اگر چه هر وعده ديدار ما و قبيله شافعان يومالحساب ، سيد مرتضي، هادي راه است و مترجم زبان و لسان شهيدان اما امشب حضورش رنگ دگرگونه تري دارد... بگذار اينگونه بگويم!
شهدای ایران:هنوز صداي چکاچاک شمشيرها و فرياد العطش کودکان از خيمهها ميآيد... هنوز! اين باور ما بود که شور عاشورا در سرمان افکند و با خود انديشيديم که حتما وراي روزمرّگيهامان و وراي حيات نباتي که مردمان برگزيدهاند، حيات جاودانهاي هست که ابناي بشري به سبب همان حيات جاودانه به اين سياره رنج و محنت تبعيد گشتهاند...
... و اينگونه بود که سر از کربلا درآورديم و نيک ميدانستيم آن کربلا نه قطعهاي از زمينهاست که جغرافيا و قلمرو و محدوده داشته باشد...
... و با خود انديشيديم حتما وراي اين ساعات که آنقدر به سرعت برق و باد سپري ميشوند که از هماينک، عمر کوتاه را سرآمده ميبينيم، فرازماني هست که آن حيات جاودانه را رقم بزند و دليل اين دوري آدمي از موطن حقيقي اش باشد...
... و اينگونه بود که با «يوم الحسين عليهالسلام » آشنا شديم و ديديم چه ناديدنيها را در پشت اين پرده حواسّ ظاهري...
عجبا که حواسّ ظاهري چشمان ما را حجاب گشته بود و به غفلت افتاده بوديم از خويش! هنوز فرياد هل من ناصر ينصرني حسين بن علي عليهالسلام بلند بود و حجاب حواسّ ظاهري را که کنار ميزديم ميشنيديمش...
و اين باور من و تو بود تا رسيدن به کربلاآباد ِ عالم...
امشب که وصيتنامه شهيد «سيدمحمدتقي رضوي» را خوانديم ديديم که باور او نيز بوده است و دريافتيم که اصلا اين باور او و همسفران شهيدش بوده که اين شبها جرعهاي از آن را به ما چشاندهاند... که اگر من و تو به زبان ميگوئيم و ميشنويم آنها به عينه بدان حقيقت عالي رسيدهاند... آنجا که نوشته است: ... در پايان از همه کساني که ميتوانند به جبهه آمده و در جنگ با کفر شرکت کنند، ميخواهم که به ياران اباعبداللهالحسين عليهالسلام پيوسته و اين فرزندان دلير اسلام را که در جبههها با فرماندهشان مهدي صاحبالزمان(عج) ديدار ميکنند، ياري رسانند و کربلاي ايران را که با عطر دلپذيرشان معطر مينمايند، کمک کنند...
مي بيني؟! اينکه همه قبيله شهيدان، همه، هفتاد و سومين از ياران ابيعبداللهالحسين عليهالسلام هستند باور همه شيدائيان است.
نه کربلا را زميني بپندار بر کره ارض و نه عاشورا را (فقط) روزي از روزها بدان که گذشته و يا هر سال ميگذرد و نه ياران حسين عليهالسلام را هفتاد و دو تن حساب کن که به او رسيدند و آدميان ِ ديگر همه جا ماندند... همه جا ماندند غير از شيدائيان. شيدايي اگر باشد کربلا همين چند قدمي من و توست و عاشورا همين لحظاتي که دارد ميگذرد... بشتاب!
ربط و روابط عجيبي در کار است سيدمحمدتقي رضوي را با راوي فتح خون سيد مرتضي آويني! اگر چه هر وعده ديدار ما و قبيله شافعان يومالحساب ، سيد مرتضي، هادي راه است و مترجم زبان و لسان شهيدان اما امشب حضورش رنگ دگرگونه تري دارد... بگذار اينگونه بگويم!
هر که ميرفت به بعدي بشارت رفتن را ميداد که ديگر نه خوفي داشته باشد و نه حزني. «فرحين بما اتيهم الله من فضله و يستبشرون بالذين لم يلحقوا بهم من خلفهم الاّ خوف عليهم و لا هم يحزنون» (آل عمران / ۱۷۰ )
هر که ميماند بيرق آنکه رفته بود را به دست ميگرفت...
و اين رسم و سنّتي ابدي و جاودانه در ميان شيدائيان است که هرگز بيرق بر زمين نماند... سيد مرتضي هم تو گويي که از لحظات واپسين سيدمحمدتقي رضوي الهام گرفته بود که در قتلگاه فکّه اصرار بر ماندن داشت و دلش تنهايي و خلوت ميخواست...
آشنايي من و تو هم از شهيد رضوي برمي گشت به شب ضيافت سيد کمال الدين کامروا و آن شب، اول بار بود که سردار گمنام و بينشان محمدتقي رضوي را دانستيم... و آن، همان شب بود که شيدايي ما افزون ميشد با مرور واژگان نوراني سيد مرتضي:
آب، اين سروش را خوب ميشناسد. او در عمق خلقت خويش با اين نغمه الهي متحد است و گوشهاي شنوا همين سروش را از ذرات وجود او يکايک خواهند شنيد. ديوارهاي کاهگلي نيز، درخت نيز... اين روستا در کجاي سياره زمين واقع است و سياره زمين در کجاي آسمان لايتناهي؟ انسان آنگاه که در برابر بينهايت قرار ميگيرد به فقر ذاتي خويش پي ميبرد و خوشا آن کس که دريابد عزت او در اين فقر است « الفقر فخري...»
تا رسيدن من و تو به کنه کلام سيد در آن نغمه الهي که آب و باد و خاک و آتش و درخت و... نيز با آن متحدند، بسيار زمان باقيست اما شيدايي من و تو را نيز لاجرم با آن نغمه متحد خواهد کردن...
و گفتم آب، چون که هنوز من و تو را با آب کار بسيار است که هم تشنگي از آب است و هم سيراب گشتن به آب. و هنوز تا تعبير آب ما را فاصله بسيار مانده است... شهيد سيدمحمدتقي رضوي، هم او که درمانده بوديم در رمزگشايي از شيدايي خويش با او، خوب به تعبير آب و اتحاد آن نغمه الهي آشنا و مأنوس بود و عجبا که به فراز پاياني حيات دنيايي او که ميرسيديم ميديديم او هم از آنهاست که خلعت شهادت را در منطقه شمالغرب از دو دست مبارک سيدالشهدا عليهالسلام دريافت کرده و درمييافتيم که چرا شيدايي ما با او افزون تر است امشب!
... هنوز صداي نيزه و شمشيرها ميآيد از فراسوي مکانها و زمانها و شيدائيان جان ميافزايند و مشق پرواز ميکنند به تپيدن که گفتم و خواندي که الفتي با جسم ندارند سوختگان...
غبار عاشقان چون گردباد از پاي ننشيند/ گره نتوان زدن در سنگ، خاک بيقراران را
و در اين سوختن سراسر رجاء هستند شيدائيان...
کمند جذبه حبالوطن از وادي غربت/ به دريا همچو سيل خوشخرام آورد مستان را
و آن وطن اگر ما را کربلا باشد، و کربلا نه قطعه زميني که دلتنگيهاي روحي ما را ملجأ گردد، بل گسترهاي داشته باشد بهاندازه تمام عالمين، پس حب الوطن نگو و بگو حبّ الحسين عليهالسلام که هم ما را کربلاست و هم عاشورا. که هم درد است و هم درمان. که هم سوختن است و هم آرام گرفتن... بگو که جذبههاي رحماني حبّ الحسين عليهالسلام است سبب و علت اين وحدت... آن هم ما کثرت نشينان دنياي واژگون را!
دل بسپار کلام آرام جانمان را!
مسيحاي ما (در همين پيام مناسبتي شهيد رضوي) ميفرمايد:
«شهادت دلير مردان و آبديدگان ميدانهاي الهي، قله کمالي براي مجاهدتها، مقاومتها و فداکاريهاي آنان است و مهر تأييد و قبول از جانب پروردگار بزرگ است. تا در زمره نخبگان و برگزيدگان حضرتش درآيند و خلعت وصال پوشند و جاويدان نزد پروردگارشان مرزوق و متنعم شوند.»
و بهخاطر بياور که گفتم حسين عليهالسلام هزار و چند سال قبل از اين از خون آغاز شد و به خون جاودانه شد که آن خون خداوندي بود و صاحبدم، خود خدا بود و از اينرو غوغا کرد و خروشيد و جوشيد؛ خون!
و بهخاطر بياور اين کلام را که شهيدان به خون آغاز شدند و از اينروست که پاياني ندارند و حيات طيبه جاوداني مييابند...
و چه سرنوشت زيبايي؛ هنوز براي خواندن زيارت عاشوراهاي مکرر در مکرر جا هست. هنوز براي شنيدن روضه و گريستن و به اشک چشم، ياري کردن خونها را زمان هست... که؛ صداي چکاچاک شمشيرها و فرياد العطش کودکان از خيمهها ميآيد... هنوز!
و مگر من و تو در اين شبهاي شيدايي دعوت نشدهايم براي بصيرت و مرگ آگاهي؟ ... ما را شور عاشورا در سر افتاد و سر از کربلا درآورديم و ما را گفتند راز شيدايي...
جايي در زير آسمان خدا که صيد به دنبال صياد ميدود!
وقتي از اوقات روزگار که قدر مييابد و جاودانه ميشود!
کسي از ابناي بشري که به غمزه کبريايي مودت حق تعالي کشته گردد!... که شهيدش گويند! و مگر نه پيشترها دانستيم من و تو که شمشير محبت برّانتر است از هر شمشيري؟ و مگر نه اين کلام حسين بن علي عليهالسلام بود که فرمود: « ما فقد من وجدک لقد خاب من رضي دونک بدلاً و لقد خسر من بغي عنک متحولا» و براي عاشقان که کشتگان معشوقند و « شهيد» نام گرفتهاند اين است بازگشتي سريع و حياتي جاودانه... و پندار من آن است که اگر بخواهيم بيش از اين پيش برويم در تقرب به قبيله شهيدان (به سبب آن محبت وافر که بدانها داريم) ما را بگويند: انظراليالجبل! و چون نظر کنيم از شهيدان در محاق بيفتيم که براستي به شناخت اين قبيله راه نيست جز پيمودن وادي محبت...
و اين است کلام قدسي امام روحالله در وصف آنان:
« سعي و کوشش کن تا به مقام شهود برسي که شهيد، سعيد است و سعادت با شهادت تؤام است و کوشش کن تا عاشق روي دلدار شوي که هر کس کشته عشق شد، شهيد کشته شده است.»
زير شمشير غمش رقصکنان بايد رفت/کانکه شد کشته او نيک سرانجام افتاد...
پندار من آن است که پيشتر نرويم که پر و بالمان در اين تقرب خواهد سوخت... پندار من آن است که...
از شکستن ميشود پوشيده در دل راز عشق/ پاره کردن ميکند سربسته اين مکتوب را!
... و اينگونه بود که سر از کربلا درآورديم و نيک ميدانستيم آن کربلا نه قطعهاي از زمينهاست که جغرافيا و قلمرو و محدوده داشته باشد...
... و با خود انديشيديم حتما وراي اين ساعات که آنقدر به سرعت برق و باد سپري ميشوند که از هماينک، عمر کوتاه را سرآمده ميبينيم، فرازماني هست که آن حيات جاودانه را رقم بزند و دليل اين دوري آدمي از موطن حقيقي اش باشد...
... و اينگونه بود که با «يوم الحسين عليهالسلام » آشنا شديم و ديديم چه ناديدنيها را در پشت اين پرده حواسّ ظاهري...
عجبا که حواسّ ظاهري چشمان ما را حجاب گشته بود و به غفلت افتاده بوديم از خويش! هنوز فرياد هل من ناصر ينصرني حسين بن علي عليهالسلام بلند بود و حجاب حواسّ ظاهري را که کنار ميزديم ميشنيديمش...
و اين باور من و تو بود تا رسيدن به کربلاآباد ِ عالم...
امشب که وصيتنامه شهيد «سيدمحمدتقي رضوي» را خوانديم ديديم که باور او نيز بوده است و دريافتيم که اصلا اين باور او و همسفران شهيدش بوده که اين شبها جرعهاي از آن را به ما چشاندهاند... که اگر من و تو به زبان ميگوئيم و ميشنويم آنها به عينه بدان حقيقت عالي رسيدهاند... آنجا که نوشته است: ... در پايان از همه کساني که ميتوانند به جبهه آمده و در جنگ با کفر شرکت کنند، ميخواهم که به ياران اباعبداللهالحسين عليهالسلام پيوسته و اين فرزندان دلير اسلام را که در جبههها با فرماندهشان مهدي صاحبالزمان(عج) ديدار ميکنند، ياري رسانند و کربلاي ايران را که با عطر دلپذيرشان معطر مينمايند، کمک کنند...
مي بيني؟! اينکه همه قبيله شهيدان، همه، هفتاد و سومين از ياران ابيعبداللهالحسين عليهالسلام هستند باور همه شيدائيان است.
نه کربلا را زميني بپندار بر کره ارض و نه عاشورا را (فقط) روزي از روزها بدان که گذشته و يا هر سال ميگذرد و نه ياران حسين عليهالسلام را هفتاد و دو تن حساب کن که به او رسيدند و آدميان ِ ديگر همه جا ماندند... همه جا ماندند غير از شيدائيان. شيدايي اگر باشد کربلا همين چند قدمي من و توست و عاشورا همين لحظاتي که دارد ميگذرد... بشتاب!
ربط و روابط عجيبي در کار است سيدمحمدتقي رضوي را با راوي فتح خون سيد مرتضي آويني! اگر چه هر وعده ديدار ما و قبيله شافعان يومالحساب ، سيد مرتضي، هادي راه است و مترجم زبان و لسان شهيدان اما امشب حضورش رنگ دگرگونه تري دارد... بگذار اينگونه بگويم!
هر که ميرفت به بعدي بشارت رفتن را ميداد که ديگر نه خوفي داشته باشد و نه حزني. «فرحين بما اتيهم الله من فضله و يستبشرون بالذين لم يلحقوا بهم من خلفهم الاّ خوف عليهم و لا هم يحزنون» (آل عمران / ۱۷۰ )
هر که ميماند بيرق آنکه رفته بود را به دست ميگرفت...
و اين رسم و سنّتي ابدي و جاودانه در ميان شيدائيان است که هرگز بيرق بر زمين نماند... سيد مرتضي هم تو گويي که از لحظات واپسين سيدمحمدتقي رضوي الهام گرفته بود که در قتلگاه فکّه اصرار بر ماندن داشت و دلش تنهايي و خلوت ميخواست...
آشنايي من و تو هم از شهيد رضوي برمي گشت به شب ضيافت سيد کمال الدين کامروا و آن شب، اول بار بود که سردار گمنام و بينشان محمدتقي رضوي را دانستيم... و آن، همان شب بود که شيدايي ما افزون ميشد با مرور واژگان نوراني سيد مرتضي:
آب، اين سروش را خوب ميشناسد. او در عمق خلقت خويش با اين نغمه الهي متحد است و گوشهاي شنوا همين سروش را از ذرات وجود او يکايک خواهند شنيد. ديوارهاي کاهگلي نيز، درخت نيز... اين روستا در کجاي سياره زمين واقع است و سياره زمين در کجاي آسمان لايتناهي؟ انسان آنگاه که در برابر بينهايت قرار ميگيرد به فقر ذاتي خويش پي ميبرد و خوشا آن کس که دريابد عزت او در اين فقر است « الفقر فخري...»
تا رسيدن من و تو به کنه کلام سيد در آن نغمه الهي که آب و باد و خاک و آتش و درخت و... نيز با آن متحدند، بسيار زمان باقيست اما شيدايي من و تو را نيز لاجرم با آن نغمه متحد خواهد کردن...
و گفتم آب، چون که هنوز من و تو را با آب کار بسيار است که هم تشنگي از آب است و هم سيراب گشتن به آب. و هنوز تا تعبير آب ما را فاصله بسيار مانده است... شهيد سيدمحمدتقي رضوي، هم او که درمانده بوديم در رمزگشايي از شيدايي خويش با او، خوب به تعبير آب و اتحاد آن نغمه الهي آشنا و مأنوس بود و عجبا که به فراز پاياني حيات دنيايي او که ميرسيديم ميديديم او هم از آنهاست که خلعت شهادت را در منطقه شمالغرب از دو دست مبارک سيدالشهدا عليهالسلام دريافت کرده و درمييافتيم که چرا شيدايي ما با او افزون تر است امشب!
... هنوز صداي نيزه و شمشيرها ميآيد از فراسوي مکانها و زمانها و شيدائيان جان ميافزايند و مشق پرواز ميکنند به تپيدن که گفتم و خواندي که الفتي با جسم ندارند سوختگان...
غبار عاشقان چون گردباد از پاي ننشيند/ گره نتوان زدن در سنگ، خاک بيقراران را
و در اين سوختن سراسر رجاء هستند شيدائيان...
کمند جذبه حبالوطن از وادي غربت/ به دريا همچو سيل خوشخرام آورد مستان را
و آن وطن اگر ما را کربلا باشد، و کربلا نه قطعه زميني که دلتنگيهاي روحي ما را ملجأ گردد، بل گسترهاي داشته باشد بهاندازه تمام عالمين، پس حب الوطن نگو و بگو حبّ الحسين عليهالسلام که هم ما را کربلاست و هم عاشورا. که هم درد است و هم درمان. که هم سوختن است و هم آرام گرفتن... بگو که جذبههاي رحماني حبّ الحسين عليهالسلام است سبب و علت اين وحدت... آن هم ما کثرت نشينان دنياي واژگون را!
دل بسپار کلام آرام جانمان را!
مسيحاي ما (در همين پيام مناسبتي شهيد رضوي) ميفرمايد:
«شهادت دلير مردان و آبديدگان ميدانهاي الهي، قله کمالي براي مجاهدتها، مقاومتها و فداکاريهاي آنان است و مهر تأييد و قبول از جانب پروردگار بزرگ است. تا در زمره نخبگان و برگزيدگان حضرتش درآيند و خلعت وصال پوشند و جاويدان نزد پروردگارشان مرزوق و متنعم شوند.»
و بهخاطر بياور که گفتم حسين عليهالسلام هزار و چند سال قبل از اين از خون آغاز شد و به خون جاودانه شد که آن خون خداوندي بود و صاحبدم، خود خدا بود و از اينرو غوغا کرد و خروشيد و جوشيد؛ خون!
و بهخاطر بياور اين کلام را که شهيدان به خون آغاز شدند و از اينروست که پاياني ندارند و حيات طيبه جاوداني مييابند...
و چه سرنوشت زيبايي؛ هنوز براي خواندن زيارت عاشوراهاي مکرر در مکرر جا هست. هنوز براي شنيدن روضه و گريستن و به اشک چشم، ياري کردن خونها را زمان هست... که؛ صداي چکاچاک شمشيرها و فرياد العطش کودکان از خيمهها ميآيد... هنوز!
و مگر من و تو در اين شبهاي شيدايي دعوت نشدهايم براي بصيرت و مرگ آگاهي؟ ... ما را شور عاشورا در سر افتاد و سر از کربلا درآورديم و ما را گفتند راز شيدايي...
جايي در زير آسمان خدا که صيد به دنبال صياد ميدود!
وقتي از اوقات روزگار که قدر مييابد و جاودانه ميشود!
کسي از ابناي بشري که به غمزه کبريايي مودت حق تعالي کشته گردد!... که شهيدش گويند! و مگر نه پيشترها دانستيم من و تو که شمشير محبت برّانتر است از هر شمشيري؟ و مگر نه اين کلام حسين بن علي عليهالسلام بود که فرمود: « ما فقد من وجدک لقد خاب من رضي دونک بدلاً و لقد خسر من بغي عنک متحولا» و براي عاشقان که کشتگان معشوقند و « شهيد» نام گرفتهاند اين است بازگشتي سريع و حياتي جاودانه... و پندار من آن است که اگر بخواهيم بيش از اين پيش برويم در تقرب به قبيله شهيدان (به سبب آن محبت وافر که بدانها داريم) ما را بگويند: انظراليالجبل! و چون نظر کنيم از شهيدان در محاق بيفتيم که براستي به شناخت اين قبيله راه نيست جز پيمودن وادي محبت...
و اين است کلام قدسي امام روحالله در وصف آنان:
« سعي و کوشش کن تا به مقام شهود برسي که شهيد، سعيد است و سعادت با شهادت تؤام است و کوشش کن تا عاشق روي دلدار شوي که هر کس کشته عشق شد، شهيد کشته شده است.»
زير شمشير غمش رقصکنان بايد رفت/کانکه شد کشته او نيک سرانجام افتاد...
پندار من آن است که پيشتر نرويم که پر و بالمان در اين تقرب خواهد سوخت... پندار من آن است که...
از شکستن ميشود پوشيده در دل راز عشق/ پاره کردن ميکند سربسته اين مکتوب را!