تابوت هنوز وسط جایگاه بود که رفتم جلو و دستم را بر آن گرفتم و میگریستم. «ناطق نوری» شدیداً در تلاش بود که تابوت را به داخل هلیکوپتر منتقل کند. از جایگاه آمدم پایین. با بدنی خیس از عرق، میان جمعیت بیهدف ...
شهدای ایران:«حمید داودآبادی» نویسنده و پژوهشگر دوران دفاع مقدس، در صفحه اجتماعی خود، به بیان خاطرهای از روز تشییع پیکر مطهر حضرت امام خمینی (ره) پرداخته و نوشته است:
«سهشنبه ۱۶ خرداد سال ۱۳۶۸ بهشت زهرا (س) - دورتادور محوطهای بزرگ، کانتینرهای ۱۲ متری چیده بودند تا جمعیت جلو نیاید. چندتایی اتوبوس دو طبقه برای سد کردن مسیر مردم قرار داده بودند. هرطوری بود، از لابهلا و بالای آنها خودم را به داخل محوطه رساندم. جمعیت همچون سیلی خروشان به این طرف و آن طرف موج میخورد. هلیکوپتری وسط جمعیت ایستاده بود. رفتم پیش خلبانی که آنجا بود، پرسیدم پیکر امام داخل این است که خیلی قاطع گفت: نه اینجا نیست. نمیدانم کجاست. باخود فکر کردم که پیکر امام هر جا که باشد، پس از تشییع، حتماً میآورند طرف جایگاهی که شخصیتها آنجا هستند.
اطراف را که پاییدم، متوجه کانتینری شدم که درست کنار جایگاه شخصیتها قرار داشت. بهترین جایی بود که میشد از نزدیکترین فاصله ممکن، امام را دید. سریع رفتم آنجا و به هر زحمتی بود، خودم را رساندم بالا؛ چون کانتینر سقف چوبی داشت، رفتم در انتهای آن، روی لبه فلزی نشستم. جمعیت زیادی روی سقف ایستاده بودند. هر چه داد زدیم که این کانتینر چوبیه، وسط سقف نایستید، فایدهای نداشت، همینطور که روی لبه نشسته بودم، ناگهان سقف کانتیر شکست و همه را کشید پایین. شانس آوردم دستهایم را محکم به لبه گرفتم و نرفتم پایین.
خودم را رساندم پای جایگاه. حدود سه متر بلندیاش بود. باید کاری میکردم. شلوار فرم سپاه و پیراهن مشکی برتن داشتم. یکی از بچههای سپاه که جزو گروه محافظان بود، پرسید که چهکار دارم، گفتم دستم را بگیرد تا بروم بالا، دو سه نفری از مردم کمک کردند و زیرپاهایم را گرفتم و توانستم بروم بالا. از بالا به جمعیت عزادار که نگاه میکردم، همچون اقیانوسی مواج، این سو و آن سو میشدند. شعارها درهم بود و هرکس برای خودش چیزی میگفت و ناله میکرد. ناگهان متوجه شدم اطراف همان هلیکوپتری که خلبانش گفت پیکر امام در آن نیست، همهمهای رخ داد و جمعیت به تقلا افتاد. درِ آن باز شد، تابوت چوبی حامل امام خارج شد و بر روی دست مردم قرار گرفت. حالم گرفته شد که چرا خلبان دروغ گفت، وگرنه الان میتوانستم دستم را به تابوت امام بزنم و زیارتش کنم. تابوت چوبی، وسط جمعیت بالا و پایین میشد و با فشار مردم، از جایگاه دور میشد. مسئولین فریاد میزدند که تابوت را به این سمت هدایت کنند؛ ولی کسی گوشش بدهکار نبود. جمعیت را مهاری نبود.
اضطراب و وحشت در جایگاه حاکم شده بود. هرکس سمتی میدوید و فریادی نامفهوم میزد و دستوری میداد. تابوت همچنان دستخوش تلاطم امواج مردم بود. ناگهان در مقابل چشمان مبهوت و هراسان، بدنه تابوت درهم شکست و لحظهای بعد پیکر مطهر امام، بر دستها قرار گرفت. بدن عریان که نمایان شد، آه از نهاد همه برخاست. همه نگاهها به آن سمت بود. سرانجام تابوت شکسته به بالای آمبولانسی منتقل شد. در میان ازدحام جمعیت، آمبولانس قدم به قدم پیش میرفت. هرچه که بود، آن بود که انتظار میرفت. آمبولانس هر لحظه از مقابل جایگاه دورتر شد، چرخی زد و بهسوی محلی که ظاهراً قرار بود مدفن امام باشد، رفت. فاصله تابوت با جایگاه بیش از ۵۰ متر میشد. ناگهان تابوت از آمبولانس بهزیر آمد و در برابر چشمان متعجب ما، در میان جمعیت محو شد. لحظهای بعد تلاطم امواج عزاداران به آرامش مبدل شد. ناله و شیون همچنان به گوش میرسید؛ ولی آرامتر از آنی بود که تا لحظاتی پیش وجود داشت.
ناامید از اینکه نتوانستم پیکر را زیارت کنم، قصد کردم که به میان جمعیت بروم؛ ولی خستگی باعث شد تا همانجا کمی استراحت کنم. دقایقی بعد برخاستم و به دیگران پیوستم. ناگهان حالت جمعیت تغییر کرد و هیاهو بهحد اعلی رسید. حجتالاسلام «ناطقنوری» با دست بر پشتم زد و مضطربانه گفت: «تابوت رو بگیر». تابوت رفت و امام را دفن کردند. ایناهاش... تابوت رو بگیر! با چشمان خسته و گریان، جمعیت را کاویدم. ناگهان دستههای چوبی تابوت شکسته را دیدم که از میان جمعیت بالا آمده بود. گیج شدم. نه من، بلکه همه فکر میکردیم پیکر امام بهخاک سپرده شده است؛ اما حالا در مقابلمان از بین جمعیت جوشیده و بالای دستها بود. خود را آویزان کردم و سعی کردم تابوت را بگیرم. تلاطم امواج سوگواران تابوت را بهمیان خود میکشید. معلوم بود آنها هم از اینکه پیکر امام بهیکباره از کنارشان پدیدار شده است، مبهوتاند.
چندنفر بالای جایگاه ایستاده بودند و با شلنگ فشارقوی آتشنشانی، بر روی جمعیت آب میپاشیدند تا کسی دچار گرمازدگی نشود. همراه دو سه نفر دیگر، دستم را به لبه تابوت گرفتم تا آن را به داخل جایگاه بکشیم، ولی زور مردم بیشتر بود. یکی از آنان که بالا بود، فشار آب را گرفت روی دست کسانی که تابوت را میکشیدند. چشمانم که به بدن عریان امام افتاد، بغضم با فریادی سوزناک ترکید. نتوانستم جلوی گریهام را بگیرم؛ای وای! امام با بدنی عریان که فقط دو تکه پارچه کفن روی سینه و پایین کمرش قرار داشت، مقابلم خفته بود. سریع دستها را بر لبه تابوت گذاشتم، سرم را بردم داخل، صورتم را بر گونه چپ و محاسن نرم و لطیف امام گذاشتم و سه بار بوسه زدم. باوجودی که بدن سرد بود، سوزش عشق وجودم را شعلهور کرد، باورم نمیشد. آرزوی دیرینهام بود که بر سیمای امام بوسه بزنم، اما نه بر پیکر بیجانش آنهم عریان!
مانده بودم که چه کنم، دلم نمیآمد بدن را رها کنم، آخرین بوسه را که از گونهاش گرفتم، دستی از پشت شانهام را گرفت و از روی تابوت بلندم کرد. مجنونوار به گوشهای از جایگاه خزیدم و شروع کردم به گریستن. تابوت وسط جایگاه قرار گرفت. «ناطق نوری» عبایش را درآورد و انداخت روی بدن امام. همه ایستادند دور امام و زار میزدند. بیسیم زدند تا هلیکوپتر بیاید و پیکر را ببرد. دقایقی بعد، هلیکوپتر خواست جلوی جایگاه بنشیند که بهسبب ازدحام جمعیت، نتوانست. پای بیسیمها داد و فریاد بود. خلبان میگفت: اگر بخواهم اینجا بنشینم، تعداد زیادی کشته خواهند شد و پرههای هلیکوپتر سر همه را میپراند؛ ولی میگفتند هرجوری هست، باید بنشینی. کانتینری روبهروی جایگاه بود که عکاسان و فیلمبرداران روی آن داشتند کار خود را میکردند. هلیکوپتر که پایین آمد، بادش همه را بهوحشت انداخت. دوربینها را پرت کردند پایین و خودشان را انداختند میان جمعیت. با هر زحمتی بود، هلیکوپتر نشست.
تابوت هنوز وسط جایگاه بود که رفتم جلو و دستم را بر آن گرفتم و میگریستم. «ناطق نوری» شدیداً در تلاش بود که تابوت را به داخل هلیکوپتر منتقل کند. از جایگاه آمدم پایین. با بدنی خیس از عرق، میان جمعیت بیهدف جلو میرفتم. تنهام به مردم میخورد؛ اما حالم را که میدیدند، چیزی نمیگفتند. نالهکنان با خود میگفتم: «من امام رو بوسیدم... من صورت امام رو بوسیدم...»
«سهشنبه ۱۶ خرداد سال ۱۳۶۸ بهشت زهرا (س) - دورتادور محوطهای بزرگ، کانتینرهای ۱۲ متری چیده بودند تا جمعیت جلو نیاید. چندتایی اتوبوس دو طبقه برای سد کردن مسیر مردم قرار داده بودند. هرطوری بود، از لابهلا و بالای آنها خودم را به داخل محوطه رساندم. جمعیت همچون سیلی خروشان به این طرف و آن طرف موج میخورد. هلیکوپتری وسط جمعیت ایستاده بود. رفتم پیش خلبانی که آنجا بود، پرسیدم پیکر امام داخل این است که خیلی قاطع گفت: نه اینجا نیست. نمیدانم کجاست. باخود فکر کردم که پیکر امام هر جا که باشد، پس از تشییع، حتماً میآورند طرف جایگاهی که شخصیتها آنجا هستند.
اطراف را که پاییدم، متوجه کانتینری شدم که درست کنار جایگاه شخصیتها قرار داشت. بهترین جایی بود که میشد از نزدیکترین فاصله ممکن، امام را دید. سریع رفتم آنجا و به هر زحمتی بود، خودم را رساندم بالا؛ چون کانتینر سقف چوبی داشت، رفتم در انتهای آن، روی لبه فلزی نشستم. جمعیت زیادی روی سقف ایستاده بودند. هر چه داد زدیم که این کانتینر چوبیه، وسط سقف نایستید، فایدهای نداشت، همینطور که روی لبه نشسته بودم، ناگهان سقف کانتیر شکست و همه را کشید پایین. شانس آوردم دستهایم را محکم به لبه گرفتم و نرفتم پایین.
خودم را رساندم پای جایگاه. حدود سه متر بلندیاش بود. باید کاری میکردم. شلوار فرم سپاه و پیراهن مشکی برتن داشتم. یکی از بچههای سپاه که جزو گروه محافظان بود، پرسید که چهکار دارم، گفتم دستم را بگیرد تا بروم بالا، دو سه نفری از مردم کمک کردند و زیرپاهایم را گرفتم و توانستم بروم بالا. از بالا به جمعیت عزادار که نگاه میکردم، همچون اقیانوسی مواج، این سو و آن سو میشدند. شعارها درهم بود و هرکس برای خودش چیزی میگفت و ناله میکرد. ناگهان متوجه شدم اطراف همان هلیکوپتری که خلبانش گفت پیکر امام در آن نیست، همهمهای رخ داد و جمعیت به تقلا افتاد. درِ آن باز شد، تابوت چوبی حامل امام خارج شد و بر روی دست مردم قرار گرفت. حالم گرفته شد که چرا خلبان دروغ گفت، وگرنه الان میتوانستم دستم را به تابوت امام بزنم و زیارتش کنم. تابوت چوبی، وسط جمعیت بالا و پایین میشد و با فشار مردم، از جایگاه دور میشد. مسئولین فریاد میزدند که تابوت را به این سمت هدایت کنند؛ ولی کسی گوشش بدهکار نبود. جمعیت را مهاری نبود.
اضطراب و وحشت در جایگاه حاکم شده بود. هرکس سمتی میدوید و فریادی نامفهوم میزد و دستوری میداد. تابوت همچنان دستخوش تلاطم امواج مردم بود. ناگهان در مقابل چشمان مبهوت و هراسان، بدنه تابوت درهم شکست و لحظهای بعد پیکر مطهر امام، بر دستها قرار گرفت. بدن عریان که نمایان شد، آه از نهاد همه برخاست. همه نگاهها به آن سمت بود. سرانجام تابوت شکسته به بالای آمبولانسی منتقل شد. در میان ازدحام جمعیت، آمبولانس قدم به قدم پیش میرفت. هرچه که بود، آن بود که انتظار میرفت. آمبولانس هر لحظه از مقابل جایگاه دورتر شد، چرخی زد و بهسوی محلی که ظاهراً قرار بود مدفن امام باشد، رفت. فاصله تابوت با جایگاه بیش از ۵۰ متر میشد. ناگهان تابوت از آمبولانس بهزیر آمد و در برابر چشمان متعجب ما، در میان جمعیت محو شد. لحظهای بعد تلاطم امواج عزاداران به آرامش مبدل شد. ناله و شیون همچنان به گوش میرسید؛ ولی آرامتر از آنی بود که تا لحظاتی پیش وجود داشت.
ناامید از اینکه نتوانستم پیکر را زیارت کنم، قصد کردم که به میان جمعیت بروم؛ ولی خستگی باعث شد تا همانجا کمی استراحت کنم. دقایقی بعد برخاستم و به دیگران پیوستم. ناگهان حالت جمعیت تغییر کرد و هیاهو بهحد اعلی رسید. حجتالاسلام «ناطقنوری» با دست بر پشتم زد و مضطربانه گفت: «تابوت رو بگیر». تابوت رفت و امام را دفن کردند. ایناهاش... تابوت رو بگیر! با چشمان خسته و گریان، جمعیت را کاویدم. ناگهان دستههای چوبی تابوت شکسته را دیدم که از میان جمعیت بالا آمده بود. گیج شدم. نه من، بلکه همه فکر میکردیم پیکر امام بهخاک سپرده شده است؛ اما حالا در مقابلمان از بین جمعیت جوشیده و بالای دستها بود. خود را آویزان کردم و سعی کردم تابوت را بگیرم. تلاطم امواج سوگواران تابوت را بهمیان خود میکشید. معلوم بود آنها هم از اینکه پیکر امام بهیکباره از کنارشان پدیدار شده است، مبهوتاند.
چندنفر بالای جایگاه ایستاده بودند و با شلنگ فشارقوی آتشنشانی، بر روی جمعیت آب میپاشیدند تا کسی دچار گرمازدگی نشود. همراه دو سه نفر دیگر، دستم را به لبه تابوت گرفتم تا آن را به داخل جایگاه بکشیم، ولی زور مردم بیشتر بود. یکی از آنان که بالا بود، فشار آب را گرفت روی دست کسانی که تابوت را میکشیدند. چشمانم که به بدن عریان امام افتاد، بغضم با فریادی سوزناک ترکید. نتوانستم جلوی گریهام را بگیرم؛ای وای! امام با بدنی عریان که فقط دو تکه پارچه کفن روی سینه و پایین کمرش قرار داشت، مقابلم خفته بود. سریع دستها را بر لبه تابوت گذاشتم، سرم را بردم داخل، صورتم را بر گونه چپ و محاسن نرم و لطیف امام گذاشتم و سه بار بوسه زدم. باوجودی که بدن سرد بود، سوزش عشق وجودم را شعلهور کرد، باورم نمیشد. آرزوی دیرینهام بود که بر سیمای امام بوسه بزنم، اما نه بر پیکر بیجانش آنهم عریان!
مانده بودم که چه کنم، دلم نمیآمد بدن را رها کنم، آخرین بوسه را که از گونهاش گرفتم، دستی از پشت شانهام را گرفت و از روی تابوت بلندم کرد. مجنونوار به گوشهای از جایگاه خزیدم و شروع کردم به گریستن. تابوت وسط جایگاه قرار گرفت. «ناطق نوری» عبایش را درآورد و انداخت روی بدن امام. همه ایستادند دور امام و زار میزدند. بیسیم زدند تا هلیکوپتر بیاید و پیکر را ببرد. دقایقی بعد، هلیکوپتر خواست جلوی جایگاه بنشیند که بهسبب ازدحام جمعیت، نتوانست. پای بیسیمها داد و فریاد بود. خلبان میگفت: اگر بخواهم اینجا بنشینم، تعداد زیادی کشته خواهند شد و پرههای هلیکوپتر سر همه را میپراند؛ ولی میگفتند هرجوری هست، باید بنشینی. کانتینری روبهروی جایگاه بود که عکاسان و فیلمبرداران روی آن داشتند کار خود را میکردند. هلیکوپتر که پایین آمد، بادش همه را بهوحشت انداخت. دوربینها را پرت کردند پایین و خودشان را انداختند میان جمعیت. با هر زحمتی بود، هلیکوپتر نشست.
تابوت هنوز وسط جایگاه بود که رفتم جلو و دستم را بر آن گرفتم و میگریستم. «ناطق نوری» شدیداً در تلاش بود که تابوت را به داخل هلیکوپتر منتقل کند. از جایگاه آمدم پایین. با بدنی خیس از عرق، میان جمعیت بیهدف جلو میرفتم. تنهام به مردم میخورد؛ اما حالم را که میدیدند، چیزی نمیگفتند. نالهکنان با خود میگفتم: «من امام رو بوسیدم... من صورت امام رو بوسیدم...»