کتاب فولاد نوشته «محمدعلی قربانی» به زندگی این شهید پرداخته است. در بخشی از این کتاب روایتی از نگاه تربیتی و فرهنگی شهید فولادگر آمده که در ادامه میخوانید.
حاجی سال ۷۷ فرمانده پایگاه بسیج ما شد. یکی از بچههای شهرک ما اهل خلاف بود. پدرش هم نظامی بود و برادرهای خوبی هم داشت؛ ولی این یکی اهل سیگار و مزاحمت برای نوامیس مردم و از این کارها شده بود. همیشه دم مدرسه دخترانه بود. آن زمان هم بحث دختر فراری و این مسائل بود. مثلاً میشنیدیم که فلانی دختر فراری گیر آورده. خب شهرک هم نزدیک پایانه جنوب بود. آن شخص دو سه سال از ما بزرگتر بود. دعوایی هم بود و زیاد درگیری ایجاد میکرد. هر روز تقریبا با بچههای بسیج درگیر میشد. روزی نبود که با این آقا کتککاری نکنیم و ماشین کلانتری دنبالش نباشد. در آن مقطع این شخص خیلی اسمش به فساد در رفته بود. یک بار داخل شهرک داشتم میرفتم سمت ماشین حاجی. دیدم که همان شخص در ماشین حاجی نشسته.
سرش را انداخته بود پایین و حاجی داشت برایش صحبت میکرد. خیلی کنجکاو شدم. رفتم پشت یکی از کاجهایی که کاشته بودند، مخفی شدم. از آنجا نگاه کردم ببینم حاجی چی دارد به طرف میگوید. شاید سه چهار متر با آنها فاصله داشتم. دیدم همینطور که سرش پایین است گاهگداری چیزی هم میگوید. بعد دیدم که حاجی بغلش کرد و همینطور که بغلش کرده بود آن شخص هم گریهاش گرفته بود. با خودم میگفتم: «مگه اون گریه هم بلده.» همینطور که حرف میزد و گریه میکرد حاجی دستش را گرفت و بوسید. جلوی شیشه ماشین بود. من یخ کردم. این صحنه اینقدر برای من تکان دهنده و غیرقابل هضم بود که حد نداشت. مثلاً انتظار داشتم حاجی پدر طرف را دربیاورد و بدهد بازداشتش کنند؛ اما کاملاً برعکس بود.
بعد از آن دیدم که آن شخص اصلا مدتی غیب شد. در شهرک پیدایش نمیشد. مدتی گذشت تا اینکه این بندهخدا را در صف نانوایی دیدم. باور کنید قبلش اهل صف ایستادن هم نبود. خیلی مؤدب با من سلام علیک کرد. من هم نگفتم که آن چیزها را دیدم. خیلی عوض شده بود. متوجه شدم که نبودنش بهدلیل این است که سر کار میرود و بعدها فهمیدم که کار را هم حاجی برایش ردیف کرده بود. نمیدانم چه بینشان گذشته بود. یادم نمیآید حاجی دست کسی از بچهها را بوسیده باشد. آن آدم کاملاً شخص دیگری شد. قطعا آدم با یک برخورد عوض نمیشود. آن هم کسی که بهلحاظ شخصیت منفی در شهرک معروف شده بود. حتماً حاجی مدتها روی او کار کرده بود و شاید سفری با خودش برده بود و ما شاهد یک جلسهاش بودم.
*دفاع مقدس