در بخشی از کتاب «سربلند» به مأموریت ویژه سردار نیساری برای شناسایی پیکر مطهر شهید محسن حججی اشاره شده است. در این کتاب میخوانیم:
«بعد از شهادت حججی تا مدتها، پیکر مطهرش در دست داعشیها بود تا اینکه قرار شد حزبالله لبنان و داعش، تبادلی انجام دهند.
قرار بود، حزبالله تعدادی از اسرای داعش را آزاد کند و داعش هم پیکر محسن و دو شهید حزبالله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزبالله را هم آزاد کند.
به من گفتند: میتوانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را شناسایی کنی؟
میدانستم به دل خطر میروم و امکان دارد، داعشیها اسیرم کنند و بلایی سرم بیاورند، اما آن موقع، محسن برایم از همهچیز و حتی از جانم مهمتر بود. قبول کردم، خودم و یکی از بچههای سوری به نام حاج سعید از مقر حزبالله لبنان حرکت کردیم و به طرف مقر داعش رفتیم. در دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحهاش ما را میپایید.
پیکری متلاشی شده و تکه تکه شده را به ما نشان داد و گفت: «این همان جسدی است که دنبالش هستید!» میخکوب شدم، از درون آتش گرفتم. مثل مجسمهها خشک شدم. به حاج سعید نگاه کردم و گفتم: من چه طوری این بدن را شناسایی کنم؟! این بدن قطعه قطعه شده!
بیاختیار به سمت فرد داعشی رفتم، عقب رفت و اسلحهاش را مسلح کرد و کشید طرفم. داد زدم: پستفطرتا، مگر شما مسلمون نیستید؟! مگر دین ندارید؟! پس سر این جنازه کو؟! دستهایش کو؟!"
حاج سعیدحرفهایم را برای آن داعشی ترجمه میکرد. داعشی برای آن که خودش را تبرئه کند، میگفت: این کار ما نبوده، کار داعش عراق بوده.
دوباره فریاد زدم: کجای شریعت محمد (ص) آمده که اسیرتان را اینطور قطعه قطعه کنید؟!
داعشی به زبان آمد، گفت: تقصیر خودش بود. از بس حرص ما را درآورد. نه اطلاعاتی به ما داد، نه گفت، اشتباه کردهام و نه حتی کوچکترین التماسی به ما کرد که از خونش بگذریم، فقط لبخند میزد!
پیکر قابل شناسایی نبود. به داعشی گفتیم: ما باید این پیکر را برای شناسایی دقیق با خود ببریم.
اجازه نداد. با صدای کلفت و خشدارش گفت: فقط همینجا.
نمیدانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، پیکر محسن نبود و داعش میخواست ما را فریب بدهد.
در دل به حضرت زهرا (س) متوسل شدم، گفتم: بیبی جان خودتان به ما کمک کنید، خودتان دست ما را بگیرید. خودتان یک راه چاره به ما نشان بدهید. یکباره چشمم افتاد به تکه استخوان کوچکی از محسن ناگهان فکری به ذهنم رسید.
خودم را روی جنازه خم کردم و در یک چشم بههمزدن، استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم! بعد هم به حاجسعید اشاره کردم که برویم. از صمیم دل خدا را شکر کردم که توانستم بدون آنکه آن فرد داعشی متوجه شود، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم.
داخل ماشین نشستیم و به سمت مقر حزب الله سریع برگشتیم. زمانی که به مقر رسیدیم، استخوان را دادم تا از آن آزمایش DNA بگیرند. دیگر خیلی خسته بودم. هم خسته جسمی و هم روحی. واقعاً به استراحت نیاز داشتم.
فردا به سمت دمشق حرکت کردیم، همان روز به ما خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزبالله پیکر محسن را تحویل گرفتهاند.»
سردار نیساری از جانبازان دوران دفاع مقدس و از مدافعانحرم بهشمار میرفت که از حدود چهار سال قبل به دلیل عوارض ناشی از سموم شیمیایی دوران دفاع مقدس، دچار بیماری شده بود.