یدالله جعفری متولد ۱۳۴۴ مانند بسیاری از نوجوانان زمان دفاعمقدس وقتی فرمان جهاد امام خمینی (ره) را شنید درس و مدرسه را رها کرد تا به جبهه برود.
به گزارش شهدای ایران، به نقل ار باشگاه خبرنگاران جوان، یدالله جعفری متولد ۱۳۴۴ مانند بسیاری از نوجوانان زمان دفاعمقدس وقتی فرمان جهاد امام خمینی (ره) را شنید درس و مدرسه را رها کرد تا به جبهه برود.
او که مسئول آموزش یگان دریایی لشکر ویژه ۲۵ کربلا در زمان جنگ تحمیلی بود، خاطرات زیبایی از دوران حضور در جبهه دارد که به مناسبت قرار داشتن در ماه بهمن (ماه انجام عملیات بزرگ آبی خاکی همانند والفجر ۸ و تکمیلی کربلای ۵) گفتوگویی با ایشان داشتیم که ماحصلش را پیشرو دارید.
اصالتاً اهل کجا هستید و از چه مقطع سنی در جبهه حضور داشتید؟
اصالتاً اهل روستای یالبندان شهرستان عباسآباد چالوس هستم.
۱۷ ساله بودم که به جبهه رفتم. پدرم شغلش کشاورزی بود.
ما پنج برادر و دو خواهر بودیم. چهار برادر که سنمان قد میداد، به جبهه رفتیم.
خودم بار اول به منطقه جوخه اهواز اعزام شدم. بعد وارد یگان دریایی شدم.
به محض تشکیل یگان دریایی مازندران جزو اولین نیروهایی بودم که وارد این یگان شدم.
آیا زمان حضور در جبهه دانشآموز بودید؟ فعالیت انقلابی هم داشتید؟
بله، سال ۶۲ دانشآموز دبیرستان بودم که به جبهه رفتم.
برادرم بعد از تشکیل سپاه، پاسدار شد و بعد از ایشان من دومین فرزند خانواده بودم که به جبهه رفتم.
قبل از انقلاب وقتی ۱۳ ساله بودم، اعلامیه امام خمینی را پخش میکردم.
برادر بزرگم با یک رابط از حوزه علمیه قم اعلامیهها را به چالوس میآورد.
انگیزهام برای ورود به جریان انقلاب از زمانی شروع شد که اخوی عکس امام خمینی را نشانم داد.
گفتم ایشان چه کسی است؟ گفت عکس آقای خمینی است.
از همان زمان اعلامیه پخش کردم تا موقعی که انقلاب پیروز شد.
بعد هم که آموزش ابتدایی نظامی را در اردوگاه رامسر گذراندم.
جزو نیروهای اولیه بسیج شدم و نهایتاً از سال ۶۲ تا پایان جنگ در جبهه بودم.
چطور شد که به یگان دریایی پیوستید؟
در مقطعی که در هورالعظیم مستقر بودیم، به عنوان سکاندار قایقرانی میکردم.
چند ماهی آنجا بودم تا اینکه با تشکیل یگان دریایی، مسئول آموزش این یگان در هفت تپه شدم و تا عملیات کربلای ۵ و پایان جنگ این مسئولیت را برعهده داشتم.
وقتی جنگ تمام شد، لباس سپاهی برایم آوردند.
گفتم برادرم پاسدار است و من میخواهم همچنان بسیجیوار کار کنم؛ بنابراین به عنوان نیروی داوطلب در آموزش آبی و خاکی یگان دریایی بودم.
در گروهان مقداد، نور، سلمان و کمیل که مجموعه یگان دریایی لشکر ۲۵ کربلا را شامل میشد، فعالیت میکردم.
در یگان دریایی در چه عملیاتی حضور داشتید، چه خاطراتی از آن روزها دارید؟
در عملیات والفجر ۸، کربلای ۴، کربلای ۵ و عملیات بدر ۴ عملیات آبی- خاکی حضور داشتم.
در عملیات بدر بیسیم و ادوات لشکر به قایقم وصل بود.
ساعت ۹:۳۰ حرکت کردیم.
روبهروی ما پاسگاه ترابه بود.
بچههای اطلاعات گفتند سه غواص ما دو، سه شب برای شناسایی رفتهاند، ولی برنگشتهاند.
شما مواظب باش عزیزان ما به پروانه نخورند! اتفاقاً در همان مسیری که میرفتیم ساعت ۱۰:۳۰ به یک غواص برخوردم که داخل آب بود.
ایشان را داخل قایق آوردم.
سؤال کردم بچههای دیگر چه شدند؟ گفت ما سه نفر بودیم، دو نفر دیگر همان روز اول شهید شدند و من مجروح شدم و دو روز با نی از زیر آب تغذیه میکردم.
سعی کردیم ایشان را به عقب منتقل کنیم، ولی متأسفانه حین راه شهید شد.
با قایق شهید را به سمت خشکی فرستادم. وقتی حمله شروع شد نزدیکی صبح در نقطهای که مستقر شدم، بچههای پیاده مرا صدا زدند و گفتند به سمت پشت پاسگاه بیا، آنجا سه بیسیمچی دشمن در حال فرار هستند.
اگر توانستی آنها را بگیر.
خواستم مسیر قایق را جابهجا کنم که به سیم خاردار گیر کردم. چند دقیقه معطل شدم و بعد به سمت پاسگاه رفتم.
نیم ساعت با قایقم که تندرو بود دنبال قایق سه عراقی بودم.
نهایتاً آنها را گرفتم و تحویل بچههای خودی دادم.
این سه نفر بیسیمچی عراقی بودند.
بچههای لشکر بدر که با ما بودند به زبان عربی با آنها صحبت کردند.
قرار شد به پشتیبانیشان بیسیم بزنند، بگویند که در محاصره هستند.
کمی بعد یک بالگرد عراقی آمد تا به آنها غذا و مهمات برساند که سعی کردیم این بالگرد را بزنیم، اما فرار کرد و روز بعدش توانستیم یک بالگرد دیگر دشمن را ساقط کنیم.
بهمن، ماه انجام عملیات والفجر ۸ است. در این عملیات چه مسئولیتی داشتید، از والفجر ۸ چه خاطراتی دارید؟
آنجا مسئول آموزش یگان دریایی بودم.
در والفجر ۸ برادر کمیل قائممقام لشکر ۲۵ کربلا وارد قایقم شد.
گفت اگر قایقت آماده است یک مهمان داریم.
بعد یک آقای تنومندی وارد قایق شد.
از من خواستند که اسلحهام را بدهم.
گرفتند و بعد به درخواست برادر کمیل آن را پس دادند.
بعد از ساعتی یک بالگرد وارد اسکله شد.
خیلی شلوغ شد.
سردار محسن رضایی وارد قایق من شد.
خسته نباشید گفت و نشست.
بعد از ایشان، ۱۰ نفر دیگر وارد قایق شدند.
آنجا تلفنی به نام تلفن قورباغهای داشتیم که انتظامات آن طرف آب را هماهنگ میکردیم.
چون مسیر فقط یک قایق عبور میکرد، باید متوجه میشدیم که از آن طرف قایق نیاید.
گفتم امنیت برقرار است من بروم، گفت برو.
محسن رضایی و فرماندهان گردان لشکر بودند که توضیحاتی در مورد عملیات دادند.
باید نزدیک عراقیها میرفتیم.
وقتی مقداری در آب حرکت کردیم به دژبان رسیدیم.
دژبان گفت کارت شناسایی بدهید.
از پشت سر اشاره کردم داخل قایق را نگاه کن و کارت شناسایی نگیر.
ولی دژبان آنها را نشناخت و میگفت اینها کی هستند؟ بعداً متوجه شد و بقیه خندیدند!
در کدام عملیات مجروح شدید؟
در فاو دچارشیمیایی و موج انفجار شدم.
در کربلای ۵ مجروح شدم که مرا به بیمارستان شوشتر بردند و دو شب ماندم و فرار کردم و دوباره به عملیات برگشتم.
بعدها از اثرات شیمیایی دچار کمبینایی شدم.
در حدود ۱۰ درصد میبینم و دو عمل انجام دادم.
عملهای دیگر هم مانده است.
در والفجر ۸ شیمیایی شدم که برادران بهیاری لباسهای شیمیای شده را آتش زدند و شستوشو دادند.
سه ماه که گذشت صدایم قطع شد! تقریباً لال شده بودم.
بعد از سه ماه آرام آرام صدایم باز شد.
اینکه دنبال مدارک جانبازی بروم آن موقع این بحثها نبود.
تا حالا دنبال پرونده جانبازی نبودم.
کربلای ۵ که از بیمارستان فرار کردم، برگه جانبازی بالای تخت ماند.
الان منتظرم که کمیسیون درصد بدهد. فعلاً ۱۵ درصد دارم. مجروحیت بعدی من موج انفجار به سرم و ترکش به دستم اصابت کرد.
در کربلای ۵ جلوی خاکریز در آبگیری، قایق را آماده کردم، میخواستم برگردم داخل سنگر اسلحهام را بردارم که پرتاب شدم.
یک لحظه به هوش بودم، گفتم بگذارید توپ ۱۰۶ را برای بچهها ببرم! مرا به بیمارستان بردند با پرستار هماهنگ کردم که لباس بدهید من بروم! از بیمارستان شوشتر فرار کردم؛ ماشین آن موقع صلواتی بود.
آمدم منطقه عملیاتی.
شب حمله با قایق رفتم سیم خاردارها را سریع قیچی زدم و کمین را باز کردم.
دیدم سه نفر آمدند بیرون! اسلحه را به سمتشان گرفتم.
الموت صدام میگفتند.
سوارشان کردم.
چون میخواستم اطلاعات بدهند، تحویل بچهها دادم.
بعد از جنگ مشغول چه کاری شدید؟
پیش از شروع عملیات والفجر ۸ حاج بصیر برایم لباس سپاه آورد، نپوشیدم.
بعد از جنگ هم باز پاسدار نشدم. آمدم خانه و کار آزاد شروع کردم.
الان که سالها از پایان دفاعمقدس گذشته است، اثرات جانبازیام هر چه میگذرد، بیشتر میشود.
اگر زمان جنگ اقدام میکردم ۵۰ درصد جانبازی داشتم، اما کار ما جهادی و برای رضای خدا بود.
اکثر بچههای رزمنده دنبال درصد گرفتن و این چیزها نبودند.
چه خاطراتی از دوستان شهیدتان دارید؟
شهیدسیدمصطفی گلگون اولین فرمانده یگان دریایی بود. شهید محسن احساقی و شهید رحیم انصاری از اصفهان هم فرماندهان یگان دریایی بودند.
آقای شالیکار اولین فرمانده یگاه دریایی در لشکر ۲۵ کربلا بود.
با این شهدا خاطرات بسیاری دارم.
یکبار با یکی از همرزمان میرفتیم وضو بگیریم، با هم فاصله زیادی نداشتیم.
دوستم میخواست آب از دست چپ به دست راستش بریزد که صدای انفجاری شنیدم.
همان لحظه دستش قطع شد! بنده خدا میگفت چکار کنم.
درد میکشید. خونریزی زیادی داشت.
حضرت عباس (ع) را صدا میزد.
بعد دستش را برداشت و به سمت کربلا پرت کرد... بار دیگر یک روز بعد از کربلای ۴ بود که یک لحظه دیدم صدای انفجار شدیدی میآید.
یک گلوله بین بچهها خورده و هفت نفر مجروح شده بودند.
یک مجروح رودههایش از شکمش بیرون زده بود.
ترکش کاتیوشا مثل سوزن بود.
من رودههای آن بنده خدا را داخل شکمش گذاشتم.
بچهها صدا میزدند آقای جعفری الان شما را میزنند.
همرزمانم آمدند و مجروحین را داخل تویوتا گذاشتند تا بیمارستان حضرت فاطمه (س) برسانند.
کسی که از ناحیه شکم مجروح شده بود بعد از شش ماه آمد و گفت من همان کسی هستم که رودههایم را جا زدی.
هنوز صدای توسلشان به امام زمان (عج) در ذهنم است.
واقعاً خاطرات زیاد است.
در والفجر ۸ مرتضی قربانی میخواست توپ ۱۰۶ را با لنج ببرد آن طرف شط. به راننده و کمک راننده جلیقه نجات دادم.
خبرنداشتم اروند موج دارد.
تا وسطای اروند رفتند.
لنج و توپ ۱۰۶ با هم غرق شدند.
این خبر به سردار قربانی رسید و از من خواست توپ ۱۰۶ را ببرم.
من رفتم وسط اروند خیلی سخت بود.
موج زیادشده بود.
به سربازان گفتم با کلاه آب را از قایق خالی کنید.
تجربه بالایی بود که توانستیم روی موجها سوار شویم.
وقتی به اسکله رسیدم صدای تکبیر بلند شد.
چون آنجا به توپ ۱۰۶ نیاز بود.
چهار روز بعد از شروع والفجر ۸ به من گفتند به اسکله فاو بروم.
آنجا پیک لشکر منتظرم بود.
سردار مرتضی قربانی و سردار کمیل شیمیایی شده و رو به قبله خوابیده بودند.
سردار قربانی وقتی مرا دید چفیهاش را برداشت.
دیدم حالش خیلی خراب است.
ما فرماندهانی داشتیم که با اوضاع جسمی وخیم همچنان در خط مقدم بودند و فرماندهی میکردند.
او که مسئول آموزش یگان دریایی لشکر ویژه ۲۵ کربلا در زمان جنگ تحمیلی بود، خاطرات زیبایی از دوران حضور در جبهه دارد که به مناسبت قرار داشتن در ماه بهمن (ماه انجام عملیات بزرگ آبی خاکی همانند والفجر ۸ و تکمیلی کربلای ۵) گفتوگویی با ایشان داشتیم که ماحصلش را پیشرو دارید.
اصالتاً اهل کجا هستید و از چه مقطع سنی در جبهه حضور داشتید؟
اصالتاً اهل روستای یالبندان شهرستان عباسآباد چالوس هستم.
۱۷ ساله بودم که به جبهه رفتم. پدرم شغلش کشاورزی بود.
ما پنج برادر و دو خواهر بودیم. چهار برادر که سنمان قد میداد، به جبهه رفتیم.
خودم بار اول به منطقه جوخه اهواز اعزام شدم. بعد وارد یگان دریایی شدم.
به محض تشکیل یگان دریایی مازندران جزو اولین نیروهایی بودم که وارد این یگان شدم.
آیا زمان حضور در جبهه دانشآموز بودید؟ فعالیت انقلابی هم داشتید؟
بله، سال ۶۲ دانشآموز دبیرستان بودم که به جبهه رفتم.
برادرم بعد از تشکیل سپاه، پاسدار شد و بعد از ایشان من دومین فرزند خانواده بودم که به جبهه رفتم.
قبل از انقلاب وقتی ۱۳ ساله بودم، اعلامیه امام خمینی را پخش میکردم.
برادر بزرگم با یک رابط از حوزه علمیه قم اعلامیهها را به چالوس میآورد.
انگیزهام برای ورود به جریان انقلاب از زمانی شروع شد که اخوی عکس امام خمینی را نشانم داد.
گفتم ایشان چه کسی است؟ گفت عکس آقای خمینی است.
از همان زمان اعلامیه پخش کردم تا موقعی که انقلاب پیروز شد.
بعد هم که آموزش ابتدایی نظامی را در اردوگاه رامسر گذراندم.
جزو نیروهای اولیه بسیج شدم و نهایتاً از سال ۶۲ تا پایان جنگ در جبهه بودم.
چطور شد که به یگان دریایی پیوستید؟
در مقطعی که در هورالعظیم مستقر بودیم، به عنوان سکاندار قایقرانی میکردم.
چند ماهی آنجا بودم تا اینکه با تشکیل یگان دریایی، مسئول آموزش این یگان در هفت تپه شدم و تا عملیات کربلای ۵ و پایان جنگ این مسئولیت را برعهده داشتم.
وقتی جنگ تمام شد، لباس سپاهی برایم آوردند.
گفتم برادرم پاسدار است و من میخواهم همچنان بسیجیوار کار کنم؛ بنابراین به عنوان نیروی داوطلب در آموزش آبی و خاکی یگان دریایی بودم.
در گروهان مقداد، نور، سلمان و کمیل که مجموعه یگان دریایی لشکر ۲۵ کربلا را شامل میشد، فعالیت میکردم.
در یگان دریایی در چه عملیاتی حضور داشتید، چه خاطراتی از آن روزها دارید؟
در عملیات والفجر ۸، کربلای ۴، کربلای ۵ و عملیات بدر ۴ عملیات آبی- خاکی حضور داشتم.
در عملیات بدر بیسیم و ادوات لشکر به قایقم وصل بود.
ساعت ۹:۳۰ حرکت کردیم.
روبهروی ما پاسگاه ترابه بود.
بچههای اطلاعات گفتند سه غواص ما دو، سه شب برای شناسایی رفتهاند، ولی برنگشتهاند.
شما مواظب باش عزیزان ما به پروانه نخورند! اتفاقاً در همان مسیری که میرفتیم ساعت ۱۰:۳۰ به یک غواص برخوردم که داخل آب بود.
ایشان را داخل قایق آوردم.
سؤال کردم بچههای دیگر چه شدند؟ گفت ما سه نفر بودیم، دو نفر دیگر همان روز اول شهید شدند و من مجروح شدم و دو روز با نی از زیر آب تغذیه میکردم.
سعی کردیم ایشان را به عقب منتقل کنیم، ولی متأسفانه حین راه شهید شد.
با قایق شهید را به سمت خشکی فرستادم. وقتی حمله شروع شد نزدیکی صبح در نقطهای که مستقر شدم، بچههای پیاده مرا صدا زدند و گفتند به سمت پشت پاسگاه بیا، آنجا سه بیسیمچی دشمن در حال فرار هستند.
اگر توانستی آنها را بگیر.
خواستم مسیر قایق را جابهجا کنم که به سیم خاردار گیر کردم. چند دقیقه معطل شدم و بعد به سمت پاسگاه رفتم.
نیم ساعت با قایقم که تندرو بود دنبال قایق سه عراقی بودم.
نهایتاً آنها را گرفتم و تحویل بچههای خودی دادم.
این سه نفر بیسیمچی عراقی بودند.
بچههای لشکر بدر که با ما بودند به زبان عربی با آنها صحبت کردند.
قرار شد به پشتیبانیشان بیسیم بزنند، بگویند که در محاصره هستند.
کمی بعد یک بالگرد عراقی آمد تا به آنها غذا و مهمات برساند که سعی کردیم این بالگرد را بزنیم، اما فرار کرد و روز بعدش توانستیم یک بالگرد دیگر دشمن را ساقط کنیم.
بهمن، ماه انجام عملیات والفجر ۸ است. در این عملیات چه مسئولیتی داشتید، از والفجر ۸ چه خاطراتی دارید؟
آنجا مسئول آموزش یگان دریایی بودم.
در والفجر ۸ برادر کمیل قائممقام لشکر ۲۵ کربلا وارد قایقم شد.
گفت اگر قایقت آماده است یک مهمان داریم.
بعد یک آقای تنومندی وارد قایق شد.
از من خواستند که اسلحهام را بدهم.
گرفتند و بعد به درخواست برادر کمیل آن را پس دادند.
بعد از ساعتی یک بالگرد وارد اسکله شد.
خیلی شلوغ شد.
سردار محسن رضایی وارد قایق من شد.
خسته نباشید گفت و نشست.
بعد از ایشان، ۱۰ نفر دیگر وارد قایق شدند.
آنجا تلفنی به نام تلفن قورباغهای داشتیم که انتظامات آن طرف آب را هماهنگ میکردیم.
چون مسیر فقط یک قایق عبور میکرد، باید متوجه میشدیم که از آن طرف قایق نیاید.
گفتم امنیت برقرار است من بروم، گفت برو.
محسن رضایی و فرماندهان گردان لشکر بودند که توضیحاتی در مورد عملیات دادند.
باید نزدیک عراقیها میرفتیم.
وقتی مقداری در آب حرکت کردیم به دژبان رسیدیم.
دژبان گفت کارت شناسایی بدهید.
از پشت سر اشاره کردم داخل قایق را نگاه کن و کارت شناسایی نگیر.
ولی دژبان آنها را نشناخت و میگفت اینها کی هستند؟ بعداً متوجه شد و بقیه خندیدند!
در کدام عملیات مجروح شدید؟
در فاو دچارشیمیایی و موج انفجار شدم.
در کربلای ۵ مجروح شدم که مرا به بیمارستان شوشتر بردند و دو شب ماندم و فرار کردم و دوباره به عملیات برگشتم.
بعدها از اثرات شیمیایی دچار کمبینایی شدم.
در حدود ۱۰ درصد میبینم و دو عمل انجام دادم.
عملهای دیگر هم مانده است.
در والفجر ۸ شیمیایی شدم که برادران بهیاری لباسهای شیمیای شده را آتش زدند و شستوشو دادند.
سه ماه که گذشت صدایم قطع شد! تقریباً لال شده بودم.
بعد از سه ماه آرام آرام صدایم باز شد.
اینکه دنبال مدارک جانبازی بروم آن موقع این بحثها نبود.
تا حالا دنبال پرونده جانبازی نبودم.
کربلای ۵ که از بیمارستان فرار کردم، برگه جانبازی بالای تخت ماند.
الان منتظرم که کمیسیون درصد بدهد. فعلاً ۱۵ درصد دارم. مجروحیت بعدی من موج انفجار به سرم و ترکش به دستم اصابت کرد.
در کربلای ۵ جلوی خاکریز در آبگیری، قایق را آماده کردم، میخواستم برگردم داخل سنگر اسلحهام را بردارم که پرتاب شدم.
یک لحظه به هوش بودم، گفتم بگذارید توپ ۱۰۶ را برای بچهها ببرم! مرا به بیمارستان بردند با پرستار هماهنگ کردم که لباس بدهید من بروم! از بیمارستان شوشتر فرار کردم؛ ماشین آن موقع صلواتی بود.
آمدم منطقه عملیاتی.
شب حمله با قایق رفتم سیم خاردارها را سریع قیچی زدم و کمین را باز کردم.
دیدم سه نفر آمدند بیرون! اسلحه را به سمتشان گرفتم.
الموت صدام میگفتند.
سوارشان کردم.
چون میخواستم اطلاعات بدهند، تحویل بچهها دادم.
بعد از جنگ مشغول چه کاری شدید؟
پیش از شروع عملیات والفجر ۸ حاج بصیر برایم لباس سپاه آورد، نپوشیدم.
بعد از جنگ هم باز پاسدار نشدم. آمدم خانه و کار آزاد شروع کردم.
الان که سالها از پایان دفاعمقدس گذشته است، اثرات جانبازیام هر چه میگذرد، بیشتر میشود.
اگر زمان جنگ اقدام میکردم ۵۰ درصد جانبازی داشتم، اما کار ما جهادی و برای رضای خدا بود.
اکثر بچههای رزمنده دنبال درصد گرفتن و این چیزها نبودند.
چه خاطراتی از دوستان شهیدتان دارید؟
شهیدسیدمصطفی گلگون اولین فرمانده یگان دریایی بود. شهید محسن احساقی و شهید رحیم انصاری از اصفهان هم فرماندهان یگان دریایی بودند.
آقای شالیکار اولین فرمانده یگاه دریایی در لشکر ۲۵ کربلا بود.
با این شهدا خاطرات بسیاری دارم.
یکبار با یکی از همرزمان میرفتیم وضو بگیریم، با هم فاصله زیادی نداشتیم.
دوستم میخواست آب از دست چپ به دست راستش بریزد که صدای انفجاری شنیدم.
همان لحظه دستش قطع شد! بنده خدا میگفت چکار کنم.
درد میکشید. خونریزی زیادی داشت.
حضرت عباس (ع) را صدا میزد.
بعد دستش را برداشت و به سمت کربلا پرت کرد... بار دیگر یک روز بعد از کربلای ۴ بود که یک لحظه دیدم صدای انفجار شدیدی میآید.
یک گلوله بین بچهها خورده و هفت نفر مجروح شده بودند.
یک مجروح رودههایش از شکمش بیرون زده بود.
ترکش کاتیوشا مثل سوزن بود.
من رودههای آن بنده خدا را داخل شکمش گذاشتم.
بچهها صدا میزدند آقای جعفری الان شما را میزنند.
همرزمانم آمدند و مجروحین را داخل تویوتا گذاشتند تا بیمارستان حضرت فاطمه (س) برسانند.
کسی که از ناحیه شکم مجروح شده بود بعد از شش ماه آمد و گفت من همان کسی هستم که رودههایم را جا زدی.
هنوز صدای توسلشان به امام زمان (عج) در ذهنم است.
واقعاً خاطرات زیاد است.
در والفجر ۸ مرتضی قربانی میخواست توپ ۱۰۶ را با لنج ببرد آن طرف شط. به راننده و کمک راننده جلیقه نجات دادم.
خبرنداشتم اروند موج دارد.
تا وسطای اروند رفتند.
لنج و توپ ۱۰۶ با هم غرق شدند.
این خبر به سردار قربانی رسید و از من خواست توپ ۱۰۶ را ببرم.
من رفتم وسط اروند خیلی سخت بود.
موج زیادشده بود.
به سربازان گفتم با کلاه آب را از قایق خالی کنید.
تجربه بالایی بود که توانستیم روی موجها سوار شویم.
وقتی به اسکله رسیدم صدای تکبیر بلند شد.
چون آنجا به توپ ۱۰۶ نیاز بود.
چهار روز بعد از شروع والفجر ۸ به من گفتند به اسکله فاو بروم.
آنجا پیک لشکر منتظرم بود.
سردار مرتضی قربانی و سردار کمیل شیمیایی شده و رو به قبله خوابیده بودند.
سردار قربانی وقتی مرا دید چفیهاش را برداشت.
دیدم حالش خیلی خراب است.
ما فرماندهانی داشتیم که با اوضاع جسمی وخیم همچنان در خط مقدم بودند و فرماندهی میکردند.