شهدای ایران shohadayeiran.com

متولد ۱۷ اردیبهشت ۱۳۷۶ بود. از همان طلبه‌هایی که دغدغه مردم را داشت؛ از اینرو لباس طلبگی به تن کرد و از همان روز‌های ابتدایی کمر همت برای خدمت به مردم بست. ۱۹- ۱۸ سال داشت که با زهرا قاسمی ازدواج کرد. خانواده مادری همسرش اهل تسنن بودند.
حکایت کبوتری که روی تابوت شهید داریی نشست
شهدای ایران: متولد ۱۷ اردیبهشت ۱۳۷۶ بود. از همان طلبه‌هایی که دغدغه مردم را داشت؛ از اینرو لباس طلبگی به تن کرد و از همان روز‌های ابتدایی کمر همت برای خدمت به مردم بست. ۱۹- ۱۸ سال داشت که با زهرا قاسمی ازدواج کرد. خانواده مادری همسرش اهل تسنن بودند. همین امر او را نزد بستگان و فامیل آنقدر محبوب کرد که همه وابسته خلقیات و منش او شدند و حالا این روز‌ها خیلی سخت با شهادتش کنار می‌آیند. با زهرا قاسمی همسر شهید محمدصادق دارائی همراه شدیم تا از روز‌های زندگی و مجاهدت‌های همسرش در ۱۰ سال همراهی‌شان برایمان بگوید. خانم قاسمی حرف‌های شنیدنی بسیاری از او برایمان روایت کرد. از علاقه محمد‌صادق برای جنگ با تکفیری‌ها در سوریه تا روایت از کبوتری که در روز تشییع پیکر شهید روی تابوت او جای خوش کرده بود. زهرا قاسمی از دو مزار خالی کنار شهدای عاشورای سال ۱۳۷۳ هم که در نهایت نصیب شهیدان محمداصلانی و محمدصادق دارائی شد، روایت کرد.

با توجه به آنچه در فضای مجازی بعد از شهادت همسرتان شهید محمدصادق دارائی منتشر شد، گفته می‌شود ایشان داماد خانواده اهل تسنن هستند.

پدر من شیعه و خواهر و برادر‌های من و خودم هم شیعه هستیم. اما مادر و خانواده مادری اهل تسنن هستند. این مسائل در روستا و محل زندگی ما در تربت جام بسیار عادی است. اینجا همه با هم قوم و خویش هستند و این گونه وصلت‌ها و رابطه‌ها بسیار رایج است. محمدصادق خیلی رابطه خوبی با مادرم و خانواده مادری‌ام داشت. همین امسال عید نوروز من و محمد‌صادق به خانه همه دوستان و بستگان مادری رفتیم و شهید اصلاً بین خانواده‌ها فرق نمی‌گذاشت. آن‌ها هم خیلی علاقه زیادی به دامادشان داشتند. با شنیدن خبر شهادت محمدصادق ابراز ناراحتی کرده و حال و احوال‌شان به هم ریخت. تاب شهادت محمدصادق برایشان سخت بود. در همه مراسم محمدصادق با دل و جان حضور پیدا کردند و میزبان مردم و مهمان شهید شدند.

چه سالی ازدواج کردید؟

خانواده من و خانواده محمدصادق با هم همسایه بودیم. از دوران کودکی هم محلی و همبازی هم بودیم و با همان شناختی که از یکدیگر پیدا کرده بودیم زندگی مشترک‌مان را شروع کردیم. زمانی که محمدصادق به خواستگاری‌ام آمد ۱۷ سال داشتم و ایشان حدود ۱۸- ۱۹ سال داشت. ایشان طلبه بود و منبع درآمدش هم همان حقوق حوزه بود. اگر چه شهریه طلبگی زیاد نبود، اما همان مقدار کم هم برکات زیادی در زندگی‌مان داشت که احساس کمبود نمی‌کردیم. من و محمد‌صادق یک سال و چند ماه نامزد بودیم و نهایتاً در سال ۱۳۹۲ زندگی مشترک‌مان را شروع کردیم. از همان ابتدا که من با ایشان عقد کردم، متوجه شدم که دغدغه مردم محروم را دارند. از همان ابتدا در امور جهادی مشارکت داشتند. اولین محل زندگی من و محمد‌صادق در صالح‌آباد یکی از شهر‌های تربت جام بود. ایشان در حوزه آنجا درس می‌خواندند و زمانی که آنجا زندگی می‌کردیم، با همان سن کم کار‌های بزرگی انجام می‌دادند.

ایشان همراه با دوستان بزرگوار و اساتید‌شان به مسائل مالی و مشکلات مردم رسیدگی می‌کردند. با خودم می‌گویم چطور با این سن وسال کمی که داشت سنگ صبور فامیل شده بود و پای حرف‌ها و درد و دل‌هایشان می‌نشست و مشکلات‌شان را بررسی و حل می‌کرد.
 

حکایت کبوتری که روی تابوت شهید داریی نشست


چند فرزند دارید؟

اولین فرزندم طا‌ها متولد ۱۱ مهرماه سال ۱۳۹۵ و دخترم حسنا متولد ۱۶ اردیبهشت ماه ۱۳۹۹ است.

شما هم در جبهه فرهنگی و امور جهادی همراهی‌اش می‌کردید؟

من تا آنجا که می‌توانستم ایشان را همراهی می‌کردم. خاطره‌ای را برایتان از همان روز‌های ابتدایی زندگی و نبودن‌هایش روایت می‌کنم. معمولاً همسرم صبح می‌رفت و شب می‌آمد و من مسئولیت هر دو فرزند را برعهده داشتم. بچه‌ها هم اذیت‌های خودشان را داشتند. نبود‌ن‌های همسرم برایم سخت بود. یک‌بار پیش برادرم گله محمد‌صادق را کردم و گفتم ایشان دیر به منزل می‌آیند و... بعد برادرم به همسرم پیام داده بود که اگر می‌شود به خواهرم بیشتر توجه کنید. محمدصادق تنها یک جمله در جواب پیام برادرم برایشان ارسال کرد: خواهر شما یک جهادگر است. برادرم که این را به من گفت حس عجیبی به من دست داد و همین جمله باعث شد که دیگر نبود‌ن‌هایش را نبینم و اگر سخت هم می‌گذرد، تحمل کنم و حرفی نزنم. البته این را هم بگویم ایشان با اینکه به خاطر امور جهادی گاهی اوقات شب‌ها دیر به خانه می‌آمدند، اما همان زمانی هم که به خانه می‌رسید تا ساعت‌ها با بچه‌ها بازی می‌کرد. در امور خانه کمک حال من می‌شد و کم نمی‌گذاشت. نمی‌خواست بچه‌ها کمبودی داشته باشند و در مدت زندگی ۱۰ ساله‌ام با ایشان به من از گل نازک‌تر حرفی نزد.

در امور جهادی چه مسئولیت‌هایی برعهده ایشان بود؟

تا زمانی که در صالح‌آباد بودیم در حوزه درس می‌خواند و بعد از یک سال وقتی طا‌ها به دنیا آمد به مشهد رفتیم. ایشان در مسجد دو طفلان مسلم (ع) مشغول به کار شد. پیش نماز مسجد بود و مرکز نیکوکاری شهید جهاندیده را در یکی از اتاق‌های مسجد راه‌اندازی کرد و پرونده‌های محرومین و افراد نیازمند را که زیر نظرکمیته امداد بود، برعهده گرفت و به امور آن‌ها رسیدگی می‌کرد. کمک‌های نقدی، بسته‌های معیشتی، سفر و اردو را برای خانواده‌ها هماهنگ می‌کرد. می‌رفت بررسی می‌کرد این بچه‌های نیازمند چه نیاز دارند؛ دوچرخه یا هر مورد دیگر. بعد یک خیر پیدا و آن را تهیه می‌کرد.

کمی بعد با یک طلبه دیگر مرکز نیکو‌کاری زیرنظر کمیته امداد راه‌اندازی کردند که صندوق‌های صدقات را تخلیه می‌کردند و به افراد نیازمند خدمات ارائه می‌دادند. این اواخر هم در امور مساجد فعالیت داشتند. همیشه اقوام به خنده به همسرم می‌گفتندکار ثابت شما چیست؟ حاجی می‌خندید. بعد می‌گفتند شما مرد هزار چهره‌ای. خودمان هم نمی‌دانستیم کار اصلی‌اش چیست! شهید اهل مادیات و تجملات نبود. این موارد برایشان اصلاً اهمیت نداشت. تنها هدف ایشان خدمت‌رسانی به مردم و محرومین بود.

همراهی ایشان با شهید اصلانی از چه زمانی آغاز شد؟

شهید اصلانی هم امام جماعت و از مسئولان جهادی بود. وقتی ایشان رفت امور مساجد، با شهید اصلانی بیشتر آشنا شدند و ارتباط گرفتند.

چقدر در مورد شهادت با شما صحبت می‌کردند؟ آیا تمایل به حضور در جبهه مقاومت اسلامی را داشت؟

بله، همیشه در مراسم تشییع شهدای مدافع حرم و شهدای تفحص شده دفاع‌مقدس شرکت می‌کرد و خیلی هم حسرت می‌خورد. می‌گفت خوش به سعادتشان همیشه آرزویش همین بود. تا چندی پیش که برای دفاع از حرم و جنگ سوریه ثبت‌نام کرد با من حرف زد. می‌خواست من را راضی کند که مخالفت کردم وگفتم به هیچ عنوان اجازه نمی‌دهم. محمد‌صادق روبه من کرد و گفت ان‌شاءالله حضرت زینب (س) و حضرت زهرا (س) به خوابت بیایند و تو را راضی کنند. به شوخی گفتم من نمی‌خوابم که ایشان بیایند. همین طور بحث داشتیم و من راضی نمی‌شدم. خیلی هم ناراحت می‌شدم و از ایشان می‌خواستم که دیگر در این مورد صحبتی نکند و، چون می‌دانستند ناراحت می‌شوم، حرفی نمی‌زدند. به ایشان می‌گفتم همین کار‌های جهادی که انجام می‌دهید کفایت می‌کند. به شما اینجا نیاز دارند و کار‌های مهمی برای نیازمندان انجام می‌دهید!

حالا که به شهادت محمدصادق فکر می‌کنم به این باور بیشتر نزدیک می‌شوم که او آنقدر برای خدا خالصانه کارکرد که شهادت به دنبالش آمد. آنقدر خوب بود که خدا اینگونه خریدش و شهادت به دست همان تکفیری قسمتش شد. حالا که خاطرات‌شان را در لپ‌تاپش می‌خوانم حال و هوای شهدایی‌اش را بیشتر حس می‌کنم و می‌فهمم. وقتی خاطرات روز‌هایی که برای زیارت کربلایی‌های جنوب رفته بود را می‌خوانم تازه متوجه میزان علاقه ایشان به شهادت می‌شوم.

آخرین باری که با هم بیرون رفتیم روز ۱۳ فروردین بود. حال و هوای خاصی داشت. بیشتر در تفکر و سکوت بود. حتی بستگان می‌گفتند که محمد‌صادق چرا اینگونه شده است؛ یعنی آرام شده بود و زیاد صحبت نمی‌کرد. خیلی نورانی شده بود. ارادت زیادی به سردار سلیمانی داشت و بعد از شهادت ایشان چند روز حالش خراب بود و می‌گفت خوش به سعادتش ببین شکوه عظمت را که مردم آمدند و همین باعث شد که مراسم شهادت خودش هم شبیه سردار شود و در شکوه و حضور بی‌شمار مردم تشییع و شناخته شود.

به نظر شما چه شاخصه اخلاقی باعث شد که این نوع شهادت برای همسرتان رقم بخورد؟

به نظر من که سال‌ها در کنار ایشان زندگی کردم باید بگویم محمدصادق به معنای واقعی کلمه یک فرشته بود. اصلاً من از محمدصادق بدی ندیدم. شاید من دلخورش می‌کردم، ولی ایشان اصلاً.

خیلی به خانواده توجه داشت. اگربچه‌ها چیزی می‌خواستند تا تهیه نمی‌کرد آرام و قرار نداشت. خیلی مهربان و دلسوز بود. به من و بچه‌ها وابستگی زیادی داشت، ولی به خاطر رضای خدا از این دلبستگی‌ها دل کند. همین گذشتن از تعلقات دنیایی او را به این عاقبت بخیری رساند.

روز حادثه شما در جریان حضور ایشان در حرم امام رضا (ع) و زیارت‌شان بودید؟

بله، ظهر قبل از این اتفاق با هم صحبت کردیم. من و پسرم هر دو بیمار بودیم و شب قبل ما را به دکتر برده بود. به ایشان پیام دادم که طا‌ها گریه می‌کند؛ بیایید طا‌ها را به دکتر ببریم. گفت نمی‌رسم خانم‌جان! جلسه خیلی مهمی دارم. می‌خواهم بروم. ساعت چهار که برگشتم می‌رویم که دیگر این اتفاق افتاد.

چطور متوجه حادثه حرم رضوی شدید؟

با بچه‌ها در خانه نشسته بودم و، چون همسرم سفارش کرده بود افطار سوپ درست کنم، سوپ را بار گذاشتم و داشتم فضای مجازی را چک می‌کردم که دیدم در حرم یک ضاربی با چاقو سه طلبه را مجروح کرده است. یک نگرانی عجیبی به سراغم آمد. دلهره عجیبی داشتم. با خودم گفتم نکند محمدصادق هم باشد؟

تصاویر واضح نبود، اما وقتی در کنار تصاویر نوشتند که سه طلبه جهادی فعال در حاشیه شهر مشهد! مطمئن شدم که محمد‌صادق هم در میان آنهاست. تپش قلب گرفتم و با دوستش تماس گرفتم و گفتم شما خبری از حاج آقا دارید؟ هر چه تماس می‌گیرم پاسخ نمی‌دهند. ایشان هم گفتند من هم هر چه تماس می‌گیرم، بی‌نتیجه است. بعد با خانم یکی از دوستانش که خیلی به همسرم نزدیک‌تر بود، تماس گرفتم و از او خواستم که با همسرش تماس بگیرد و از وضعیت همسرم خبری به من بدهد.

ایشان هم با همسرش تماس گرفت بعد به من گفت که ناراحت و نگران نباش! در این حادثه فقط دست آقای دارائی چاقو خورده و برای همین به بیمارستان منتقلش کرده‌اند. خیلی سراسیمه بلند شدم با بچه‌ها رفتیم منزل برادرشوهرم و بعد رفتیم بیمارستان و باقی اتفاقات وآنجا متوجه شدم که ضربات بیشتری بر بدنشان وارد شده است.

از ضربت خوردن تا شهادت ایشان، چند روز طول کشید. بچه‌ها متوجه اوضاع شده بودند؟ عکس‌العمل‌شان چه بود؟

پسرم طا‌ها خیلی ترسیده بود. می‌گفت بابا چه شده؟ بابا را کشتند؟ می‌گفتم نه چیزی نشده. خیلی بغض کرده بود. همه‌اش دلش می‌خواست بداند چه اتفاقی افتاده، به دوستانش گفته بود در حرم دعوا شده و بابام چاقو خورده... به مرور که خبر شهادت اعلام و تشییع شهید انجام شد، خواستم که در کنارم باشد و همه این‌ها را ببیند. چون احساس می‌کردم دلش آرام می‌شود. الحمدلله به دعای شهید و لطف خدا با شهادت پدرش کنار آمد.

پسرم چند شب پیش به من گفت که مادر من همه‌اش فکر می‌کنم بابا می‌خواهد بیاید. بابا زنده است. گفتم بابا زنده است، مطمئن باش. روح بابا همیشه کنارت است. هر زمان دلت تنگ شد و چیزی خواستی به بابا بگو. خودش می‌شنود. این‌ها را که می‌گویم آرام می‌شود.

هنگام مجروحیت همسرتان دیداری با هم داشتید؟

بله، من قبل از شهادت با ایشان دیدار داشتم. یک فیلم هم از ایشان هست که حالشان بهتر شده و دست‌شان را تکان می‌دهند و با چشم‌هایشان اشاره می‌کنند و از من می‌خواهند که جلو‌تر بروم. اما پرستار‌ها به خاطر شرایط ایشان اجازه ندادند. نمی‌دانم همه‌اش می‌گفتم کاش جلو می‌رفتم، شاید حرفی، نصیحتی یا صحبتی داشتند. قبل از شهادت‌شان هم دیداری با ایشان داشتم. آن روز عمل کرده بودند. تا چشمم به محمد‌صادق افتاد همان یک درصد امیدواری را برای بازگشتش از دست دادم.

همراه خانواده‌ام روز شهادتش در بیمارستان بودیم و به ما گفتند شما بروید خانه، سطح هوشیاری که بالا آمد به شما خبر می‌دهیم. رفتیم حرم. کنار پنجره فولاد از امام رضا (ع) معجزه می‌خواستم. کلی نذر کردم. آنجا اختیار از کف دادم و با صدای بلند به امام رضا (ع) گفتم من پدر بچه‌هایم را از شما می‌خواهم. همان جا و در همان لحظات کنار پنجره فولاد امام رضا (ع) خبر شهادت همسرم را به خواهرهایم که همراه من بودند دادند و من نمی‌دانستم. بی‌تابی خواهرهایم را گذاشتم پای دیدن من در آن شرایط و حال همسرم. اما وقتی به خانه رسیدیم و دیدم مردم کنار دیوارخانه با لباس مشکی ایستادند، فهمیدم که محمدصادق شهید شده است.

تشییع و تدفین همسرتان همان طوری که آرزو داشت، برگزار شد؟ گویا ایشان و شهید اصلانی در دو مزار، کنار شهدای عاشورای سال ۱۳۷۳ که خالی مانده بود، دفن شدند؟

بله، پیکر شهید در میان خیل عظیم دوستداران و زائران حرم تشییع شد. مردم نشان دادند که چقدر از حرکت کور تکفیری‌ها منزجر هستند. پیکر مطهر شهید با حضور به یادماندنی علما، مسئولان و مردم انقلابی و ولایتمدار از میدان شهدا مشهد تا بارگاه ملکوتی حرم مطهر علی‌بن موسی‌الرضا (ع) تشییع شد و پس از طواف گرداگرد مضجه نورانی امام هشتم، در صحن جمهوری اسلامی حرم مطهر رضوی کنار شهدای عاشورای حرم سال ۱۳۷۳ به خاک سپرده شد. از سال ۱۳۷۳ تا امروز کنار شهدای بمب‌گذاری حرم فقط دو قبر خالی مانده بود که در نهایت نصیب شهیدان رمضان اصلانی و دارائی شد.

نکته دیگری که دوست دارم در موردش اینجا صحبت کنم. حکایت آن کبوتری بود که روی تابوت همسرم نشست. بسیاری گفتند کبوتر دست آموز بوده یا فتوشاپ شده است، اما برادرم که در نزدیکی تابوت بود گفت همین که تابوت شهید از داخل آمبولانس خارج شد تا روی دستان مردم قرار بگیرد یک کبوتر از آسمان روی تابوت نشست و تا آخرین لحظه همراه پیکرمحمدصادق بود. در طول مسیر که تابوت تکان می‌خورد گاه بلند می‌شد و باز هم می‌نشست.

*جوان
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار