دستش را جلو برد و گونیها را لمس کرد، با انگشت فشارشان داد. داخلشان نه شن بود و نه خاک. عطر دلپذیری داشت. برنج بود.
صدای خشک مردی که توی مغازه بود به خود آوردش: شما جنس میخواستین؟
نگاه از گونیها گرفت، نیم چرخی زد و مرد را نگاه کرد که کنار میز نشسته بود و صحبتش با تلفن تمام شده بود. چهره مرد کبودرنگ بود و مردمکهای ریزش میدرخشید. کمی هم قوز داشت. هنوز زبری گونی را زیر انگشتها احساس میکرد. سلام کرد و گفت: با آقای سالاری کار داشتیم.
مرد با نگاهش به صندلی خالی پشت میز، که قالیچهای باریک و بلند روی آن کشیده شده بود، اشاره کرد و گفت: تشریف بردن دارایی. امرتون چیه؟
دستش از تحمل فشار بدنش بر عصا درد گرفته بود. تکیه داد به گونیها و گفت: دیشب تلفنی حرف زده بودیم. در مورد اون آگهی استخدام حسابدار.
و خیره مانده به لبهای قیطانی و کبود مرد کرد، باید تریاکی باشد. دندانهای درشتش هم جرم گرفته بود.
لبهای مرد از هم گشوده شد: بفرمایید بنشین. تا نیم ساعت دیگه پیداشون میشه؛ چای؟
-نه، ممنون.
مرد بیتوجه به او دو استکان چای ریخت. بعد سیگاری درآورد و با شعله بخاری دستی روشن کرد. خواست چیزی بگوید که در باز شد و مردی میانسال سرش را آورد تو. مشمع کلفتی کشیده بود سر کولش و از مشمع قطرههای درشت باران میچکید زمین. با لهجه خاصش گفت:کارتن صندوق چای، گونی خالی خریداریم.
مرد با چشمهای ریزش بر و بر نگاهش کرد: نه عموجان اینجا تجارتخانهس، عمده فروشیه بقالی که نیس.
تلفن زنگ زد. مرد گوشی را برداشت، دو نفر داخل شدند. پیدا بود آشنا بودند. چترهایشان را بستند و برای خودشان جای ریختند و نشستند. بعد دو نفر دیگر. او هنوز ایستاده بود. نگاهی به ساعت دیواری و نگاهی به دور و بر انداخت. فکر کرد یعنی محیط کارم اینجاست؟
صحبتها در هم شده بود. مرد اول هنوز با تلفن حرف میزد. بقیه هم با یکدیگر گوشش به صداها بود. کلمات آشنا بود ولی جملات و ترکیب کلمهها غریب بودند. همهاش درباره برنج (برنج پاکستانی، برنج آملی درجه یک، برنج آمریکایی، آپاچی، سه ستاره) چاپ سبز...
نگاهش برگشت به انتهای مغازه و گونیها. از کنار گونیها گذشت. انتهای مغازه بزرگ بود و عمیق. عمیق و تاریک. نمور و دور. دور شد از صداها، صحبتها، تعارفها و... ایستاد چنگ زد به گونیها.
گونی، گونی، گونیها
گونیها نم میکشید. آب از شکاف گونیها می زد تو. باران تند شده بود. بوی خاک رطوبت دیده مثل بوی کاهگل سنگر را پر کرده بود. این بو بوی خاک، بوی گونیها از چیزی سرشارش می کرد. یادها، احساسها، بایستی بلند میشد. قلم و کاغذ برمیداشت و نامه مینوشت. دلشوره داشت. فکر میکرد چقدر تنبلی شاید این آخرین نامه باشد.
مگر نه اینکه باران میبارید. مگر نه اینکه آنها منتظر باران بودند، باران غافلگیر کننده، بارانی که دشمن را مثل خر توی گل گیر میداد.
از مجتبی کاغذ گرفت. از علیرضا خودکار. خودکاری که از بس تهش جویده شده بود، شکل و شمایلی دیگر گرفته بود. علیرضا که پوتین بچهها را واکس میزد دماغ سیاهش را خاراند و گفت: خودکارش موجیه، مواظب باش اراجیف ننویسی.
خودکار را نگاه کرد و گفت: هیچی بدتر از این نیست که دلت بخواد، اما ندونی چی باید بنویسی. نمیدونم این نامه رو کی اختراع کرد.
مجتبی در حالی که کلاهخود کج و کولهاش را گذاشت زیر چک چک سقف سنگر. با طعنه گفت: فکر میکنم عاشق و معشوقها اولین نامه را اختراع کردهن و...
و خندید خندید.
علیرضا گفت: حالا چرا نامه. وصیتنامه بنویس. شاید امشب آخرین شب باشهها.
گفت: تو برو واکستو بزن. مگه یه آدم چند تا وصیتنامه میخواد؟
و به نامه عاشقانه فکر کرد. مگر عاشق بود؟... نمیدانست. شاید خبر داشت نامههایی که برای پدرش و مادرش مینوشت، کسی دیگر برایشان میخواند. همسایهها؛ مدینه، دختر سید عبدالکریم جوشکار. برای همین بود که شاید آخرهای نامه گل میکشید. جواب نامه را هم مدینه مینوشت. او هم گل کشیده بود. گلهایی بدون ساقه و بدون برگ.
ته خودکار بین دندانهایش بود، مهران گفت: زودباش. مگه میخوای عهدنامه ترکمنچای بنویسی؟
نگاهش کرد. چهرهاش در نور دلگیر بیرون، زرد و بیرنگ بود. وقت کم بود. چیزی به فکرش نمیرسید. نه سلامی و نه کلامی. فقط گل کشید... .
گونی، گونی، گونیها.
گونیها عجیب بودند. رنگ و حجمشان، یادهای زیادی در دل خود داشتند. یادهای تو در تو. سرجایش جابهجا شد. آقای سالاری هنوز نیامده بود. از صداها دور میشد. حالا گونیها بزرگتر میشدند اندازه گونیهای تخمه. بو، بوی تخمه آفتابگردان مشامش را پر کرد.
گونیهای تخمه بزرگ بودند، حاج لطفی.
کجا بود؟... حجره تاریک حاج لطفی.
صدای حاج لطفی خشک بود: زود باش بچه. مگه نون نخوردی؟
گوشههای گونی تخمه را توی پنجههایش فشرد. توی دل ناسزا گفت و با قدمهایی کوچک پلهها را یکی یکی بالا رفت. علیرضا بیرون نشسته بود. بساط واکسش پهن بود و مثل همیشه نوک دماغش سیاه. پرسید: کمک میخوای؟
جواب داد: نه و گونی را خواباند کف گاری. کیسه کتاب و دفترش را از کنار گاری برداشت و گذاشت روی بساط علیرضا. عرق کرده بود و میلرزید. آهسته گفت: بیوجدان مگه میذاره دو کلمه مشق بنویسم.
نگاه علیرضا دلجویانه بود صدای حاج لطفی از پایین پلهها تکانش داد. صدا مثل جر دادن پارچه بود.
-زود باش بچه. الان بارون میگیرهها.
علیرضا گفت: چرا خود بیوجدانش کمک نمیکنه.
ولش کن اون فقط بلده پول بشمره. علیرضا صدایش را پایین آورد. این راسته که میگن چندتا گونی پول داره.
حاج لطفی باز صدایش زد. جنبید و از پلههای لب پریده سرید پایین. بایستی فرز کار میکرد. بایستی به مشقها و امتحانش میرسید. یکی از گونها را به کول کشید سختش بود. تلوتلو خوردخودش را نگه داشت. حاج لطفی جلوش سبز شد. نفس به نفس. از بوی دهانش بیزار بود.
نگاه کن بچه. ما آجیل فروشا چشم میگردونیم سال بیاد بره و تا یه شب یلدا برسه و یه شب عید اگه نفس نداری یکی دیگه رو خبر کنم.
زیرسنگینی گونی نفسش گرفت و فقط گفت: خیالتون راحت. شما فقط نشانی مشتری رو بده.
خیس عرق، از پلهها بالا رفت. یک نفس خودش را تا گاری کشاند. گونی را مثل نعش مردهای انداخت کف گاری و آب بینیاش را با پشت آستین پاک کرد. باران نم نم شروع شده بود. بودی خوش گاهگل را احساس کرد خودش را شناخت. علیرضا با انگشتهای واکسی مشق هایش را مینوشت جا خورد. صدایش کرد.
علیرضا با شیطنت نگاهش کرد و ته خودکار را لای دندانهایش فشرد...
موش چاقی از جلو پایش گذشت. تند دوید و پشت دستهای از گونیهای برنج ناپدید شد. توی رانش آن جایی که قطع شده بود احساس سوزش کرد. پای مصنوعی را خوب چفت نکرده بود. عجله کرده بود. مدینه، صبح اعصابش را به هم ریخت.
گفت: تو که حسابداری بلد نیستی، رسول.
چرا بلد نیستیم؟ پنج سال کار پیش حاج لطفی کم نیست. سالهای آخر، حساب همه دارو ندارشو داشتم. فقط باربرش که نبودم.
مدینه چنگ زد توی موهای آشفته و گریه کرد: اینم شد کار؟ اینم شد عاقبت به خیری؟ بعد از اون همه جون به کف گذاشتن و جنگیدن، حالا باید بری حساب سود و زیان تاجرها را داشته باشی؟
چه عیبی دارد، زن؟ می خوام رو پای خودم بایستم.
مدینه پوزخند زد: پا، کدام پا؟ همین پاهای پلاستیکی بیرگ و استخوان؟
این را با ترس و صدایی لرزان گفته بود. اولین بارش بود و او عصبانی، زد زیر بشقاب میوهها ومچ دست مدینه را گرفت و زل زد به چشمهای درشت و غمدارش. اولین بار بود که این طور تند میشد گفت: غلط زیادی نکن مدینه. همون خدایی که پاموبه راهش دادم خودش رزق و روزی من و بچههامو میده. خدا جای حق نشسته زن.
و بعد از تندیاش پشیمان شد. میدانست دست ظریف و استخوانی مدینه را به درد آورده است. مدینهای که خالص به پایش نشسته بود. وقتی سالم بود خواسته بودش. مجروح هم که شده بود باز هم خواسته بودش. مدینهای که بیش از یک زن عادی به پای شوهرش مهر ریخته بود.
به خود نهیب زد: چته احمق. فکر میکنی با کی طرفی؟
لحن صدایش عوض شد. حالت نگاهش هم. مچ دستش را رها کرد. موهای روی پیشانیاش را کنار زد و گفت: تو حرف حسابت چیه،مدینه؟
مدینه گریه میکرد. دوقلوهایش ساکت انگشت به دهان از دو گوشه اتاق زل زده بود. به آن دو. و او با نفسهای کوتاه بغضآلود لبش را جوید و منتظر ماند بلکه مدینه چیزی بگوید. مدینه هق هق میزد. گریه مدینه بر اعصابش خط میکشید. گفت: بسه دیگه تو رو خدا گریه نکن. حرف بزن. نظر بده اگه این کار بده پس چی خوبه ها؟ چی کار کنم؟
صدای لطیف مدینه پر از بخشش بود اشکها را با گوشه دست چید و گفت: بیا بریم ده مثل رفیقت. علیرضا. یه تکه زمین بگیریم وتوش گندم بکاریم به خدا صد شرف داره به کارهای این شهر خراب شده.
به همین سادگی.
به همین سادگی. مگه علیرضا نکرد؟ اونم تنهایی. تو که تنها نیستی. من پشتت هستم.
اینا همهاش شعاره...
پشتش راتکیه داد به گونیها. با نفسی عمیق عطر برنجها را فرو کشید. از جلو مغازه هنوز صدای حرف و گفتوگو میآمد. حرف از دلار و سکه و زمین بود. مدینه آمد. جلو چشمش همان طور که در سنگر آمده بود. مثل همان روزهای بیقراری. با چشمهایی درشت و جسور و لبخندی که انتها نداشت. حتی هنگام ناراحتی. روح بلندی داشت. خود او گاهی فکر میکرد روی پاهای مدینه است که ایستاده. پاهای پرقدرت و پولادین. نمیخواست همه سنگینیاش را بر دوش او بگذارد مگر یک زن چقدر استقامت دارد؟
چرامدینه حرف از روستا و کار روی زمین زده بود. نامه علیرضا او را هم وسوسه کرده بود اما او از زمین خاطره خوشی نداشت. زمین خاکی و دشت هزاران مین را در نظرش منفجر میکرد و بیاختیار میلرزید. به یاد لحظههای مجروح شدن که تا دروازههای بهشت رفته بود..
حس کرد باران تندتر شده است. از سوراخ سقف آب میچکید روی گونیها. صدای مهیب رعد و برق سر جا لرزندانش. باران تند شده بود سیل آسا.
گونی، گونی، گونیها
علیرضا گونیها را از وانت میریخت پایین. اوتکیه بر عصا سرگونیها را میگرفت و مردی دیگر خاک میریخت توی گونی. تا سد بسازد. پنج شبانه روز بود که آسمان یکریز باریده بود و رودخانه طغیان کرده بود.
علیرضا عرق پیشانیاش را پاک کرد. صدا زد: بیا رسول. وجودت اونجا بیشتر لازمه. پنجههای قویاش لبههای گونی را محکم میفشرد و نگاهش به رفت و آمد بیل بود گفت: کجا؟ ستاد امدادرسانی.
این قدر خودتو به غربت نزن. بیمارستان. بخش زایمان، زنت منتظرته.
صورتش از خاک و باران جرم گرفته بود چیزی نگفت از اینکه بالاخره پدر شده بود احساس غرور داشت.
گونی، گونیهای خاک، گونیهای شن . سد سنگر، گونیهای پسته. تخمه، شب یلدا، گونیهای برنج، گونیهای پول. حساب، کتاب، حساب گونیها و حساب پولها...
سرگیجه داشت. تهوع، عصایش میلرزید. دستهایش بیحس میشد. باران بر سقف و بر شیشه میکوبید. از حال از آنجا خیلی دور و جدا شده بود.
برگشت طرف جلو مغازه.از انتظار خسته شده بود. سر و صدا، حرف و گفت وگو، دود تند سیگار، پشت میز، مردی نشسته بود. مردی چهارشانه و بلند بالا. با کت و شلوار طوسی. حتما اقای سالاری بود. با تلفن همراه صحبت میکرد.میخندید و سرتکان میداد.
مردی که اول دیده بود که پرسیده بود برای چه کاری آمده است، نشسته بود همانجا، پای بخاری، و با تعجب نگاهش میکرد. مثل اینکه تازه به یاد او افتاده بود پرسید: شما اینجا بودید؟
جواب داد: اره دیدن این گونیها منو یاد ...هه ولش کن.
خندید سر تکان داد فکر کرد به او چه که گونیها او را تا کجا برده بود.عصا زد و جلو آمد. سخت میآمد . صحبت آقای سالاری با تلفن تمام شده بود. نگاهش کرد. تمام صورتش پر از لبخند بود. از چشمهایش غرور میبارید . آن یکی مرد او را معرفی کرد. ایشون برای حسابداری اومدن.
آقای سالاری نگاهی خریدارانه به او انداخت : بفرما بشین.
نشست توی مبل نرمی فرو رفت. به ستون فقراتش فشار آمد.
آقای سالاری پرسید: سابقه کاری داری؟
دیشب عرض کردم خدمتتون.
آها یادم امد ببینم پات چی شده
رزمنده بودم.
اقای سالاری ابرو بالا انداخت. پیشانیاش پر از چروک شد، پرسید: حالا چی؟
منظورتون چیه؟
هنوزم رزمندهای؟ تو این شرایط
معلومه. اصلا چه ربطی داره. اصول دین میپرسی؟
آقای سالاری تکیه داد به پشتی صندلی و ساکت ماند. بقیه هم ساکت بودند. صدای بخار کتری آمد. صدای باران بریده بود. آقای سالاری از بالای گاوصندوق ماشین حساب نسبتا بزرگی برداشت و با ضربه انگشت چند دکمهاش را فشار داد و بعد گفت: ربط داره حساب دو دو تا چهارتاست. من باید بدونم کی قراره حسابامانو ضبط و ربط کنه.
مردی توی صندلیاش جابجا شد.
مگه قرار نبود پسر آقای ..
آقای سالاری بادست اشاره کرد که ساکت باشد و خودش ادامه داد: زن و بچه داری؟
بله.
اوهوم. ضامن معتبر چی؟
ضامن؟
آره یه ضامن معتبر بازاری که من بشناسمش . با ده میلیون تومان سفته؟
چشمها به او خیره بود با نگاههای سنگین و پرمعنی
چشمهایش را بست.
حس کرد ضامن و سفته بهانه است چرا دیشب پای تلفن نگفت. حس کردجایش آنجا نیست. از یک قماش نبودند.
میخواست حرفی بزند. خشابی از حرفهای نگفته داشت. میخواست بگوید که پایش را ضمانت سپرده پیش خدا. تا جان همرزمانش را بخرد. خیلی بیشتر از ده میلیون. صد میلیون و هزار میلیون. اصلا قیمت نداشت. میخواست بگوید چه ضمانتی از این بالاتر که همه هستیاش را به خطر انداخته تا او آسوده بخوابد. تجارتش را بکند. نتوانست. خسته بود از این حرفها وگفت وگوها اصلا چه منتی داشت؟ مگر برای خدا نرفته بود؟
سکوت را بهترین جواب دید. خداحافظی کرد و تند از مغازه بیرون آمد.
بیرون باران تمام شده بود. لکههای ابر از هم میپاشیدند. آسمان آبی میشد. از حاشیه خیابان میگذشت. از خیس شدن پایش پروایی نداشت دلش گرفته بود و پر بود. هنوز سرگیجه داشت. نمیخواست بیفتد. نمیخواست زیر دست و پا له شود. به خودش. به پاهایش ایمان داشت.
اتوبوسی از کنارش رد شد.
اتوبوس... به دلش فکر سفر ریخت. دلش هوای سفر داشت. راه کشید سمت خانه. به طرف مدینه سفر، علیرضا.
دلش برای علیرضا تنگ شده بود. علیرضا واکسی رفیق همیشگیاش نامه داده بود. گفته بود زمین گرفته. نزدیک مرز. زمینها را از مین پاک کرده و گندم کاشته است. دلش میخواست برود پیشش. همراه بچهها و مدینه.
حس خوبی داشت. سینهاش لبریز از بویی خوش میشد روستا، زمین،گندم، گونی، گونی، گونیهای گندم.