی خودش دچار موج گرفتگی میشود و پرده گوشش پاره میشود. با این وجود اسلحه و خشابها را بر میدارد و میرود به سمت بچههایی که اسیر کردهاند پشت خاکریز کمین میکند و نگهبان اسرا را میکشد و رزمندهها را آزاد میکند و آنها متوجه میشوند که از گوشش خون میآید واعزامش میکنند تهران و رزمندههایی که بر میگردند به شوشتر ماجرا را تعریف میکنند و این اتفاق دقیقا روزی رخ میدهد که محمد به دنیا آمد، از راه بینی مغزش را عمل میکنند و وقتی حالش بهتر میشود با خانوادهاش تماس میگیرد که به خانوادهام در اهواز سرکشی کنید.
***
- وقتی محمد ۴۵ روزش بود هادی برگشت. البته در فاصله عمل دومی که داشت از دکترش اجازه گرفته بود. به اندازه یک ساعت ما را دید و دوباره رفت تهران برای عمل تا دو سه هفته بعد که ما را برد شوشتر، دیگر اجازه نداشت به جبهه برگردد. زیرا مغزش تحت عمل قرار گرفته بود. در شوشتر در کارهای شهری سپاه مشغول شد.در همان سال یک تکه زمین به پاسدارها فروختند و ما هم خریدیم و هادی مشغول ساختن خانه شد و با کارگرها کار میکرد. بهش میگفتم آفتاب داغ خوزستان برایت مضر است اما او کار خودش را میکرد. حتی بعد از کارگرها هم میرفت ادامه کارها را انجام میداد.
***
- سال ۶۵ جنگ به اوج خودش رسیده بود. ساختن خانه را نیمه تمام گذاشت و رفت جبهه. دوست بزرگواری دارد به نام «حسین ارجمند» که ایشان ادامه کار را انجام داد و بر کارها نظارت کرد. تابستان ۶۶ بود که خانه تکمیل شد و ما را به آنجا منتقل کرد و مجدد رفت جبهه. به خاطر هزینههای خانه و حقوق پایین و قسط کولر و یخچال و قالی از لحاظ مالی خیلی شرایط بدی داشتیم. محمد شش ماهه بود که آقا هادی مجددا به جبهه رفته و در منطقه حلبچه شیمیایی شد، اخیرا که مجروح شد و از ریهاش نمونهبرداری کردند جواب پاتولوژی گفت هنوز آثار شیمیایی در بدنش وجود دارد و زخمهایی خود به خود در صورتش پدیدار میشد، یک بار هم تیر به قوزک پایش اصابت کرد و مجروح شد. گاهی اوقات هم به ما نمیگفت و این اوضاع تا پایان جنگ ادامه داشت....
***
- وقتی بحث رفتن به سوریه پیشآمد اطرافیان با توجه به اینکه هادی جانباز بود و شرایط جسمانی خاصی داشت مخالف این موضوع بودند و میگفتند سنی از او گذشته و در دوران دفاع مقدس به اندازه کافی فعالیت داشته و جانباز است. خلاصه هرکس برای مخالفتش دلیلی داشت. سوریه چه ارتباطی به ما دارد! اعراب چه ارتباطی به ما دارند! و هزاران حرف و دلیل دیگر، ولی هادی این حرفها به خرجش نمیرفت و کار و راه خودش را میرفت و در پاسخ میگفت: اگر امروز برای دفاع نرویم فردا پای این افراد به کشورمان باز میشود و مجبور میشویم در مرزهای خودمان با آنان درگیر شویم، پس بهتر است از این فرصت استفاده کنیم ودر خارج از مرزهای کشورمان زمینگیرشان کنیم، چون هدف اصلی این گروهها کشور ماست پس بهتر است با هزینه کمتری از شرشان خلاص شویم چون اگر وارد خاک ما شوند هزینه سنگینتری برای ما دارد.
***
- قبل از تعطیلات عید با هم رفتیم سوریه، اخلاقش خیلی تغییر کرده بود و محبتش به من و بچهها بیشتر شده بود، انگار میخواست سختیهای گذشته را جبران کند و از دل من و بچه ها در بیاورد. اصلاً روی حرفم حرف نمیزد و نه نمیآورد و هرچه میخواستم انجام میداد، تغییر کرده بود و زمانی هم که برگشتیم ایران اصلاً عصبانی وناراحت نمیشد، من تعجب کرده بودم چون قبلاً گاهی چیزی میگفتیم ممکن بود ناراحت شود ولی دیگر آن ناراحتی هم وجود نداشت.
***
- بیشتر اوقات در فکر بود و در جمع هم در خودش فرورفته و متفکر بود و هرکس میدید متوجه این موضوع میشد و خیلیها بعد از شهادتش میگفتند ما میدانستیم و احساس میکردیم شهید میشود. یکبار هم از بیرون آمد و گفت: فلانی گفته توی این ماموریت شهید میشوی! و من هم پرسیدم از کجا میدانی؟ گفت: خب گفته از چهرهات معلوم است!
***
- این اواخر خودش هم میگفت: سعی کن وابستگیات را به من کم کنی، من هم دارم تمرین میکنم وابستگیم به تو و بچهها کم شود. از این حرفش ناراحت و دلگیرمیشدم، یکبار هم با مهربانی گفت: چقدر علاقه؟! سعی کن علاقهات را کم کنی و... ولی گویی برعکس شده بود و علاقه و وابستگیام چندین برابر شده بود. طوری شده بودم که یک ساعت هم طاقت دوریش را نداشتم و یک ساعت که بیرون می رفت دلواپسش میشدم.
***
- قبل از ماه رمضان پارسال که به سوریه رفت مشکلی برایش پیش نیامد، ولی در سوریه یکبار دچار مجروحیت شد وآن هم شهریور ماه بود که تیر به سینهاش اصابت کرد و از کمرش خارج شد و ریهاش را پاره کرد و ظرف شش روز، سه بار مورد عمل جراحی قرار گرفت و هم خودش و هم ما دوران سختی را گذراندیم و خودش میگفت: شانس نیاوردم! البته این مجروحیت مصممترش کرد و میگفت: کار نیمه تمامی دارم. و زمانی که رفت به عزم شهادت رفت و کسی که به عزم شهادت میرود از جان گذشته است و پیروز است. همرزمانش میگفتند: در هر عملیات خطرناکی وارد میشد و در انتظار شهادت بود. و خوشحالم که در سوریه مفید بود و همرزمانش همگی به این موضوع اذعان دارند ولی خودش از کارهایش چیزی نمیگفت ولی همرزمانش از رشادت ها و کارهایش تعریف میکردند. بصورت مقطعی به عراق هم میرفتند و برمیگشتند، مثلاً یک هفته تا ده روز میرفت و میآمد ولی سوریه که رفت ثابت بود.
***
- هادی در اولین روز ماه رجب (۳۱ فروردین ماه ۹۴) ساعت ۱۲ ظهر و با دهان روزه به شهادت رسید و خبر شهادتش ابتدا توسط سایتها و خبرگزاریهای معاند اعلام شد و برخی از دوستان از این طریق مطلع شدند. در میان خودمان هم ابتدا پسرانم از موضوع مطلع شدند و پسر کوچکم با دوستان پدرش تماس گرفته بود و از همرزمانش پیگیر صحت خبر شده بود که در پاسخ گفته بودند بله خبر صحت دارد و قرار بود فردا صبح به شما اطلاع داده شود تا امشب را راحت باشید. ولی برنامه دوستان موفق نبود و ما همان شب موضوع را فهمیدیم. ما هنوز هم نتوانستهایم نبود هادی را باور کنیم و قضیه را برای خودمان حل و فصل کنیم و بچهها هنوز هم ناراحتی خود را به اشکال مختلف نشان میدهند و هنوز از نظر روحی به تعادل نرسیدهاند...
اخبار آن روزها
پیکر شهید کجباف پس از ۵۰ روز از شهادتش که در مناطق تحت سیطره گروههای تروریستی بود, به میهن اسلامی بازگشت و مردم اهواز و شوشتر برای وداع با این شهید بزرگوار لحظه شماری کردند... همسر شهید در روزهای ابتدایی که خبر شهادت حاج هادی را شنیده بود و فهمیده بود پیکر شهید در اختیار داعشیها قرار گرفته است با قاطعیتی زینبی در جمع مردم اهواز تاکید کرد: راضی نیستیم برای بازگشت پیکر شهید که در اختیار تکفیری هاست حتی یک ریال هزینه شود و آن پول دوباره بر ضد شیعیان استفاده شود.این سخنان همسر شهید سبب شد شخصیتهای مختلفی همچون حجت الاسلام پناهیان وی را با اموهب از شیرزنان صحنه کربلا مقایسه کند و از هنرمندان بخواهد درباره رفتار زینبی وی شعرها بسرایند و داستانها بنویسند.
چه؛ که این آتش، باور و ایمان و اعتقاد خیلیها را در خود بلعیده است... در همین کوچهها و خیابانها و همین خانهها و پای همین ماهوارهها و رایانهها و بازارها و تجملات و اشرافیگری و...
شهیدان اگر به فلاح رسیدند و به رستگاری؛ نتیجه آن بود که نیت خویش را خالص کردند؛ فقط برای خدا و لاغیر. اما نیت خالص هم بدون استقامت گره از کار آدمی باز نمیکند. اگر استقامت نداشتهباشی، نیت خالص هم باید در آزمون عمل محک بخورد...
و شهیدان آنقدر بر سر نیت خالصانه خویش پایداری کردند و استقامت نمودند که لاجرم به مقصود و مقصد رسیدند. عمری خالصانه استقامت کردن و مجاهده با نفس و دنیا و خویشتن خویش نمودن و رنجها بردن و عاقبت ثانیههای رستگاری را در آغوش کشیدن...
و ما را امروز، تکلیف استقامت بر سر باورهای دیروز است. باورهایی که امروز برای حفظ ایمان خویش بدان بیشتر از گذشته نیازمندیم. آرمان متعالی محقق نمیشود و آن اتفاق باشکوه تاریخ و آن حق وعده داده شده رخ نمینماید مگر به استقامت جانهایی که این روزها سخت از فراقی بزرگ در عذابند.
جانها بر لب آمده از دوری و نبودن کسی که سفرهدار جهان هستی است و «بیمنه رزقالوری» است، آزار دلهای اهالی ایمان شده است. روزهایی که به سختی سپری میشوند و شبهایی که شب یلدای فراقاند و نه اشک و نه گریه و نه ندبه از اضطرارمان نمیکاهد...
اینها همه نشانگان محبت ماست به آن آرمان متعالی عجل الله فرجه...
قوت قلبمان و تپشهای قلب شکستهمان و اشکهای حزین و برافروختگی و سوختگی و شیدایی و انتظار لحظه به لحظه مان برای نیل به فلاح رستگاری و شهادت را دلیل حسین علیهالسلام است و امید و نشاطی که زنده نگهمان بدارد را دلیل صاحب الامر عجلاللهفرجه است. ما را جهاننگری عمیق و ژرف، عاشوراست و آرماننگری کلان؛ انتظار.
با همه شیرینیهایی که دارد حبالحسین علیهالسلام؛ غم مصائبش کمرشکن است و با همه سختیهایی که دارد انتظار؛ امید تحقق وعده الهی، گواراست... گواراست چون روزی تمام خواهد شد. گرچه «ویرونه بعیدا»، ما را باور «و نراه قریبا»ست...
گواراست چون وقتی تمام شد، آن ظهور گشایش امور جهان هستی خواهد بود و ما دلمان آرام و در تلاطم است برای صحبةالکرام... نه! بگو صحبت و همنشینی با حضرت اکرمالاکرمین.
شبها چشم به آسمان داریم تا بارانی از جانب کربلا ببارد و دلمان آرام شود به نورباران حبالحسین علیهالسلام... و روزها گوش به در داریم که مهمان برسد... نه! نگو مهمان... که او، آقای عالم است، صاحب عالم است، وعده مشترک ادیان و کتب و امتهاست آن پسر انسان... که موعظه کردند برای آمدنش چراغی روشن افروخته داریم هماره...
مثل آنها که حتی شبها خواب نداشتند و شمشیر به دست روزها را پشت در به امید شنیدن ندای دعوت یوسف کربلا، شب میکردند... همانان که آنقدر پاک باخته بودند که شبی به سختی و شیرینی شب دهم، به درک و شهود صحبةالکرام رسیدند... آن هم چه کریمی... با حسین علیهالسلام همنشین شدند و از جرعههای گوارایی نوشیدند که عالم در فهم و درک آن جرعهها هنوز متحیر است...
یک شب همنشین یوسف کربلا شدند و پاک باخته و جان افروخته گرداگرد شمع وجودش چرخیدند و تا الیالابد از حسین علیهالسلام جدایی ندارند...
کاش آنقدر پاکباخته باشیم که شبی همنشین کریمترین کریم از سلسله آلطه صلیاللهعلیهوآله گردیم و بر سر اخلاص خویش آنقدر استقامت ورزیم که یوسف ما نیز، پر کند کیل ما را و ثمن ناچیز ما را نادیده بگیرد و الیالابد از فدائیانش باشیم، از شهیدان راههایی که میگذرد و عطر خدا میپیچید در شامه عالم جان و جهان...
کاش آنقدر پاکباخته شویم که روزی ما نیز از مدافعان حرم عمه سادات سلاماللهعلیها باشیم... کاش روزی نام ما هم در میان شیدائیان و فدائیان حجت بن الحسن عجل الله فرجه ثبت گردد... کاش روزی ما هم «هادی کجباف» شویم! و کاش او در آن قرارگاه لازمانی که مهمان سیدالشهداء علیهالسلام است، ما را نیز یاد کند به دعایی و نگاهی و وساطتی...
کاش روزی از غم این فراق که طولانی شد میان ما و عزیزمصر جان و جهانمان، بمیریم... کاش روزی لحظههامان به اندیشه نازکی خاطر یار بگذرد... بلکه کمتر خطا کنیم... کاش...
بعد از پیروزی انقلاب و شروع جنگ تحمیلی و با فشارها و تهدیدات نظامی، ترور رهبران، کودتا، حرکت گروهکهای چپ و راست و منافقین، جوان ۱۸ ساله محل، روزی لباس رزم به تن کرد و در اردوگاه بسیج محل و جنگ تحمیلی اسلحه بردوش گرفت و درپایان جنگ عزمش را جزم کرد تا در اردوگاه دیگری خدمت کند و با بتن و آهن و مصالح، سدها و پلها و راهها را آباد کند.
تا نوبت به تحریم رسید و ارتقای علمی آرزوی دیرینهاش شد، دانشگاهش سنگری زیر توپخانه جنگنرم، چون نوبت به تهاجم سایبری و فرهنگی رسیده بود و درنهایت بال گشودن در دفاع از حرمآلالله، گوشههایی از زندگی این مجاهد خستگیناپذیر را به روایت همسرش میخوانیم:
***
- متولد تیر۱۳۴۰ درشهرستان شوشتر بود و دوران تحصیلات خود تا دیپلم را نیز درهمین شهرستان گذراند. تیر سال ۵۹ برای خدمت سربازی اعزام شد . بعد از اینکه دو ماه آموزشی را در آبادان پشتسر گذاشت به سوسنگرد اعزام شد. در زمان محاصره سوسنگرد آنجا بود و با بالا گرفتن درگیریها به همراه یکی از دوستانش با لباس عربی از طریق رودخانه و کانالهای اطراف شهر، نجات پیدا کردند و پیاده خود را به اهواز رساندند. مدتی بعد مجددا اعزام شد ...
***
- تا تیر ۶۰ که در جبهه بستان مجروح شد. ظاهرا با دو نفر دیگر پشت خاکریز بودند. یکی از آنها عینک بر چشم داشت. آقا هادی به او میگوید عینکت را در بیاور؛ انعکاس نور باعث میشود شناسایی شویم. همین طور هم میشود و به سمت آنها شلیک میکنند. آن دو نفر شهید و هادی به شدت مجروح میشود. یک ترکش به شکم، یک ترکش به بازو و یک ترکش به لگن و یکی به ساق پا و یک ترکش به اندازه انگشت اشاره هم به کمر اصابت میکند که نوک آن به نخاعش نزدیک میشود . درآوردنش هم بسیار دشوار بود، زیرا احتمال فلج شدن و قطع نخاع میرفت . به همین خاطر این ترکش تا پایان عمر در بدنش به یادگار ماند.
***
- پدرهادی با مادربزرگ من دختر عمو، پسر عمو بودند و خواهرش هم خانم برادرم بود و ما در مدرسه هم همکلاسی بودیم و تا حدودی هم دیگر را میشناختیم، ولی باب آشنایی بیشتر من و هادی به سال ۶۰ باز میگردد که ایشان دچار مجروحیت شدید شد و سه ماه در بیمارستان بستری شد، در آن زمان به علت شرایط جنگ خانواده ما ساکن تهران بود و هادی پس از ترخیص از بیمارستان دوران نقاهتش را در منزل ما گذراند و به دلیل اینکه حرکت برایش سخت بود، برادرم در کارها کمکش میکرد تا اینکه قوای جسمانیاش را بدست آورد و رفت.
***
- بعد از مهاجرت ما به تهران ارتباط چندانی با خانواده کجباف نداشتیم ولی بعد از ترخیص ایشان از بیمارستان خانوادهام خیلی به ایشان احترام گذاشتند و مادرم میگفت:"برای رضای خدا باید از او پذیرایی کنیم" و هادی حدود دو ماه در منزل ما بود وما در این مدت شناخت بیشتری نسبت به هم پیدا کردیم. من در آن زمان مربی پرورشی بودم، با این اوضاع و احوالی که داشت با مینیبوس نمازجمعه و بهشتزهرا(س) میبردیمش. عاشق شهدا بود. تا همین روزهای آخر هم به فکر برگزاری یادواره برای شهدا و مراسم و زیارت شهدا بود. ما بیش از ۵۰۰ جلد کتاب درباره شهدا در منزل داریم. خلاصه مقداری که حالش بهتر شد برادر بزرگش که شوهرخواهر من بود آمد دنبالش و او را به شوشتر برد.
البته تهران که بود به من گفت دوست دارم مثل شما در آموزش و پرورش مشغول به کار شوم اگر میشود پرس و جویی کنید، ببینید امکانش هست. من هم رفتم امورتربیتی شهریار صحبت کردم و آنها هم موافقت کردند. ذهن خیلی فعالی داشت و باهوش و حافظهاش قوی بود. در آزمون گزینش کتبی قبول شد و به مرحله مصاحبه رسید و آنجا هم قبول شد چون آن زمان اوایل انقلاب بود و زمان پاکسازی نیروهایی بود که افکار شاهنشاهی داشتند و امور تربیتی هم جایگاه خاصی داشت و مربی پرورشی از مدیر هم بالاتر بود زیرا میرفت تا تفکر طاغوتی حاکم بر فرهنگ مدارس را تغییر بدهد و پایهگذار این طرح شهید رجایی بود.
یکی از مدارس شهریار را به عنوان محل خدمت هادی انتخاب کردند اما چون هنوز کارت پایان خدمتش را ارائه نکرده بود، شروع به کارش منوط به ارائه کارت پایان خدمت شد به همین خاطر گفت میروم شوشتر هم سری به خانواده بزنم و هم کارتم را بگیرم. آذر سال ۶۰ بود که رفت شوشتر. دو، سه روز گذشت و خبری از او نشد، یک هفته، ده روز گذشت باز هم خبری نشد. لاجرم تماس گرفتم منزلشان در شوشتر مادرش گفت هادی خانه نیست. فردا دوباره تماس گرفتم و با او صحبت کردم و گفتم من واسطه کار شما شدم و به آنها قول دادم شما رفتید و خبری نشد. هادی گفت راستش میخواستم بیایم ولی خوزستان درگیر جنگ است و باید بروم جبهه. گفتم: شما با آن وضعیت؟ گفت فعلا میروم بخش فرهنگی سپاه تا بهتر بشوم.
***
- تا سال ۶۱ با سپاه به صورت افتخاری همکاری فرهنگی داشت. اردیبهشت ۶۱ برای ورود به سپاه درخواست رسمی داد. من نیز پس از بازگشت به اهواز در دو مدرسه تدریس عربی داشتم. چون در تهران دورهاش را گذرانده بودم.
***
- در سال ۶۱ شرایط جنگی در شهرهای مرزی کمتر شد و جو آرامتری بر منطقه حاکم شد و ما برگشتیم اهواز و در این زمان هادی خانوادهاش را برای خواستگاریم فرستاد. خانوادهام کاملاً با این ازدواج مخالف بودند و استدلالشان این بود که ما به درد هم نمیخوریم و این جانباز است و بدنش معلول است تو چطور میخواهی با او ازدواج کنی؟
مخصوصا ترکشی که درون کمرش بود خیلی خطرناک بود و هر آن احتمال داشت که فلج شود. برخی دیگر هم از این بایت که پس از ازدواج باید بروم شوشتر زندگی کنم نگران بودند، زیرا با شناختی که از روحیات من داشتند فکر میکردند زندگی در شهرستان برایم سخت خواهد بود. شوهرخواهرم که هر دوی ما را میشناخت میگفت تو نمیتوانی با این موضوع کنار بیایی مخصوصا که در تهران تحصیل و کار کردهای، اما من به او علاقهمند شده بودم و علیرغم مخالفت خانواده اعلام کردم افتخار میکنم که با یک جانباز ازدواج کنم. اگر در جبهه حضور ندارم دینم را اینگونه به اسلام ادا کنم و به خاطر هادی حاضر بودم هر شهری بروم. مهریهام را یک سفر حج قرار دادم و زمانی هم که ازدواج کردیم حدود یک ماه از استخدامش در سپاه می گذشت و شرایط مالی جالبی نداشت.
***
- مراسم عقدمان در منزل خواهرش در شوشتر برگزار شد و برای اینکه هزینه اضافی پرداخت نکنیم، نگفتیم عروس هستم و برای خرید بازار هم، خرید خاصی نکردم و لباسم را هم از یکی از دوستان امانت گرفتم و خطبه عقدمان را هم روحانی وارستهای که در شوشتر بود خواند. مراسم خیلی سادهای داشتیم ولی از لحاظ معنوی جو بسیار خوبی بر مجلس حاکم بود.
***
- دو بار مراسم عروسیمان به دلیل فوت دو تن از اقوام عقب افتاد. تا اینکه اسفند سال ۶۱ عملیات شد و هادی بارش را بست و رفت جبهه. فرودین ۶۲ وقتی از جبهه برگشت یک جشن ساده را ترتیب دادیم و به خانه هادی رفتم؛ حقوقش آن موقع دو هزار و ۵۰۰ تومان بود. به رسم قدیمیترها مادرم کلی ظرف و ظروف برایم جمعآوری کرده بود، هادی گفت: من کت و شلوار نمیپوشم ولی مادرم برایش تهیه کرد چون پدرم تازه فوت کرده بود مادرم خیلی دستش باز نبود؛ اما در حد توان و حتی بیشتر تامین کرد. آقا هادی هم یک پنکه دستی و موکت نمدی تهیه کرد و یکی از اتاقهای منزل پدرش را سفیدکاری کردند و زندگیمان را آنجا شروع کردیم. مثل الان نبود که حتما فلان قالی و فلان یخچال و ... باشد. زمان جنگ بود.
برادرم که شوهرخواهر آقا هادی بود وقتی اتاقمان را دید که خیلی خالی است ناراحت شد و یک دست سرویس خواب از اهواز برایمان خرید و اتاقمان را پرکرد. سه سال از ازدواجمان گذشته بود ولی ما کولر گازی نداشتیم، اوایل یخچال هم نداشتیم و از وسایل مادر شوهرم استفاده میکردیم. اما زندگی با سه برادر شوهر آن هم برای من که معتقد به حجاب کامل و چادر و روسری بودم در گرمای طاقت فرسای خوزستان بسیار سخت بود. پانزده روز بعد از عروسی به جبهه برگشت. و من با آن همه فعالیت اجتماعی در شهری دیگر دور از همسر بسیار تنها شده بودم، مدتی که گذشت به او گفتم: مگر قول نداده بودی مرا به تعاون سپاه ببری؟ هادی گفت: کار واسه چیته! و به طرق مختلف رد میکرد تا اینکه ۱۲ بهمن ۱۳۶۲ خداوند فاطمه را به ما عطا کرد. فاطمه به لحاظ قوای بدنی بسیار ضعیف بود. زیرا در دوران بارداری هم دور از خانوادهام بود و هم همسرم حضور نداشت که نیازهای تغذیهای و روحی من را تامین نماید. زایمان بسیار سختی داشتم و دوماه زمینگیر شدم.
***
- هادی خیلی اهل معنویات بود و اگر دستی خالی و بدنی مجروح داشت ولی افکار و رفتاری عالی داشت. اهل تقوای الهی بود و شجاعت و شهامت زیادی داشت و از خودگذشته بود و داوطلب اسلام بود و راه زندگیش راه درستی بود و در یک کلمه به قول امروزی ها مرد بود. کمرو و کمحرف بود. بسیار سنجیده سخن میگفت. شوخی بیمورد نمیکرد. وقار و صلابتی که داشت باعث میشد همه در حضور او به خود اجازه ندهند کار سبک و سخیفی انجام دهند.
***
- فاطمه یک ماهه بود که هادی آمد، آن هم به خاطر اینکه دچار موج گرفتگی شده بود. حالت روحی و روانیش بسیار آشفته بود و لذت پدر بودن و نوزادی فاطمه را درک نکرد. به خاطر موج انفجار به شدت عصبی شده بود. ایشان ۹ بار در جنگ مجروح شد ولی بدتر از همه موج گرفتگی بود که دو بار برایش اتفاق افتاد. دیگر به من و فرزندش ابراز احساسات نمیکرد و این برایم بسیار زجر آور بود، با کلی قرص و دارو بهبود پیدا کرد ولی بازهم دنبال برگشتن به جبهه بود و دستبردار نبود. ۱۸ بهمن ۶۳ سجاد هم به دنیا آمد و دو بچه در یک اتاق کوچک و با آن شرایطی که توضیح دادم و کار در منزل را هم اضافه کنید.
اما با این وجود ۱۰ درصد فکر خودم و بچهها بودم ۹۰ درصد فکر هادی، خیلی دوستش داشتم و طاقت دوریش را نداشتم و زجر میکشیدم و چشم انتظار خبر سلامتیش بودم. بعضی وقتها با خودم میگفتم نکند این علاقه شرک باشد.هر ۱۰-۱۲ روز که یکی از بچههای جبهه بر میگشت یک کاغذ کوچک مینوشت و به آنها میداد که رویش نوشته بود «سلام، حالم خوب است، سلام برسان، هادی کجباف». همان کاغذ را میبوسیدم و میگذاشتم روی چشمانم و با همین تکه کاغذ زندگی میکردم. در همه دورانی که بچهها شب نمیخوابیدند. مریض میشدند. تب میکردند. دندان در میآوردند، دست تنها بودم. فاطمه تقریبا بدون پدر بزرگ شد، اما با این وجود بسیار پدرش را دوست دارد، هادی وقتی به منزل میآمد به خاطر موج گرفتگی و شهادت همرزمانش همیشه غمگین بود و من به جای انتظار محبت باید او را رو به راه میکردم و به او روحیه میدادم و دیگر مجالی برای طرح شکایت و گزارش احوالی که بر ما میگذشت نبود به همین خاطر او از اوضاع خانه بیخبر میماند. نه در این سالها بازار رفتیم، نه پارک، نه مسافرت.
***
- سجاد شش ماهه بود که محمد را باردار شدم، یکی از برادر شوهرهایم منزل خرید و از خانه پدرشوهرم رفت و ما در نیم پلاکی مجزا که در آن سوی حیاط بود ساکن شدیم و کولری خریدیم و شرایط اندکی بهبود یافت. گاهی اوقات که خسته میشدم فاطمه را دریک دست و سجاد را در دست دیگر ساک بردوش و چادر به دندان با وجود بارداری به منزل خواهرم میرفتم، هشت ماهه باردار بودم که هادی یک سر آمد منزل، گفتم: اگر اجازه بدهید برای وضع حمل بروم اهواز پیش خانوادهام و ایشان هم موافقت کردند. فروردین ۶۵ محمد به دنیا آمد و تا چهار روز بعد از زایمان هیچ کس خبری از ما نداشت. تا اینکه مادر شوهرم آمد اهواز. گفت: «قدم نو رسیده و قدم باباش مبارک!» این را که گفت مادرم با تعجب پرسید: «برای هادی اتفاقی افتاده؟» گفت: «خدا رحم کرد، ترکش به سرش خورده الان هم بیمارستان است» داشتم از حال میرفتم فقط پرسیدم زنده است؟!
***
- ظاهرا عملیاتی انجام میدهند و ۵۰-۶۰ نفر از بچههای ما را عراقیها اسیر میکنند و میبرند جلو و بعد هادی را اسیر میکنند. این روایتی است که از زبان دیگران نقل میکنم و از زبان خودش نشنیدم. وقتی عراقیها دارند او را میبرند گودالی جلویشان پدیدار میشود. ایشان هم با سرعت نارنجکی را از کمر یکی از عراقیها باز میکند و ضامنش را کشیده و خودش را درون گودال میاندازد و عراقیها کشته میشوند. ولی خودش دچار موج گرفتگی میشود و پرده گوشش پاره میشود. با این وجود اسلحه و خشابها را بر میدارد و میرود به سمت بچههایی که اسیر کردهاند پشت خاکریز کمین میکند و نگهبان اسرا را میکشد و رزمندهها را آزاد میکند و آنها متوجه میشوند که از گوشش خون میآید واعزامش میکنند تهران و رزمندههایی که بر میگردند به شوشتر ماجرا را تعریف میکنند و این اتفاق دقیقا روزی رخ میدهد که محمد به دنیا آمد، از راه بینی مغزش را عمل میکنند و وقتی حالش بهتر میشود با خانوادهاش تماس میگیرد که به خانوادهام در اهواز سرکشی کنید.
***
- وقتی محمد ۴۵ روزش بود هادی برگشت. البته در فاصله عمل دومی که داشت از دکترش اجازه گرفته بود. به اندازه یک ساعت ما را دید و دوباره رفت تهران برای عمل تا دو سه هفته بعد که ما را برد شوشتر، دیگر اجازه نداشت به جبهه برگردد. زیرا مغزش تحت عمل قرار گرفته بود. در شوشتر در کارهای شهری سپاه مشغول شد.در همان سال یک تکه زمین به پاسدارها فروختند و ما هم خریدیم و هادی مشغول ساختن خانه شد و با کارگرها کار میکرد. بهش میگفتم آفتاب داغ خوزستان برایت مضر است اما او کار خودش را میکرد. حتی بعد از کارگرها هم میرفت ادامه کارها را انجام میداد.
***
- سال ۶۵ جنگ به اوج خودش رسیده بود. ساختن خانه را نیمه تمام گذاشت و رفت جبهه. دوست بزرگواری دارد به نام «حسین ارجمند» که ایشان ادامه کار را انجام داد و بر کارها نظارت کرد. تابستان ۶۶ بود که خانه تکمیل شد و ما را به آنجا منتقل کرد و مجدد رفت جبهه. به خاطر هزینههای خانه و حقوق پایین و قسط کولر و یخچال و قالی از لحاظ مالی خیلی شرایط بدی داشتیم. محمد شش ماهه بود که آقا هادی مجددا به جبهه رفته و در منطقه حلبچه شیمیایی شد، اخیرا که مجروح شد و از ریهاش نمونهبرداری کردند جواب پاتولوژی گفت هنوز آثار شیمیایی در بدنش وجود دارد و زخمهایی خود به خود در صورتش پدیدار میشد، یک بار هم تیر به قوزک پایش اصابت کرد و مجروح شد. گاهی اوقات هم به ما نمیگفت و این اوضاع تا پایان جنگ ادامه داشت....
***
- وقتی بحث رفتن به سوریه پیشآمد اطرافیان با توجه به اینکه هادی جانباز بود و شرایط جسمانی خاصی داشت مخالف این موضوع بودند و میگفتند سنی از او گذشته و در دوران دفاع مقدس به اندازه کافی فعالیت داشته و جانباز است. خلاصه هرکس برای مخالفتش دلیلی داشت. سوریه چه ارتباطی به ما دارد! اعراب چه ارتباطی به ما دارند! و هزاران حرف و دلیل دیگر، ولی هادی این حرفها به خرجش نمیرفت و کار و راه خودش را میرفت و در پاسخ میگفت: اگر امروز برای دفاع نرویم فردا پای این افراد به کشورمان باز میشود و مجبور میشویم در مرزهای خودمان با آنان درگیر شویم، پس بهتر است از این فرصت استفاده کنیم ودر خارج از مرزهای کشورمان زمینگیرشان کنیم، چون هدف اصلی این گروهها کشور ماست پس بهتر است با هزینه کمتری از شرشان خلاص شویم چون اگر وارد خاک ما شوند هزینه سنگینتری برای ما دارد.
***
- قبل از تعطیلات عید با هم رفتیم سوریه، اخلاقش خیلی تغییر کرده بود و محبتش به من و بچهها بیشتر شده بود، انگار میخواست سختیهای گذشته را جبران کند و از دل من و بچه ها در بیاورد. اصلاً روی حرفم حرف نمیزد و نه نمیآورد و هرچه میخواستم انجام میداد، تغییر کرده بود و زمانی هم که برگشتیم ایران اصلاً عصبانی وناراحت نمیشد، من تعجب کرده بودم چون قبلاً گاهی چیزی میگفتیم ممکن بود ناراحت شود ولی دیگر آن ناراحتی هم وجود نداشت.
***
- بیشتر اوقات در فکر بود و در جمع هم در خودش فرورفته و متفکر بود و هرکس میدید متوجه این موضوع میشد و خیلیها بعد از شهادتش میگفتند ما میدانستیم و احساس میکردیم شهید میشود. یکبار هم از بیرون آمد و گفت: فلانی گفته توی این ماموریت شهید میشوی! و من هم پرسیدم از کجا میدانی؟ گفت: خب گفته از چهرهات معلوم است!
***
- این اواخر خودش هم میگفت: سعی کن وابستگیات را به من کم کنی، من هم دارم تمرین میکنم وابستگیم به تو و بچهها کم شود. از این حرفش ناراحت و دلگیرمیشدم، یکبار هم با مهربانی گفت: چقدر علاقه؟! سعی کن علاقهات را کم کنی و... ولی گویی برعکس شده بود و علاقه و وابستگیام چندین برابر شده بود. طوری شده بودم که یک ساعت هم طاقت دوریش را نداشتم و یک ساعت که بیرون می رفت دلواپسش میشدم.
***
- قبل از ماه رمضان پارسال که به سوریه رفت مشکلی برایش پیش نیامد، ولی در سوریه یکبار دچار مجروحیت شد وآن هم شهریور ماه بود که تیر به سینهاش اصابت کرد و از کمرش خارج شد و ریهاش را پاره کرد و ظرف شش روز، سه بار مورد عمل جراحی قرار گرفت و هم خودش و هم ما دوران سختی را گذراندیم و خودش میگفت: شانس نیاوردم! البته این مجروحیت مصممترش کرد و میگفت: کار نیمه تمامی دارم. و زمانی که رفت به عزم شهادت رفت و کسی که به عزم شهادت میرود از جان گذشته است و پیروز است. همرزمانش میگفتند: در هر عملیات خطرناکی وارد میشد و در انتظار شهادت بود. و خوشحالم که در سوریه مفید بود و همرزمانش همگی به این موضوع اذعان دارند ولی خودش از کارهایش چیزی نمیگفت ولی همرزمانش از رشادت ها و کارهایش تعریف میکردند. بصورت مقطعی به عراق هم میرفتند و برمیگشتند، مثلاً یک هفته تا ده روز میرفت و میآمد ولی سوریه که رفت ثابت بود.
***
- هادی در اولین روز ماه رجب (۳۱ فروردین ماه ۹۴) ساعت ۱۲ ظهر و با دهان روزه به شهادت رسید و خبر شهادتش ابتدا توسط سایتها و خبرگزاریهای معاند اعلام شد و برخی از دوستان از این طریق مطلع شدند. در میان خودمان هم ابتدا پسرانم از موضوع مطلع شدند و پسر کوچکم با دوستان پدرش تماس گرفته بود و از همرزمانش پیگیر صحت خبر شده بود که در پاسخ گفته بودند بله خبر صحت دارد و قرار بود فردا صبح به شما اطلاع داده شود تا امشب را راحت باشید. ولی برنامه دوستان موفق نبود و ما همان شب موضوع را فهمیدیم. ما هنوز هم نتوانستهایم نبود هادی را باور کنیم و قضیه را برای خودمان حل و فصل کنیم و بچهها هنوز هم ناراحتی خود را به اشکال مختلف نشان میدهند و هنوز از نظر روحی به تعادل نرسیدهاند...
اخبار آن روزها
پیکر شهید کجباف پس از ۵۰ روز از شهادتش که در مناطق تحت سیطره گروههای تروریستی بود, به میهن اسلامی بازگشت و مردم اهواز و شوشتر برای وداع با این شهید بزرگوار لحظه شماری کردند... همسر شهید در روزهای ابتدایی که خبر شهادت حاج هادی را شنیده بود و فهمیده بود پیکر شهید در اختیار داعشیها قرار گرفته است با قاطعیتی زینبی در جمع مردم اهواز تاکید کرد: راضی نیستیم برای بازگشت پیکر شهید که در اختیار تکفیری هاست حتی یک ریال هزینه شود و آن پول دوباره بر ضد شیعیان استفاده شود.این سخنان همسر شهید سبب شد شخصیتهای مختلفی همچون حجت الاسلام پناهیان وی را با اموهب از شیرزنان صحنه کربلا مقایسه کند و از هنرمندان بخواهد درباره رفتار زینبی وی شعرها بسرایند و داستانها بنویسند.