اولین پنج شنبه سال و قرن نو، قبل از غروب آفتاب، دلم هوای زیارت پدر را داشت، این روزها در شهرِ پدری، مهمان مادربزرگم، بخاطر دوری همیشگی از مزار شهید با خود مدام گفته ام و نهیب زده ام که هر چقدر به زیارت پدر بروی، جبران هفته ها و ماهها و سالهای دور از مزار پدرت نمی شود، پس هر فرصتی برای زیارتش را مغتنم بدان. زیارت دلچسبی بود مثل همیشه، من اما دلم بهجت بیشتری میخواست، سر بر مزارش گذاشتم و حرف های پدر و دختری همیشگی، صدای موذن بلند شد از مأذنه مزار، با پدر خداحافظی کردم تا صبح جمعه.
در کنار مزار شهدای خوی، سال هاست موزه ای از آثار باقی مانده از شهدای شهر ترتیب داده اند؛ حدوده پانزده سالی می شود.
همیشه مادربزرگ به ما توصیهی بازدید از این موزه را می کرد، اما در دفعات معدود و محدودی که به شهر پدری سفر می کردم، با درب بسته نمایشگاه مواجه می شدم.
از قضا امروز غروب درب نمایشگاه باز بود، بدون فوت وقت سریع شروع به بازدید کردم که حالا دیگر متروکه شده بود آنجا و چقدر غم انگیز!
بدون آنکه چیزی بدانم؛
یا زهرا،
پوتینهای خاکی بابا! بخشی از لباسی که موقع شهادت بر تن داشت، حالا مقابلم قرار داشت!
چقدر دلم میخواست پوتین های بابا را ببینم، اما دوران کودکی، و بعدها مراقبت از اینکه مبادا آزرده خاطر شویم معمولا وسائل شهید از ما پنهان می شد.
نمی دانید چه حسی بود گمشده ای را که در حسرتش سالها سوخته ای پیدا کرده ای...
از مسئول نمایشگاه خواهش کردم اجازه دهند وسائل پدر را زیارت کنم، میدانستند از راه دوری آمده ام برای زیارت پدرم، بزرگوارانه اجازه دادند. بین لباس شهید دفترچه خمس اش را پیدا کردم که لابلای صفحات دفترچه در یک تکه کاغذ خاکی و پوسیده این شعر به خط خود شهید نوشته شده بود، رخ نمایان کرد:
بسمه تعالی
عاشق بود او کز پی جانان رفته
با دست پر و دیدهی گریان رفته
عاشق نه منم که مانده ام در خانه
عاشق بود آنکس که به میدان رفته
برای مادرم شعر را خواندم و فرستادم...
در پاسخ نوشت :
عاشق شده بود او، که جانان بدید
با دست پر و دیدهی بینا برفت
عشقش که بماند در خانه ولی
عاشقتر از او شهادتش زیبا بود
۴فروردین ١٤٠١