راهیان نور، سفری به مبدا تاریخ؛
بعضی سفرها در تاریخ بشر یکبار اتفاق افتاده اما همان یکبار، کار خود را کرده و تا جهان باقیست از عزت و ابهت آن کم نمی شود بلکه هرروز، هر ثانیه بر قدرت پیام آن سفر افزوده می شود. راهیان نور از جنس همین سفرهاست.
سرویس فرهنگی شهدای ایران:ساعت ۶:۲۰ دقیقه صبح یک سه شنبه بهاری و بارانی در انتظار رسیدن اتوبوس برای راهی شدن به سفری از جنس نور... و کمی بعد همسفر می شویم با مردمانی که برای این سفر معنوی، مشتاقانه به جاده زده اند و سختی سفر را به جان خریده اند.
سفر از جنس «نور» است. از جنس مکتب. از جنس عشق. از جنس لبیک. از جنس تبیین... قیام.. دفاع... غیرت... سفر، برای همه یادآور لحظه های خاصی از باهم بودن ها و لذت هایی است که از دیدن مناظر و تصاویر در ذهن ماندگار شده اما همیشه، همه سفرها یادآور شیرینی خاطرات نیست. بعضی سفرها در تاریخ بشر یکبار اتفاق افتاده اما همان یکبار، کار خود را کرده و تا جهان باقیست از عزت و ابهت آن کم نمی شود بلکه هرروز، هر ثانیه بر قدرت پیام آن سفر افزوده می شود...
نمیدانم چرا از همان لحظه اول که به نیت این سفر از خانه خارج شدم، از همان لحظه که مادرم راهیمان کرد، از همان جمله آخر که «به خدا سپردمتان»، از همان لحظه که مثل همیشه «امام حسین هواتونو داشته باشه» را بر زبان جاری کرد، اسم «سیدالشهدا» مثل یک غربت غریبی دلم را چنگ می زد و یاد ارباب بیشتر از هر روز دیگری بر جان و دلم بی امان میجوشید...
مسیر آغاز شده و صدای روضه رادیو داخل ماشین این حس شیرین و سنگین و غمبار را دوچندان کرده...
من ایرانم و تو عراقی، چه فراقی...
و من مدام به این فکر می کنم که روزی در تاریخ این مرز و بوم، زنان و مردان، جوانان و پیران، راهی سفری شدند که آگاهانه باید سینه سپر می کردند و استخوان هایشان، جان عزیزشان، آماج گلوله های آتشین دشمن کینه توز می شد و چه جوانان رشیدی که دور از نفس های گرم و آغوش پرمهر پدر و مادر، پشت خاکریزها، بی کس و غریب ایستادند و سرشان بر دامن بی بی دو عالم جان دادند...
گفتم «سفر آگاهانه»، باز یاد «ثارالله» جانم را سوزاند. «سیدالشباب الجنه»، خوب می دانست که به کجا سفر می کند و چه مصیبت ها که بر جانش و بر اهل بیتش و بر هفتاد و دو یار «باوفایش» روا خواهند داشت اما او «حسین» بود فرزند «حیدر خیبرشکن». حسین نازدانه خداست. ناردانه خدا کجا و زمین تفتیده کربلا کجا!!!
سفر ادامه دارد. پس از اسکان و پذیرایی و استراحت، صبح زود راهی طلاییه می شویم.
حدود ۴۵ کیلومتری جاده اهواز- خرمشهر سه راهی طلائیه قرار گرفته است. طلائیه یکی از محورهای مهم عملیاتی خیبر و بدر بوده که بعد از دفاع مقدس مقری برای جستجوی پیکر مطهر شهدا در این منطقه دایر شد، در جایی از این نقاط مورد تفحص، حسینیه ابوالفضل(ع) بنا شده که به عنوان یادمان شهدای این منطقه اکنون میزبان زائران کربلای طلاییه به شمار می رود.
طلائیه، محور مهم عملیاتهای بدر و خیبر و كليد حفظ جزاير مجنون است.
یکی از محورهای اصلی حمله عراق در روزهای اول جنگ تحمیلی محور نشوه، طلائیه، کوشک و اهواز بود. در عملیات خیبر نبرد سنگينی در اين محور توسط فرمانده عمليات ابراهيم همت به وقوع پيوست و مواضع عراق در طلائیه فروریخت.
طلائیه چقدر شبیه قتلگاه است. قتلگاه... کربلا... طلائیه چقدر شبیه خیمه گاه است... حسین دارد.. قاسم دارد... علی اکبر دارد... فرمانده دارد و فرمانبر دارد.. و غروبی دلگیر که غربت فرزندان ایران زمین را بی نهایت به رخ می کشد و یک دل می خواهد که برای این غربت سیر گریه کند.
و صدای راوی که از غربت زینب و رقیه می خواند... حسین آرام جانم... حسین... و این حس غریب دلتنگی، غربت علی(ع) و اهل بیتش را با گلوی تاریخ فریاد می زند...
در مسیر هویزه ایم و بعد دهلاویه. با خودم فکر می کنم که رزمندگان، در این بیابان های بی آب و علف، با چه قدرتی چند روز بی آب و غذا، در گرمای داغ جنوب، بدون اینکه در اراده اشان خللی وارد شود، مقابل حجم سنگین جنایات دشمن ایستادند و خدا می داند که در لحظه های تنهایی چه حرفها بین آنها و خدایشان رد و بدل شده است.
اروند و شلمچه و علقمه، مقصد بعدی ماست. نمی دانم شاید خدا خواسته عاشورا و عاشورایی آن را یکبار دیگر در کربلای ایران رقم بزند. این فضاها با جان آدم حرف می زند.... اسم علقمه آمد رشادت علمدار کربلا تداعی شد. نمیدانم چند علمدار دیگر در کنار علقمه، مظلومانه جان دادند و غیرت را معنا کردند اما بی شک دفاع مقدس، کربلا و عاشورای دیگر بود و الحمدلله که در این عاشورا و کربلای ایران، سربلند میدان بودیم هرچند که جانها داده شد.
سفر از جنس «نور» است. از جنس مکتب. از جنس عشق. از جنس لبیک. از جنس تبیین... قیام.. دفاع... غیرت... سفر، برای همه یادآور لحظه های خاصی از باهم بودن ها و لذت هایی است که از دیدن مناظر و تصاویر در ذهن ماندگار شده اما همیشه، همه سفرها یادآور شیرینی خاطرات نیست. بعضی سفرها در تاریخ بشر یکبار اتفاق افتاده اما همان یکبار، کار خود را کرده و تا جهان باقیست از عزت و ابهت آن کم نمی شود بلکه هرروز، هر ثانیه بر قدرت پیام آن سفر افزوده می شود...
نمیدانم چرا از همان لحظه اول که به نیت این سفر از خانه خارج شدم، از همان لحظه که مادرم راهیمان کرد، از همان جمله آخر که «به خدا سپردمتان»، از همان لحظه که مثل همیشه «امام حسین هواتونو داشته باشه» را بر زبان جاری کرد، اسم «سیدالشهدا» مثل یک غربت غریبی دلم را چنگ می زد و یاد ارباب بیشتر از هر روز دیگری بر جان و دلم بی امان میجوشید...
مسیر آغاز شده و صدای روضه رادیو داخل ماشین این حس شیرین و سنگین و غمبار را دوچندان کرده...
من ایرانم و تو عراقی، چه فراقی...
و من مدام به این فکر می کنم که روزی در تاریخ این مرز و بوم، زنان و مردان، جوانان و پیران، راهی سفری شدند که آگاهانه باید سینه سپر می کردند و استخوان هایشان، جان عزیزشان، آماج گلوله های آتشین دشمن کینه توز می شد و چه جوانان رشیدی که دور از نفس های گرم و آغوش پرمهر پدر و مادر، پشت خاکریزها، بی کس و غریب ایستادند و سرشان بر دامن بی بی دو عالم جان دادند...
گفتم «سفر آگاهانه»، باز یاد «ثارالله» جانم را سوزاند. «سیدالشباب الجنه»، خوب می دانست که به کجا سفر می کند و چه مصیبت ها که بر جانش و بر اهل بیتش و بر هفتاد و دو یار «باوفایش» روا خواهند داشت اما او «حسین» بود فرزند «حیدر خیبرشکن». حسین نازدانه خداست. ناردانه خدا کجا و زمین تفتیده کربلا کجا!!!
سفر ادامه دارد. پس از اسکان و پذیرایی و استراحت، صبح زود راهی طلاییه می شویم.
حدود ۴۵ کیلومتری جاده اهواز- خرمشهر سه راهی طلائیه قرار گرفته است. طلائیه یکی از محورهای مهم عملیاتی خیبر و بدر بوده که بعد از دفاع مقدس مقری برای جستجوی پیکر مطهر شهدا در این منطقه دایر شد، در جایی از این نقاط مورد تفحص، حسینیه ابوالفضل(ع) بنا شده که به عنوان یادمان شهدای این منطقه اکنون میزبان زائران کربلای طلاییه به شمار می رود.
طلائیه، محور مهم عملیاتهای بدر و خیبر و كليد حفظ جزاير مجنون است.
یکی از محورهای اصلی حمله عراق در روزهای اول جنگ تحمیلی محور نشوه، طلائیه، کوشک و اهواز بود. در عملیات خیبر نبرد سنگينی در اين محور توسط فرمانده عمليات ابراهيم همت به وقوع پيوست و مواضع عراق در طلائیه فروریخت.
طلائیه چقدر شبیه قتلگاه است. قتلگاه... کربلا... طلائیه چقدر شبیه خیمه گاه است... حسین دارد.. قاسم دارد... علی اکبر دارد... فرمانده دارد و فرمانبر دارد.. و غروبی دلگیر که غربت فرزندان ایران زمین را بی نهایت به رخ می کشد و یک دل می خواهد که برای این غربت سیر گریه کند.
و صدای راوی که از غربت زینب و رقیه می خواند... حسین آرام جانم... حسین... و این حس غریب دلتنگی، غربت علی(ع) و اهل بیتش را با گلوی تاریخ فریاد می زند...
در مسیر هویزه ایم و بعد دهلاویه. با خودم فکر می کنم که رزمندگان، در این بیابان های بی آب و علف، با چه قدرتی چند روز بی آب و غذا، در گرمای داغ جنوب، بدون اینکه در اراده اشان خللی وارد شود، مقابل حجم سنگین جنایات دشمن ایستادند و خدا می داند که در لحظه های تنهایی چه حرفها بین آنها و خدایشان رد و بدل شده است.
اروند و شلمچه و علقمه، مقصد بعدی ماست. نمی دانم شاید خدا خواسته عاشورا و عاشورایی آن را یکبار دیگر در کربلای ایران رقم بزند. این فضاها با جان آدم حرف می زند.... اسم علقمه آمد رشادت علمدار کربلا تداعی شد. نمیدانم چند علمدار دیگر در کنار علقمه، مظلومانه جان دادند و غیرت را معنا کردند اما بی شک دفاع مقدس، کربلا و عاشورای دیگر بود و الحمدلله که در این عاشورا و کربلای ایران، سربلند میدان بودیم هرچند که جانها داده شد.