شهدای ایران shohadayeiran.com

به گزارش شهدای ایران وبلاگ سرلوحه نوشت:آذر ماه سال 91؛ قرار بود شیخ اکبر هاشمی بهرمانی به زادگاه خودش بیاید. آن روز مردم برنتافتند کسی به شهرشان بیاید که نظرش راجع به فتنه نه تنها منفی نیست، که حتی حمایت‌شان هم کرده تلویحاً. کسی که یک بار هم پسرش را توبیخ نکرده که چرا درس‌هایش را نمی‌خواند تا نمره بیاورد و این قدر خارج از کشور میان آن همه اجنبی نماند که چیزخورش کنند و چرا با آن کاریکاتوریست بی‌نزاکت حرف‌های بد زده. کسی که اصلا یک بار به دختر گلش اخم نکرده که این قدر ساندویچ از خیابان‌های شلوغ نخرد و برای خرید به خیابان‌هایی که شیب‌شان زیاد است و خط کشی عابر پیاده‌شان کمرنگ شده، نرود.

به هر تقدیر اعتراضاتی شد به این روند و خیلی زود محیط علیه شیخ هفتاد و نُه ساله‌ی بی‌موضعِ ما رقم خورد و خیلی زودتر، سفر شیخ اکبر به کرمان لغو شد. هر چند آقا زاده‌های عزیزشان آمدند و قدم گذاشتند روی تخم چشم مستقبلین‌شان، اما مهم این بود که خودش نیاید، که نیامد. عَلم‌دار که نباشد، هزار تا عَلم به قدر پارچه کهنه‌ای نمی‌ارزد.

حالا یک سال گذشته و این بار هاشمی خیلی پُر و پیمان دارد تحت لوای دولت محبوبش و زیر لایه‌‌های مختلفی از امنیتِ حاصل از حضور رئیس جمهور دیپلمات‌مان که سرهنگ هم نیست، می‌آید به کرمان.

هاشمی در دانشگاه آزاد، خاستگاه خودش و عرصه‌ی قدرت‌نمایی اقتصادی و سیاسی و مدیریتی‌اش هم سخنرانی خواهد کرد. هاشمی بهرمانیِ هفتاد و نه ساله قطعاً جلسات دیگری هم خواهد داشت این میان. خیلی‌ها می‌روند برای دیدنش. یکی‌شان همین همکلاسی من در دانشگاه که ترم اول چنان روی صورتش را تنگ می‌گرفت که گویی می‌خواهد خودش را معاذ‌الله از خدا بپوشاند و حالا برخی همکلاسی‌ها باید تذکر بدهند که حرمت حجاب را نگه دارد. البته حق دارد بنده‌ی خدا که بنفش بپوشد و توی کلاس‌ها مدام بگوید حالا که احمدی‌نژاد رفته و روحانی آمده، اوضاع خیلی خوب شده. معلمی که مشکل انتقالی‌اش از روستایی نزدیک شهر، به شهر حل شده، بیش از همین چه انتظاری می‌تواند داشته باشد از یک رئیس جمهور دیپلمات!؟ اصلاً انرژی‌ هسته‌ای برای این دست آدم‌ها، حکایتِ مادری است که بچه‌ی‌ یک ساله‌اش هسته‌‌ی پرتقال را فرو برده و حالا منتظر است آن را دفع کند و هسته را با دست لمس کند و خیالش راحت شود که همه چیز سر جای خودش است.

هاشمی می‌آید و این بار دیگر من هم به آن تندی حرف نمی‌زنم؛ چون آن روزها برخی دوستانِ مدیر که دیپلمات نیستند و سرهنگ هم نیستند، امید داشتند ژنرال‌شان که دیپلمات نبود، اما خلبان بود، رئیس جمهور شود. نه من، که خیلی‌های دیگر آن روزها می‌توانستند روی حمایتِ ظاهری این دست آدم‌ها حساب کنند، اما حالا وقتی می‌بینم خلبان چه طور با هواپیما ربا هم‌دست شده که طیاره‌ را کجا بنشاند، می‌ترسم حرفی بزنم و رفقای خودم تکفیرم کنند و طبق معمول هر چه سخنرانی از ره‌بر پیرامون وحدت هست، فرو کنند توی حلقم. شاید دیگر شانس نداشته باشم که دوستی از سر اتفاق من را کنار مشروب‌خورهای توی دادسرا ببیند و ضمانتم را بکند...

هاشمی می‌آید و ستادهای خودخوانده‌ای به اسم صیانت از رأی مردم، دعوت‌نامه به ملت می‌دهند، برایش گوسفند هم می‌کشند؛ چه فرقی دارد گوسفندی که این‌ها جلوی پای شیخ سر ببرند، با آن که روزگاری زیر چرخ‌های پیشرفت لای چرخ‌دنده‌‌های سازندگی له شده است؟ هر دو، قربانی یک تفکر شده‌اند...

هاشمی می‌آید و می‌رود و برخی دلی از عزا در می‌آورند و برای حرف‌هایش سوت و کف می‌زنند. کاش به جای برخی از این دوستانی که نه سرهنگ‌اند، نه دیپلمات، نه آخوند اند و نه مدیر، یکی مثل پدر مصطفای شهید پیدا شود و اخم کند به جبارانی که بخواهند انقلاب و خون شهدا را برای خود مصادره کنند.

مشکل من با آمدن و رفتن هاشمی نیست؛ هاشمی خودش خوب می‌داند که جایگاهی ندارد بین مردم. حتی لباس‌فروشی که اجناسش اندازه‌ی تنِ من را می‌دهند، قبل از انتخابات می‌گفت با آمدن هاشمی یا روحانی همه‌ی مشکلات‌مان حل می‌شود، این روزها که من را می‌بیند، سکوت می‌کند؛ فقط قیمت لباس‌هایش نسبت به قبل از انتخابات، دو برابر شده‌اند و من نمی‌دانم چرا باید انتقام رأی آوردن کاندیدای مورد نظر هاشمی را پس بدهم.

مشکل من با حرف‌های هاشمی نیست؛ چند تا خواب و خاطره از امامی که خودش نیست تا ازشان دفاع کند، که ارزش ندارند من نگران‌شان باشم. مشکل خواب‌هایی است که برخی برای حزب الله دیده‌اند و بزرگ‌تر از آن، خوابی است که برخی به اصطلاح بزرگان جبهه‌ای را که حزب الله نام گرفته در خود فرو برده و ما هم نشسته‌ایم به انتظار، تا بیدار شوند. تفاوت است بین انسانِ خواب، با آن‌که خودش را به خواب زده؛ این را کجای دلم بگذارم!

خدا رحمت کند شیخ محمد هاشمیان را که به گردن من حق استادی دارد.


نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار