شهدای ایران shohadayeiran.com

رفته بودیم به بهشت زهرا. احساس کردم یکی از شهیدان هی به من می‌گوید به سمت من بیا، با تو کار دارم. به جناب سرهنگ بابویی گفتم: شهید زارع شانه به من می‌گوید بیا. گفتند: این دیوانه شده از بس که با شهیدان سر و کار دارد قاطی کرده است.
به گزارش شهدای ایران به نقل ازدفاع مقدس؛رفته بودیم برای تدفین پدر یکی از دوستان به بهشت زهرا. من احساس کردم یکی از شهیدان هی به من می‌گوید به سمت من بیا، با تو کار دارم. به جناب سرهنگ بابویی گفتم: شهید زارع شانه به من می‌گوید بیا. گفتند: این دیوانه شده از بس که با شهیدان سر و کار دارد قاطی کرده است. شهید زارع‌شانه بچه خیابان انقلاب به سمت آزادی مسجد صاحب‌الزمان(عج) بود که دانشجو و حافظ کل قرآن بود و در شهر مهران عراقی‌ها او را به شهادت می‌رسانند.

با اصرار بنده خلاصه در قطعات شهیدان جستجو کردیم و در قطعه 26 او را پیدا کردیم و سر قبر شهید نشستیم. همین که نشستیم متوجه شدیم که کسی مرا نفرین می‌کند. نگاه کردم دیدم خانمی است بالای سر قبر فرزندش به نام شهید فتاحی نشسته است. نزد او رفتم و احوالپرسی کردم و به او گفتم: این شهید آقازاده شماست؟ گفت: بله. گفتم: این آقایانی که نفرین می‌کنی چه کار کرده‌اند؟

گفت: من یک پسری داشتم که سرباز بود و شوهرم در کارخانه چیت‌سازی شهرری کار می‌کرد. ما از یزد آمده بودیم و به قبر فرزندش اشاره کرد و گفت: این آقا که به من گله می‌کند چرا دیر به دیر می‌آیی توجه ندارد که پای من درد می‌کند و از قلعه‌حسن‌خان تا اینجا سه کورس سوار اتوبوس می‌شوم.

به من می‌گوید هر پنج‌شنبه بیا و من نمی‌رسم تازه باباش هم که کنترل ادرار ندارد نمی‌توانم بیایم. وقتی آقای نیاکی به پسرم می‌گوید سربازی‌ات تمام شده و باید بروی... آقای نیاکی را که می‌شناسی؟ گفتم: نه! گفت: این آقای نیاکی یکی از شهدایی است که حاجت می‌دهد او فرمانده بچه من بود و من حاجت‌هایم را به ایشان می‌گویم. به بازدید منطقه عملیاتی که می‌رود می‌گوید فردا عملیات است با این سرباز تصفیه حساب کنید برود و فردا در عملیات شرکت نکند.

بچه ما را سوار ماشین کردند و به خانه فرستادند. به خانه که آمد تلویزیون را روشن کرد دید حمله شده است. این آقا سرش کلاه گذاشته و بچه را تهران فرستاده بود. او دوباره بلیط گرفت و به جبهه رفت و شهید شد. جنازه او را که آوردند پولی نداشتیم که او را به یزد ببریم. همین جا دفن کردیم. به قبر پسرش اشاره کرد و گفت: به او گفتم تو حالا به جبهه می‌روی ما را به کی می‌سپاری؟ گفت: خدا. گفتم: همه را به خدا سپردی؟ گفت: نه، شما را ویژه به خدا سپردم.

الان یک هفته است که پای من درد می‌کند، قلبم هم درد می‌کند و هیچ کس نمی‌آید مرا به دکتر ببرد، اگر می‌بودی مرا به دکتر می‌بردی.

بعد دوباره شروع کرد ما را نفرین کند. بعد از چند لحظه به او گفتم: نمی‌خواهید به خانه بروید. گفت: نه من یک کار دیگری هم دارم. گفتم: چه کار داری؟ دیدم حرکت کرد و از کیف پارچه‌ای که داشت یک بطری نفت بیرون آورد و در فانوسی ریخت و آن را روشن کرد و گفت: ما دو تا مادر شهید بودیم باهم قرار گذاشتیم که هر وقت آمدیم این چراغ را روشن کنیم.

حالا آن مادر شهید 3، 4 سالی است که فوت کرده است. حالا این چراغ را بالای سر قبر شهید نیاکی می‌بریم. سر قبر شهید نیاکی که رفتیم، قبر را با آب و گلاب شستشو داد و چراغ را آنجا گذاشت و گفت: بچه من به این سید خیلی ارادت داشت و از او بسیار تعریف می‌کرد. بعد گفت: راستی تا حالا سر قبر نیاکی آمده بودی؟گفتم: نه! گفت: اینجا 100 شهید دارد که همه سادات هستند که سیدالشهدایشان را اینجا دفن کرده‌اند که نمونه است.

بعد خطاب به شهید نیاکی گفت: امروز بگو مرا بیایند ببرند دکتر. بعد گفتم: مادر، فکر می‌کنی حاجتت برآورده شد؟‌گفت: آره. هر وقت چیزی خواستم برآورده کرده است.

بعد از او خواستم که او را به منزل برسانم، گفت: کار دیگری هم دارم سر قبر شهید پلارک رفت و یک کیف پارچه‌ای را باز کرد و یک کیسه مچاله شده‌ای را بیرون آورد و حدود یک کیلو و نیم کیک یزدی داخل آن بود، کیسه را به من داد و گفت: پسرم، اینها را تقسیم کن.

ما هم این کیسه را به دست گرفتیم و کمی خجالت کشیدیم. خدا شاهد است کسی اصلا توجهی به کیسه مچاله شده نکرد و کیک‌ها را برداشتند. به یک دفعه پیرزن به طرفم آمد و گفت: 3 تا از کیک‌ها در کیسه مانده است آنها را نگه دار. نگاه کردم دیدم راست می‌گوید. سه تا کیک باقی مانده بود. بعد به من گفت: یکی از کیک‌ها را بده به پسرت و دو تای دیگر را به دخترت بده. از کجا می‌دانست که من چند فرزند دارم او تا حالا داشت مرا نفرین می‌کرد!

خلاصه از او خواستم تا ایشان را تا جایی برسانم تا این را گفتم، همراهان بنده آهسته و در گوشی گفتند: امشب تا صبح گرفتار خواهیم بود. تا برویم قلعه‌حسن‌خان و برگردیم ستاد مشترک و بخواهیم به خانه برویم، مدت طولانی زمان خواهد برد.

تا یک مسیری او را بردیم و از آنجا به بعد یک آژانس گرفتیم و خواستیم او را به مقصد برساند. راننده آژانس از من پرسید: ایشان کیست؟ گفتم: مادرم است. حاج خانم که سوار ماشین شد سرش را از پنجره ماشین بیرون آورد و گفت پسرم، قول دادی که مرا به دکتر ببری فراموش نکنی. گفتم: چشم.

خلاصه اینکه او را به دکتر رساندم و دکتر گفت: آقا ایشان کلکسیونی از درد است. قند و اوره و چربی او بالاست. کسی را ندارد؟ حاج خانم با صدای بلند گفت: چرا کسی را دارم؛ خدا!؟

راوی : امیر سیفی معاون نیروی انسانی ارتش جمهوری اسلامی
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار